گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۳۷ مطلب با موضوع «علمی :: شعر ،متن ،جمله» ثبت شده است

Fight Club1

بعضی وقت‌ها ترجیح می‌دم یک لذت مطمئن رو بار دیگه تکرار کنم تا اینکه برم سراغ یه لذت غیرمطمئن جدید. البته معمولا این لذت‌ها تکرار نمیشن بلکه رشد پیدا می‌کنند یعنی بار دوم لذت رشد‌پیداکرده‌تری نسبت به بار اول تجربه میشه. تجربه دوباره خواندن یک کتاب. تجربه‌ی دوباره گوش کردن به یک آلبوم. تجربه‌ی دوباره تماشا کردن یک فیلم. 

چند سالی میشه که هر سال حداقل یک بار فایت‌کلاب(Fight Club) رو نگاه می‌کنم. و جالبه که هر بار انگار دارم یه فیلم جدید می‌بینم هر بار چیزای جدیدی ازش کشف می‌کنم و به شوخی می‌گم که هر بار بطنی از بطونش برام شکافته میشه. انگار هر بار جمله‌ی جدیدی توش گفته میشه که مناسب اون لحظه‌ی منه.

 تایلرـنرتور

فکر کنم جمعه‌ی هفته‌ی پیش بود که نشستم فایت‌کلاب آخر سال ۹۳ رو دیدم. 

we just had a near-life experience

این فیلم رو دوست دارم. به خاطر دوگانگیش. به خاطر اون تایلری که خیلی‌هامون دوستش داریم! و حتی با حرفاش حال می‌کنیم. حرفایی که شاید خودمون نتونیم با زبون خودمون بگیم! ولی دوست داریم که یک دوست مثل تایلر دوردن داشته باشیم! (سعی می‌کنم فیلم رو لو ندم.)

The first rule of Fight Club is you do not talk about Fight Club.

راستش یکی دو روز بعد دیدن فیلم اون تصادف برام رخ داد! و من واقعن اون تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو احساس کردم و بعدشم درد رو به یک چشم دیگه می‌دیدم! 

stop trying to control everything and just let go.

فایت‌ کلاب رو باید دید. بارها هم دید.(شاید در آینده نظرم عوض بشه) 

باید تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو تجربه کرد تا بعدش زندگی برای آدم رنگ و بوی دیگه‌ای داشته باشه. اونروز توی قطار داشتیم می‌اومدیم شهرستان. بحث این شد که "چوپان" شغل خوبی نیست و پیشنهاد شد که فامیلیمو عوض کنم! یه بار وقتی دبیرستان بودم بابام پیگیر شد که فامیلیمون رو عوض کنیم! حتی کلی از کارهای ثبت احوالش رو هم کرده بود. ولی من قبول نکردم! اونم گفت که من برای خودتون می‌گفتم اگه الان عوض می‌کردید زیر ۱۸ سال راحت بود کارهاش. بعدن خودتون بخوایید عوض کنید دردسرش پای خودتون. ولی من قبول نکردم. من دوست دارم این "چوپان" رو. کجا بودیم؟ آهان تو کوپه‌ی قطار بودیم! گفتم که چوپانی خیلی هم شغل خوبیه و من کلی دوستش دارم و حتی تصمیم دارم یه مدت برم چوپانی بکنم! خلاصه بحث شد و قرار شد که اگه من تا قبل از ۵۰ سالگیم حداقل ۶ماه برم چوپانی یه جایزه‌ی نفیس بدن بهم! 

بین اون حرفای به ظاهر مسخره‌ای که می‌زدم که انگار مست شده بودم از بی‌خوابی و درد و ... ، یه چیزی گفتم که خودم هم رفتم تو فکر. این که چند روز پیش نزدیک بود بمیری و الان داری برای ۵۰ سالگیت برنامه می‌ریزی؟! اینقدر مطمئنی؟! 

I found freedom. Losing all hope was freeodm.

گفتم اینجا هم بنویسم که یادم نره که قبل از ۵۰ سالگی حتما ۶ ماه برم چوپانی بکنم. هر چند که بعضی‌ها می‌گویند زشت است! در چند روز آینده احتمالن بیشتر بنویسم. بالاخره اول سال است و ... . 

راستی خیلی دلم خواست عید را بهت تبریک بگم تا شاید مثل پارسال بازم کیش و ماتم کنی و جوابی بدی که از جواب ندادن بیشتر بسوزونه ولی خب جلوی خودمو گرفتم. حتی چند بار خواستم با واسطه این کار رو بکنم ولی بازم ترسیدم واسطه‌ها این وسط اذیت بشن! و اونا به جای من بسوزن! 

۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

ته‌مانده‌هایش

هی. 

چطور میشه از اون کوچه گذشت و اون روز رو فراموش کرد که سعی داشتی منو قانع کنی و من هم داشتم وقت می‌خریدم.

آخرین باری که دیدمت منو ندیدی. حداقل خودت که اینجوری گفتی وگرنه من که اونقدر تابلو بودم که فکر کنم هم‌راهات هم متوجه شدند، ولی تو گفتی متوجه حضورم نشدی و نمی‌دونی من چی می‌گم.

میشه یه بار از اون پیاده‌رو بگذرم و یاد اون عصر که از خونه بیرون زدم و مثل یه دیوونه توی اون پیاده‌رو باهات قدم زدم و یواشکی خندیدم و دلم لرزید و قانع نشدم،‌ نیفتم؟

آخرین نامه‌ت رو میدونی کجا خوندم؟ آخرین نامه‌ای که هرگز نتونستم جواب بدم. زیر اون بید توی باغ کنار ساختمون. صبح زود، گرمی خورشید. آخرین نامه که توش سوال بود ولی من جوابی نداشتم براش. 

گیرم که پلی‌لیستت رو از لپتاپم حذف کنم، توی گوشیم هم ۲ماه گوش نداده باشم. ولی اگه یه روزی یه جایی یکیشون بخوره به گوشم چیکار کنم؟ توی گوشم موم بریزم؟

گیرم که رفته باشی، خیلیا میان و میرن، گیرم که رفته باشی و رفته باشن ولی حتی اگه رفته‌ باشی با این خرده‌ریزه‌ها با این ته‌مونده‌ها با این ردپاها با این خراش‌ها و بوها، خاطره‌ها، نوشته‌ها و ... چیکار میشه کرد. آدما میان و میرن ولی خب رد پاشون می‌مونه. اگه یه کمی بیشتر بمونن شاید چیزی بیشتر از رد پا هم بمونه. با این‌ها چی میشه کرد؟ خودت چیکار کردی اصلن؟

گیرم چشمهایش تا پنج سال دیگر بروند!(توضیح بدم که عجب ایهامی شد! :) ) با نگاهش چه کنم؟ پارسال این‌موقع‌ها بود که "چشم‌هایش" بزرگ علوی رو خوندم و دیروز به صورت اتفاقی "چمدان" بزرگ علوی رو خریدم و شروع کردم. فکر کنم دیگه وقتشه چمدان رو ببندم. 

رفتی ولی هنوز بعضی وقت‌ها، بعضی خیابان‌ها، بعضی‌ عصر‌ها، بعضی پل‌ها این ته‌مانده‌هارو میارن توی ذهنم که شاید یه روز برگردی. که شاید یه روز برگردم. که شاید یه روز پیدام کنی. که شاید یه روز پیدات کنم. که شاید یه روز همه‌ی اینا تموم بشن. بشن یه قرمه‌سبزی. 

 

پ.ن: "تو رفتی و با فکرها و سوالات دوستان چه کنم؟!"

پ.پ.ن: باور بفرمایید نه اتفاقی افتاده نه چیزی. صرفن حرفایی بود که جمع شد و یه جا نوشته شد. من خیلی اهل اینجور نوشتن نیستم.

۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۱ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

جلسات‌ تدبر پنجشنبه‌ها-مطففین

وای بر مطففین. مطففین رو بعضا کم‌فروشان ترجمه می‌کنند ولی در حالت کلی منظور کسی هست که حقوق خودشو از دیگران تمام و کمال می‌گیره ولی وظایفش در قبال اون حقوق رو درست انجام نمیده، کم‌کاری می‌کنه.

چندتا رابطه‌ که خیلی ممکنه توش این اتفاق بیفته:

ارتباط بین زن و شوهر: یک طرف از طرف مقابل انتظار داره کامل به وظایفش عمل کنه ولی خودش ... .

بین فرزند و والدین: والدین در حق ما لطف و خوبی و وظیفه رو تمام کردند و ما ممکنه ... . (احسان به والدین یعنی اینکه نیاز والدین رو قبل از اینکه و بدون اینکه بر زبان بیاورند برآورده کنی، وقتی بر زبان آوردند دیگه احسان نیست و وظیفه‌س و انجام ندادنش معصیته)

بین شاگرد و استاد: شاگردی که همه‌ی تلاششو می‌کنه و وظایفشو به درستی انجام میده ولی شاگرد ممکنه ... . شاید برعکسشم باشه.

و آخرش هم بین بنده و خدا: بنده در کامل پررویی کلی نعمت از خدا میگیره و کلی هم طلبکار هست و در مقابل ... .

 

پ.ن: متن چقدر سه نقطه داشت. نیاز به گفتن نداره واقعن! ... .

۱۹ دی ۹۳ ، ۰۱:۳۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

یا حبیب من لا حبیب له

راستش من که خیلی وقت بود مطب دکترهای دیگه نرفته بودم. این چند مدت چندتا مطب رفتم.(دندان و ارتوپد) بعد اتفاقن همه‌ی مطب‌ها دیدم یه سری لوح قاب شده هست که دقت کردم و یه کمی خوندم دیدم که ملت از دکتر تشکر کردن. برام جالب و غیرمنتظره بود. چون تا یادمه ملت از دکترها می‌نالیدن که فلان و فلان و ... . خلاصه یا اینایی که تشکر کرده بودن با بقیه فرق داشتن یا اونایی که من باهاشون صحبت می‌کردم.

ولی همه‌ی اینا به کنار. تو یکی از همین مطب‌ها دیدم روی شیشه‌ی قاب دوتا لکه‌ی لاک غلطگیر دیده میشه. قاب و لوح بزرگ بود نسبتا. و بالاش با نستعلیق نوشته شده بود:

لا طبیب من لا طبیب له، لا حبیب من لا حبیب له!

گاهی وقتا یه غلط نگارشی/املایی/لپی میتونه از یه جمله، یه جمله‌ی فلسفی اجتماعی اعتراضی بسازه! :)))

« أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اکْتِسَابِ الاِْخْوَانِ، وَأَعْجَزُ مِنْهُ ، مَنْ ضَیَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ.» 

امام(علیه السلام) فرمود: عاجزترین مردم کسى است که از به دست آوردن دوستان عاجز باشد و از او عاجزتر کسى است که دوستانى را که به دست آورده از دست بدهد.  (مصادر نهج البلاغه، ج 4، ص 14).

لا طبیب من لا طبیب له! کسی که دوستی نداشته باشه، دوستی هم نمی‌تونه پیدا کنه!

داشتم فکر می‌کردم تعداد دوستام نسبت به زمان داره کاهش پیدا می‌کنه. یعنی دوست جدید که پیدا نمی‌کنم هیچ! دوستایی هم که دارم ارتباطم باهاشون رفته رفته سطحی‌تر میشه. آخرش میمونه یکی دو نفر که اونا هم خیلی واقعی نگاه کنی تا حالا شانس آوردی تحملت کردن! :) شاید از این نظر ناتوان‌ترین ِ مردم باشی. نگاه کن ببین چقدر از دوستای صمیمیت فاصله گرفتی. چقدر از دوستی‌های حتی سطحی، سطحشون کمتر شده تا تو برسی به تنهایی که می‌خواستی! و بهش افتخار می‌کردی.

دیروز بعد از ظهر رفتم بیرون. زنگ زدم به یکی از دوستای قدیمیم که یک سال از من بزرگتر بود. گفتم فلانی بیا پارک. گفت باشه ۵:۳۰ میرسم. ساعت ۴:۱۵ بود. نشستم تو پارک. خواستم تا میاد کتاب بخونم. ولی کتابو گذاشتم تو کیفم. یه کمی نشستم. بعد دیدم حوصله‌ی صحبت کردن با دوستم رو هم ندارم! اسمس دادم که من رفتم خونه بعدن می‌بینیم همدیگرو! برگشتم خونه.

خلاصه که حداقل برم دو دستی بچسبم به همین دوستایی که موندن، دوست جدید پیدا کردن ارزونیمون. 

ولی چقدر دلگیر کننده‌س که آدم یادش میفته یک زمانی با یه نفر چقدر صمیمی بوده. چقدر دوست بوده. و الان چقدر. و کاری هم از دست کسی بر نمیاد.

لا حبیب من لا حبیب له so  یا حبیب من لا حبیب له!

پ.ن: این کلاس‌های یکشنبه خیلی خوبن! استاد خوب. 

"بهتره از کلمه‌ی عشق برای نیاز‌های زیستی و اولیه استفاده نکنیم!" :)

۱۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

کتاب-تاریک‌ترین زندان-ایوان اولبراخت- محمد قاضی

خب این کتاب رو هم از نمایشگاه کتاب خریدم. البته قبلن هیچ وقت اسمشو نشنیده بودم. ولی به پیشنهاد مسئول غرفه‌ی انتشارات امیرکبیر خریدمش. (این مسئول غرفه خیلی آدم خوبی بود و کلی با هم صحبت کردیم!)

 

تاریک‌ترین زندان

نویسنده: ایوان اولبراخت - نویسنده‌ی اهل "چک".

مترجم: محمد قاضی

نشر: امیرکبیر

۲۲۵ صفحه

 

کتاب رو تقریبن اواخر اردیبشهت ۹۳ تموم کردم. یادم که رفته بودیم باغ و من نشسته‌ بودم توی خونه‌باغ و داشتم این کتاب رو می‌خوندم. امروز که داشتم این پست رو می‌نوشتم اون حال و هوای باغ برام زنده شد.

نمی‌خوام داستان رو کامل بگم. فقط یه قسمت از مکالمه‌ی مستشار ماخ(نقش اول داستان) و جوانی رو اینجا نقل کنم که بعد از کوری مستشار قرار شده کمکش کنه و براش کتاب و ... بخونه.

 

مستشار ماخ سیگاری روشن کرد و مانند اینکه حرف دانشجو را نشنیده باشد گفت: پس شما هم بهاصطلاح آدم حسودی هستید،و این به هیچ وجه ارزش ندارد. من نیز زمانی از این بیماری نفرتانگیز رنج میبردم. باز خوب است که شما بحمدالله کور نشدهاید. اگر بدانید کوری چه نقص بزرگی است.

-آقای مستشار، حالا شما میخواهید از کوری خود صحبت کنید؟

-خیر، من میخواهم از سه چیز صحبت کنم.

در سکوت دانشجو، حالت استفهامی وجود داشت که مستشار ماخ با کمال میل به جواب دادن به آن پرداخت و گفت: برای ختم بحث و کلام خوب است که در همین خصوص صحبت کنیم. من نیز اگر شما حاضر به گوش دادن باشید شمهای از شرح حال خود حکایت میکنم. در شهر ما گدای کوری بود که همیشه این جملات را بر زبان میراند: کوری تاریکترین زندان است، ای نکوکاران به من رحم کنید!” بعضی نوحهخوانیها هست که خواب و آسایش بر شما حرام میکند. مرا نیز عبارت تاریکترین زندان از خواب بازمیدارد. این عبارت از آن زمان به بعد همچنان در مغز من مانده است. ابتدا من با آن گدای کور همداستان بودم و قبول داشتم که در حقیقت کوری تاریکترین زندان است، اما زندانهایی از آن تاریکتر وجود دارد. کوری فینفسه آنقدر هم که شما ممکن است تصور کنید تاریک نیست. کوری برای کسی وحشتناک است که قبلا از حس بینایی برخوردار بوده است، اما ممکن است که انسان به مرور با کوری خو بگیرد و با آن زندگی کند، همچنان که با یک دوست میتوان خو گرفت و با اون زیست. یکنواختی زندگی کوران گاهگاه به لطف پرتو خورشید درخشان و گرمکننده و به روشنی افکاری که در مغزشان میتابد از میان میرود، و چه بسا که تاریکیهای بیرونی عالم کوری با روشناییهای درونی زایل میگردد. آه اگر بدانید حسد تا چه اندازه از کوری بدتر است! حسد تنها یک ظلمت بیرونی نیست بلکه تاریکی درونی نیز هست. در آن بههیچوجه هماهنگی و گرمی و لطف و صفا راه ندارد و توفانی که از افکار حسدآلود برخیزد جز غریدن و کوبیدن و زیر و زبر کردن کاری ندارد، زیرا نور نجاتبخش برق در آن فضای تیره و تار تا ابد در چنگ ابرهای قیرگون خفه و خاموش گردیدهاست. بیشک شما این مههای تیره و این ابرهای قیرگون را که نزدیک به سطح زمین پهن میشوند و میخزند، این ابرهای سیاه که آسمان را میپوشانند و میغلتند و میدوند دیدهاید. برقی که در سینهی این ابرهای میزند به چشم نمیخورد، فقط غرش رعد و انعکاس نعرهی گنگ و خفهی آنها به گوش میرسد و ترس و وحشتی در دل شنونده میریزد. این ابرهای قیرگون را شما به چشم  میبینید و من فقط وصف آن را بیان میکنم، و البته، دوست عزیز، این توصیف، فیالبداهه و بدون سابقهی ذهنی نیست. من گاهی این ابرهای قیرگون را بر فراز صخرههای سواحل ییزرا تماشا کردهام و خاطرهی آنها با یاد آن نوحهخوانی گدای کور که هماکنون از آن سخن گفتم در ضمیرم نقش میبندد. لیکن باور کنید که این توصیف باز سطحی و نارساست. کلماتی که آن گدای کور به نوحه میخواند معنایی بسیار عمیقتر دارند. باید مانند مفسرین کتاب خدا که در آیات تورات غور میکنند و به شرح و تفسیر آنها میپردازند در کلمات آن گدای کور دقیق شد تا معلوم گردد که تاریکترین زندان نه کوری است و نه حسد، بلکه عشق است.

مستشار ماخ این جملهی آخر را با قطع و یقین یک قانون فیزیکی و بهعنوان نتیجهی مسلم و تردیدناپذیر تجارب و نظرات سالیان دراز عمر خویش بیان کرد. و سپس گفت: چرا ساکت ماندید. حیف که من قیافهی شما را نمیتوانم ببینم. اگر به حرفهای من بهدقت گوش فرا داده باشید حتما با چشمان خیره از تعجب به من نگاه میکنید.

-بلی آقای مستشار، من با کمال دقت به سخنان شما گوش میدهم ولی افسوس که چنان که باید خوب نمیفهمم.

-با این وصف آنچه من گفتم عین حقیقت است و جز این نیست.آری دوست جوان من، عشق نقص بزرگی است. هر فکر و خیال ثابتی که آدمی را ضعیف سازد نقص است و عشق هزار بار بیش از سایر عوامل ضعیفکنندهی دیگر نقص به شمار میرود. این شاعران و رماننویسان یعنی سرایتدهندگان حرفهای زیانبخشترین هوسهای بشری هستند که افکار ما را مشوب ساختهاند. ما نیز میخواهیم به تقلید از ایشان در عشق به چشم یک راز الهی، یک موهبت آسمانی، یک معجزهی ملکوتی و نمیدانم چه و چه بنگریم و آن را هرچیزی جز آنچه واقعا هست بدانیم، و حال آنکه عشق چیزی جز غریزهی حفظ نسل بشر نیست. حال اگر واقعا یک غریزهی سادهی طبیعی راز الهی باشد از شما میپرسم که چرا سایر غرایز را راز الهی نداریم؟ منظور من به هیچ وجه این نیست که نمیتوان در عشق هیچگونه جنبهی زیبایی یافت و دید، بلکه نباید بندهی عشق شد، باید او را نیز مانند هر غریزهی دیگری تابع قوانین تمدن ساخت و مثلا مانند غریزهی کوشش در بقای وجود یعنی نیاز به خوردن و آشامیدن محدود و مهار کرد. زمام اختیار خویشتن به دست دلگی و کثافتخوارگی و بدمستی سپردن در چشم همگان عمل زشت و شرمآوری است که هیچ شاعری حاضر نیست برای تبلیغ آن شعر بسراید، و حال آنکه این عمل در نفس امر با زمام اختیار خویش به دست عشق سپردن یکسان است. باید مفهوم عشق را که به صورت تصنعی نقش و نگار شده و برخلاف واقع در ذهن ما جا داده شده است، نابود سازیم. این عشق ساختگی ما را خودپسند و متفرعن و حسود و متعدی و تندخو و خیالپرست و خامطمع و بالنتیجه تنبل و تنپرور میکند. تازه رذایل عشق به همین صفات قبیحه ختم نمیشود و عیبی بدتر از همهی اینها در پی دارد و آن اینکه آزادی ما را از ما سلب میکند. ببینید چه عیب بزرگی! انسان زنده است و فکر میکند و احساس میکند و زندگی را دوست میدارد. دارای آزادی کامل درونی است و در عالم خارج نیز سهمی از آزادی دارد. در این میان ناگاه عشق فرامیرسد. این عشق میتواند هم یکباره بر شما چیره شود و هم مانند ظلمت شب کمکم دامن افشاند و گسترش یابد و آهسته آهسته شما را در بر گیرد و شما اصلا احساس نکنید که چگونه چنین شده است. از آن لحظه به بعد دیگر هیچچیز برای شما وجود ندارد. عقل همچون قطعه یخی کوچک در دستی گرم آب شده و رفته است. احساسات، همان احساساتی که آنقدر از نقش و نگار و نغمه و آهنگ غنی و سرشار بود لال و بیحس به گوشهای افتاده، تنها حجابی یکرنگ و ساده به رنگ گلی لوس و خنکی به سر کشیده و آهنگی ملایم و یکنواخت پر شده است. ارادهی فعال و نیرومند که به قدرت فولاد بود نرم شده و به شکل خمیری در آمده است، حتی نام خود را نیز از دست داده و به نام ضعف نفس و هوس خام و عقیم جلوهگر شده است. فاتحهی آزادی به یکباره خوانده شده است. شما قبلا میخواستید فکر بکنید، میخواستید فعالیت بکنید و از خود کوشش و تقلا نشان بدهید، میخواستید زندگی کنید، ولی حالا میبینید که غیر ممکن است. درست مثل این است که در زندانی مخوف و تاریک هستید و نمیتوانید از آن خارج شوید. عشق به یکباره شما را گیج و منگ و کر و کور کرده و عالم هستی شما را بی آنکه چیزی از آن باقی گذاشته باشد پاک مسخر ساخته است. و این است که در واقع عشق سختترین و تاریکترین زندان است! بههرحال دوست جوان من، اگر احساس میکنید که این عشق نابکار در وجود شما رخنه کرده است تا وقت باقی است دمار از روزگارش برآورید و نابودش سازید، تنها مرد آزاده و آزاد از قید هوسهاست که میتواند خوشبخت باشد.

وقتی مستشار ماخ این سخنان را ادا میکرد سرش را اندکی به جلو خم کرده بود و به آهنگی خفه و گرفته حرف میزد. او همهی این سخنان را آرام و عادی بیان میکرد، فقط وقتی میخواست روی مطلبی بیشتر تکیه کند، یا چین بر پیشانی میانداخت یا لبخندی که بهزحمت احساس میشد بر لب میآورد یا کمی شانه بالا میافکند یا با انگشت وسط چنان ضربی خفیف روی میز میگرفت که کف دستش که بر روی سفره قرار داشت اصلا تکان نمیخورد. و در آن آرامش ظاهری مستشار ماخ یک چیز نیرومند و در عینحال وحشتانگیز وجود داشت که با سخنان پرشور و شوق و امیدبخش او مغایر بود.

ماخ خاموش ماند و سکوتی کامل برقرار گردید. ناگهان فرفر چراغ گاز به لحن دیگری بدل شد و صدایی عجیب و غیرعادی از آن برخاست. از ظاهر حال چنین برمیآمد که به غیر از آن دو تن کسی در میکده نمانده بود.

مستشار ماخ در حالی که چانه بر مشت خود تکیه داده بود به روی جوان دانشجو لبخند میزد.

اما جوان دانشجو نیز ساکت بود.

بالاخره پس از سکوتی طولانی به آهنگی مردد و حاکی از اضطراب و دستپاچگی چنین جواب داد:

آقای مستشار، متاسفانه من قادر نیستم به شما جواب بدهم. فقط دربارهی سخنان شما میاندیشم ولی احساس من به من میگوید که با همهی این حرفها، شاید شما در اشتباه باشید. آیا سعادتی که ثمرهی عشق است هزار بار به رنجها و دردهای آن نمیارزد؟

-این حرف را بادهخواران نیز برای نشئهی الکل میگویند، همچنان که معتادین به مرفین و تریاک بدین دستاویز خود را تسلی میدهند. شما داستان عشق خود را به طرزی بسیار جالب به من باز گفتید، ولی اگر مدعی میشدید که این عشقبازی را بیتحمل هیچگونه رنج و عذاب و کوشش و تلاشی میکردید و در آن هنگامهی شوق و عشق و دلدادگی مجال تعمق و فرورفتن در قضایای جبر و مثلثات و تحقیق و تتبع در اشعار هومر نیز مییافتید، هرگز باور نمیکردم. بیشک شما درسهای خود را بسیار بد خواندهاید، ولی باز جای شکرش باقی است که همتی به خرج داده و با همهی این سرگرمیها دیپلمی گرفتهاید. اما بدانید در جهان مردمی هستند که هدفی غیر از گرفتن دیپلم به زندگی خویش دادهاند. خواهش میکنم که از این حرف من بدتان نیاید، برعکس خوشحال باشید، زیرا برای شخصی مثل شما در وضعی که بودید هدف منحصربهفرد میبایستی همین باشد که دیپلمی بگیرید و در سر فرصت در پی هدفهای بلندتر و عالیتر بروید….

توضیح بدهم که در واقع خود مستشار درگیر عشقی عجیب همراه با حسد هست. این واژه‌ی "حسد" رو خیلی دوست دارم به جای چه کلمه‌ی قرار گرفته. چون من خودم خیلی ارتباط برقرار نکردم با این واژه. ولی این قسمت داستان که نوشتم به نظرم یکی از نقاط اوج داستانه و بدون اینکه نظر خودم رو دخالت بدم نظر مستشار رو در مورد عشق نوشتم.

 

پ.ن: برای یک دوست!

۱۳ خرداد ۹۳ ، ۰۲:۳۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

کتاب - رشد

امسال از نمایشگاه کتاب کلی کتاب خریدم! (حدودن ۳۰ جلد!) تصمیم دارم همه‌شون رو امسال بخونم.

همون دو روز اول کتاب رشد اثر علی صفایی حائری (عین.صاد) رو خوندم. کتاب خیلی خوبیه. در واقع این نویسنده‌ خیلی کتاباش خوب هستند. بیش از ۱۰ جلد از کارهای ایشون خریدم!

کتاب رشد یه جورایی در مورد سوره‌ی عصره. در مورد رشد و خسران و کمال و نقص و کلی مفهوم دیگه نوشته تو کتاب.

در واقع این کتاب یکی از سری کتاب‌های "دیداری تازه با قرآن" هست.

رشد

علی صفایی حائری

انتشارات لیلة القدر

۷۶صفحه

 

"ما در قرآن به کلمه‌هایی برخورد می‌کنیم. این کلمه‌ها در زبان ما، در گفت‌وگوهای روزمره‌ی ما هم جریان دارند و در نتیجه بحران شروع می‌شود و گره‌های کور سبز می‌شود; چون ما به برداشت‌هایی دست می‌زنیم که از عادت‌های ما مایه می‌گیرد.

ما به هرکس که ساده و جانماز آبکش بود، مومن می‌گفتیم و به هر کس که از ماکنار می‌کشید و لب به جام نمی‌زد، متقی می‌گفتیم و هر کس که دست‌ودل‌باز می‌شد، محسن می‌گفتیم و هر کس که رام می‌گردید، صابر می‌گفتیم و هر کس که دهانش همراه تسبیحش باز و بسته می‌شد، ذاکر و شاکر می‌گفتیم.

ما به این گونه با مومن و متقی و ... عادت کرده بودیم و اکنون که با قرآن و آن کلمه‌های دقیق و تیپ‌های مشخص برخورد می‌کنیم، باز همان‌ها را مطرح می‌کنیم و همان‌ها را می‌فهمیم و یا بهتر بگویم نفهمیده با آن‌ها بازی می‌کنیم و بر آن‌ها ستم می‌نماییم و این ستم از آنجا شروع می‌شود که ما بدون رسیدن به معنا و مقصود، به کلمه‌ها و لفظ‌ها رسیده‌ایم و با الفاظ خالی انس گرفته‌ایم و ..."

 

"ما پیش از آنکه تشنه شده‌ باشیم، نوشیده‌ایم و پیش از آنکه به اشتها آمده باشیم و با سوال‌ها گلاویز شده باشیم، خود را تلنبار کرده‌ایم و پیش از آنکه به معناها دست یافته باشیم، به کلمه‌ها رسیده‌ایم ... و این است که باد کرده‌ایم و با آنکه زیاد داریم، مریض و بی‌رمق هستیم و به امتلای ذهن و پرخوری فکری دچار شده‌ایم..."

 

" وقتی که ما بچه‌تر بودیم، مشتاق بازی و توپ بودیم، در انتظار می‌نشستیم تا ما را به بازی بگیرند، تملق می‌گفتیم تا راه‌مان بدهند و قهر می‌کردیم و دور می‌شدیم تا نزدیکمان کنند، اما همین که هدفی پیدا می‌کردیم دیگر به توپ‌ها و بچه‌ها نگاه نمی‌کردیم، حتی اگر دعوتمان می‌کردند می‌خندیدیم و اگر دستمان را می‌کشیدند، نق می‌زدیم و فرار می‌کردیم. چرا؟

مگر توپ همان توپ نبود و بازی همان بازی محبوب نبود؟ چرا اینها همه‌اش همان بودند، اما ما دیگر آن نبودیم، ما هدفی داشتیم و لباسی به تن کرده بودیم و مهمانی می‌خواستیم برویم..."

 

"﴿و العصر﴾، به تمام این‌ دوره‌ها سوگند، ﴿ان الانسان لفی خسر﴾، که انسان با این همه سرمایه در تمام دوره‌ها در خسارت مدفون است، چرا؟ چون سرمایه‌هایش رشدی نکرده و سودی نیاورده است. درست که به ثروت، که به قدرت، که به علم رسیده‌است، درست است که این‌ها زیاد شده‌اند، اما خود انسان کم شده‌ و اسیر شده و اسارتش علامت حقارت است.

و عامل این خسارت، عصرها و دوره‌ها و محیطها نیستند، عامل خسارت خود انسان، خود اوست. عصرها مقدس هستند به دلیل سوگندی که خدا یاد می‌کند."

 

با عجله نوشتم. کتاب خیلی خوبیه. سعی می‌کنم بارهای دیگری هم بخونمش.

کتاب بعدی که از این نویسنده دارم می‌خونم صراط هست.

۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۳۵ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

کتاب ۳و ۴

خب سومین و چهارمین کتابی که می‌خوام در موردشون بنویسم "کیمیاگر" و "راز شاد زیستن" هستند.

 

و این‌ها در واقع کتابهای دوم و سومی بودند که من امسال (۱۳۹۳) خوندم و تمومشون کردم. تعطیلات عید. البته بیشتر حالت بازخوانی بود برام.

 

"کیمیاگر"

- نویسنده: پائولو کوئیلو

- ترجمه: آرش حجازی

این کتاب رو اولین بار سال سوم دبیرستان خوندم. نسخه‌ی پی‌دی‌اف کتاب رو روی گوشی نوکیام داشتم و تقریبن یک روزه خوندمش. ولی کتاب حدود ۱۰-۲۰ صفحه‌ی آخرش رو نداشت! و من مجبور شدم برم از کتابفروشی کتاب رو بگیرم. یادمه قبل از خریدن کتاب اون ۱۰ صفحه رو خوندم و بعد خریدم.

بعدها برای عید سال ۱۳۹۰ یه نسخه از کتاب رو به خواهرم هدیه دادم. و امسال دقیقن همون نسخه رو خودم خوندم!

کتاب خوبیه. بیشتر به صورت نمادین نوشته شده.

لینک ویکی‌پدیا

 

 

"راز شاد زیستن"

- نویسنده‌ : اندرو متیوس

- ترجمه : افراد مختلف.

راستش من از این کتابهای موفقیت و شاد بودن و ... خوشم نمیومد. یادمه چند باری سر این موضوع بحث هم کردم. و یه دوستی داشتم اونم هم‌نظر من بود. ولی این کتاب رو اون بهم معرفی کرد. سال سوم دبیرستان بودم. بهم امانتش داد. کمی خوندم و بعدش خودم یکی خریدم. برعکس خیلی کتابای کلفت دیگه این کتاب بود حجمش نسبتن کمه. چیزایی که میگه عملی هستند.

خلاصه اینکه کتاب خوبیه. من بعدها ترجمه‌های دیگه‌ای از این کتاب رو هم پیدا کردم و به چندنفری هدیه دادم. امسال هم هدیه دادم.

نویسنده خودش کاریکاتور‌های خوبی هم توی کتاب آورده.

کتاب‌های مشابهی از این نویسده هم هست. 

اینم سایت نویسنده‌

 

 

//////////

 

خب فعلن کتاب زندگی‌نامه‌ی دکتر حسابی رو نمی‌خونم. یعنی خوندم تا حدی. ( تا تابستون نخواهم خواندش!) این با موازی خوندن فرق داره.

 

و اما دوست دارم امسال هر کتابی خوندم اینجا بنویسم. حتی‌ کتاب‌های درسی. فعلن دارم کتاب "تحلیل طراحی سیستم" و "معماری کامپیوتر" (موریس مانو) رو می‌خونم.

۲۰ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۵۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

کتاب- "ساخت و کار ذهن"

خب دوست دارم یه سری پست بنویسم در مورد کتابایی که میخونم.

من معمولن زیاد کتاب میخرم و البته معمولن هر کتابی رو اولش با ذوق و شوق شروع به خوندن می‌کنم ولی مثل اکثر کارهای دیگه نیمه‌تمام رهاش میکنم و میرم سراغ کتاب بعدی.

تصمیمی که به تازگی گرفتم اینه که از این به بعد هیچ کتابی رو شروع نکنم به خوندن مگر اینکه قبلش با خودم عهد ببندم که کامل بخونمش و تمومش کنم. در راستای همین تصمیم برگشتم و کتابی رو که تقریبن ۷۰ درصدش رو خونده بودم دیروز تموم کردم.

کتاب رو در تاریخ ۱۸ بهمن ۹۲ دوست بزرگواری هدیه داده بودند. من از همون روز شروع کردم و فکر کنم توی یه هفته از ۲۷۰ صفحه ۲۰۰ صفحه‌شو خوندم. ولی بقیه‌ش موند برای دیروز یعنی ۱۱ اسفند(تاریخ با اغماض) که خوندم. و واقعن به این نتیجه رسیدم که کتاب رو باید تا آخر خوند. فصل آخرش خیلی زیبا بود.

///////

خب برم سراغ کتاب.

مولف: کالین بلیک‌مور

مترجم: محمدرضا باطنی

نشر: فرهنگ معاصر

کتاب تقریبن ۳۰۰ صفحه‌س. البته قطعش تقریبن نیم‌پالتوییه!(از قطع معمولی یه کمی کوچیکتره!)

 

کتاب ۶ فصل داره که به نظرم لزومی نداره به ترتیب خونده بشن.

۱- ملکوتی‌ترین پاره‌ی ما (مفهوم روح در گذر تاریخ)

۲- چوانگ-تسه و پروانه(هشیاری، خواب، و رویا)

۳- تصویری از حقیقت(واقعیت، حقیقت، و شناخت)

۴- فرزند لحظه‌ها(حافظه به عنوان کلید اعمال عالی ذهن)

۵- شعله‌ی فروزان(زبان و گفتار و شالوده‌های زیست‌شناختی آن‌ها)

۶- دیوانگی و اخلاق(استفاده از ره‌آوردهای پژوهش مغز در راه خیر و شر)

 

تقریبن برای مطالعه‌ش ۳۰۰-۴۰۰ دقیقه وقت صرف کردم! یعنی حدود ۵-۷ ساعت :)

 

دوست داشتم از هر فصل حداقل یه بند جالب بنویسم ولی خب راستش مجالش نیست. ولی احتمالن در آینده این کار رو بکنم. مثلن میشه از هر فصل یه عکس از یه بند گذاشت.

///////////

و اما برای کتاب بعدی که میخوام بخونم. کتاب "آموزش عقاید" اثر آیت‌الله مصباح یزدی. این کتاب رو دقیق یادم نیست بهار یا تابستون امسال خریدم ولی اصلن اونموقع نخوندمش. اولین بار فکر کنم اواخر دی‌ماه بود که شروع کردم به خوندنش و بازم تو سه روز ۹ درس از ۶۰درسش رو خوندم ولی بعدش رها کردم. 

خب الان میخوام شروع کنم به خوندنش. فکر کنم حدود ۷۰۰-۸۰۰(کمی کمتر یا بیشتر!) دقیقه زمان کافی باشه براش! پس احتمالن تا قبل عید تمومش میکنم.

سعی میکنم به روند کتاب خوندنم سر و سامان بدم.

۱۳ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

هرچی

هر چی از خدا بخوای میده

۲۵ آذر ۹۲ ، ۰۰:۱۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

فعلن عنوان ندارد

خب به عنوان مقدمه ببینیم آدما چیا دارن.آدما یه سری مال و اموال و دارایی دارن.جان دارن. آبرو دارن. عقیده دارن.

خب اینا یه ترتیب اهمیتی هم دارن. معمولش اینه که آدما حاضرن از مالشون به خاطر جانشون بگذرن.

مثلن اگه بیان به شما بگن خدایی نکرده یا باید داراییتون رو بدید یا یه پاتون قطع میشه منطقیه که نمیگید باشه حالا با یه پا زندگی میکنیم!

بعدش مثلن آدما خیلی وقتا دیده شده که به خاطر آبروشون از جانشون هم مایه میذارن.

و بالاتر از همه ی اینها وقتیه که یه نفر برای عقیده‌ش حاضره از مال و جان و آبروش بگذره!

 

خب ولی اصل ماجرا که دیگه تقریبن لوس شد:

 

خب شاعر میاد میگه که:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا

 

خب شاعر میخواد عشقشو نشون بده. میاد از چیزی که داره مایه میذاره. این یه نوع تاوان عشق دادنه. همون کاری که امثال خسرو هم کردند. یعنی مال و اموال دارند و از مال و اموالشون مایه میذارن.مثه این بچه پولدارا.

 

بعد صائب میاد میگه:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پارا

هر آنکس چیز می‌بخشید زمال خویش می‌بخشد

نه چون حافظ که می‌بخشد سمرقند و بخارارا

 

خب این یه سطح بالاتر میره و به جای اموال و دارایی از جان خودش بذل و بخشش میکنه. این دست از عاشقا هم هستن. افرادی مثه فرهاد که به خاطر شیرین جانشو داد. یا مثه اون داستان ترکی سارای و خان‌چوبان. اینا از عاشقای دسته‌ی قبل یه کمی خفن‌تر هستن.

 

بعد شهریار میاد و یه جواب دندان‌شکن(حالا دندان درد آور!) میده:

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می‌بخشند

نه به آن ترک شیرازی که برده جمله دل‌ها را

 

خب این دسته دیگه خیلی عاشقای خوبی هستند. اینا حاضرن از آبروشون بگذرن. حاضرن روح و روانشون رو بدن. حاضرن دیوانه خونده بشن. نمونه‌ش هم که جناب مجنون. مجنون دیگه براش نه مال مهم بود نه جان. و نه حتی سرزنش مردم و بی‌آبرویی.

 

خب تا اینجای کار همه چی خوب پیش رفته و شهریار گوی سبقت رو از حافظ و صائب ربوده.

حتی شهریار پا رو فراتر میذاره و میره که کار رو به سرانجام برسونه. در شعر زیبای "گئتمه ترسا بالاسی" میاد و خیلی حرفای جالبی میزنه.

یه جایی میگه که:

 

من جهنم‌ده ده باش یاسدیقا قویسام سنیله

هئچ آییلمام کی دوروب جنّت مأوایا گلیم

 

ننه قارنیندا سنله ائگیز اولسایدیم اگر

ایسته‌‌مزدیم دوغولوب بیرده بو دونیایا گلیم

 

(میگه من اگه تو جهنم هم کنار تو باشم هیچ وقت حاضر نمیشم پاشم برم بهشت.

اگه میدونستم که قراره با تو دوقلو به دنیا بیام حاضر نبودم اصلن به دنیا بیام)

بعدش هم میگه :

 

آللاهیندان سن اگر قورخماییب اولسان ترسا

قورخورام منده دؤنوب دین مسیحایه گلیم

 

شیخ صنعان کیمی دونقوز اوتاریب ایللرجه

سنی بیر گؤرمک اوچون معبد ترسایه گلیم

 

(میترسم که من هم مثه تو به دین ترسایان روی بیارم و مثه شیخ صنعان به امید دیدن تو سالها خوکبانی کنم و به معبد بیایم)

 

خب تا اینجا همه‌چیز آماده‌س که شهریار کار رو تموم کنه. ولی شهریار سیّده و به این راحتی از دینش نمیگذره پس پشیمون میشه و میگه:

 

یوخ صنم ! آنلامادیم ، آنلامادیم ، حاشا من

بوراخیب مسجدیمی ، سنله کلیسایه گلیم!

 

گل چیخاق طور تجلاّیه ، سن اول جلوه‌ی طور

من ده موسا کیمی اول طوره تجلاّیه گلیم.

 

(میگه نه صنم(بتم). اشتباه کردم. حاشا که من مسجدم را رها کنم و به کلیسا بیایم. بیا بریم به کوه طور و تو جلوه‌ی طور باش و من هم مثل موسی به اون طور تجلا بیایم)

 

شهریار حاضر نمیشه به خاطر عشق از دین و عقیده‌ش بگذره.

این هم دسته‌ی آخر عاشقا. کسایی که برای رسیدن به عشق از دین و عقیده‌شون هم میگذرن. از این دست عاشقا هم که مثال معروفش شیخ صنعانه که بی‌چاره تا ابدالدهر این ننگ و بدنامی رو به دوش میکشه. و میشه سوژه‌ی شاعرها و خواننده‌ها و موضوع سریالها.

این که عشق چه بلایی میتونه سر آدم بیاره. "هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره"

 

این مرحله از ایثار در عشق واقعن خیلی خیلی سخت و عجیبه. آدم از چیزی میگذره که براش بالاترین ارزش رو داره. این مرحله کار هر کسی نیس. کار ما که نبود. خیلی سخت و تناقض برانگیزه. درونی‌ترین تضاد‌های آدم رو آشکار میکنه. یه جنگ واقعی توی ذهن و روان آدم بوجود میاد.

 

حالا من هم حدود یه سال پیش گفتم ای کاش میتونستم این حرفارو به صورت شعر بگم. ولی نشد. من ذوقشو ندارم. هر چی زور زدم فقط تونستم یه مصرع جور کنم که احتمالن مشکل وزن و عروض داره!

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما

به خال هندویش بخشم صلاح دین و عقبی‌ را

(اگه گزینه‌ی بهتری با همین مضمون به ذهنتون میرسه پیشنهاد کنید!)

 

و آخرش هم یه قسمت از "من ِاو"ی امیرخانی:

 

"مرا دوست نداری؟

هیچ کس به اندازه ای که من تو را دوست دارم، کسی را دوست نداشته است

مکث کرد، با چشم های عسلی اش به من خیره شد و گفت:

علی من! دلم برایت می سوزد، تو چرا اینقدر باید زجر بکشی

خب! این جور عاشقی زجر کشیدن است دیگر

اگر نه، پس چیست؟

: چیزی نگفتم، جلو آمد، دستش را توی موهایم فرو برد و گفت

من با شهین در مورد تو صحبت کردم

شهین دیگر کیست؟

شهین فخرالتجار، همان که چند سال پیش برگشت و ازدواج کرد

من با شهین در مورد تو صحبت کردم

او به من گفت، روانپزشک است

به من گفت ...

چرا سرت را عقب می کشی، مگر می خواهم بخورمت؟!

سرم را عقب برده بودم، مهتاب دستش به من نمی رسید

انگار عصبانی شده بود، فریاد کشید:

شهین می گفت ...

اصلا تو می دانی نفس درونی یعنی چه؟ اگو یعنی چه؟

من!

لیبیدو؟

عشق!

تابو!

فعف!

برو بمیر!

ثم مات!

این پرت و پلاها چیست که می گویی… که چی بشود؟

مات شهیدا!

حالا نوبت من بود که داد بکشم

داد کشیدم و گفتم آن چه را که درویش مصطفی در گوشم گفته بود

من عشق فعف ثم مات مات شهیدا

درویش مصطفی گفته بود: هر وقت مهتاب را به خاطر مهتاب دوست داشتی با او وصلت کن

سالها بعد وقتی علی، یک پیرمرد بود، فهمید مهتاب را به خاطر مهتاب دوست دارد

قرار بود عقد کنند

بمب افتاد توی خانه مهتاب و مهتاب مرد

شهید شد، چون عاشق بود

سالها گذشت

رفته بودند تشییع جنازه یک شهید گمنام

پیرمرد ( علی ) بدون اینکه بفهمند غسل داده و در قطعه شهدا دفن شد

شهید شد، چون عاشق بود

من عشق فعف ثم مات مات شهیدا"

 

هعهعی!

۰۳ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۱۱ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان