گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرستان» ثبت شده است

بازگشت به زندگی

این ترم هم تموم میشه. یعنی این آخرها دیگه حوصله نداشتم.

ولی امیدوارم. یعنی راستش گاهی باید همه چی رو از دست داد. بایئ دست های آدم خالی بشه. حکایت اون سکه هاییه که ته جیب آدم میمونه. ارزشی نداره فقط جیبتو سنگین میکنه.

خدایا بگیر از من هر آنچه را که تو را از من میگیرد. یه کمی هم بهم صبر و شعور بده. حتی اگر گریه هم کردم تو به کار خودت برس.

خدایا باید برگردم به خودم . به خود واقعیم.

۲۱ تیر ۹۱ ، ۲۰:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

افتادن دندان و زندگی شبیه سازی شده

غمگین هستم . حتی به زور هم نمیتونم لبخند بزنم. خب گاهی باید غمگین بود.

میدونم "این نیز بگذرد" ولی ... . تا کی؟

// یک نفر جان داد. به همین سادگی . آخرین بار که دیدمش (غیر از بیمارستان) کی بود؟ جوان بود . حالا شد خدابیامرز . خدایا ببخشش.

باز هم خواب شکستن  و افتادن ِ دندان . هر وقت این خواب رو دیدم عزیزی از دست رفته. و باز هم اون گوشه ی به ظاهر متمدن مغز بگوید که خرافات است. و ... .//

حالم به هم میخوره از شکلک ها . از این دنیایی که کل احساسات آدمی رو خلاصه کردن تو ترکیب چند تا کاراکتر .

از دنیایی که تنهاکار و بهترین کاری که میتونی برای بقیه بکنی یه لایک(انگشت شست) ،کمی صمیمی باشی یه کامنت ، صمیمیتر باشی یه پست ، فوقش پُک !!!

هنوز ترم دوم برای ما تموم نشده . گاهی فکر میکنم چه کار عبثیه . آخرش که چی؟ فوقش ما هم میخوایم یه بدبختی به بدبختی های مردم اضافه کنیم. (به جای واژه بدبختی بذارین تکنولوژی ، بذارین پیشرفت علمی) که چی بشه؟ . شادی آدم ها چه میشود؟ .

این دنیایی که برای خودمان ساخته ایم و میسازیم عوض این که در اختیار ما باشد دارد از ما برده میسازد . زنجیر هایی نامریی که با تمام ذوق و شوق میریم میخریم و خودمون رو باهاشون زندانی میکنیم.

من قبلن تعداد دوستام از تعداد انگشتام بیشتر نبود . من چندصد تا دوست نداشتم ولی اون چندتا دوست واقعن دوست بودن. میتونستم حرفمو بهشون بزنم . به حرفشون گوش بدم .
هزاران احساس مختلف آدمی رو تجربه کنم (به جای تعداد محدودی شکلک) به فکرشون باشم. وقتی میخوام حالشونو بپرسم دونت دیسترب تحویل نگیرم.

بعضی وقت ها هوس میکنم بیخیال همه چی بشم. برم بشم یک "چوپان" . طبیعت زیبا . به گوسفند ها برسم. براشون نی بزنم . خب چیه ؟ هوای خوب. طبیعت . یه تیکه چوب خوب هم پیدا کنم و بتراشمش . یه شکلی ازش در بیارم. و لذت ببرم از چیزی که ساختم.
هیجان واقعی ، شادی واقعی ، زندگی واقعی . نه یک زندگی شبیه سازی شده .

امیدوارم به تابستون . به ماه عزیزی که پیش رومه . امیدوارم به دوستای واقعی. به جمع های باصفا . باید یه بازگشت ِ خوب بکنم . کار به جایی کشیده که حتی حال ندارم متن آهنگهای خواننده ی مورد علاقه مو بنویسم. چیه؟ جدی بودن به من نیومده؟

خنده ی آدم ها همیشه نشانه ی بی غم بودنشون نیس. "پشت این چهره ی خندون اون همیشه غصه داره"

خوش به حال آدمای بزرگ که غم های بزرگ و شادی های بزرگ دارن. یعنی نه غمشون تموم شدنیه و نه شادیشون. همیشه شادن و همیشه غمگین. غمشون مبارکه .مقدسه.

خدایا ناشکری نمیکنم . شکرت به خاطر خیلی چیزا. اینایی هم که میگم مشکل از خودمه .

از خودم گله میکنم. از این اوضاعی که برای خودم درست کردم. از این که قدر خیلی چیزارو نمیدونم.

میخواستم استتوس بذارم تو فیسبوک . ولی بیخیال شدم. میخوام چیکار؟

۱۷ تیر ۹۱ ، ۲۰:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

رویاها

آدم بعضی وقتا کلی رویا و آرزو داره . ولی وقتی تو محیطی قرار میگیره کم کم رویاهاشو فراموش میکنه . کم کم حتی خودش هم به روهایاش میخنده ، و اونارو خیلی دور میبینه.

دیگه به خواب های معمولی عادت میکنه . به زحمت نکشیدن . به تلاش نکردن. به کرم بودن . به کلاغ بودن .

ولی بعضی آدما ، بعضی جاها مثه پتکی میخوره تو سرت. رویاهات به یادت میفته . میگی من چه چیزهایی میخواستم. خوبه این آدم ها .

آهان میخواستم برنامه های تابستونم رو بگم.
فعلن که میریم گواهینامه بگیریم.

تو شهرمون چندتا کلاس تدریس قراره داشته باشم.

میخوام صبح ها برم ورزش. مثه پارسال.

میرم مهد. تدبیر و چند کتاب خوب.

////
فعلن بیخیال شدم . یعنی تا مدت خوبی صبر میکنم.

۱۱ تیر ۹۱ ، ۱۸:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

حرف زیاده

امروز صبح رسیدم شهر خودمون.

اولین باری بود که تو اتوبوس خواب موندم. خلاصه ... .

ابزار های مختلف به خصوص شبکه های اجتماعی باعث شدن که آدم ، آدمهای دیگه رو بیشتر بشناسه و این زود شناختن و فهمین جزییات زندگی آدما باعث میشه من گاهی وقت ها ناراحت بشم. این که آدم میفهمه یه نفر چه نوع خونواده و دوستایی داره گاهی باعث میشه کلن طرز فکر آدم عوض بشه در موردش. نمیفهمین که چی میگم. از این بیشتر هم نمیتونم بگم.

یه ویژگی که احساس میکنم دارم یا تازگی پیدا کردم اینه که خیلی زود بیخیال بعضی چیزا میشم. یعنی اون اندازه که باید سماجت داشته باشم رو انتخاب هام ، ندارم. نمیدونم شاید یه دلیلش سطحی بودن انتخابام. یا دلیل دیگش اینه که اینا اصلن انتخاب نیستن.

باید یک ریکاوری کنم خودم رو. برگردم به خودم. برسم به خودم و بالاخره از خودم بزنم جلو.

دارم فکر میکنم که اگه بخوام بنویسم حرف زیاده برای زدن ولی چیزی که منو نگران میکنه این که هر چیزی زیاد بشه بی ارزش میشه(نه که حرفای من کمش خیلی با ارزشه!!!!!!!!!) . باید یه تعادلی پیدا کنم بین این کم و زیاد ها.

تازگی از چند نفر شنیدم در مورد حجامت. شاید منم جرئت کنم و حجامت کنم.

۰۶ تیر ۹۱ ، ۱۱:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

چشم ها

دکتر بهم نسخه داده که کاری بکنم که کمتر جلو چشمش باشم. و کاری بکنم که کمتر جلو چشمم باشه.

خب ما هم گم و گور شدیم ، الان هم که دارم مرحله ی متنفر شدن رو پشت سر میذارم.

۰۴ تیر ۹۱ ، ۱۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

قیدار

نمایشگاه کتاب امسال اولین بارم بود که رفتم نمایشگاه. کلی هم کتاب خریدم.

کلی هم دنبال کتابای رضا امیرخانی گشتم.

قیدار رو گرفتم و نفحات نفت.

قیدار رو شروع کردم به خوندن. تازه 3-4 هفته ای میشه تمومش کردم.

هی میخواستم بنویسم در موردش هی یادم میرفت.

1- تقریبن این کتاب برای من یه جورایی قابل پیش بینی بود.

2- فضای کتاب کمی زیادی مردونه است در بعضی قسمت ها .

3- این کتاب یه تفاوتهایی داشت با سایر داستان های امیرخانی.

3.1- اون سبک خاص امیرخانی کمتر دیده میشه. البته درست نیس بگم سبک ، منظورم اون غافلگیر شدن ها ، اون بازی با کلمه ها و جمله ها و ... . نسبت به آثاری مثه "من ِ او" ، " بیوتن" کمتر لازم بود که فسفر بسوزونی یا کمتر تعجب میکردی و جا میخوردی.

3.2- ساده بگم اثرش کلاسیک تر از سایر آثارش بود.

4- باز هم خواننده خودشو باید برسونه به داستان . خودش باید بفهمه که  "اینترناش" واقعن چه غولیه و ... . "شغال قوز" یعنی چی.

فعلن همینا . اگه چیزی یادم افتاد بازم مینویسم.

۰۱ تیر ۹۱ ، ۱۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

بازگشت

خب خیلی وقت بود که اینجا چیزی ننوشته بودم.

تو این مدت 28 فروردین به مدت 12روز رفتم حج. خیلی عالی بود . خدا قسمت کنه همه چندین بار برن.

بعدشم که برگشتیم به این زندگی . به روز های سخت. به بعضی سادگی کردن ها. به اشتباه ها. به استحاله و ... .

به برگشتن ها . به ناراحت کردن ها و ناراحت نشدن ها . به خراب کردن امتحانات و ... .

الان هم روز 29 ام خرداد. دارم آماده میشم که برگردم خونه. امتحانام تموم شدن. مونده پروژه ی جاوا.

به دلیل کم تجربگی وسایل زیادی آوردم خوابگاه که الان مثل آهو توی چمن موندم!!! که اینارو چیکار کنم.

راستی دیگه میخوام اینجا بنویسم.احتمالن دیگه رمزی ننویسم.

۲۹ خرداد ۹۱ ، ۱۲:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

فرصت برابر(شخصی درجه 3)

امروز(یعنی دیروز 22 بهمن ) رفتم صدا و سیما. برنامه ی فرصت برابر!!

اولین تجربه ی جلو دوربین رفتنم بود. اولای ترم یه بار با رادیو مصاحبه داشتم.

مثه اینکه بد حرف نزدیم!!!(اعتماد به نفسمون زیاده دیگه) تازه کلی حرف نگفته موند که میخواستم بگم ولی وقت نشد.

بعد الان ساعت از 3 هم گذشت و من هنوز نخوابیدم.

همین دیگه .

۲۲ بهمن ۹۰ ، ۲۳:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

پیشرفت در زندگی

خب این روز ها من احساس میکنم که دارم بزرگ میشم. شاید یک ترم رو اونجوری که باید نبود. ولی من هنوز به آینده امیدوارم.

آرزو: در مورد آرزو باید یه پست خصوصی بزنم اینجا نمیشه. هر کی که آرزویی داره خوشبخته!!!!

هر روز آدم از زندگی یه درسی میگیره. فقط ممکنه بعضی وقتا حواس آدم به درس نباشه و مجبور بشه دوباره اون درس رو ببینه!!!

این پرشین بلاگ هم عجب جای خوبیه!!!

آدم تو دوران دانشجویی باید پیشرفت کنه. من الان خیلی فرق دارم با اولین روز دانشگاهم. خیلی چیزا یاد گرفتم.

درسته اون وسطا یکمی سستی کردم ولی دیگه درست شده اوضاع(شکر خدا)

۱۱ بهمن ۹۰ ، ۲۲:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

صرفه . میصرفه یا میسرفه؟؟؟؟

اگه با یه نگاه به قول اخبار امروز سرمایه داری نگاه کنی شاید نصرفه که یک شنبه عصر ساعت 6 از تهران حرکت کنی که صبح ساعت 4 برسی خونتون و تا ساعت 18 بعد از ظهر تو میاندوآب باشی و بعد ساعت 7 حرکت کنی که سه شنبه صبح بری سر کلاس مبانی.

حالا بگذریم از هزینه ی رفتن و اومدن و هزینه های دیگه. ولی من میگم نه اینکه ضرر نکردم بلکم سود هم کردم. این که 20 ساعت تو راه باشی تا 12 ساعت تو وطنت تو خونت و بین آشناهات باشی خیلی هم به صرفه است.

خیلی خوش گذشت. صبح با بابام رفتم خونه دایی بزرگه. دفعه پیش گلایه کرده بودند که چرا خبر ندادی . منم عهد کرده بودم که این بار اول برم دیدن ایشون. گوسفند قربانی کرده بودند با حاج دایی. با داییم رفتیم مصلی و اونجا هم نماز عید قربان رو خوندیم و کلی از بچه های شهر رو دیدم. بعد هم اومدیم و به مدت چند ساعت داشتم انواع گوشت کبابی رو امتحان میکردم.

فامیل هم که واسه ما سنگ تموم گذاشته بودن و شرمندم میکردن.

برگشتم با مهدی (رفیق شفیق من) قرار گذاشتم رفتیم بیرون و کلی دوچرخه سواری کردیم و تقریبن یه دور کامل بلکم بیشتر تو شهر گشتیم.

ساعت 1 برگشتم خونه. بعد گوشت قربونی بردم واسه عمومینا. و با اونا هم عید دیدنی کردم.

برگشتم و تا 4 خوابیدم. بعد بچه ها زنگ زدن گفتن پاشو بیا بیرون. رفتم کلی از بچه های هم کلاسی دبیرستان تو پارک هادی جمع شده بودند. کمی تو شهر چرخ زدیم.

امین براه یک خبر بد داد. از اون روز خیلی ناراحتم. نمیدونم چی بگم. تو این جور وقتا نمیدونم چیکار کنم ، چی بگم ، فقط میتونم بگم خدایااااااااا!!! فقط تو میتونی کمک کنی!

بعدش هم بچه ها رفتن کانتر بازی کنن . من ولی زیاد حوصله نداشتم . کمی با وحید صحبت کردم.

بعد هم که رفتم خونه و طبق معمول سخت ترین قسمت کار خداحافظی کردن با مامان و خواهرم. نمیتونم تو چشاشون نگاه کنم . بغض گلوی آدم گیر میکنه.

و من در راه. نصف شب تو یه مسافرخوه نزدیک زنجان نگه میدارن. و من واقعن در حیرتم که از کجا به کجا میرم. دارم میرم خونمون یا دانشگاه؟؟؟

۱۸ آبان ۹۰ ، ۲۱:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان