گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۵۷ مطلب با موضوع «شخصی :: خاطره» ثبت شده است

ترک عادت سخت است!!!

بعد ۶-۷ ماه کار با لینوکس دیروز تصمیم گرفتم که به ویندوز برگردم. البته تقریبا بالاجبار. 

بعد الان که اومدم لپتاپو روشن کنم طبق عادت دیدم توی لینوکسم!

گفتم حداقل یه پست بذارم با این. آدم بعد یه مدت به یه چیزایی عادت میکنه که بعدن سخته تغییرشون. گاهی وقتا هم خیلی سخته. 

کارها ، وسیله ها ، رفتارها و حتی آدم هایی که بهشون عادت کردیم بعد یه مدت تصور ترکشون هم برامون سخت میشه.

اصلن بیخیال! (بیخیال) بعدن در مورد اون هم صحبت میکنم.

تا قبل عید هم قراره دو جلسه دیگه از جلسات دکتر فرهنگ تشکیل بشه. بریم بخندیم یه کم! :)

 

بعدن نوشت: البته اینم بگم من از لینوکس استفاده تخصصی خاصی نکردم زیاد. تقریبن صرفن یه سیستم عامل بود برای انجام کارهای روزمره م. البته با یه مزه ی خوب !

۰۸ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

علاقه نداشته ی من به فوتبال

راستش چند وقت پیش شنیدم دربی استقلال  ، پرسپولیس بود. به این فکر میکردم که اصلا برام مهم نیس. بعد بقیه هی غر میزدند که بازی بد بوده و ... . 

داشتم به این فکر میکردم که من طرفدار کدوم تیم هستم.

به گذشته رفتم. به سال دوم ابتدایی که تازه به مدرسه کاشانی آمده بودم. فکر کنم نزدیکی های یک دربی بود ( البته خود همین دربی را بعدها توی طنز شبهای برره فهمیدم چیه!) خلاصه آقا ما دیدیم بچه ها هی دارن کُری میخونن. بعد من اونموقع هیچ اطلاعی نداشتم . 

یه فامیلی داشتم تو اون مدرسه که اون سال ،‌کلاس پنجم درس میخوند . به عنوان یه با تجربه! به اون مراجعه کردم و گفتم که آقا این چیزایی که بقیه میگن چیه دقیقن؟ اون عزیز هم خوب توضیح داد که بعله ... .

خلاصه من چند تا شعار یاد گرفتم برای تیم پرسپولیس (فکر کنم اونموقع اوضاعش بهتر از آبی بود!) بعد من همون موقع بود که فهمیدم این تیم دوتا اسم داره!!!!.

خلاصه ما الکی الکی شدیم طرفدار تیم قرمز! و این تا سالهای همین جوری الکی الکی ادامه پیدا کرد. فکر کنم دلیل اصلیش اون موقع این بود که اون فامیل ما خودش طرفدار این تیم بود و وقتی من پرسیدم کدوم تیم بیشتر شعار داره و کمتر مسخره میشه گفت : تیم قرمز.

و ما همین جوری توی مدرسه و کوچه با بچه ها سر تیم ها بحث میکردیم و ... .

//

رسید تا این که رفتیم راهنمایی. اونجا دیدم آقا اینا دارن یه اسمای خارجکی میگن و من که همیشه فکر میکردم این فوتبالهای باشگاههای خارجی که شبکه سه نشون میده نقش برفک رو بازی میکنن رفتم تو فکر. بعد دیدم نه بابا . مردم میشن اینارو میبینن. حتی اسم تیمها و حتی‌تر اسم بازیکن هارو هم حفظن. بعد هی میشن در مورد بازی که دیروز دیدن بحث میکنن و ... . بعد توی این بحثا من که نمیتونستم وارد بشم.

پس مجبور بودم به فوتبال باشگاههای خارجی هم علاقه مند بشم. آقا یکی دوبار نشستم فوتبال نگاه کردم. بعد این اطلاعات اضافی که گزارشگر میداد خیلی برام جالب بود . مثلن "شیاطین سرخ" لقب یه تیمی بود با لباس قرمز رنگ تو فوتبال کشوری که بهش میگفتن "جزیزه".

بعد این تیم کلی بازیکن معروف هم داشت اون موقع. یه مربعی همیشه آدامس به دهن هم داشت.

خلاصه آقا ما به این هم علاقه مند شدیم. اسم چندتایی از تیم ها و بازیکن هارو یاد گرفتیم. حتی یادمه چندبار به خاطر فوتبال یه کمی بیدار هم موندم!!

///

ولی فکر کنم توی دبیرستان دیگه کم کم علاقه م به این چیزا کم شد. به هیچ وجه به صورت حرفه ای دنبال نکردم و نمیکنم اخبار فوتبال رو. 

خب وقتی علاقه نداشتم و ندارم مجبور نیستم که خودمو مجبور کنم!

این اواخر هم نسبت به تیمی که نماینده ی هم زبانانم است احساس طرفداری میکنم. ولی اینم باز به دلم نمیچسبه.

نمیدونم شاید خیلی از چیزایی که بقیه بهش علاقه دارن برام جذابیت خاصی ندارن.

//////

این داستان یه چیز دیگه هم داشت: خیلی از علاقه ها و تعصب ها و جبهه گیری های ما حکایت طرفداری من از تیم هاست.

یعنی به خاطر دلایلی خیلی خیلی ساده و حتی ناخودآگاه نسبت به یه چیز احساس تعلق کردیم و بقیه زندگیمونو براساس این انتخاب ناخودآگاه میسازیم. من ممکن بود اگه از یه نقر دیگه پرسیده بودم طرفدار یه تیم دیگه میشدم.

فکر کنم جالب باشه برگردیم ببینیم چرا از فلان تیم ، از فلان بازیکن ، از فلان بازیگر ،‌ فیلم ،‌خواننده ، آهنگ ، شعر ، رشته ،‌درس ،‌نرم افزار ، شرکت ، دوست ،‌سیاست مدار ، کتاب ، آدم و ... خوشمون میاد یا ازش متنفریم!

اینه که میگم علاقه چیز عجیبیه. فکر کنیم یه کمی به حب و بغض ها!

۳۰ بهمن ۹۱ ، ۰۲:۵۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

پارسال در چنین روزی

به دلایلی انگیزه م برای نوشتن کم شده. (از جمله پابلیک شدن ناخواسته وبلاگم توسط دوستم!)

امروز بیست و دوم بهمن.

عصر یادم افتاد پارسال در چنین روزی رفته بودم برنامه فرصت برابر!

و چند روز قبل از من هم آروین رفته بودم. همون دوستم که دیروز در موردش نوشتم و دیروز با هم بودیم. 

یادش به خیر.

یادم باشه میخوام در مورد علاقه مند ساختن خودم به فوتبال بنویسم. البته اگه انگیزه پیدا کنم.

این تعطیلی چند روزه هم بالاخره فردا تموم میشه . ۵روز تعطیل بودم و نرفتم خونه! عجیب بود یه کم .

///

از آن طرز فکرت خوشم نیامد. از تو بعید بود. از تو انتظار دارم. من برای دچار نشدن به همین طرز فکر این همه به خودم سختی دادم. این همه بقیه را از خودم ناخواسته ناراحت کردم. و این همه راه رفته برگشتم که دقیقن به اینجایی که تو رسیدی نرسم. به نقطه ای نرسم که انکار هویتم افتخار کنم. شاید راست میگی اگر به قول تو حماقت و عجله نمیکردم الان آن اتفاقها هم افتاده بود ولی من به همین به قول تو "حماقت"م افتخار میکنم. تا باشد از این حماقت ها. چون اگر همین حماقت نبود شاید ... . و امیدوارم دیگر از این زرنگ بازیها که تو انتظارش را داشتی نکنم توی زندگیم.

//

شاد بودن خیلی ساده است گاهی و آنقدر ساده که بعضیا قدرشو نمیدونن!!

۲۲ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

میلاد ِنور، خانه رفتن، ...

خب به عنوان تعطیلی بین دو ترم دوشنبه رسیدم خونه. توی اتوبوس ۳تا فیلم تماشا کردم(به لطف لپتاپ دوستم!) برای همین تقریبن نخوابیدم. صبح هم رسیدم خونه بازم نخوابیدم و ... . برای همین شب فکر کنم ساعت ۹-۱۰ خوابم برد.

دیروز هم که با خونواده رفتیم بیرون . برای چند نفر از کانتکتام پیامک فرستام. از همون بالا شروع کردم و با زبان گنگ خودم برای هر کدوم سعی کردم یک پیامک خیلی ساده و صمیمی بفرستم. نه شعری نه متن ادبی یک جمله خیلی ساده. فکر میکنم اینجوری خیلی بهتره. یه دوستی برگشت یه شعر طولانی فرستاد ، شعری یادم نیس ، به نظرم اگه یه جمله کوتاه از خودش برام میفرستاد احساس بهتری داشتم و جمله ش هم بیشتر یادم میموند.

امروز رفتم مدرسه. مدرسه چه قدر عوض شده! همه چیز. بچه هایی که یک موقع اول راهنمایی میخوندن امسال دیگه دبیرستانی بودن . چه قدر بزرگ شده بودن . یادش به خیر چه قدر خاطره برام زنده شد. 

رفتم دبیرامونو دیدم . چند نفر دبیر و کادر جدید هم بودن. بعد از ظهر رفتم آموزشگاه یکی از دبیرامون. خیلی خوب بود . بازم هم کلی خاطره برام تازه شد. بعد هم رفتم دکتر. 

فردا صبح میرم مدرسه. 

 

۱۱ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

خودکشی!

یه مدته که تصمیم گرفتم نوشابه و نوشیدنی های گازدار نخورم. خیلی هم پیشرفت خوبی داشتم. 

نشونه ش تعداد ظرفای پلاستیکی نوشابه تو اتاق که واقعن کاهش چشمگیری داشت تو این مدت.

یعنی واقعن یه وقتایی به دلیل تنبلی چند روز میشد که "آب  ِخالص" نمیخوردم.

این تصمیم خیلی خوبه. تا اینجا هم خوب عملی شده.

امروز دو تا امتحان داشتم. و دیشب تازه شروع کردم به خوندشون . به صورت یک در میان میخوندم!

شب هم مجبور بودم بیدار بمونم. البته نتونستم و یه کمی خوابیدم.

۰۴ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۲۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

تولد

جمعه تولدمه! یعنی چند روز دیگه . من که همیشه مشکل دارم در محاسبه ی سن . 

بیست سال رو تموم میکنم . میدونی یعنی چی؟ آدمی که ۲۰ سال از عمرش گذشته .

کم کم دارم برای یه تولد خوب آماده میشم. میخوام تمرین کنم خوب بودن رو . خوب زندگی کردن رو . 

خیلی ها میگویند که بیست سالگی تولد مهمی است . همچنان که ۴۰ سالگی یا نمیدانم شاید هر سنی که مضرب ۱۰ باشد!!!!

امروز(منظورم دیروزه یعنی شنبه) اتفاقای زیادی برام افتاد . اتفاقایی خیلی ساده که شاید بقیه حتی بهش اتفاق هم نگویند. باید عوض شد.

//

امروز (واقعن امروز یعنی یکشنبه) خیلی ها امتحان دارن . من هم داشتم ولی حذف کردم!!(عجب آرایه ای) ولی یک نفر یک امتحان خیلی خاص و ویژه دارد!

آقای کافی!! یک امتحان خیلی سخت دارند امروز. آن هم کجا؟ توی بیمارستان! باور کن دعایت کردم. خیلی ممنون بابت حرفی که بهم زدی.

امیدوارم در امتحانت موفق باشی. ما که یک بار یک کوییز(در مقابل امتحان شما کوییز هم محسوب نمیشد!)

نیاز داشتم یک نفری که باهاش تعارف ندارم این حرف رو بهم بزنه . سعی میکنم که خوب باشم!

۲۴ دی ۹۱ ، ۰۲:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

عصرهای جمعه

عصر جمعه س و دلتنگی اش.

 

یه مدتی میشه که سعی میکنم عصرهای جمعه رو توی محیط بسته نباشم . ترجیحا برم بیرون یا جایی . 

قبلن که خونه بودم معمولن اینجوری بود . یعنی عصرای جمعه معمولن میرفتیم بیرون با خانواده . یا با دوستان. تازگی هم که چندباری تنهایی رفتم بیرون .

وقتی خودم بیرون میرم انقلاب بعدش ولیعصر و یه کمی گردش و پیاده روی و خسته شدن و برمیگردم. 

امروز هم چون شانس آوردیم و شنبه تعطیل شد و من دوتا امتحانم پرید ،فرصتی پیش اومد که با یه دوست عزیز بریم بیرون . رفتیم انقلاب. رفتیم ولیعصر . شام خوردیم . اومدیم سمت انقلاب . چندتا کادوی مخصوص خریدیم . منم خیلی وقت بود میخواستم یه "من ِاو" بخرم . از اون فروشگاه انتشارات افق خریدیم. 

خوش گذشت. بعد هم اون دو شاخه گل نرگس. بعدش هم که ویتامینه ی خیابون استاد معین.

متشکرم از دوست خوبی که امروز همراهم بود . و تشکر از اهالی اتاق که کلی سوءظن به خرج دادند. :)

دوست داشتم یک قسمت از "من ِاو" رو اینجا بنویسم.

ادامه مطلب...
۱۶ دی ۹۱ ، ۰۰:۲۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان