گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۵۷ مطلب با موضوع «شخصی :: خاطره» ثبت شده است

خاطره

خیلی وقته از پست‌های خاطره‌ مانند ننوشتم. میخوام یه توصیفی از این روز‌هایی که میگذره بکنم.

 

جمعه با دو نفر از دوستان دانشگاه امام صادق رفتیم کوه. قرار بود بیشتر باشیم. ولی دوستان دیگه نیومدند. ما هم گفتیم برنامه‌رو کنسل نکنیم و بریم. چون معمولن این اتفاق میفته که میایم با دوستان هماهنگ کنیم که بریم کوهی جایی. بعد یکی دو نفر میگن که نمیتونن بیان و برنامه به خاطر اونا کنسل میشه. به نظرم این درست نیست که به خاطر اونا برنامه رو بهم بزنیم. چون اولن هم افرادی که نمیتونن بیان ناراحت میشن چون احساس میکنن که باعث شدن ... . هم افرادی که میخواستن برن ناراحت میشن. هم اینکه اگه یه روز از من بپرسن که جمعه میای یا نه و من ترجیحم این باشه که نرم به خاطر رودربایستی میرم، چون میگم اگه نرم باعث کنسل شدن ... . ولی اگه بدونم که مستقل از رفتن من برنامه سر جاش خواهد موند منم دیگه راحت‌تر خواهم بود. 

خلاصه‌ی نتیجه‌ی بحث فوق این شد که برنامه‌ باشه و هر تعداد که تونستن برن. مثلن این جمعه برنامه هست ولی احتمالن صفر(۰) نفر حضور پیدا کنن!!!

 

خلاصه رفتیم کلکچال. پارسال هم این موقع‌ها رفته بودیم. البته پارسال ۶ نفر بودیم. پارسال تجهیزاتمون در حد صفر بود. ولی امسال تجهیزات خوبی داشتیم. و همین باعث شد که بتونیم با وجود برف و یخ تا انتها بریم و برسیم به اون پناهگاه بالایی.

شب هم حدود ۷-۸ رسیدم خوابگاه. بدنم کوفته‌شده بود.(لاکتیته شده بودم.) فرداش کلاس خاصی نداشتم. 

گوشیم خراب شد! نمیدونم چرا. توی مترو خاموش شد و تا این لحظه روشن نشده و وضعیتش نامعلومه.

 

شنبه نزدیکای ظهر بیدار شدم. به زور اومدم دانشگاه. با یه نفر قرار داشتم که کنسل شد. حدود نیم‌ساعت رفتم مناظره‌ی زیباکلام و خضریان. زدم بیرون. نهار خوردم. بعدشم با زیباکلام یه عکس یادگاری گرفتم.(البته یکی از دوستان اونجا بود و اون عکس گرفت!)

شب هم برای این که این خستگی کوه یه کمی از تنم بیرون بره، رفتم استخر. البته معمولن استخر رو با دوستان میرم ولی این بار تنهایی رفتم. خلاصه اینم از شنبه.

 

یکشنبه هم کار خاصی توی دانشگاه نداشتم. مشق نستعلیقمو انجام نداده بودم برای همین کلاس خوشنویسی رو هم نتونستم برم. قرار شده فردا برم به جاش. البته بازم نتونستم زیاد تمرین کنم. دیروز هم ایمیل دادم و با یکی احوال‌پرسی کردم. هنوز جواب نداده.

 

امروز هم که فعلن هستیم. یه کتابی هست دارم روی اون کار میکنم.

 

به خونه نگفتم که گوشیم خراب شده. حتی نگفتم که اتاقمون ساس افتاده‌بود و الان نزدیک کی ماهه که روی زمین می‌خوابیم نه روی تخت!

صرفن خاطره.

۱۸ آذر ۹۲ ، ۱۶:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

۲۱ سالگی

من همیشه‌ی خدا یه مشکلی که داشتم این بود که هروقت ازم پرسیدن چند سالته نتونستم جواب درست حسابی بگم. قاعدشو نمیدونم. من وقتی ۲۰ سال رو تموم کردم و توی سال ۲۱م از زندگیم هستم آیا ۲۱ ساله محسوب میشم؟

خیلی سخته برام قبول این که ۲۱ ساله شدم! یادمه یک زمانی ۱۳ ساله بودم. دقیقن یادمه وقتی بود که میرفتیم کلاس زبان. بعد یه تمرینی بود باید سن و مشخصاتمونو مینوشتیم. یعنی هر وقت صحبت از سن و سال میشه چند‌تا تصویر توی خاطرات من مرور میشه. یکیشم دقیق یادمه. عید بود . رفته بودیم خونه‌ی عموم و بحث در مورد سال و سن بود و من کنار بابام نشسته بودم و آروم ازش پرسیدم الان من چند سالمه و اون گفت : پنج سالته!

اصلن چرا این موضوع اومد تو ذهنم؟ آهان چند روز پیش یه نمایشگاه کار بود توی دانشگاه. بعد اونجا یه شرکتی غرفه داشت. پیکسل‌های قشنگی زده بود رو دیوار. من گفتم آقا اون پیکسلارو به کیا میدید؟ گفت به هرکی که رزومه‌ی استخدام پر کنه! منم گفتم یه فرم بدید پر کنیم! منم پر کردم. بعد که بهش تحویل دادم ازم در مورد وضعیت درس و شغل پرسید و گفتم میخوای کار کنی؟ گفتم نه! گفت پس اینو واسه چی پر کردی؟ گفتم واسه پیکسل! توی اون فرم یه فیلد سن داشت!

البته روز بعدش رفتیم با همون شرکته یه مصاحبه مانند شغلی انجام دادیم و به خاطر همین به رسم یادبود یه مودم ‌یو‌اس‌بی رایتل بهمون هدیه دادن. حالا شاید اونجا کار هم نکنیم ولی خداییش مال مفت عجب لذتی داره.

همین دیگه. خیلی برام عجیب بود ۲۱ سالگی و این که ۲۱سالگی هم داره تموم میشه! دیگه زندگی داره جدی میشه.

۰۹ آبان ۹۲ ، ۰۰:۰۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

امید داشته باش

خدایا ناامیدم نکن!

 

تازه دارم میفهمم اون ضرب المثل ترکی که میگه : "شروع کار رو نه دوست ببینه نه دشمن" یعنی چی.

یاد حرفهای آقای حیدرزاده سر کلاس زبان سال اول دبیرستان میفتم که میگفت شروع کار رو اگه دوست ببینه ناراحت میشه و ممکنه دلسرد بشه و اگه دشمن ببینه ممکنه خوشحال بشه.

//

من که دلم روشنه. امیدوارم آخرش جوری باشه که همه راضی باشن.

///

خدایا یعنی وضع جامعه و کار و زندگی این قدر خرابه؟ یعنی نمیشه تو این دوران یه زندگی درست و اخلاقی و مورد پسند تو داشت؟

////

شاید رسیدیم به تاریک ترین لحظه ها. ولی همین الان یه دژاوو برام اتفاق افتاد. نوید خوبیه. ببینید کی گفتم.

/////

امیدوارم این هم بشه مثه همون ماجراهای سخت قدیمی که همیشه با هزار مصیبت و در وقت‌های اضافی همه چی درست میشد. امیدوارم.

//////

خدایا خودت روسفیدمون کن

۱۶ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۴۹ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

وقتی بچه‌ها کوچک هستند برید مسافرت

داییم همیشه میگفت تا وقتی بچه‌ها(ما) بزرگ نشدن تا میتونید برید مسافرت. چون وقتی بزرگ میشن دیگه هماهنگ کردن وقت و سلیقه‌شون سخت‌تر میشه. راست میگه.

بچه‌تر که بودیم کلا از کل سفر لذت میبردیم! مثل الان نبود که بخاطر زود برگشتن و رسیدن به چندتا کار شخصی همه‌ش لابی کنیم و به صورت نامحسوس سفر رو کوتاه‌تر کنیم که هوا بده و ... .

در کل خوش گذشت. فکر کنم اولین باری بود که چیزی برای خودم نخریدم! تقریبن همیشه هر جا برم یه چیزی پیدا میکنم. اینبار هم با اینکه خیلی دوست داشتم یه چاقوی خوب بخرم ولی پیدا نشد و بقیه جنس‌ها هم یا بی‌کیفیت بودن یا نسبت قیمت به کیفیتشون بالا بود.(حتی بالاتر از تهران)

 

پ.ن : یه پست در مورد فیدلی باید بنویسم

----- : دوستان کمپین زدن که به فیسبوک برگردم!

----- : چه درونم تنهاست! گاهی وقتا سخته شاد بودن. حداقل حفظ ظاهر میکنیم!

۱۳ تیر ۹۲ ، ۲۳:۳۹ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

مسافرت خانوادگی

دیروز عصر به مامانم زنگ زدم. گفت که برنامه‌ت چیه برای آخر هفته. میخوایم بریم مسافرت. 

 

راستش چند وقته دلم لک زده بود برای یک مسافرت خونوادگی مثه اون قدیما. یه سالی که به خاطر کنکور من زیاد نتونستیم بریم مسافرت. یک سال هم منتظر کنکور خواهرم بودیم. 

البته این مدت مسافرت رفتما ولی مزه‌ی اون مسافرت‌های قدیمی هنوز زیر زبونمه. این که بشینیم تو ماشین بزنیم به دل جاده. بریم جاهایی که نمیشناسیم. بعد بابام هر ۲-۳ ساعت نگه داره که پیاده بشید یه کمی قدم بزنید.

یا مثلن شب دیر وقت رانندگی کنه و من و مامانم صحبت کنیم که خوابمون نبره!

برسیم یه جایی و به جای هتل و مسافرخونه بساط چادر رو راه بندازیم.

 

عاشق این سفرهام. خدا کنه این سفر یکی دوروزه هم خوش بگذره!

////////

این کار انتخاب رشته قشنگ دهان منو مسواک کرد!(به قول یه نفر) یعنی هر کی میاد یه دل سیر شکوه میکنم از زمین و زمان.

//

رفتم زبان تعیین سطح کردم برم یه کمی مکالمه زبان یاد بگیریم(از خیلی پایه!)

/

دلم و در واقع ذهنم پره از حرف. منتظر فرصت میگردم بنویسمشون. فعلن ۲-۳ روز دور میشیم از زندگی مجازی و واقعیتر زندگی میکنیم.

 

یاحق!

۱۱ تیر ۹۲ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

تنهایی یک روزه رفتم قم

خب دیشب بعد از اینکه از خسته از دوچرخه‌سواری برگشتم. با دوستان رفتیم سوله و فوقبال بازی کردیم. قشنگ له شدم!

شب هم فقط ۱ ساعت خوابیدم. ساعت ۵ از خوابگاه زدم بیرون.

۵:۱۵ رسیدم مترو طرشت. درش بسته بود. تا ۵:۴۰ منتظر موندیم. درهاشو باز کردند رفتیم تو . ساعت حدود ۶ مترو اومد. خلاصه ۶:۴۰ من ترمینال جنوب بودم. یه اتوبوس کاشان پیدا کردم. سوار شدم. ساعت ۷:۲۵ حرکت کرد.

ساعت حدود ۹ میدان "۷۲ تن" قم پیاده شدم. هوا خیلی خیلی گرم بود. تازه فهمیدم که گرما رو نه میشه با زبان بیان کرد و نه حتی با تصویر. گرما باید چشید. باید لمسش کرد. سوار تاکسی شدم. حرم مطهر.

نماز ظهر و عصر. بعدش یه نفر از بچه‌های دانشگاه رو به صورت اتفاقی میبینم. اونم تنهایی اومده. نهار اون‌ رو میخوریم. بعد میریم جمکران.

بعد هم برمیگردیم. خیلی خیلی خوش گذشت.

با خستگی دیروز و خستگی امروز + تو اتوبوس نشستن پاهام کاملن بی‌حس شدن. لاکتیته شدن!

با همه‌ی سختی‌هاش ولی خیلی لذت بخش بود. خیلی وقت بود که دلم میخواست شروع کنم یه سری مسافرت‌ رو به شهرهای ایران. 

دوست دارم بتونم مثلن تنهایی برم. یا گرو‌ه‌های خوب.

اصلن یه دلیلم برای اینکه فعلن قصد ازدواج ندارم همین قسم سفرهاست!(حالا کی خواست!) دلم میخواد از کلی از این سفر کرده باشم.

 

 

بسیار سفر باید ...  :)

۰۴ تیر ۹۲ ، ۰۰:۴۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

شروع تابستون ۹۲

برگشتم تهران.

برای شروع یه تابستون. برای شروع یه زندگی. دیروز تولد آیلین خانوم بود! شیرینی تولدشم آورده بود برام.

یه فصل تازه در زندگی. میخوام اسمشو بذارم فصل دوستی و دوست داشتن. فصل مهربونی و خوبی. 

میخوام تابستون چندتا کار فوق برنامه بکنم. مثلن اره مویی‌مو آوردم خوابگاه. 

 

////////////

امروز (یکشنبه ۲ تیر) یه عزیزی یه قرار مهم داره!!! (دکتر لو دادم؟!)

 

////////////

 

خیلی خیلی نیاز دارم که یه مشاور یا روان‌شناس یا اصلن یه دانشجوی روان‌شناسی بیاد نفوذ کنه به اعماق افکار و ذهنم. مثه یه پنبه‌زن همه‌ی رشته‌های فکری‌ ذهنم رو حلاجی کنه. یه نفری که بتونم بهش اعتماد کنم نه این دکترایی که ... .

 

///////

خدایا در این فصل خودت کمکم کن. اگه کسی از پست‌هام خوشش نیومد مجبور نیس بخونه. 

 

/////////

کمک کردن و خوبی کردن به دیگران ، خودخواهانه ترین کار دنیاس! یه کم خودخواهی بکنیم.

 

//////// تازگی یه مقدار تنهاییم لطمه خورده. نمیدونم یا باید برگردم و مداواش کنم؟ یا این که تنهاییمو رها کنم.

۰۲ تیر ۹۲ ، ۰۲:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

دوره راهنمایی

یکی از آرزوهام اینه که یه بار دیگه برم بشینم سر کلاسهای دوره راهنمایی. گوش بدم به به حرفهای معلمهام. تنها دوره‌ای بود که من سر کلاس به درس گوش دادم!! 

دوست دارم یه بار دیگه آقا اسماعیل‌زاده برامون یه داستان بگه. دوست دارم غرق بشم توی داستانش. دوست دارم یه بار دیگه آقای آزادی در مورد جغرافیا یه چیزی بگه که لذت بهترین مستند دنیا بهم دست بده. 

دوست دارم یک بار دیگه آقای عیوضی بیاد و سر کلاس شیطنت کنم که بهم منفی بده، بعد یه سوالی رو جواب بدم و مثبت بگیرم و ... .

دوست دارم آقای علوی بیاد و صحبت کنه برامون.

دوست دارم آقای بازمانی احساساتی بشه! بره پای تخته در مورد یکی از شاعرا صحبت کنه. بعد اسم شاعرو یه جوری بنویسه رو تخته که تا همیشه یادمون بمونه. مثه اسم سعدی که هنوز هم جلوی چشمامه. یا مثلن زنگ هنر باشه و بعد بشینیم خط بنویسیم و با دوات کل کلاس رو سیاه بکنیم! و بعد من برای بچه‌ها قلم بتراشم!. یا گاهی آقای بازمانی عصبانی بشه بعد ما خنده‌مون بگیره! یا مثلن وسط درس با دست موهاشونو درست کنن.

یا یه بار دیگه کلاس حرفه‌فن بشه. بشینیم و آقای نصرتی با تمام وجود سعی کنه برامون کلی مطلب یاد بده. مطالبی که همیشه به دردم خورده و هیچ‌وقت هم یادم نرفته. مثلن چیزایی که در مورد مکانیک خودرو بهمون یاد دادن سر کلاس تئوری گواهینامه باعث شده بودن که بقیه فکر کنن من تو مکانیکی کار کردم که اینارو بلدم!! :)

هعی عجب روزهای خوبی بود. برای من که روزهای سرکلاس نشستن همون دوره بود. نمیدونم چرا دلم یاد اون روزهارو کرد.

۲۸ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۲۹ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

جمعه ۴ خرداد، روز پدر

امروز جمعه ،۴خرداد ، روز مرد و روز پدر بود. 

از صبح زود با پدرم رفتیم باغ. 

...

ساعت ۲۲ با پدرم برگشتیم خونه.

 

/////

... 

(اینجا یه چیزی در مورد روز پدر میخواستم بنویسم!)

مبارک!

 

////

.

اینجا هم یه کمی در مورد انتخابات نوشته بودم!!!

هاشمی نشون داد که مرد بزرگیه!   به نظرم خیلی‌ها در موردش اشتباه فکر میکنن، حتی طرفداراش!

 

خسته‌م . همین.

۰۳ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۵ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

خستگی فیزیکی!

امروز:

قبل از ظهر با حامد رفتیم شهرگردی. کلی صحبت کردیم. امسال میخواد کنکوری بشه. یاد گذشته.

بعد نماز هم با پدرش(مدیرسابقمون) حدود ۱-۲ ساعت صحبت کردم. خوشحالم.

برگشتم خونه. ایرانسل قطع بود امروز. رفتم سیمکارت دائمیمو پیدا کردم. به یه نفر باید زنگ میزدم.

با بابام میریم باغ. میرسیم. بیل‌رو برمیدارم ،‌میرم چندتایی کرم خاکی پیدا میکنم!! میذارم تو جیبم!

لنسر رو برمیدارم میرم کنار رودخونه. فکر نمیکردیم روزی کرم خاکی رو بذارم توی جیبم و مثل کباب به قلاب بکشمش! بعد بندازم تو آب و ماهی‌ها بیان بخورن و به ریش من بخندن!!!!

فکر نمیکردم روزی با دستم کرم خاکی نصف کنم!!

میشینم یه کناری و قلابم توی آب. سه تا سگ بهم حمله میکنن. با لنسر میخوام از خودم دفاع کنم! نترسیدم ،فقط یه کمی جا میخورم، آخه به همین سگا دیروز غذا دادیم! ولی خداییش سگ هم عجب موجودیه! یارو با این که چوپانش گفته بشین، چشم از من برنمیداشت و زیر لب غرغر میکرد!

برمیگردم پیش بابام.

میریم لوله‌ی موتور آب رو درست میکنیم میندازیمش تو رودخونه.(چسب میچسبه به دستم.

*یاد یکی از تفریحات قدیمم میفتم! عاشق این بودم که چسب ‌PVC بچسبه به دستم،‌ بعد سفت بشه،‌بعد آروم بکنمش،‌دستم احساس خنکی بکنه!!!! احساس اینکه داری پوست خودتو میکنی!)

 این‌بار تفنگ بادی رو برمیدارم و توی آب قورباغه میزنم!!!

همه‌ش تو ذهنم به این فکر میکنم که فرق قورباغه و وزغ چیه؟ قبلن فکر کنم خونده بودم فرق دارن این دوتا!

زندگی یه جورایی شبیهه تیراندازیه. با خیال راحت و تنفس آروم، هدف رو پیدا کن، تصمیم بگیر چی‌رو، چه‌جوری و کی میخوای  بزنی. بعدش نباید زیاد معطلش کنی ممکنه هدف جاشو عوض کنه،‌حالا نوبت حبس نفسه. اینجاس که باید برای چند لحظه نفستو حبس کنی، دقیق نشونه بری و شلیک کنی، بدون کمترین معطلی، چون اگه یه ذره معطل کنی ، دست و دلت شروع میکنن به لرزیدن و خودت هم اضطراب میگیری و به خطا میزنی!(عجب تشبیهی!)

فکر کنم یکی رو زدم. آخه بدجور رو اعصاب بود. ده تا گلوله زدم بافاصله یکی دو سانتیش میخورد به آب. اصلن به روی خودش نمیاورد. ولی بالاخره یه بار دیگه محو شد. ناراحت شدم! گفتم الانه که یه بلایی سرم بیاد!!

هوا تاریک شده. وسایلو جمع میکنیم. برمیگردیم. 

این چند روزه که میرم باغ کلی احساسات عجیب دارم. از نظر فیزیکی خیلی خسته میشم. خستگیش خیلی باحاله. مغزت میخواد کار کنه ولی بدنت یاری نمیکنه! حتی نمیتونی تایپ کنی.

فردا هم قراره از صبح زود بریم یه حوض بسازیم!

نمیدونم تنوعی که اونجا میبینم برام خیلی جذابه. بوی گیاه، صدای قورباغه‌ها و پرنده‌‌ها، نور آفتاب، وزوز پشه‌ها. این که توی آب ماهی میبینی، بچه ماهی میبینی، حتی یه مار زنده‌ی آبی میبینی که روی آب داره میره به سمت یه قورباغه، یه کمی میری نزدیک‌تر، بعد دیگه نمیبینیش، یه جورایی میترسی ولی آروم برمیگردی عقب! :) همه‌ی این‌ها در مقابل با زندگی دانشجویی تنوع محسوب میشن.

/////////////

وَمَا أُبَرِّىءُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ

اینو پیامبر خدا میگه. اونوقت ما آدمای عادی خیلی با تواضع میگیم که "نه بابا حواسم هست، مواظبم، خیالت راحت، و ..." اینو پیامبر برای تواضع نمیگه‌ها! چون جایی دیگه به فرعون میگه که من توانایی این رو دارم که کشور رو از این بحران نجات بدم. 

حالا حساب کنید اگه اون این حرفو زده، ما باید چی بگیم؟‌

 

//////////

یک زمانی به یه عده میگفتم بابا فوقش بیخیال بشید. دست از عقیده‌تون بردارید. ولی حالا میفهمم اگه یه ذره احساس مورد ظلم واقع شدن بکنی نمیتونی راحت بشینی! سخته. خدا کمک کنه.

 

۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۵۵ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان