گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۵۷ مطلب با موضوع «شخصی :: خاطره» ثبت شده است

مرگ از آنچه در آیینه می‌بینید به شما نزدیک‌تر است.

یکشنبه ۲۴ اسفند:

عصری از شرکت رفتم سمت ولیعصر. رفتم پاساژ رضا. یه هارد اکسترنال خریدم. اومدم که برم سمت فاطمی. گفتم برم اون طرف خیابون که اگه شد سوار تاکسی بشم. خط عبور اتوبوس‌های دو طرفه بود. حواسم به سمت جلو(چپ) بود که از پشت این اتوبوسی که نگه‌داشته و مسافر پیاده می‌کنه چیزی نیاد.

یهو دیدم همین اتوبوسی که من روبروش هستم داره چراغ میده (فکر کنم بوق هم زد) تا اومدم به خودم بیام ... .

تصادف

یه اتوبوس از اونور زدم بهم. فکر کنم یکی دومتر پرتاب شدم. یادمه که زود خودمو کشیدم کنار خیابون(توی اون لحظه واقعن نمی‌دونستم چه بلایی سرم اومده! کجام شکسته، چی شده، زنده‌م یا مرده! ولی یادمه که کیفم رو هم همراه خودم کشیدم. اومدم کنار خیابون روی پل مانندی که روی جوب هست. دراز کشیدم که بتونم راحت‌تر نفس بکشم(با خودم استدلال کردم که وقتی تو کاراته ضربه‌ای می‌خورد که تنفس سخت می‌شد دراز می‌کشیدیم)) مردم جمع شدند. انگار هیچی نمیشنیدم. فکرهای عجیب می‌رسید به سرم. پاشم برم؟ گوشیم تو جیبمه؟ ساعت چنده؟ یکی می‌پرسید سرگیجه نداری؟ یکی شکلات می‌داد! یکی حول شده بود زنگ می‌زد به اورژانس! منم خیلی آرام و بی‌صدا نشسته بودم. حتی یکی صندلی آورد نشستم روش. 

یه چیزی که همیشه برام سوال بود اینه که من چرا توی موقعیت‌های حساس بی‌ربط‌ترین و مسخره‌ترین فکرا میاد سراغم! یعنی وقتی که انتظار میره کل فکرش مشغول یه چیز باشه من چیزایی که به ذهنم میرسه که ... . این موقعیت حساس هم فرقی نداره چی باشه‌ها! حتی تجربه‌ی نزدیک مرگ.

بعدن که شکستگی‌ ِ روی شیشه‌ی اتوبوس رو دیدم خودم ترسیدم. یعنی سر من اونو شکونده بود؟ بعد یکی دستمال داد گرفتم روی سرم. می‌دیدم یه کمی خونی میشه ولی نمی‌دونستم چجوری زخمی شده. (یه زخم روی ابروی راستم. و ورم بالای چشمم که باعث میشه چشم راستم یه کمی محدوده‌ی دیدش کمتر بشه!) بعد ملت هم تعجب می‌کردن که با اون ضربه و صدا و ... دنبال مصدوم می‌گشتن! وقتی منو نشون می‌دادن باور نمی‌کردن! حتی یه ماموری هم وقتی داشت مشخصات مصدوم رو ازم می‌پرسید آخرش گفتم بابا مصدوم منم! آمبولانس اومد. پرسید همراه داری؟ زنگ زدم به حسین. حسین فکر کرده بود که من توی اتوبوس سرم خورده به شیشه. یه کمی علایم ازم پرسید و گفت به نظرم سی‌تی‌اسکن و ... نیاز نیست. به آمبولانس گفتم که بره. خلاصه راننده هم یه رضایت از ما گرفت و رفت پی زندگیش. گفت کجا میری؟ منم گفتم خیابون فاطمی یه مسجدی هست فکر کنم مسجد نور. پیاده‌ شدم رفتم مسجد. گفتم حداقل آخرین نمازمون رو می‌خوندیم! ولی عجب نمازی شد! تازه اونجا توی وضوخونه چهره‌ی خودمو دیدم!

بعدش که اومدم بیرون دیدم درد پام بیشتر شده و نگاه کردم دیدم ورم کرده اندازه‌ی یک مشت(ساعد ِپا میشه؟). تاکسی گرفتم اومدم خوابگاه و دیدم که پام ورم کرده. باز از حسین پرسیدم. و فعلن که یخ گذاشتم روش بلکه یه کمی ورمش کم بشه. 

ولی خب از ما می‌شنوید مواظب باشید. مرگ اصلن خبر نمیده. ببینید من نه دیشب خواب خاصی دیدم! نه امروز از صبح دلشوره داشتم(شاید هم خودم نفهمیدم) ولی خب هرجور حساب می‌کنم با توجه به اثر برخورد اگه چند سانتی‌متر این‌طرف اونطرف میشد الان باید بدون مطالعه‌ی آماده‌ی سوالات نکیر منکر می‌شدم. نخند معلوم نیست اصلن. 

الان شکر خدا از نظر ظاهری که خوبم! برای فردا هم بلیط دارم اگه خدا بخواد! ببینید اصلن روی هیچی حساب نکنید! اینکه فردا حتمن طلوع خورشید رو می‌بینم(من که هیچ‌وقت نمی‌بینم!) یا میرم شرکت یا میرم خونه یا ... .

 

بعدن‌نوشت، چهارشنبه ۲۷ اسفند:

خب یکشنبه شب بعد از نوشتن این پست به آقاجواد گفتم که بخوندش! بعدش گفتن که پسر پاشو ببریمت بیمارستان. خلاصه ساعت ۱-۲ نیمه‌شب بود که رفتیم بیمارستان امام خمینی. اورژانس، بستری، عکس، آزمایش خون و ادرار، سونوگرافی، سرم،‌ مورفین، سی‌تی‌اسکن، هماتُم، ترخیص، خواب، کوفتگی، بدن‌درد، رنگ‌کوفتگی پا و ... . برای دوشنبه بلیط اتوبوس داشتم که بیام خونه. زنگ زدم و گفتم که دوشنبه نمیام و سه‌شنبه میام. سه‌شنبه شب سوار قطار می‌شیم و میاییم. 

فعلن.

پ.ن به خواهر محترم: اگه این‌ پست رو خوندی لطفن به مامان‌ و بابا چیزی نگو فعلن، نگران میشن الکی! من حالم خوبه! برای اینکه خیالت راحت بشه می‌تونم عکس‌های سلامتیم رو برات بفرستم! اگر هم نخوندی که هیچی!

۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

آتش خرمن

صبح رفتم سنگک و ماست گرفتم. بعدش ظهر گفتیم یه سر بریم باغ. تو مسیر باغ هم از جمعه‌بازار گوشت تازه خریدیم و رفتیم و با بخاری هیزمی کاستومایزد! یه کباب درست کردیم! بابام داده بود کنار بخاری یه دریچه درست کرده بودن که باز بشه و بشه سیخ‌های کباب رو گذاشت رو آتیش بخاری! 

یه کمی رفتم کنار روخونه. یه مقدار آروم گرفتم. عصر هم یه کمی نفت و گازوئیل برداشتم و گیاه‌های هرزی که روی سیب‌زمینی‌ها و گوجه‌فرنگی‌ها رشد کرده بودند و الان خشک شده بودند رو آتیش زدم. عصری آتیش خفنی درست شده بود. از اینا که با باد شروع به حرکت می‌کنه و پشت سرش سیاه میشه. بعضی وقتا آدم دلش می‌خواد یه چیزی رو خراب کنه! آتیش بزنه! 

I want to destroy something beautiful!

 خلاصه که توییتر هم نیست. بیشتر پست میذاریم.

برگشتیم خونه. باز رفتم سنگک بگیرم. داشتم با خودم فکر می‌کردم هرچی مد و تیپ ضایع که ما یه موقع داشتیم بعدن مد شد. فقط منتظرم ببینم شلوار پارچه‌ای و گشاد با کفش اسپورت کی قراره مد بشه! آی ببینم اون روز رو. (آخه همینجوری رفته بودم بیرون.) شاید شروع کنم به مد کردنش.

:)

حالم هم به کمک خدا خوب میشه.

۱۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

کنترل خشم!

دیشب یکهو یادم افتاد که چهارشنبه‌س و پنجشنبه صبح تو مدرسه کلاس المپیاد دارم. ( این تقریبن دو ماهی که خونه بودم، از مدرسه گفتن که با بچه‌ها یه کمی المپیاد کار کنم. منم قبول کردم و هر پنجشنبه دو جلسه کلاس داشتیم.) خلاصه آخر شبی نشستم برای کلاس مطلب آماده کردم و ساعت حدود ۱:۳۰ خوابیدم. صبح یه خواب عجیب می‌دیدم و هی گوشیم رو میذاشتم رو اسنوز! خوابم مربوط به کلاسی بود که پارسال تو تهران داشتم! داشتم از شهرستان می‌رفتم تهران با دوچرخه که برسم به کلاس ساعت هشت. همین موقع بود که مامانم صدام زد. پاشدم دیدم یه کمی دیرم شده. هر هفته میرفتم اول شیر و سنگک می‌گرفتم برای خونه و بعد می‌رفتم مدرسه. خلاصه یه شیرینی گذاشتم دهنم و زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم رفتم مدرسه. ماشالله این مدرسه‌ی ما اونقدر بیرون شهره که باید آدرس یه روستا رو بگیم به راننده. به هزار مصیبت رفتم و رسیدم و دیدم که بعله! مدرسه بسته‌س! یکی از بچه‌ها هم اومده بود. زنگ زدم به معاون مدرسه ولی گوشی جواب نداد. خلاصه به اون بنده‌خدا گفتم برگرده که امروز کلاس نیست. عصبانی شدم.

رفتم سمت راهنمایی و بعد کلی گشتن شماره‌ی یک معاون دیگه رو گرفتم و زنگ زدم و یه مقدار هم بدهکار شدم که "آقا فراموش کردیم بگیم دیگه" و برگشتم. در اون لحظه واقعن عصبانی شدم. تنها چیزی که گفتم این بود که "صبحتون به خیر. خداحافظ" برگشتم. 

یکی از موقعیت‌هایی که خیلی عصبانی میشم همچین وقتاییه. وقتی که میشه با یک پیامک! خبر داد که فردا کلاس نیست. ولی آدم برای وقت بقیه، برای اعصاب بقیه که ارزش قائل نیست. و بدتر از اون وقتیه که به جای یه معذرت الکی و به درد‌نخور، آدم "از جلو برآمدگی" هم میبینه.

خلاصه دوباره تاکسی گرفتم برگشتم خونه. سر راه سنگک و پنیر و شیر هم گرفتم و گفتم که کلاس تشکیل نشد. بابام گفت چه بهتر! میریم بناب! ماشین رو نشون میدیم! خلاصه رفتیم بناب و اولین سفر بین‌شهریمون رو هم رانندگی کردیم و نهار رو هم کباب بناب خوردیم و به خاطر پدر ناراحتی صبح رو هم سعی کردیم فراموش کنیم.

ولی از دیروز فکرم درگیره. درگیر این که آیا واقعن درست کار کردن و درست پول در آوردن اینقدر سختی داره؟ منم مجبورم از این بازی‌ها در بیارم؟ نمیشه راست گفت؟ نمیشه؟ مثلن نمیشه خیلی روراست گفت که من از این کار قراره اینقدر سود کنم؟

دیشب یه جایی بودم بین اصطلاحن "بیزینسمن"ها. بعد با هم می‌گفتن و می‌خندیدن به این که فلانی زنگ زد و گفت چکت خالی منم گفتم فردا میریزم و الان دوماهه! که فردا قراره بریزم! اون یکی می‌گفت من چنان سر یارو داد کشیدم که دیگه زنگ نزد! استدلال هم این بود که کار همینه. به جز این نمیشه. قبلا سر این موضوع خیلی اعصابم خورد شد. وقتی یکی با خودم همچین رفتاری داشت. ولی می‌ترسم خودم هم یه روزی اینقدر ساده مارموزبازی در بیارم و افتخار هم بکنم! 

شاید زیادی حساسم یا شاید خیلی ایده‌آل‌گرام. مثل همون بحثی که چند روز پیش توی یه گروه پیش اومد و به ما گفتن زیادی دقت و وسواس به خرج میدی یه کمی واقع‌گرا باش. هععییی. 

فقط داشتم به این فکر می‌کردم که امیدوارم خدا موقعیتی پیش نیاره که آدم عصبانی بشه و نتونه خودشو کنترل کنه. چون ممکنه با یه کار کوچیک بعدا کلی پشیمون بشه.

 

۱۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۲۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

آنچه روبهان را کند شیر مزاج

خب تجربه نشون داده همه‌ی کارهایی که یک زمانی تنبلی می‌کردم یا می‌ترسیدی یا می‌ترسیدند انجامشون بدی اگه به صورت عادی انجامشون ندی بالاخره یه روزی به از خاطر احتیاج انجامشون می‌دی و نمی‌میری!

مثلن همین من! ماشین قبلی‌مون که پژو بود رو پدرم همیشه اصرار می‌کرد که بیا برون که دستت عادت کنه و ... و من هم همیشه بهونه می‌آوردم که الان حوصله ندارم یا فعلن کار داریم عجله داریم، سر حوصله می‌رونم و ... . یا مثلن هیچ وقت ماشین رو از کاراژ بیرون نمی‌آوردم یا نمی‌بردم تو. بابام هم هر وقت سوار می‌شدم کلی توصیه و ... که مواظب باش و ... . ولی حالا ۴-۵ بار میشه که وانت مزدا رو با اینکه مقدار خوبی هم با پژو فرق داره میذارم پارکینگ و میارم بیرون و تو شهر می‌گردم و ... . 

امروز هم بعد اینکه خواهرم رو بردم ترمینال و برگشتم خونه، یه تعارف زدم به پدرم که اگه دلت گرفته یه سر ببرمت باغ! اولش گفت نه. منم بعد نهار تازه داشتم می‌خوابیدم که گفت پاشید بریم باغ! خلاصه با کلی تلاش سوارش کردیم و رفتیم. مسیر روستا به باغ که خاکیه به خاطر بارندگی گل و آب بود. ماشین هم بعضی جاها لیز می‌خورد! یه بار هم پارسال با بابام این مسیر رو من روندم. اونموقع برف اومده بود و بازم ماشین لیز می‌خورد.

// در اینجای نوشتن پست بودم که گوشم به یک گفتگو از تلویزیون حساس شد و بعدش رفتم نشستم بقیه‌ی فیلم رو با پدر و مادر دیدم. 

// یک فیلم تلویزیونی بود با عنوان "پیدا و پنهان" اینجا یادداشت میکنم که شاید بعدن خواستم دانلود کنم ببینم.

چند روزه که توییتر رو دی‌اکتیو کردم. دوست ندارم زیاد به یک رسانه یا شبکه اجتماعی وابسته بشم!

سعی می‌کنم بیشتر اینجا بنویسم. فعلن این پست رو همین‌جا تمومش کنم چون می‌ترسم وقفه‌ی بعدی دیگه این پست رو به پیش‌نویس‌ها اضافه کنه!

 

۰۶ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

تبریز رفتن

روز یکشنبه ساعت ۲۳:۱۵ یکی گفت که کاری که دوشنبه داشتم و برای اون مونده بودم تهران کنسل شده. کلی از این قضیه شاکی شدم که آدم ناحسابی اینو باید این موقع شب بگی؟ من اگه از ظهر می‌دونستم پامیشدم می‌رفتم خونه.

ولی گفت باید این تهدید رو به فرصت تبدیل کنم. زد به کله‌م که پاشم برم تبریز! ساعت ۱۲ از اتاق زدم بیرون. خلاصه ساعت یک بامداد سوار اتوبوس بودم. دوتا کوله پشتی برداشته بودم که توشون لباس و کتاب بود.

شب تقریبن نخوابیدم. کمی از کتاب "تاریک‌ترین زندان" خواندم. به دو نفر از دوستانی که تبریز بودند پیامک فرستادم که دارم میام. البته قبل حرکت تو فیسبوک استتوس گذاشته بودم که میام تبریز.

خلاصه حدود ساعت ۹ رسیدم ترمینال و با تاکسی رفتم فلکه آبرسان. هی داشتم می‌گفتم خیلی وقته تبریز نرفتم. بعد یادم افتاد آخرین باری که زیاد تبریز بودم سه سال پیش بود!!!

خلاصه دوستم امیر ایمانی اومد دنبالم و رفتیم دانشگاه تبریز. نسبت به شریف خیلی خیلی بزرگه! با سرویس داخل دانشگاه رفتیم دانشکده‌ی برق-کامپیوتر. اینا دانشکده‌هاشون هر کدوم واسه خودش دانشگاهیه! چون خیلی عجله‌ای راه افتاده بودم وسایل همراهم شارژ کاملی نداشتند. رسیدیم به پریز و شروع کردیم به تغذیه وسایل همراه!

خلاصه سینا هم اومد و چندنفر دوست دیگه هم دیدیم. نهار خوردیم! رفتیم جلوی دانشکده داروسازی و سعید هم به ما پیوست. امیر رفت سر کلاس. کمی صحبت کردیم و با راهنمایی دوستان رفتیم دانشکده داروسازی رو دیدیم.

بعد رفتیم دانشکده دندانپزشکی و با فرشاد سر کلاس روانشناسی‌شون نشستم!!

و آخرش هم رفتیم دانشکده پزشکی. کمی نشستیم. به صورت اتفاقی فرزاد و خانمش رو دیدیم. بعد هم باز از هم‌شهریا دیدیم.

آخر سر من و سینا و فرشاد و سعید قرار شد بین مقبره‌الشعرا و ائل‌گلی یکی رو انتخاب کنیم. رفتیم ائل‌گلی. وسط راه تو تاکسی بارون شدیدی گرفت. بارون به صورت تناوبی شدت می‌گرفت و بند می‌اومد. هوای ائل‌گلی خیلی عالی بود به خاطر این بارون.

از دوستان خداحافظی کردیم و اومدم ترمینال. تو صف خرید بلیط بودم که امیر رو هم دیدم. با هم اومدیم میاندوآب. تو راه هم ادامه‌ی "تاریک‌ترین زندان" رو می‌خوندم. یه ۷۰ صفحه مونده ازش.

قرار قبلی با خونواده این بود که سه شنبه صبح برسم خونه. ولی دوشنبه عصر ساعت ۹-۱۰ رسیدم! کمی تا قسمتی سورپرایزشون کردم و کادوهای روز پدر و روز مادر و تقدیم کردم! دوربین‌ شکاری دوچشمی و کلیاتِ تعبیر خواب! :))

شکر خدا!

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۲۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
چوپان

جمعه دوم اسفند ۹۲

خب دیگه چیزی از سال ۹۲ نمونده.

این ترم معماری کامپیوتر دارم. درسی که دو ترم پیش برداشتم و حذف کردم. کلی تمرین باید بنویسیم با یه نرم‌افزار بد به اسم کوارتوس، که فقط روی ویندوز اجرا میشه(بهتره بگم روی مک نصب نمیشه).

پس مجبورم ویندوز مجازی نصب و اجرا کنم. دوتا انتخاب دارم. پارالل و ویرچوال‌باکس. 

مشکل دیگه: لپتاپ من فقط ۱۲۰ گیگ هارد داره! که از اون ۱۲۰ گیگ با کلی مشقت و حذف کلی از فایل‌ها و انتقالشون به هارد اکسترنال بالاخره تونستم ۲۰ گیگ خالی کنم! ولی چیزی که برام عجیب بود این بود که کل فایل‌هایی که من داشتم به نظر کمتر از ۱۰۰ گیگ بودن. 

بدجور اعصابمو ریخته‌بود به هم. آخرش چندتایی نرم‌افزار مدیریت هارد دانلود، نصب و امتحان کردم. آخرش با یکی تونستم یه پوشه پیدا کنم که ۳۸ گیگ حجمشه. ولی پوشه مخفی بود. خلاصه با ترمینال و sudoی معروف رفتم سراغش و حذفش کردم.

الان ۵۷ گیگ فضای خالی دارم! و میتونم روش ویندوز نصب کنم با خیال راحت و بشینم تمرینی رو بنویسیم که مهلت تحویلش تموم شده و من تاخیر خواهم خورد.

ولی امروز در کل به نفعم بود. چرا؟

- خب اولن فایل‌های لپتاپ و هاردم سامان یافتند.

- یک کاربرد خیلی خوب برای آیپادم پیدا کردم. باهاش آهنگ گوش میدم. همون کاربرد اختصاصیش! و از رو لپتاپ دیگه آهنگ گوش نمیدم!

- برنامه‌هایی که ازشون استفاده نمی‌کردم رو پاک کردم. فایلهایی که چندجا ذخیره شده بودند رو پاک کردم.

خب الان ویندوز ۷ رو نصب کردم. ولی خیلی رو اعصابه. احتمالن به جاش ۸ رو نصب کنم. درسته جای بیشتری میگیره ولی اجراش به نظرم بهتره.

///

دیروز(جمعه) پدر و مادرم رفتند دیدن خواهرم. سرما خورده! خدا پشت و پناهش.

//

پنجشنه جاوا‌چلنج بود. خیلی هم خوب بود. تجربه‌های دلنشین. البته من دیر رسیدم. کلاس داشتم صبح. 

/

فعلن.

 

۰۳ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۰۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

دوری و دلتنگی

جمعه خیلی روز دلگیری بود برام. نه به خاطر ولنتیاین ملنتاین کوفتی.

روز جمعه مامان و بابام خواهرم رو بردند دانشگاه. ارومیه قبول شده ولی انگار یک سالی رو باید توی خوی بخونن ... .

بی‌ هیچ دلیلی دلم آشوب بود. دلم تنگ بود. برای من که میاندوآب و خوی از نظر فاصله فرقی نمی‌کرد ولی ... .

جمعه شب ساعت از ۱۲ هم گذشته بود که زنگ زدم خونه. بنده خدا مادرم با نگرانی گوشی رو برداشت. گفتم هیچی میخواستم ببینم رسیدید خونه! (با اینکه توی راه هم صحبت کرده بودم باهاشون!)

شنبه رفتم دانشگاه. احوال خواهرم رو با پیامک جویا می‌شدم. شب ساعت ۸ بابام بهم زنگ زد. یه کمی صحبت کردیم. حرف از خواهرم شد. گوشی رو داد به مادرم. یه گریه‌ی سه‌نفره!!!‌ برای اولین بار توی زندگیم این نوع دلتنگی رو تجربه کردم. هنوز هم الکی الکی اشکم سرازیر میشه.

بعدش هم زنگ زدم به خواهرم. یه کمی صحبت کردم. این بار یک گریه‌ی یک‌نفره! (به زور خودمو نگه داشتم.)

خیلی الکیه‌ها!

مردم چقدر راحت می‌تونن دور از خانواده زندگی کنن. مثلن یارو پا میشه چندسال میره یه‌ ور دنیا.

 

///

حالا این دلتنگی دلیلش هم خیلی منطقیه. و نباید ناشکری کرد. شکر خدا به خاطر همه‌ی نعمت‌هاش. خدا به اونایی کمک کنه که مجبور دوری ظالمانه رو تحمل کنن. اونایی که هیچ‌وسیله‌ای ندارن که حتی خبر بگیرن از وضع عزیزاشون. اونایی که حتی نمیدونن عزیزشون زنده‌س. اونایی که با ظلم و ستم از عزیزشون دور افتادند و ... .

 

//

به اپلای فکر کنم؟ با این اوضاع؟ چند سال؟ کجا؟ چه‌جوری؟

 

/

و توی این دو و نیم سالی که تهران بودم.این چند روز شاید شاید تازه گوشه‌ای از دلتنگی مامان و بابام رو درک کرده‌باشم.

۲۸ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۱۶ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

قم

قرار شد دیروز صبح زود راه بیفتم برم قم که رضا رو ببینم. با رضا از دبیرستان و حتی قبل‌تر دوست بودم. سال سوم که تموم شد رفت حوزه. خبردار شدم که رفته قم. قرار شد برم دیدنش.

ولی دیروز صبح بیدار شدم ولی به خاطر سرماخوردگی نتونستم از جام بیرون بیام. خلاصه ظهر رفتم دانشگاه و یه کمی قرص گرفتم که خوددرمانی کنم. ظهر راه افتم رفتم ترمینال جنوب. یه سواری پیدا کردم و رفتم قم. رسیدم قم. موقع اذان مغرب رسیدم حرم حضرت معصومه. خیلی اتفاقی یکی از طلبه‌های همشهری رو دیدم. پریدم جلوش گفتم سلام آقای "الستی". بنده خدا شوکه‌ شده بود که منو از کجا میشناسی و ... .

خلاصه گفتم با رضا تو فلان شبستان قرار دارم و با هم رفتیم اونجا و ... .

شبش رفتیم خونه‌ی رضا اینا. شب کلی با هم صحبت کردیم. ولی که چقدر اون نوع زندگی زیباست. سرشار از عقیده و ایمان. هدفت مشخصه. هیچ گرهی توی زندگیت نیست که نتونی با اصولت بازش کنی. اصلن چیزایی که برای بقیه مشکل محسوب میشه توی اون سیستم جایی نداره. همه چی مشخص.

احساس می‌کنم به یکی از بزرگترین سوالای امسالم دارم جواب پیدا می‌کنم. اون هم از طرق مختلف.

صحبت‌های رضا خیلی خوب بود و به نظرم اون قضیه‌ای که اون روز مطرح شد بهانه‌ای بود برای این که حرفای دیشب زده بشه. حرفای خیلی ساده و رک. خیلی خیلی ساده.

بهتره چیزی نگم.

 

// بعدن نوشت:

احتمالن تغییراتی محسوس در رفتارم ایجاد بشه. سعی می‌کنم این تغییرات کم‌ترین اذیت رو برای دیگران داشته باشه. در هر صورت ممنون میشم که درک و یاری می‌کنید. :) (به بیانی دیگر بازم دهنتون/مون سرویسه!)

۲۵ دی ۹۲ ، ۲۳:۳۳ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان

یه درس خوب با یه استاد خوب

راستش اولین بار یادمه سال چهارم ابتدایی بودیم، روز اول مدرسه‌ها بود و تازه معلوم می‌شد که قراره چه کسی معلممون بشه. بعد یادمه یکی از دوستام می‌گفت: 'ای‌ کاش آقای "چتران" معلم ما نشه. میگن خیلی سخت گیره.'

بعد دقیقن یادمه که من اونموقع اون ضرب‌المثل مشک آن است که ببوید رو تازه از مادرم یاد گرفته بودم. بعد من هر وقت یه ضرب‌المثل جدید یاد می‌گرفتم سعی می‌کردم در هر فرصتی ازش استفاده کنم. برگشتم به دوستم که اسمش فرزین بود و یک زمانی در عالم بچگی فکر می‌کردم تا آخر عمر قراره باهاش باشم گفتم "نه فرزین مشک آن است که خود ببوید!!!" الان که یادم میفته می‌بینم چقدر نابجا ازش استفاده کردم!

خلاصه از قضا آقای چتران شدند معلم سال چهارم ابتدایی ما. و چه معلم نازنینی. چقدر مطلب ازشون یاد گرفتیم. چقدر درس‌های مهم زندگی یاد گرفتیم. من همیشه فکر می‌کنم همه‌ی چیزایی که توی زندگی دارم رو از معلمای ابتدایی و راهنماییم یاد گرفتم. یا حداقل خیلی از درسا رو از اونا یاد گرفتم. آقای چتران واقعن خیلی روی زندگی من تاثیر مثبتی داشتند. و من بعد از اون واقعن به این نتیجه رسیدم که نظرم در مورد معلما و استادا ممکنه با نظر بقیه خیلی فرق بکنه.

سال‌های بعد هم اتفاق می‌افتاد که کل کلاس از یه معلم خوششون می‌اومد ولی من دوستش نداشتم یا برعکس.

خلاصه من موقع انتخاب رشته‌ی ترم پنجم(چهارم) با این که می‌تونستم ارائه مطالب رو با استاد ویسی بگیرم ولی به انتخاب خودم با استاد ابطحی برداشتم. چون در موردش خیلی حرف شنیده بودم از بچه‌ها.

واقعن ترم خوبی بود. خیلی چیزا یاد گرفتیم. این که یک استاد غرور استادی نداشته باشه. این که برخورد نادرست دانشچو رو به چیزای دیگه ترمیم نده. واقعن حس استاد به آدم دست میده. کسی که با نق‌های ما کنار میاد و میدونه که این نق‌ها در مسیر آموزش هستند.

دیروز امتحان همین درس بود. باید قبل از جلسه‌ی امتحان فایل‌های مربوط به مقاله و اسلاید‌های ارائه رو بهشون تحویل می‌دادیم. روز قبلش من بهشون ایمیل زدم که اگه میشه فایل‌ها رو با یکی دو روز تاخیر بدیم. این ایمیل شروع یه بحث شد که تا ساعت یک و نیم نصف شب ادامه داشت! از ساعت ۵ بعد از ظهر. خلاصه ایشون با تمدید موافقت نکردند. من هم راستش چون احتمال می‌دادم تمدید نکنند مشغول کار خودم بودم.

مقاله‌ام در مورد بیت‌سکه(bitcoin) بود. ویرایش نهایی‌اش مانده بود. خلاصه تا صبح روش کار کردم و مقاله تموم شد و من بدون هیچ مطالعه‌ای برای امتحان رفتم سر جلسه.

سر جلسه خیلی جالب بود. چندتا کتاب روی میزا بود. هرکس یکی‌شو انتخاب می‌کرد و امتحان بخش اعظمی ازش این بود از این کتاب یک مقاله بنویسید!!! خیلی خیلی ایده‌ی جالبی بود. یعنی من همه‌ش می‌گفتم که امتحان قراره چطور باشه و این درس یه درس عملیه نه حفظی و ... . خداییش این نحوه‌ی امتحان خیلی برام جالب بود. مخصوصن برای منی که دیروزش فقط روی مقاله‌م کار کردم و هیچی نخوندم.

خلاصه بعد از تموم شدن این بخش. رسیدیم به سوال آخر که امتیازی شد. وقتی سوال رو دیدم شوکه شدم!

همه‌ی ایمیل‌های رد و بدل شده‌ی دیروز و دیشب بین من و استاد!!!! سوال این بود که این یک نمونه‌ی واقعی از مذاکره است!! با توجه به این به ۴تا سوال جواب بدید. جدای از امتحان و نمره‌ی درس و نتیجه‌ی بحث اون شب واقعن کارشون برام جالب بود. واقعن لذت بردم.

همین! همچین استادایی هم پیدا میشن :). با این که به قول خودش شاید بهش کلی فحش بدیم ولی ته دلم خیلی ازش راضی‌ام. حتی اگه این درس نمره‌ی بدی هم بگیرم بازم ازش راضی‌ام.

۲۲ دی ۹۲ ، ۱۳:۴۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

فرجه

جمعه رسیدم خانه.

امروز چهارشنبه . حدود سه ساعت دیگه راه میفتم سمت تهران. این چند روزه اتفاقات زیادی افتاد. همه‌ش دوست داشتم بیام بنویسم ولی وفت نشد و ... .

داشتم وسایلمو جمع میکردم که دیدم کلی کتاب آوردم و هیچ کدوم رو حتی باز هم نکردم! این چند روزه هیچ درس نخواندم. عوضش کلی تفریح کردم. کتاب خوندم. دیروز شروع کردم یه رمان حدود ۲۰۰ صفحه‌ای میخونم. اولین بارمه که یه رمان رو به صورت پی‌دی‌اف میخونم. احتمالن بعد‌ها در موردش بنویسم!

پنج‌شنبه کلاس داشتم. و قرار بود دیروز راه بیفتم. دیروز صبح معاون مدرسه زنگ زد و گفت که کلاس تشکیل نمیشه. مادرم گفت که نمیشه نری؟ منم قبول کردم!

جمعه من و بابام و پسرعموم رفتیم باغ. آتیش روشن کردیم. هوا سرد بود. همه‌جا برف. توی باغ یه ساختمونی ساختیم که حدود ۴در۵ متره. بعد جلوی درش یه قسمتی هست تقریبن به همون اندازه که با چوب و برگ یه آلاچیق درست کردیم و تابستون توی اون قسمت مینشستیم. این بار توی اون قسمت یه ظرف از اینا که توش گچ میگیرن گذاشته بودیم و توش چوب ریخته‌بودیم و آتیش درست کرده بودیم. این آتیش برف بالای آلاچیق رو آب میکرد و چیکه‌ چیکه آب میریخت رو زمین. حدود ۱۰ متریمون زرینه‌روده! یعنی با یه لوله‌ی ۱۲ متری از رودخونه با موتور آب میکشیم. و آب رود زمستونا بالاتر میاد. توی آب کلی پرنده دیده میشه. این پرنده‌ها اسم‌های محلی  جالبی دارند. یه جور اردک کوچیک و سیاه‌رنگ هست که بیشتر از بقیه به چشم میخوره. اونموقع که من نبودم پدرم دوتا پرنده شکار کرده بود. ولی این بار چیزی گیرمون نیومد. توی ساختمون بابام کمی از سیب‌زمینی‌های ریزی که کاشته بودیم جمع کرده. اونارو به سیخ کشیدیم و گرفتیم رو آتیش. فانوس روشن کرده بودیم. من یه چراغ قوه داشتم از اینا که توی معدن یا غار میزنن به پیشونیشون. اونو به پیشونیم بسته بودم و ... .

شنبه و یکشنبه دقیق یادم نیست چیکار کردیم. آهان یکشنبه عصر(دیگه به عصرا باید گفت اوایل شب!) رفتیم دیدن مدیرمون. کلی با هم صحبت کردیم. توی ماشینشون نشسته بودیم و صحبت میکردیم.

دوشنبه هم رفتیم ده. بعد از ظهر هم رفتیم باغ. جاده‌ی باغ برف و یخ بود و اونروز قبل از ماشین دیگه‌ای نرفته بود. آموزش رانندگی در برف هم دیدیم. لیز خوردیم. شلیک هم کردیم. عجب لذتی میده شلیک و تیراندازی و شکار. اضافه‌ش میکنم به کارهای لذت‌بخش زندگیم.

سه شنبه هم رفتیم مهاباد با پدرم. ماشین هم من میروندم. 

امروز هم که آماده میشم راه بیفتم. ساعت ۹:۳۰.

 

.............

بریم تهران به زندگیمون برسیم. درس بخونیم. کار کنیم. خدارو هم شکر کنیم. 

۰۴ دی ۹۲ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان