گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۵۷ مطلب با موضوع «شخصی :: خاطره» ثبت شده است

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۴ ب.ظ چوپان
سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره

سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره

«صلوات برای سلامتی امیرعلی... ما کاری به حکم نداریم. حکم رو کاغذ مال محکمه است. اصلیت حکم مال خداست؛ که ما و منش ریخته و گلریزون می‌کنیم واسه کسی که داره آزاد می‌شه از این چاردیواری... که همه دنیا چاردیواریه... کرم مرتضی علی یه مرد که واسه شرف و ناموسش دوازده سالو کشیده،‌ وجدانش بالاتر از این پولاست که کاغذه. سلامتی سه تن: ناموس و رفیق و وطن. سلامتی سه کس: ‌زندونی و سرباز و بی‌کس. سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره. سلامتی آزادی. سلامتی زندونیای بی‌ملاقاتی»

این سکانس قشنگ فیلم اعتراض مسعود کیمیاییه. 

دیروز با پدرم و پسرداییم و پسرعموم رفتیم باغ. یکی از موتورهای آب رو گذاشتیم پشت ماشین که بیاریم. یک مقدار هم تیراندازی کردیم. برف بود روی زمین. گلوله درست می‌کردیم و مثل این پلیت‌ها پرتاب می‌کردیم و می‌زدیم! :) ناهار رو هم اومدیم این جمعه‌بازار. در واقع جمعه‌بازار روی اون جاده‌ی باغمونه. کباب جمعه‌بازار خوشمزه‌ترین و غیربهداشتی‌ترین کباب دنیاست! :)

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد/ جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد

امشب باید راه بیفتم. برگردم تهران. هفته‌های شلوغی پیش رو دارم. برم خداحافظی کنم.

۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

?What is good about this

دیروز (یعنی سه‌شنبه) بعد از ظهر، اکران فیلم «اعتراض»(ساخته‌ی مسعود کیمیایی) بود تو دانشگاه به مناسب روز دانشجو!.  اولین بار یادمه ۳-۴ سال قبل بخشی از این فیلم رو توی اتوبوس دیدم و به نظرم جالب اومد و بعدا پیداش کردم و کامل دیدمش. عجیب بود از اتوبوس که همچین فیلمی پخش کنه. معمولا اتوبوس‌ها یک سری از این فیلم‌های زرد طنز با چندتا بازیگر بزک کرده پخش می‌کنن.  خلاصه آقای نوری‌زاده پیشنهاد کردن که بریم برای دیدن این فیلم. منم بلیط گرفتم. بعد از فیلم هم خود کیمیایی اومد. بماند که بنده خدا می‌گفتن کسالت داشته و وقتی پشت میکروفن نشست گفت که من وقتی شمارو دیدم حالم خوب شد! ولی به نظرم آخر مصاحبه با سوالات چرت بچه‌ها! نظرش عوض شد!!

قرار بود با دوستی بیاییم میاندوآب. اون گفت که بلیط پیدا نکرده. منم زنگ زدم به چندتا راننده‌ای که میشناختم و همه‌شون گفتن به خاطر راهبندون دیروز ماشینامون نیومدن سمت تهران و الان به سمت این طرف سرویس نداریم. ولی جاده باز شده، بمون فردا بیا.  کلی کلنجار رفتم که برم یا بمونم. خلاصه تصمیم گرفتم برم ترمینال تا ببینم چه زاید. گفتم فوقش میرم تبریز.  خواهرم هم قرار بود از خوی بیاد میاندوآب. به خاطر من. آخه اگه این بار هم همدیگرو نمی‌دیدیم شاید میموند برای حداقل یک ماه دیگه و میشد ۳ ماه دوری! خلاصه زنگ زدم به خواهرم که برنامه‌ی شما چیه؟  گفتن بعد از ظهر حرکت می‌کنیم. راستش با خودم می‌گفتم خوب میشه که برم ارومیه و منتظر اونا بمونم. حتی می‌‌خواستم اگه وقت شد و شانس یاری کرد اون حماقت فانتزیم رو هم عملی کنم. ولی خب برنامه‌ها خیلی جور نشد. با دوست آقای نوری‌زاده که اتفاقا اون هم می‌خواست بره تبریز، عازم شدیم. 

پشت صندلی‌ای که ما نشسته بودیم پله‌ی وسط اتوبوس بود. و یک مسافر هم برای اونجا سوار کرده بودند. مصیبتی داشتیم با این مسافر. طرف معتاد بود. تازه هم از کربلا اومده بود. اصلا معلوم نبود دیوونه‌س یا چیه. هذیون می‌گفت. کل کیفشو خالی کرد رو پله. انگار که دنبال جنسش باشه. با ناخن‌گیر! با چراغای پله ور می‌رفت. یا دکمه‌ی درب اتوبوس رو می‌خواست از جاش در بیاره. شدید مشکوک شده بودیم بهش. انگار که خمار باشه و ندونه چیکار داره می‌کنه.  همسفر من خواب بود و کیف‌های ما هم زیر پاهامون و در دسترس جناب مسافر مشکوک. برای همین نمی‌تونستم بخوابم. داشتم کشیک می‌دادم که ببینم چیکار می‌کنه. نمی‌دونم چیکار کرد که از پایین ِدر باد سردی اومد. همسفر بیدار شد و گفت که برو به کمک‌راننده بگو که چرا یهو این سرما اومد؟ «فقط دقت کن جدی بگی!». همین تک جمله برام کافی بود.

من عاشق نقش بازی کردنم. اصلا یه بار برای یکی میگفتم که مگه زندگی غیر از نقش بازی کردنه؟ گفتم باشه. یک جدیتی نشون شما بدم که ... . خلاصه از اینجا به بعد داشتم به صورت تعمدی خشم رو در درونم تولید می‌کردم و می‌ریختم رو سر شاگرد راننده. بعد یه جاهایی احساس می‌کردم خیلی دارم تو نقشم فرو میرم به خودم یادآوری می‌کردم که این خشم نباید وارد من بشه و یه لبخند درونی می‌زدم. این خشم رو فقط باید خالی کنم. «چه خبره تا سقف اتوبوس مسافر سوار کردید؟» «ما که قرار نیست تا صبح مواظب مسافر شما باشیم» «ببر بنشون کنار راننده حواستون بهش باشه می اینجا می‌خوایم بخوابیم» و ... .   خلاصه یه جایی دیدم این همسفر ما داره منو به آرامش فرامی‌خونه! سر اولین ایست بازرسی جناب مسافر مشکوک رو بردن پیش راننده و از ما هم معذرت‌خواهی کردن!  

خیلی وقتا باید خشممون رو کنترل کنیم نه اینکه سرکوب کنیم. کنترل خشم هم یعنی اینکه در عین رعایت اصول اخلاقی ناراحتی درونی‌تو خالی کنی. بدون این که فحش بدی یا از لفظ بدی استفاده کنی با تحکم حرفتو بزنی. دیشب یه فرصت بود این رو تمرین بکنم. 

من شاید در اکثر مواقع آدم شوخ و غیرجدی به نظر برسم. راستش انتخاب خودم اینه. یعنی نقشیه که دوست دارم. ولی خوشم میاد نشون بدم که تو نقش‌های دیگه هم میتونم به همین اندازه بازی کنم! نقش آدم بی‌تفاوت. نقش آدم سنگدل. نقش آدم مغرور. نقش آدم ساده. نقش آدم احمق، نقش آدم مهربون و فداکار نقش آدم عاشق. نقش آدم دلسوز. آدم فراموشکار، آدم صبور، عجول، آدمی که سرش شلوغه! و هزاران هزار نقش دیگه.

برای همین هم معمولا توی زندگی هر اتفاقی بیفته، حتی اگه تو ظاهر تلخ باشه به این فکر می‌کنم که الان فرصت تجربه کردن کدوم نقشه؟ چه استفاده‌ای از این موقعیت می‌تونم بکنم؟

What's good about this?

۱۹ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

چقدر عوض شدی؟!

تا حالا شده از این خواب‌ها ببینید که مثلا دایی‌تون هم توی خوابتون هست و کلی صحبت و حرکت و ... و یه جایی از خواب، یه لحظه دقت می‌کنید به قیافه‌ی دایی‌تون و متوجه می‌شید که عه قیافه کلی فرق داره. مثلا می‌گید عه پسردایی تویی؟ دایی قیافه‌ت چقدر عوض شده! یا عمو شما بودی دو ساعته تو خواب ما؟! بعدش هم دچار شک می‌شید که از اول نکنه اشتباه کرده بودم!

توی بیداری هم حکایت همینه. چند سال با یه نفر دوستی و کلی باهاش بودی و هستی و یه روز که روبروی هم نشستید و داره یه چیزی میگه، یهو صداشو کمتر میشنوی و دقت می‌کنی توی چهره‌ش و میگی:‌ فلانی چقدر عوض شدی؟ قیافه‌ت چرا اینجوری شده؟ بعد هی تلاش می‌کنی که یادت بیاد که فلانی چه شکلی بود قیافه‌ش! یعنی انگار این همه مدت با یه تصور زندگی می‌کردی و نگاه نمی‌کردی.

حالا اونور ماجرا هم هست. یه روز که دوستت میگه دارم میرم پیش محرّم، نمیای؟ پا میشی میری. بعد کلی پیاده‌روی یه جا می‌شینید و زل می‌زنه توی چهره‌ت و میگه قیافه‌ت عوض شده؟ چی شده؟ میگی هیچی نشده بذار بگم. موهامو کوتاه نکردم. یه کمی هم به ریشام رسیدم! همین! اونجاست که مثل اون خواب به خودت میای و میگی همین؟ فقط موهاتو دیگه ۲۴ شهریور کوتاه(کچل) نکردی؟ آهان یه شونه‌ای هم به موهات کشیدی! تویی که یه مدت توییت چسبیده‌ت(pinned) این بود که «دو ساله شونه‌ای به موهام نخورده!»

بعد براش میگی که آره رضا دلم برای خودم تنگ شده. برای خودم که تا چیزی می‌شد می‌رفتم کچل می‌کردم کله‌مو. دیگه فقط به سنت کچلی ۱۴ فروردین بسنده می‌کنم. منی که شلوار پارچه‌ای گشاد با کفش کتونی می‌پوشیدم دیگه حواسم هست که تا اون کفش چرمی‌هارو از خونه نیاوردم اینور، شلوار پارچه‌ای رو هم نپوشم! میدونی الان حتی وقتایی که کاپشن می‌پوشم حواسم هست که پیرهنمو نندازم رو شلوارم!(یادته قدیم؟!) صبح‌ها هم وقتی می‌رم بیرون ۱۰-۲۰ ثانیه جلوی آیینه خودمو نگاه می‌کنم که یه وقت موهام نشکسته باشن. امسال حتی بعد از ۴ سال شونه خریدم برای خودم. هر چند ماهی یه بار هم استفاده نمی‌کنم ازش. راستی رضا حالا که گفتی اینو چقدر دلم برای اون خودم تنگتر شد. چقدر مهم بود برام اینا. چقدر مهم بود برام بی‌اهمیت بودن اینا. از آخرای دبیرستان دیگه عادت کرده بودم که ازم بپرسن سربازی؟

مهمترین چیز برام راحتیم بود. از اردیبهشت تا شهریور دیگه جوراب نمی‌پوشیدم. کفش تابستونی می‌پوشیدم بدون جوراب! پاهام هوا میخوردن ۵ ماه. ولی از پارسال تیرماه دیگه یادم نمیاد بدون جوراب بیرون رفته باشم! :| 

میگه بابا چقدر جدی گرفتی!؟ شبیه صوفی‌ها حرف می‌زنی! میگم بابا باور کن اینا برای من شبیه باور بود. اصلا هر وقت می‌خواستم تغییری توی زندگیم بدم یا تصمیمی رو عملی کنم اولین نشانه‌ش کچل کردن بود! وقتی کچل می‌کردم هر لحظه یادم بود که هدفی دارم. من با اینا خودمو ساخته بودم. من با اینا خودمو تنبیه می‌کردم. با اینا خودمو می‌شکستم. من اینجوری بودم که شعارهای فایت‌کلاب به دلم می‌نشست. که فقط وقتی می‌تونی هر کاری بکنی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشته باشی. اینا برای من نماد بریدن از تعلقات بود. 

چهارشنبه شب بود که با رضا بیرون بودم. امروز هم باز رفتیم. من و رضا رازهای زیادی بین خودمون داریم. رضا هم یکی از معدود چاه‌هاییه که من حرفامو توش می‌زنم و من هیچ وقت همه‌ی حرفامو به یه چاه نزدم. هر چاهی حرف‌های خاص خودشو داره. هر چاهی هم پژواک خاص خودشو داره(آخ آخ خیلی وقت بود از پژواک به این شکل استفاده نکرده بودم!) حرفام با رضا جنسشون فرق داره.

امروز عصر هم پیام داد. پاشدیم رفتیم پیش محرم. املت خوردم. بازم صحبت کردیم. ما حداقل ۷-۸ سال خاطره از دوره‌ی راهنمایی و دبیرستان و حتی ابتدایی داریم. بازم یاد خودم می‌افتم و دلم برای بعضی کارام تنگ می‌شه. البته بعدتر که تو راه تنهایی فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که خوب شده بعضی از اون خصلت‌هام رو دیگه ندارم! (یا کمتر دارم) 

نصف خاطراتم برمی‌گشت به لج‌بازی‌هام. به نوعی گستاخی‌هام. به اینکه یادته فلان جا زدم زیر همه‌چی و فلان کار رو کردم؟ It realy took guts!

بعد به الانم نگاه می‌کنم که چقدر محتاط دارم برخورد می‌کنم که چیزی نگم که به کسی بربخوره! که آسه بیام و آسه برم که نشکنه چینی نازک احساس بعضیا.

دیدم چقدر آروم‌تر شدم. چقدر کمتر لج می‌کنم! یه زمانی یکی از موتورهای محرکه‌ی اصلیم همین لج و لجبازی بود! یه بار به اون یکی رضا گفتم بیا هر عیب و ایراد از من می‌دونی بنویس بده بهم۱. اونم یه حدیث نوشته بود که لج‌بازی بده! راست می‌گفت. کینه می‌گرفتم در حد شتر. یعنی اگه با کسی لج می‌کردم عمرا کوتاه می‌اومدم! با کلی آدم قهر بودم به خاطر این قضیه. یعنی اگه الان اون لج‌بازی قدیم رو داشتم باید با نصف دانشکده حرف نمی‌زدم یا هیچ‌وقت برنمی‌گشتم سراغ بعضی دوستی‌هام! یا حتی دیگه جواب خیلی‌هارو نمی‌دادم.

گاهی شیطنت می‌کردم. ولی دیگه خیلی وقته زندگیم هیجان خاصی نداره.در یک کلمه بگم «محافظه‌کارتر» شدم. دیگه آدم کمتر ریسک می‌کنه خریت کنه! کمتر ریسک میکنه چیزی که توی دلش هست رو به زبون بیاره. دلم برای اون علی تنگ شده و اینو وقتایی می‌فهمم که یاد کاراش می‌افتم! آهان این زندگی کم‌ هیجان جدید باعث شده میزان خجالت و شرمندگی پس از کارها هم کمتر بشه به نسبت! نمی‌دونم خوبه یا نه! 

می‌بینی چقدر عوض شدم؟ آدم بعضی وقتا حتی دلش برای شرارت‌هاش هم تنگ میشه! شاید بعضی از این شرارت‌ها خوب بودن! شاید باید برای اونا هم باید یه فکری بکنی.

۱-یه بار می‌خواستم بگم اینجا هم از این جلف‌بازیا بکنیم! هر عیب و ایرادی که سراغ دارید بگید! رک و صریح هم بگید. حتی اغراق هم بکنید(کاریکاتور). میتونید ناشناس هم بگید! قول می‌دم که دفاعی نکنم! و البته انتظار بهبود عاجل هم نداشته باشید! :) میتونید ناشناس هم نظر بذارید که راحت‌تر باشید.

۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۲:۵۱ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان
يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ چوپان
ناهار و شام با پدرم در تهران

ناهار و شام با پدرم در تهران

 

سلام

شنبه صبح(دیروز) پدرم با قطار میرسن تهران. منم میرم سمت میدون انقلاب و از اونجا میریم سمت لویزان برای یک کار اداری. کارمون تا ساعت ۱۱ تموم میشه و بعدش میگم چیکار کنیم؟

میاییم میدون ولیعصر و ناهار می‌خوریم و بعدش هم تا میدون انقلاب پیاده‌روی می‌کنیم. از تهران می‌گم. میگه چقدر شلوغه! اصلا برای زندگی خوب نیست! میاییم خوابگاه. میوه و چایی می‌خوریم و یه کمی استراحت می‌کنیم. میگه شب نخوابیدم ولی هر چقدر اصرار می‌کنم میگه نه خوابم نمیاد. ولی یه چرتی می‌زنیم و متوجه می‌شم که یه کمی خستگیش در رفت. میگم خب چیکار کنیم؟ میگه پاشو بریم بلیط قطار بگیریم. میاییم بلیط میگیریم. ساعت حدود ۶ عصره. بازم اطراف راه‌آهن قدم می‌زنیم و یه جایی پیدا می‌کنیم یه آبگوشت می‌خوریم. ۷:۳۰ از گیت راه‌آهن میره و من بدرقه‌ش میکنم میام سمت خوابگاه.

می‌رسم خوابگاه و خوابم میگیره تا صبح. 

خب تا اینجا که فقط یک خاطره بود. توصیف یک روز. ولی حرفی که می‌خواستم بزنم:

شاید اگه منطقی نگاه کنی اومدنِ دیروز پدرم خیلی ضروری نبود. یعنی در واقع یه سری مدرک بود که باید تحویل می‌دادیم به جایی و اونا هم جواب دادن که برید ۲۰ روز دیگه بیایید ولی من نخواستم اصرار کنم که نیایید. خیلی وقت‌ها اصرار نمی‌کنم سر این مسائل. چون احساس می‌کنم یک لذتِ خوبی کردن و یک لذت پدری کردن رو ازش می‌گیرم. مثل همه‌ی دفعات این چهار سال دانشگاه که پدرم تا دم در اتوبوس همراهیم کرد و من می‌تونستم بگم که لازم نیست زحمت بکشید و خودم می‌تونم برم.

یا همه‌ی سال‌های دبیرستان که می‌رفتیم مسابقه‌ای یا مراسمی و پدرم اصرار داشت که خودش همراهی کنه حتی وقتی خودشون وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهم کرده بودن. یا مثل خیلی خیلی وقت‌های دیگه که من می‌دونستم زحمتی که می‌کشن فقط اون کمکی نیست که به من می‌کنن بلکه از این کمک لذت می‌برن.

گاهی احساس می‌کنم بعضیا فرصت این لذت رو می‌گیرن از بقیه مخصولا از افراد خانواده. یک زمانی یک شعاری داشتم که کمک کردن به دیگران خودخواهانه‌ترین کار دنیاست! یعنی آدم بیشتر از اونی که به دیگران کمک رسونده باشه به خوب کردن حال خودش کمک کرده! 

برای همین هم هست که وقتایی که میخوام بیام سمت تهران، و آماده میشم با بابام بیام دنبال اتوبوس به مادرم هم می‌گم که تو نمیخوای بیای؟ و خیلی وقتا خودش حاضر میشه و می‌دونم که دوست داره. یا وقتایی که میری خونه و یک نوشیدنی یا خوردنی میاره برات؟ میدونم چقدر لذت می‌بره از این کار. خیلی وقتا خوبی کردن به همیناست. به این نیست که یادت باشه به مادرت زنگ بزنی شاید به اینه که به مادرت بسپاری یه روز صبح زود بیدارت کنه! 

باید یادم باشه این لذت‌های پدری و مادری رو نگیرم ازشون و خودم از فرزندی و پسری براشون لذت ببرم. از این که یک لیوان آب خنک براشون میارم لذت ببرم. فکر می‌کنم آدمی به خاطر همین لذت‌ها و مسئولیت‌هاست که تشکیل خانواده میره.

 

پ.ن: توضیح عکس مطلب. این پرنده رو پنجشنبه عصر شروع کردم به ساختنش. چوبش رو از یه نجاری تو محله خریدم و با چاقوی ویکتورینوکس که تازه خریده بودم شروع کردم به ساختنش. بعدش هم با سمباده صیقل دادم. بعدش هم عکسو گذاشتم تو اینستاگرام. یک احساسی بهم دست داد که برمیگرده با سالهای آخر دبستان و اوایل راهنمایی. اون موقع‌ها من اصلا اهل درس خوندن تو خونه نبودم! یعنی تو خونه فوقش نوشتنی‌هارو انجام می‌دادم!(البته اکثر اونهارو هم به لطف مبصر بودن و نورچشمی معلم بودن نمی‌نوشتم!) برای همین توی خونه وقتم آزاد بود برای کار با چوب! یادمه که چطور مثلا چند روز کار می‌کردم روی یک طرحی و یه روز می‌بردمش مدرسه و از تعریف و تعجب بقیه چقدر به وجد می‌اومدم. اینجوری هم بود که برای زنگ هنر همیشه یه چیزی داشتم! یک کاردستی چوبی مثلا هواپیمای کوچولویی یا خونه‌ی چوبی و ... . امروز هم همین حس رو داشتم. پرنده رو گذاشتم تو جیبم و رفتم دانشگاه و شرکت! به هرکی رسیدم نشونش دادم و از تعریف بقیه از ظرافتش لذت بردم! :) (حالا مطمئن باشید که از تعریف شما هم لذت خواهم برد!) مثل تعاریف اینستاگرام. توی این همه مدت تقریبا هیچ کدوم از کارایی که ساختم رو برای خودم نگه نداشتم! یه مدت که از تعاریف لذت بردم! نصیب یکی میشه و فقط میتونم امیدوار باشم که طرف گمش نکنه! معلوم نیست شاید یکی هم نصیب شما بشه.

۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

عید غدیر ۹۴

توی ذهنم همه‌ش فکر می‌کردم که پارسال عید غدیر بود آیا که رفتم قم؟ که بالاخره رفتم آرشیو سال پیش رو نگاه کردم و دیدم که بعله ۲۱ مهر پارسال رفتم قم. پدر و مادرم هم رفته بودن. بعد داشتم فکر می‌کردم که پارسال چقدر وبلاگم حالت روزنوشت داشته. 

امسال شد پنجمین سالی که عید قربان رو رفتم خونه! و فکر کنم همه‌ی این پنج سال عید غدیر اینور بودم. 

امروز ظهر رو با بچه‌های اتاق رفتیم دیزی‌سرای طرشت. برای شب هم بلیط تئاتر گرفته بودم. برای اولین بار رفتم تئاتر و تجربه‌ی خوبی بود. 

نمایشش هم دو روی روایت نادری. تو اینستاگرام یکی توصیه کرده بود که بعدش فهمیدم انگار خانم خودش هم بازیگر این تئاتر بوده. :) 

بعدش هم یک کبابی دیدم که روش نوشته بود کباب بناب! و خب اولین باری بود که تو تهران چیزی شبیه کباب! خوردم! :)

عید غدیر ۹۳

چقدر زود گذشت ۹۴. الکی الکی شد ۱۰ مهر! می‌فهمی؟ حوصله‌ ندارم.

 

۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

رفیق(درس‌هایی از پدرم)

امشب پدرم یه خاطره تعریف می‌کرد از سربازی و خدمتش. خاطره‌ای که قبلا هم تعریف کرده. اینکه آموزشی رو افتاده بودن تهران و زمستون بوده و یه روز که برف سنگینی اومده بوده میگن یه سری بیل شکسته هست، کسی بلده دسته‌ی اینارو عوض کنه؟ و پدرم میگه آره من بلدم! و میگه خب تنهایی که نمیشه این رفیقام هم بیان کمکم. پدرم همیشه توی خاطرات اونموقع از رفیقاش میگه که فکر کنم منظورش جبّار و حمید باشه. 

میگه با اینا رفتیم و بیل‌هارو انداختیم توی بخاری بزرگ چوبی! تا دسته‌های شکسته‌شون بسوزه و ... و خودمون من منتظر موندیم. اینجا مادرم میپرسه بلد بودید؟! میگه چی بلد بودیم؟ تازه دیپلم گرفته بودیم! اگه نمی‌رفتیم اونجا باید می‌رفتیم برفی که دیشب باریده بود رو از محوطه‌ی یک هکتاری صبح‌گاه پارو می‌کردیم! «کافی بود یه کمی مغز به خرج بدیم!» بعدش دستگاه رنده بود خیلی طرز کارشو بلد نبودیم ولی یه کمی ور رفتیم و یاد گرفتیم و بیل‌هارو دسته کردیم و تهش هم گفتند از سربازهایی که اینارو شکوندن اینقدر جریمه بگیرید. 

بعد میگه یه بار هم کلید در خوابگاه رو تعمیر کردم و چندتا کار دیگه اینجوری پیش اومد، انجام دادم. یه فرمانده که درجه‌دار قدیمی بود و مجروح شده بود گفت اگه بخوای بگم همینجا بمونی پیش خودمون و نری جبهه؟ یه نفر فنی لازم داریم اینجا. اینجای داستان با هیجان میگم خب چرا نموندی؟!

میگه گفتم آخه رفیقام؟ نمیتونم من بمونم اینجا اونا برن جبهه! اینجا یه جوری از ته دل میگم! «ای‌بابا آدم گاهی وقتا به خاطر رفاقت چه حماقت‌هایی که نمیکنه!!! می‌موندید دیگه!» ( اینجارو توی دلم میگم: کدوم رفیق؟ کدوم کشک؟ این رفیقایی که میگی آخرین بار کی رفتی خونه‌شون؟ من بگم؟ آخرین بار ابتدایی بودیم رفتیم خونه‌ی حمید اینا. اصلا شما که به هیچ‌وجه رفیق‌باز نیستید!) انتظار هم دارم که بابام تایید کنه حرفم رو و بگه آره راست میگی جوونی و خامی و رفاقت و ... . تهش هم بگه پسرم تو اینجوری نباش! خیلی پابند رفیق نباش! تا من درسی که دلم می‌خواد رو بگیرم از این ماجرا! ولی

 

میگه «اونموقع گفتم آخه بمونم اینجا اگه اتفاقی بیفته، چطوری برگردم روستا؟» (بازم توی ذهنم به صورت سریع! میگم یعنی چی چطوری برگردم روستا؟! با ماشین! اتوبوس! یعنی اینقدر وابسته بودید بهشون؟! یعنی چی؟) یه لحظه سکوت می‌کنه! (تازه دوزاری من هم میفته!) تازه می‌فهمم منظور از «اتفاق» و «چطوری» چیه! تازه می‌فهمم منظور از رفیق اونموقع چی بوده. تازه می‌فهمم اینکه تا آخرین نقطه کنار هم بودن یعنی چی. تازه می‌فهمیم چی رو نمی‌فهمم.

۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۲ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان
جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۱۳ ب.ظ چوپان
سیب کال

سیب کال

چند وقت پیش یه جایی (چقدر دقیق آدرس دادم! البته عادتم اینه که چیزی که مهم نیست رو بهش اشاره نکنم!) اَزَمون چندتا سوال پرسیدن مثل اینکه میوه‌ی مورد علاقت چیه؟ من که دیگه طنزم گل کرده بود گفتم(شایدم نوشتم) «سیب کال». آره من عاشق سیب کال هستم. یعنی سیب کال رو بیشترمساویِ سیب ِرسیده دوست دارم. 

بعدش که یه کمی گذشت و سایر گزینه‌ها اومد به ذهنم مثل همیشه که آدم حسرت می‌خوره که ای‌ بابا پس «هلو» و «پرتقال» چی؟ وای «آلبالو» رو بگو!(که هر چقدر بخورم سیر نمی‌شم مگر اینکه تموم بشه یا من تموم بشم.) ولی دیگه سیب کال کار خودشو کرده بود. حتمن سیب کال یه چیزی داشته که قبل از بقیه به ذهنم رسیده!! بعدشم از این سیب‌ کال‌های واقعی‌ها نه مثل این سیب سبز‌ها که الکی خودشون رو زدن به کالی و کلی هم از رسیدگیشون گذشته!

یادمه بچه که بودیم می‌رفتیم باغ عمو نادر. اونموقع توی باغ یه قسمتی داشتن با کلی درخت سیب. از درخت‌ها بالا می‌رفتم. از همون وقتی که دیگه شکوفه‌های سیب می‌ریخت و اون میوه‌ی سیب تشکیل می‌شد و تقریبن یه رنگ سبز +‌ بنفشی داشت با ابعاد ۲ سانتی‌متری شروع می‌کردم به خوردنشون! تا حالا سیب اونقدر کال خوردید؟ فکر نکنم! یه مزه‌ی ملسی داشت که کلا فضای درون دهانت جمع می‌شد!(البته من که کلا بچه‌تر که بودم آلوی کال هم می‌خوردم که خودم الان نمی‌تونم تصور کنم چه‌جوری؟!) 

خلاصه سیب‌کال اونقدری ارزش داشت که تو این اوضاع بی‌پستی و خمودی وبلاگ یه پست به خودش اختصاص بده. اگه یه روز منو دیدید یادتون بیفته که من سیب کال دوست دارم! :)

۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۳ ۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

شارژر

خب سه شنبه تا شنبه شرکت تعطیل بود به خاطر ولادت امام رضا(ع).
ما هم گفتیم یه کمی زودتر بیاییم خونه. سوار اتوبوس شدیم و اومدیم.
بعد از چهارسال اومدن و رفتن برای اولین بار شارژر لپتاپمو جا گذاشتم تو تهزان. اینو شب اولی که رسیدم خونه فهمیدم. اونم بعد اینکه شارژ لپتاپ به نصف رسید. همون لحظه در لپتاپو بستم و به زندگی بدون اون عادت کردم! دیروز هم روی لپتاپ قبلیم که خواهرم استفاده میکنه آنتی‌ویروس نصب کردم! بنده خدا همیشه میگفت منم میگفتم باشه و باز بدون نصب برمیگشتم تهران. 
امروز رفتیم باغ. از اون برنامه‌های همیشگی کباب جمعه‌بازار. درختهای هلو میوه دادن امسال. کلی ذوق کردم. الان هم دارم از گوشیم این پست رو میذارم. باید یه کمی مهارت تایپ با گوشبمو زیاد کنم. راستش با اون گوشی‌های نوکیای دکمه فیزیک خیلی بیشتر و بهتر تایپ میکردم! اصلن من کی‌برد فیزیکی گوشی‌هارو حتی برای بازی هم ترجیح میدم.
یادمه اونموقع خونده بودم یک نویسنده‌ی ژاپنی کل یک کتابشو همینجوری با گوشیش تایپ کرده بوده! منم نوت مینوشتم اونموقع واسه خودم. 
میخواستم تجربه‌ی نوشتن پست با موبایل رو امتحان کنم.
همین. فعلا خونه هستم. معلوم نیست تا کی. یه پست دوست دارم بنویسم.
یا علی.

 

پ.ن: خب این پست درسته که با گوشی نوشته شد ولی نتونستم منتشر (یا حتی ذخیره ش) کنم. برای همین فرستادم تو evernote و الان از لپتاپ قدیمی اینو منتشر می‌کنم. (نمی‌دونید چقدر زور زدم تا این نیم‌فاصله‌هارو تایپ کنم. فردا هم پاشم برگردم تهران.

۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۲ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

عنکبوت

دوشنبه شب میرم حموم. ولی لباس‌شویی‌ها همه‌شون پر هستن و مجبور میشم تا ساعت ۲ بیدار بمونم که لباسارو از لباسشویی بردارم. چون خشکشویی خوابگاه دیر میده لباسارو باید فردا بعد از ظهر بدم بهش که فقط اتوشون کنه. 

 

سه‌شنبه صبح کلاس دارم و بعد از اون یه سر می‌رم شرکت. ناهار شرکت املت هست. حدود ساعت ۵ از شرکت میام بیرون و می‌فهمم خشکشویی خوابگاه رفته مسافرت. لباسارو میدم به خشکشویی محل و خلاصه ساعت هفت میام دانشگاه که از در آزادی بیان دنبالم. میگن ماشین دیر میاد و نیم‌ساعت تاخیر. بعدش میگن اصلن بیا چهار ولیعصر دفتر. میرم. میگم اگه می‌گفتید بیام اینجا برای من راحت‌تر بود. با مترو مستقیم میومدم. همونجا تصمیم می‌گیرم که حسگر‌های حساسیت نسبت به تاخیر و بی‌برنامگی رو خاموش کنم! توی همچین کارهایی این دست مشکلات معموله و بهترین کار اینه که باهاش کنار بیای.

بعد از خوردن شام پاهنگ میگه که بیایید این ماشین و برید اصفهان!! من تعجب می‌کنم! بابا من همین که گفتم قراره با ماشین شخصی بریم خونواده کلی نگران شدن! حالا باید دو نفری خودمون رانندگی کنیم؟! بابا من شب نخوابیدم! 

خلاصه ساعت از ده گذشته که راه می‌افتیم با مهدوی. میگم من توی شهر رو رانندگی نمی‌کنم ولی توی جاده با من!

خلاصه که توی راه کلی اچیومنت آنلاک کردم! مثلن تا حالا ۱۷۰ تا نرونده بودم! یا مثلن ۲۰۰ کیلومتر بدون توقف رانندگی نکرده بودم!

فکر کنم حدود ساعت ۵ بود که رسیدیم شهر ابریشم. خوابیدم.

چهارشنبه تقریبن خوابیدم! شب ساعت ۲۰-۲۱ بود که بچه‌ها رسیدن. به هر مربی یه لیست نه نفره داده بودن که اعضای تیمشو مشخص می‌کرد. بچه‌ها رسیدن. مراسم معارفه. شام. آشنایی. اعلام برنامه‌ها و عکس اول

استقبالاستقبال

از پنجشنبه‌ صبح برنامه‌ها شروع شد. ساعت ۵ نماز صبح بود که البته اجباری نبود! ساعت ۶:۲۰ دقیقه بیدار باش بود و بعدش هم ورزش صبحگاهی و صبحانه. ساعت ۷:۴۰ تا ۹:۳۰ یه سری کلاس و کارگاه بود! براشون کارگاه تفکر سیستمی گذاشته بودن که البته به نظرم یه کمی براشون زود بود! بعد از ۹:۴۵ تا ۱۲ بازدید بود. پل‌ها و منار جنبان و باغ پرندگان و هواپیماسازی و چهل‌ستون و عالی‌قاپو و ... . بعد از ناهار و نماز. ساعت ۲:۳۰ تا ۳:۳۰ استراحت بود! بعدش دوباره کارگاه. کارگاه‌های آشنایی با نانو و سلول‌های بنیادی و ساخت گلایدر و موشک آبی و سازه‌ی سبک و ... . بعدش هم از ۵:۳۰ تا ۸ مسابقات ورزشی بود. بعد از شام و نماز هم جُنگ شب بود که اجراش و محتواش بیشترش با خود بچه‌ها بود. یعنی بچه‌ها خودشون برنامه‌ی تئاتر طنز و موسیقی و کلیپ و مسابقه برگزار می‌کردن تا ساعت ۱۱:۳۰. ۱۲ هم خاموشی بود. خب توی این برنامه‌ی فشرده حساب کنید چقدر من دچار کمبود خواب می‌شدم! برای همین یکی دو بار که روی صندلی چرت زده بودم بچه‌ها سوژه‌م کرده بودند و دیگه پای ثابت کلیپ‌های هر روز خواب من بود!!

البته یه کمی هم خودم باهاشون همکاری می‌کردم!

خواب مخفیخواب مخفی

خلاصه که اردوی خوبی بود. روز اول گفتند که گروه‌ها یک اسم قرآنی انتخاب کنند که با اون شناخته بشن! من هم که اصل همیشگی غیرجدی بودن رو رعایت کردم و به بچه‌ها پیشنهاد کردم بین «دخان» و «عنکبوت» جفتش اسم سوره هستند! با نظر بچه‌ها «عنکبوت» انتخاب شد و اسم سایر گروه‌ها: سحاب و سلام و کوثر و مقتدرون و فرقان و ریاح و ... بود. 

بچه‌های گروه یه جوری خودسازمان‌یافته بودند! (self-organized) مثلا گروه‌های دیگه سرگروه صبح مجبور بود اینارو بیدار کنه برای صبح‌گاه. بچه‌های گروه ما منو بیدار می‌کردن!! از شب دوم هم دیگه شبا خودشون زود می‌خوابیدن! خلاصه که اذیتی می‌شدم!

روز اولی که امیتازهارو اعلام کردن تیم ما اول شد! البته روز اول امتیاز خاصی نبود به جز همون توی صبح‌گاه اولین تیم حاضر شدن و مرتب کردن تخت‌ها و جمع‌کردن سفره‌ی تیم بعد از غذا. ولی خب تیم ما اول شد و یه جورایی شدیم مدافع عنوان قهرمانی!

تا آخرین روز هم تیم ما تقریبن امتیاز‌های صبح‌گاه و نظم رو می‌گرفت ولی خب توی امتیاز‌های درشت که مال مسابقات ورزشی بود شانسی نیاوردیم. همه‌ی مسابقات ورزشی به جز دارت! رو تو همون بازی اول دوم حذف شدیم! حتی طناب‌کشی که به خاطر جثه‌ی بچه‌ها روش حساب ویژه باز کرده بودیم!

خلاصه تیم ما روز بعدش فکر کنم چهارم شد! عنکبوت به صورت آهسته و پیوسته فقط امتیازهای ریز نظم و انضباط رو جمع می‌کرد. یه بار بچه‌ها تصمیم گرفتن برای نماز صبح بیدار بشن و بعدش نخوابن تا صبح‌گاه!! اوضاعی بود!! بعد از نماز موندن توی حیاط و بازی کردن! منم یه کمی توی حیاط خوابیدم. صبح هم رفتن تیم‌های دیگه رو بیدار کردن! قیافه‌ی تیم‌هایی که بیرون میومدن جالب بود!!

خلاصه که هر چی بود تموم شد. اردوی خوبی بود. برنامه‌هاش جالب بودن. بنده‌خداها به جای دولتی یا حکومتی خاصی وصل نبودن و برای همین یه کمی می‌گفتن توی تامین مالی مشکل دارن. سعی می‌کردن با کمترین هزینه بهترین امکانات رو برای بچه‌ها فراهم کنن. هر چند این وسط بعضی وقتا شاید وعده‌ی غذایی خوب از آب در نمیومد. 

چگالی اتفاقات و برنامه‌های این یه هفته شاید با چند ماه برابری کنه. شما بگیر از استخر و قایق‌سواری و کالسکه‌سواری و ترامبولین(گ داره یا نه؟) و آب‌بازی و مافیا و گردش‌ها و مسابقات و ... تا رصد که البته به دلیل ابری بودن هوا به ارائه‌ی اسلاید انجامید!! 

توی مسابقه‌ی گلایدر هر سه نفر از بچه‌ها یه گلایدر می‌ساختن منم هوس کردن و تنهایی نشستم یه گلایدر ساختم. نیاز به کار با چوبم ارضا شد اصلن. توی مسابقه‌ش هم شرکت کردم و با ۲۵ متر اول شدم. ولی خب امتیازش برای هیچ تیمی ثبت نشد. خیلی مواظب بودم که نشکنه اون گلایدر ولی دیدم که نمی‌تونم تا تهران سالم بیارمش. برای همین بال و دمشو به ۹ قسمت تقسیم کردم و روی هر کدوم یه امضا زدم دادم به نه نفر بچه‌های تیم که یادگاری نگه دارن!

گلایدرگلایدر

همیشه یکی از علاقه‌مندی‌هام کُرد‌ها بودن. زبانشون. فرهنگشون و شاید مهمتر از همه لباسشون. این اردو بهترین فرصت بود برام. شلوار کردی رسمی که داشته بودم رو پوشیده بودم. با همون به استقبال بچه‌ها رفتم. بچه‌ها فکر کرده بودن کُردم. به خاطر موقعیت شهرمون کمی هم کردی بلد بودم. ولی توی این یه هفته واقعن کلی کُردی یاد گرفتم. آخراش دیگه جوری شده بود که مفهوم جملاتشونو متوجه می‌شدم برای همین شک کرده بودن که من واقعن کُردم!!! می‌گفتن به ما دروغ گفتی! :) حتی با شلوار کُردی داخل شهر هم رفتم!!! فکر کنم یکی از آرزوهام برآورده شد. 

آخرش هم در کمال ناباوری عنکبوت که می‌گفتند سست‌ترین خانه رو داره تیم سوم شد و به بچه‌های تیم کیت روباتیک دادند.

وسط‌های اردووسط‌های اردو

سه‌شنبه باز ساعت حدود نه بود که مراسم خداحافظی با بچه‌ها بود. سرگروه‌ها به صف ایستاده بودن و بچه‌ها از زیر قرآن رد می‌شدن و باهامون خداحافظی می‌کردن. دود اسفند و آهنگ «سلام آخر» خواجه‌امیری هم بود. فضای گریه بود. وضعی بودا. اصلا نمی‌شد باور کرد که این بچه‌های شر که تا چند ساعت قبل داشتیم باهاشون سر به موقع برگشتن از بازار بحث می‌کردیم اینجوری گریه بکنن. ما هم گریه می‌کردیم. (اشک)

ما هم چهارشنبه برگشتیم. برگشتیم به روزمرگی.

۲۳ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۸ ۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

سالنامه ۹۳

 

فروردین:

امسال یک نهضت کتابخوانی کردم. فکر کنم از بهمن ۹۲ شروع شد. از وقتی که رفتم پیش یکی از استادامون و باهاشون صحبت کردم. گفتم که من آدمی هستم که خیلی کارهارو شروع میکنم ولی بعدش بیخیال میشم. مثلن کلی کتاب شروع کردم و ناتموم موندن. گفتن که با خودت یه قرار بذار که هیچ کتابی رو شروع نخواهی کرد مگه کتابهای فعلی تموم بشن. این قرار رو گذاشتم و تقریبن سال پرکتابی رو گذرونم. توی عید چندتا کتاب خوب خوندم. چندتا از کتابهای قدیمی رو هم بازخوانی کردم. 

 

اردیبهشت:

از اردیبهشت چیزایی که یادمه اینه که با بچه‌ها قرار گذاشتیم رفتیم نمایشگاه کتاب. با بچه‌های همشهری. بعد کلی کتاب خریدم. و شروع کردم به خوندنشون. شروع مطالعه‌ی کتابهای صفایی حائری. آهان یه سر هم رفتم تبریز و اونجا هم کلی با دوستان خوش گذشت. 

 

خرداد:

خرداد ماه سختی بود. مادرم تولدش رو تو بیمارستان بستری بود. بعد رفتن خواهرم به دانشگاه پدر و مادرم موندن دوتایی. مادرم قلبش مشکل پیدا کرده بود و به من هم چیزی نمی‌گفتن. منم امتحانام شروع شده بودن. وسط امتحانات سه روز خالی بود. اومدم خونه دیدم که مادرم بعضی روزا دچار حمله قلبی میشه و قرص زیرزبانی و ... . خدا خودش کمک کرد. 

-- فصل بهار توی انتخابات انجمن علمی دانشکده شرکت کردیم و آخرین نفر شدیم و به عنوان عضو (املاشو بلد نیستم!) وارد انجمن شدیم! فکر کنم اردیبهشت بود.

تیرماه:

یادمه اوایل تیرماه بود که گفتیم بریم یه کاری شروع کنیم. رفتیم کمپ اندروید بیپ با عرفان. یادمه که یه سری چیزا از خدا خواستم. همین اوایل تیرماه بود که دیگه برزبان آوردم و تقریبن گند زدم به همه‌چی! بعدشم هرچی دویدیم به در بسته خورد و آخرش هم شد اون آخر شهریور. تیرماه بود که اومدم بیان. از کمپ هم خارج شدیم. از ماه رمضون نتونستم بهره‌ی مناسبی ببرم. آزمونش رو هم خراب کرد.

 

مرداد:

عید فطر رو به خاطر پروژه‌ی درس تحلیل‌طراحی استاد ابطحی مجبور شدم برگردم تهران. و اولین عید فطری باشه که خونه نیستم. آبان بیشترش به ترم تابستونی و پروژه‌ی تحلیل گذشت. یک سری اتفاق تابستون افتاد ولی دقیق یادم نیست کدوم ماه. آخرین بار. 

 

شهریور:

شهریور خیلی سریع گذشت. تا اومدم به خودم بیام تابستون تموم شد و باید برای شروع سال جدید آماده می‌شدم. دوست داشتم اردوی مشهد رو برم نشد. آخرین نامه رو نوشتم. یک نامه نوشتم برای اسفندماه که همین امروز یهو دیدم یه ایمیل اومده از ۱۹ شهریور و توش ۶ ماه آینده رو پیش‌بینی و برنامه‌ریزی کرده. ولی راستش توی اون ایمیل خیلی چیزا اونجوری نشده بودن!

(اینم آدرس یه سایت که می‌تونید برای خودِ آینده‌تون ایمیل بفرستید! futureme.org )

 

مهر:

ترم هفتم دانشگاه شروع شد. اصلن آماده نبودم برای شروع ترم. یعنی راستش خستگی ترم قبلی از تنم نرفته بود.

 

آبان:

می‌رفتیم شرکت و دانشگاه و ماه محرم جزو بهترین ماه‌های عمرم بود. سخنرانی‌های حسینیه‌ی ارشاد رو رفتیم. بعدشم مراسم میاندوآب. ۲۱ آبان پدرم تصادف کرد. اومدم خونه و تا هشت بهمن خونه بودم. 

آذر و دی: خونه بودم. ترم رو حذف کردم. مرخصی گرفتم. پدرم باید سه ماه استراحت می‌کرد. بعد رفتن به دانشگاه سابقه نداشت این مدت پشت‌سر هم خونه باشم. تجربه‌ی عجیب و جالبی بود. احساس می‌کنم بزرگتر شدم. تنها چیزی که می‌تونم در مورد این دوره‌ی سه ماهه بگم "جالب"ه. همین.


بهمن:

۸ بهمن برگشتم تهران. ترم جدید شروع شد. برگشتم شرکت. 

اسفند:

اسفند هم اومد و تموم شد. روزهای آخر به خاطر یه پروژه تو شرکت مونده بودم تهران. ۲۴ اسفند عصر تصادف کردم. 

 

جمع‌بندی: ۹۳ سال سنگینی بود. بیماری قبلی مادرم و تصادف پدرم و خودم. فقط می‌تونم بگم که خدایا شکرت که به خیر گذشت که البته هر چی تو بگی خیره و شاید برای ما سخت باشه و همون آیه‌ی معروف. خدایا امیدوارم سال ۹۴ بتونم خیر و حکمتت رو بهتر درک کنم. خودت کمک کن.

۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان