دوشنبه شب میرم حموم. ولی لباسشوییها همهشون پر هستن و مجبور میشم تا ساعت ۲ بیدار بمونم که لباسارو از لباسشویی بردارم. چون خشکشویی خوابگاه دیر میده لباسارو باید فردا بعد از ظهر بدم بهش که فقط اتوشون کنه.
سهشنبه صبح کلاس دارم و بعد از اون یه سر میرم شرکت. ناهار شرکت املت هست. حدود ساعت ۵ از شرکت میام بیرون و میفهمم خشکشویی خوابگاه رفته مسافرت. لباسارو میدم به خشکشویی محل و خلاصه ساعت هفت میام دانشگاه که از در آزادی بیان دنبالم. میگن ماشین دیر میاد و نیمساعت تاخیر. بعدش میگن اصلن بیا چهار ولیعصر دفتر. میرم. میگم اگه میگفتید بیام اینجا برای من راحتتر بود. با مترو مستقیم میومدم. همونجا تصمیم میگیرم که حسگرهای حساسیت نسبت به تاخیر و بیبرنامگی رو خاموش کنم! توی همچین کارهایی این دست مشکلات معموله و بهترین کار اینه که باهاش کنار بیای.
بعد از خوردن شام پاهنگ میگه که بیایید این ماشین و برید اصفهان!! من تعجب میکنم! بابا من همین که گفتم قراره با ماشین شخصی بریم خونواده کلی نگران شدن! حالا باید دو نفری خودمون رانندگی کنیم؟! بابا من شب نخوابیدم!
خلاصه ساعت از ده گذشته که راه میافتیم با مهدوی. میگم من توی شهر رو رانندگی نمیکنم ولی توی جاده با من!
خلاصه که توی راه کلی اچیومنت آنلاک کردم! مثلن تا حالا ۱۷۰ تا نرونده بودم! یا مثلن ۲۰۰ کیلومتر بدون توقف رانندگی نکرده بودم!
فکر کنم حدود ساعت ۵ بود که رسیدیم شهر ابریشم. خوابیدم.
چهارشنبه تقریبن خوابیدم! شب ساعت ۲۰-۲۱ بود که بچهها رسیدن. به هر مربی یه لیست نه نفره داده بودن که اعضای تیمشو مشخص میکرد. بچهها رسیدن. مراسم معارفه. شام. آشنایی. اعلام برنامهها و عکس اول
استقبال
از پنجشنبه صبح برنامهها شروع شد. ساعت ۵ نماز صبح بود که البته اجباری نبود! ساعت ۶:۲۰ دقیقه بیدار باش بود و بعدش هم ورزش صبحگاهی و صبحانه. ساعت ۷:۴۰ تا ۹:۳۰ یه سری کلاس و کارگاه بود! براشون کارگاه تفکر سیستمی گذاشته بودن که البته به نظرم یه کمی براشون زود بود! بعد از ۹:۴۵ تا ۱۲ بازدید بود. پلها و منار جنبان و باغ پرندگان و هواپیماسازی و چهلستون و عالیقاپو و ... . بعد از ناهار و نماز. ساعت ۲:۳۰ تا ۳:۳۰ استراحت بود! بعدش دوباره کارگاه. کارگاههای آشنایی با نانو و سلولهای بنیادی و ساخت گلایدر و موشک آبی و سازهی سبک و ... . بعدش هم از ۵:۳۰ تا ۸ مسابقات ورزشی بود. بعد از شام و نماز هم جُنگ شب بود که اجراش و محتواش بیشترش با خود بچهها بود. یعنی بچهها خودشون برنامهی تئاتر طنز و موسیقی و کلیپ و مسابقه برگزار میکردن تا ساعت ۱۱:۳۰. ۱۲ هم خاموشی بود. خب توی این برنامهی فشرده حساب کنید چقدر من دچار کمبود خواب میشدم! برای همین یکی دو بار که روی صندلی چرت زده بودم بچهها سوژهم کرده بودند و دیگه پای ثابت کلیپهای هر روز خواب من بود!!
البته یه کمی هم خودم باهاشون همکاری میکردم!
خواب مخفی
خلاصه که اردوی خوبی بود. روز اول گفتند که گروهها یک اسم قرآنی انتخاب کنند که با اون شناخته بشن! من هم که اصل همیشگی غیرجدی بودن رو رعایت کردم و به بچهها پیشنهاد کردم بین «دخان» و «عنکبوت» جفتش اسم سوره هستند! با نظر بچهها «عنکبوت» انتخاب شد و اسم سایر گروهها: سحاب و سلام و کوثر و مقتدرون و فرقان و ریاح و ... بود.
بچههای گروه یه جوری خودسازمانیافته بودند! (self-organized) مثلا گروههای دیگه سرگروه صبح مجبور بود اینارو بیدار کنه برای صبحگاه. بچههای گروه ما منو بیدار میکردن!! از شب دوم هم دیگه شبا خودشون زود میخوابیدن! خلاصه که اذیتی میشدم!
روز اولی که امیتازهارو اعلام کردن تیم ما اول شد! البته روز اول امتیاز خاصی نبود به جز همون توی صبحگاه اولین تیم حاضر شدن و مرتب کردن تختها و جمعکردن سفرهی تیم بعد از غذا. ولی خب تیم ما اول شد و یه جورایی شدیم مدافع عنوان قهرمانی!
تا آخرین روز هم تیم ما تقریبن امتیازهای صبحگاه و نظم رو میگرفت ولی خب توی امتیازهای درشت که مال مسابقات ورزشی بود شانسی نیاوردیم. همهی مسابقات ورزشی به جز دارت! رو تو همون بازی اول دوم حذف شدیم! حتی طنابکشی که به خاطر جثهی بچهها روش حساب ویژه باز کرده بودیم!
خلاصه تیم ما روز بعدش فکر کنم چهارم شد! عنکبوت به صورت آهسته و پیوسته فقط امتیازهای ریز نظم و انضباط رو جمع میکرد. یه بار بچهها تصمیم گرفتن برای نماز صبح بیدار بشن و بعدش نخوابن تا صبحگاه!! اوضاعی بود!! بعد از نماز موندن توی حیاط و بازی کردن! منم یه کمی توی حیاط خوابیدم. صبح هم رفتن تیمهای دیگه رو بیدار کردن! قیافهی تیمهایی که بیرون میومدن جالب بود!!
خلاصه که هر چی بود تموم شد. اردوی خوبی بود. برنامههاش جالب بودن. بندهخداها به جای دولتی یا حکومتی خاصی وصل نبودن و برای همین یه کمی میگفتن توی تامین مالی مشکل دارن. سعی میکردن با کمترین هزینه بهترین امکانات رو برای بچهها فراهم کنن. هر چند این وسط بعضی وقتا شاید وعدهی غذایی خوب از آب در نمیومد.
چگالی اتفاقات و برنامههای این یه هفته شاید با چند ماه برابری کنه. شما بگیر از استخر و قایقسواری و کالسکهسواری و ترامبولین(گ داره یا نه؟) و آببازی و مافیا و گردشها و مسابقات و ... تا رصد که البته به دلیل ابری بودن هوا به ارائهی اسلاید انجامید!!
توی مسابقهی گلایدر هر سه نفر از بچهها یه گلایدر میساختن منم هوس کردن و تنهایی نشستم یه گلایدر ساختم. نیاز به کار با چوبم ارضا شد اصلن. توی مسابقهش هم شرکت کردم و با ۲۵ متر اول شدم. ولی خب امتیازش برای هیچ تیمی ثبت نشد. خیلی مواظب بودم که نشکنه اون گلایدر ولی دیدم که نمیتونم تا تهران سالم بیارمش. برای همین بال و دمشو به ۹ قسمت تقسیم کردم و روی هر کدوم یه امضا زدم دادم به نه نفر بچههای تیم که یادگاری نگه دارن!
گلایدر
همیشه یکی از علاقهمندیهام کُردها بودن. زبانشون. فرهنگشون و شاید مهمتر از همه لباسشون. این اردو بهترین فرصت بود برام. شلوار کردی رسمی که داشته بودم رو پوشیده بودم. با همون به استقبال بچهها رفتم. بچهها فکر کرده بودن کُردم. به خاطر موقعیت شهرمون کمی هم کردی بلد بودم. ولی توی این یه هفته واقعن کلی کُردی یاد گرفتم. آخراش دیگه جوری شده بود که مفهوم جملاتشونو متوجه میشدم برای همین شک کرده بودن که من واقعن کُردم!!! میگفتن به ما دروغ گفتی! :) حتی با شلوار کُردی داخل شهر هم رفتم!!! فکر کنم یکی از آرزوهام برآورده شد.
آخرش هم در کمال ناباوری عنکبوت که میگفتند سستترین خانه رو داره تیم سوم شد و به بچههای تیم کیت روباتیک دادند.
وسطهای اردو
سهشنبه باز ساعت حدود نه بود که مراسم خداحافظی با بچهها بود. سرگروهها به صف ایستاده بودن و بچهها از زیر قرآن رد میشدن و باهامون خداحافظی میکردن. دود اسفند و آهنگ «سلام آخر» خواجهامیری هم بود. فضای گریه بود. وضعی بودا. اصلا نمیشد باور کرد که این بچههای شر که تا چند ساعت قبل داشتیم باهاشون سر به موقع برگشتن از بازار بحث میکردیم اینجوری گریه بکنن. ما هم گریه میکردیم. (اشک)
ما هم چهارشنبه برگشتیم. برگشتیم به روزمرگی.