گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۵۷ مطلب با موضوع «شخصی :: خاطره» ثبت شده است

دیزی در ساعت ۱۰ شب!

عصر دوستم تو چت میگه که میخوای کوفته سفارش بدم برای شام!!؟؟

میگم نه. میخوای پاشیم بیرون یه چیزی بخوریم. ساعت از ۹ گذشته که میزنیم بیرون.

میریم بی‌آر‌تی معین. میدون انقلاب پیاده میشیم. میریم یه غذاخوری کوچیک هست اونطرف. اول خداخدا میکنم باز باشه(چون من پیشنهاد دادم اینجا رو) میبینیم که بازه. بعد میگم ای کاش دیزیش تموم نشده باشه.

دوتا دیزی سفارش میدیم. ساعت از ۱۰ گذشته. دیزیِ خیلی خیلی چسبید. ( به قول آقای دکتر فکر کنم یه کمی هم اکسیژن جذب کرد و به ۲۰۰درصد گوشت تبدیل شد.) 

برمیگردیم. همیشه یه ایستگاه پیاده میریم. اینبار پیشنهاد میدیم که یه کمی بیشتر پیاده بریم. میرسیم بی‌آرتی شریف. چه زود گذشت؟؟

تازه داشت صحبتمون گل می‌کرد.

حالا خداخدا میکنم که بستی فروشی سر خیابون اکبری هنوز باز باشه. ساعت ۲۳:۳۰ !!! هنوز بازه. البته چراغاش نیمه روشنن.

بستنی میگیرم. میرسیم خوابگاه.

 

////////

امروز بابام اینا تو باغ یه کلبه(واژه ی خوب پیدا نکردم. یه ساختمون کوچیک کنار باغ) ساختند. هوس کردم برم. عصر که با بابام صحبت میکردم میگفت دارم میرم قارچ جمع کنم :) . جمعه روز پدره . امیدوارم بتونم برم خونه :)

 

//////

تازگی زیاد پست میذارم. یه جورایی به خاطر این زیاده نویسی احساس بدی دارم ولی برام مهم نیس. من اینجارو برای خودم مینویسم نه برای مخاطب و خواننده. همون اولش هم قرارم این بود که بازه های زمانی پست‌هام شرطی نداره. ممکنه یه ماه چیزی پست نکنم(تا حالا که اتفاق نیفتاده!!!) و ممکنه روزی چندتا پست بذارم. پس برای من که مهم نیس زیاد نوشتن ولی اگه مخاطب(کو مخاطب؟؟) اذیت میشه نخونه. وایسه چند وقت یه بار بیاد یه جا بخونه!‌ :))

۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۵۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

شب آرزوها

حالم خوبه شکر خدا.

دیروز رفتم خوابگاه شهید بهشتی پیش دکترها!

امروز برگشتم. موقع برگشت سری هم به کتابفروشی‌های انقلاب زدم و طبق معمول چند تا کتاب خریدم. امشب میشینم یکیشو تموم میکنم!

تو راه اتفاقی یه جای آشنا رو دیدم. بعدش به صورت اتفاقی‌تر یک آدم آشنا رو دیدم. داشتم فالوده بستنی میخوردم دیدم یه نفری که اتفاقن قیافش هم آشنا به نظر میرسه عجیب خیره شده به من. خلاصه اونا پاشدن برن منم فالوده‌م هنوز تموم نشده افتادم دنبالشون ،تو پله برقی رسیدم بهش. آره خودش بود. همون آدمی که یک موقعی میاندوآب با هم تو کتابخونه سلام علیکی داشتیم!!!! 

بعدش هم که با مامانم صحبت کردم. سپردم که امشب هم خودش دعام کنه و هم بسپاره بابام و خواهرم دعام کنن. میگم دعام کن میگه آخه میترسم یه دعایی کنم بعدن بیایی بگی این چه دعایی بود کردی!؟! :) . گفت دعام میکنم دعاهات مستجاب بشن! (آی کلک!)

 

اول از هر آرزویی خدایا شکرت به خاطر همه نعمت‌هایی که حتی نمیتونم توی ذهنم یه جا جمعشون بکنم. به خاطر خانواده خوب و سالمی که دارم. به خاطر سلامتی. به خاطر دوستانم. به خاطر خودت .

/////////////

 

شب آرزوها آرزو میکنم همیشه کلی آرزو داشته باشید. برای یک آدم به نظرم بدتر از مرگ اینه که آرزوهاش تموم بشن.

آرزوی خیلی‌هامون ،حداقل طبق عادت،‌ اینه که منتَظَر ظهور کنه. ولی به نظرم درست آرزو نمیکنیم. یعنی واقعن منتَظِر نیستیم. ببین وقتی منتظِر تماس یه نفر هستی، وقتی منتظری "یک‌نفر" بهت پیامک یا ایمیل بزنه ،(هر چند میدونی که غیرممکنه حتی!) ولی با چه احساسی انباکستو چک میکنی؟ وقتی نصف شب بهت پیامک میاد و با این که میدونی این موقع شب فقط تو و جغد شب و اپراتور موبایل بیدارن چه‌جوری میری سراغ گوشیت؟ به اینا میگن انتظار. معنی انتظار رو مادری میدونه که بعد بیست و چند سال هنوز هم که هنوزه چشمشو به در دوخته. با هر صدای در دلش میریزه با این که سعی میکنه به روی خودش نیاره. معنی انتظار رو خیلیا میدونن. و به نظرم منتَظِر واقعی از شوق جمعه باید مثه همون عاشق پرپر بزنه. باید به خورشید التماس کنه که زود باش طلوع کن. 

همون شعری که از شهریار گذاشته بودم چند پست پیش. عاشق منتَظِر میگه که چشمام به ستاره ی صبح التماس میکنن که طلوع نکن، بلکه این معشوق من بیاد. من به نظرم انتظار یعنی این و با این حساب من منتظر محسوب نمیشم و آرزو میکنم بتونم منتَظِر ِ منتَظَر بشم.

 

////

آرزوی دیگه‌م اینه که خدایا آزادی‌‌مو ازم بگیر. من آزادی نمیخوام. من آزادی رو دوست ندارم. نمیخواد در برابر تو آزاد باشم. میخوام در برابر تو بنده باشم. آرزو میکنم در برابر دنیا آزاده باشم و در برابر خدا بنده.

 

///////

خدایا آرزوی آخرم اینه که همه ی اونایی که هنوز نور و علاقه ای توی دلشون مونده رو خودت راهنمایی کنی. 

 

/////

همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و البته تموم شده بود( )

 

////

راستی امروز (پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت) مثه این که من امتحان تنظیم خانواده داشتم و بی‌خبر پاشدم رفتم مهمون. شب بچه‌ها در مورد امتحان صحبت میکردن منم فهمیدم به‌به :) :)

۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۵۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

جمعه ۱۳ اردیبهشت

جمعه ۱۳ اردیبهشت:

تا قبل از ظهر که رفته بودم بیرون. اتفاقی مدیر دوره راهنمایی و معلم علوم راهنماییمون رو دیدم. معلم علوممون موهاش سفید شده بود. دلم گرفت! یک زمانی با هم فوتبال بازی میکردیم. مدرسه بعد از ظهرها کلاس تقویتی گذاشته بود میرفتیم فوتبال بازی میکردیم با بچه ها!!

برای ناهار قرار شد با بابام هم بریم باغ و هم اینکه تو راه کباب بگیریم. وسط راه دیدیم زیاد گرسنه نیستیم گفتیم خودمون گوشت بگیریم برگ بپزیم. (خلاصه از بساط سیخ و منقل همه چی مونده بود خونه و با کمترین امکانات این کار رو کردیم.)

بر این تصمیمم که یک سالی رو کشاورزی یا چوپانی بکنم مصمم‌تر شدم!

برای شب ساعت ۱۰:۳۰ بلیط داشتم(بلیط که چه عرض کنم، به راننده سپرده بودم) اونقدر خسته بودم که تا خود صبح خوابیدم.

صبح هم رسیدم گرفتم تا ظهر خوابیدم!

 

همین!


یکی از مشکلات استفاده‌ی از ‌‌فیل.تر دور بزن اینه که مجبور میشه آدم مثه این ترول ها سرچ کنه!!!!

یه چیزی جستجو کرده بودم که از ۳ کلمه عربی تشکیل شده بود واسه همین نتایج همه ش صفحات عربی بود!! و من مجبور شدم آخرش یه عبارت  "چیه" اضافه کنم! خندم گرفت !

 


از بدی های خیلی بد ِ سیگار اینه که حتی اگه در همون لحظه نکشی هم باعث اذیت میشی! یارو سیگار نمیکشید (در اون لحظه) ولی بوی گندش حال آدمو به هم میزد. بعد اونوقت پدر ِ بنده به خاطر دئودورانت زدن به من گیر میده که شاید بغل دستیت حساسیت داشته باشه و تنگی نفس بگیره!!! نکش آقا نکش


حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:
                 وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی  !


پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

 

آی...

ناگهان  
           چقدر زود
                         دیر می شود!

 

 

 

این حال و روز منه! مخصوصن هر وقت که میرم خونه . اولش کلی برنامه دارم . کلی کار قراره انجام بدم. کلی حرف دارم که قراره بزنم. ولی وقتی به خودم میام که مثلن روز آخره و باید با عجله وسایلمو جمع کنم. میترسم عاقبت زندگیمون هم همینجوری بشه. حداقل کاش اون موقع هم یه روز مونده به خودمون بیاییم. حداقل از بین اون همه حرف چند‌تایی رو با عجله بگیم.

 

وقت نشد حرف بزنم.

۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۳۷ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

روز معلم سال ۹۲

صبح دیر بیدار شدم.

کار خاصی نداشتم. چندتا ساچمه. بعد از ظهر یه پیامک پیشنهاد تدریس اومد برام. برای تابستون.

 

عصر رفتم بیرون. کفش دقیقن مدل پارسالمو خریدم. فقط یادم نیس پارسال چه شماره ای بود!!

با چندنفر دوست و آشنا ملاقات کردم. بعد پدرم اومد دنبالم بردم جگرکی!

 

بعد من باز پیاده رفتم سمت مسجد. 

بعدش هم که برگشتم خونه.

و اما جالبترین کار امروز:

پشت لپتاپ نشسته بودم که نمیدونم چی شد بحث این شد که پدرم به معلم دوران ابتداییشون روز معلم رو تبریک بگن. من هم آنلاین شدم و دیدم که معلم سابق پدرم هم آن هستن. سلام دادم و از قول پدرم تبریک گفتم و کمی صحبت کردیم(کردند!). بعد هم دوتا از عکسهای اون موقع را فرستادم براشون. خیلی جالب بود.

فکرش را بکن. حدود سال ۱۳۵۳ یعنی حدود ۳۰ سال پیش.

بازی دنیا چه قدر عجیبه!

۳۰ سال دیگه ما کجاییم؟ چیکار میکنیم؟ معلمهای ما کجا هستند؟

راستی امروز هر چه قدر منتظر موندم یه نفر روز معلم رو به من تبریک نگفت! خب نامردا حداقل یه کلمه که از من یاد گرفتید. و البته این خیلی نکته ی بزرگیه. معلم هم شدی باید معلمی بشی که لیاقت تبریک گفتنو داشته باشی. خیلی باید به این توجه بکن(ی)م.

 

فردا احتمال زیاد بریم باغ.

۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

روز مادر اومدم خونه

اومدم خونه . با یک اتوبوس خیلی داغون

 
عصر خواستم با بچه ها بریم بیرون . خبر دار شدم که پدر یکی از همکلاسی‌هامون فوت کرده :( . رفتیم مسجد.
 
رفتم با یکی در مورد دو تا مساله صحبت کردم. راضی ام.
 
نمازو رفتیم مسجد جامع. مدیرمونو دیدم.
 
شب شیرینی خوردیم.
 
پنجشنبه دیر بیدار شدم. باغچه ی حیاط رو آب دادم. چند تا ساچمه زدم به سیبل. الان یه کامیت کردم.
 
عصر میرم بیرون. راستی راستی ۵-۶ کیلو وزن کم کردم ظرف یک ماه!!!!!! اصلن باورم نمیشد. وقتی رفتم رو ترازو منتظر وزن قبلیم بودم که یه هو دیدم ۷ کیلو کمتر نشون میده(البته اون لحظه ۱۲ ساعت بود که چیزی نخورده بودم!!) بعدش دوباره وزن کردم ۵ کیلو وزن کم کردم :)
 
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید
۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۴۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

سریعترین راه ارسال

برای نصب یه نرم افزاری (PyCharm) به لایسنس کی (License key) نیاز داشتم. بعد فایل کیجن (KeyGen) این شرکت .exe بود. این فایل رو روی مک داشتم. ریختمش روی فلش بعد بردم تو اون یکی لپتاپ که ویندوز بالا آورده بودم.

فایل رو اجرا کردم و یه لایسنس ساختم. بعد گفتم حالا اینو چه جوری بفرستم به اون یکی؟؟؟ گزینه هایی که اونموقع پیش ذهنم اومد:

۱- کپی کنم توی یه فایل متنی - بریزم رو فلش - فلش رو دربیارم و بزنم به مک.

۲- وارد یکی از اکانت های میلم بشم . ( یوزر و پس و ... ) یه ایمیل بزنم به خودم!!!!- ایمیلو باز کنم تو مک و ...

۳- اِورنوت(evernote) رو بالا بیارم و توش نوت(note) بکنم!( که باز هم نیاز به sign in و زمانی هم برای sync شدن داشت!!!)

۴- حتی به ذهنم رسید که اون فایل متنی رو که میخواستم توش بریزم رو به جای فلش بندازم تو پوشه ی  Dropbox ام. اونم که دیدم علامت syncش نشون میده حالا حالاها طول میکشه که تغییرات برسه به مک!!!

 

و اما کاری که من کردم!!! . رفتم توی آدرس وبلاگ خودم و توی آخرین پست یه نظر گذاشتم و توش اون لایسنس کی رو کپی کردم!!!

به همین سادگی! به همین خوشمزگی! نیازی هم به sign in شدن نداشت!

و بعد توی مک ، مدیریت وبلاگم باز بود و لایسنس کی رو برداشتم!!!

 

:)

۰۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۵۶ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

کشاورزی و من

خب امروز رفتیم باغمون و حدود 160 تا نهال غرس کردیم. یعنی به اندازه ای خسته شدم که نگو. فکر کنم کل ماهیچه های بدنم کار کردند. یعنی بیشتر از توانبخشی سه شنبه برام مفید بود!!!

خب یکی از آرزوهام همین کشاورزی بود.( یکی هم چوپانیه. یعنی واقعن برم چوپانی. و همین طور چندتا کار دیگه) . کشاورزی به نظرم خیلی سخته ولی خیلی جالبه. زیر آفتاب با کلاه و عینک. فکرت خیلی آرومه. آرامش داری. میتونی خوب فکر کنی.

قانون کاشت و برداشت. هر چی بکاری همونو میتونی(شاید) درو کنی.

راستی یه چیز جالب دیگه. این سگهای گله اگه یه تیکه چوب بگیری دستت میترسن و فرار میکنن. اندازه و قطر چوب اصلن اهمیتی نداره. چون وقتی کوچیک بوده از چوب ترسیده دیگه براش فرقی نداره. فقط کافیه چوب رو توی دست یه آدم ببینن . مطمئنن اگه بخوان حمله کنن به آدم با اون چوب نمیشه کاری کرد و فوقش یه کمی دردشون میگیره ولی میتونن آدمو لت و پار کنن ولی همین ترسه نمیذاره.

 

بوی روغن ماهی: راستش درسته من خیلی از ماهی خوشم میاد ولی نمیتونم با این بوی بدش کنار بیام. بعد برام سواله که آیا این بو برای همه بده یا برای بعضیا یا خیلیا. ما مثلن کسی هست که از بوی ماهی خوشش بیاد؟؟؟ دیروز رفتم دوتا قزل آلا خریدم. من که شکار نتونستم بکنم. ببینم سیزده بدر میتونم کبابشون کنم.

 

کوتاه کردن موهام در 14 فروردین: ما آدما یه کاری رو شروع میکنیم. بعد تکرارش میکنیم تا این که به نوعی برامون خاص میشه اون عمل در اون زمان خاص. مثلن هر ماه توی یه روز خاص میریم سلمونی. یا هر سال یه روز خاص میریم یه جایی. منم الان چند ساله که 14فروردین موهامو کوتاه میکنم( در حد کچل) . حالا امسال هم منتظرم که 14فروردین بشه موهامو کوتاه کنم :)

 

این کرومم تازگی زیادی کرش میکنه ، خیلی هم حافظه میگیره و منم کم کم دارم ازش دل میکنم. فایرفاکس هم خوبه. تازگی سرعتش هم بهتر شده.

۱۰ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۲۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

کشاورزی

امروز رفتیم روستا. رفتیم باغمون. یونجه و جو کاشتیم.

به خاطر تخم ریزی قلاب هم ننداختم.

2روزه که تلفن های منطقه ما قطعه و من اینترنت ندارم. بعد از مدت ها اومدم کافی نت .

دو روز دوری از نت و کامپیوتر خیلی جالبه . باز هم با کاغذ و مداد و خودکار کار میکنم.

داره بهتر میشه اوضاع. دارم بهتر میکنم اوضاع رو به کمک خدا.

پست هول هولکی که میگن همینه!

۰۳ فروردين ۹۲ ، ۲۰:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

برف در 17 اسفند ماه

الان ساعت 3 نصف شبه و یه برف خیلی خوب داره میباره. یکی از هم اتاقیا که داشت لباس آویزون میکرد با تعجب گفت داره برف میاد. آقا انتظار داشتم یه برف خیلی خفیف بباره. پاشدیم دیدیم عجب برفی. امروز حال و روز خوبی نداشتم خیلی به تلافی همه چیز پاشدم لباس رزم! پوشیدم رفتم حیاط. البته قبلش یه گلوله به طرف هم اتاقیم پرت کردم . 

من تا به امروز هیچ وقت تو برف بازی مهاجم نبودم . راستش هیچ وقت با اراده خودم برف بازی نکرده بودم . همیشه وقتی برف میبارید. همه نمیدونم چرا منو هدف قرار میدادن. و من فقط جاخالی میدادم.

یادمه فکر کنم پیش دانشگاهی بودیم . یه بار دیدم همه میخوان منو بزن رفتم وایسادم کنار یه دیواری گفتم از فلان فاصله کسی حق نداره جلوتر بیاد(میگرفتم با برف شست و شوش میدادم) ولی از همون فاصله اگه میتونید منو بزنید. دیگه بچه ها شروع کردن به برف پرت کردن. یهو دیدم یه چند نفر از این بچه های راهنماییمون هم دارن منو میزنن!!!! خلاصه بعد تموم شدن همه دلخوریهای بچه ها. بیچاره دیوار!!!!!

ولی امشب من هرچی دلخوری داشتم سر گلوله های برف درآوردم.

کسی کار خاصی به من نداشت. 

یه چند تایی از دوستان خواستن بزننم که گرفتم درست حسابی از شرمندگیشون در اومدن. 

//////////////////////////////////

بدجوری دلم تنگ شده . کاش این تمرین لعنتی معماری نبود. از همین الان پا میشدم میرفتم خونه . حداقل تولد خواهرمو خونه باشم.

نمیدونم دلم از اینجا گرفته یا برای اونجا تنگ شده . یا هردو تاش!!!!

نمدونم . بازم بهار اومد . فصلی که زیاد باهاش رابطه ی خوبی ندارم. بهار برای من یه مقدار خواب و خمودی میاره!!! با اینکه فصل زنده شدنه طبیعته ولی برای من نماد خوابه. نماد خاطرات عجیب. (نمیگم تلخ) .

همیشه نزدیکای بهار من میرفتم تو فکر . هر چی فکر بود میومد تو سرم. یادمه پارسال بود یا حتی پیارسال شدید یاد مرگ افتادم . آخه نمیدونم ملت از بهار یاد زندگی و تولد میفتن اونوفت من یاد چه چیزایی میفتم. مخصوصن سر این آخرین پنجشنبه سال که میریم بهشت زهرا.

بهار فصل خوبی نیس برای من. خواب زیاد. فکرهای عجیب غریب. البته همیشه این خوابها به یه بیداری خوب منجر شده خداروشکر.

بهار با همه این حرف ها قشنگه!! بهار یه سنبل برای شروع. و شروع یه بهانه س برای زندگی. برای تغییر. برای ساختن. 

 

خلاصه احتمالن اردوی جنوب رو هم بیخیال بشم پاشم برم خونه . 

بعدن شاید چیزی به اینا اضافه کنم.

۱۷ اسفند ۹۱ ، ۰۴:۰۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

نبرد به زبان جاوا - فلگ ملگ - اسفند 91

امروز با این که شب ساعت 4 خوابیدم صبح به زور دوستم بیدار شدم که برم مسابقه جاوا چلنج! (دوستم تهدید کرد به ریختن بطری آب روم)

خلاصه به زور و به صورت شانسی رفتیم شرکت کردیم. 

من کاملن مسابقه رو غیرجدی گرفته بودم و بیشتر جنبه ی تفریحش برام مهم بود. راستش از اول هم گفته بودم که من یه خط کد هم نمیزنم و نزدم.(البته به غیر از یه اینتر! که نزدیک بود برنامه بره هوا!)

 

بعد در این مسابقه بود که من پی بردم به هوش مصنوعی هم علاقه دارم!! (بعد از این که سر مسابقات ای سی ام و هک و نفوذ به علاقه مندی هام واقف شده بودم این علاقه مندی هم اضافه شد!!!)

 

خلاصه هر چی بود گذشت. تجربه ی خوبی بود. فقط خدا هم گروهی یه دنده! ، خیلی جدی ، بداخلاق ، اخمو ، حرف گوش نکن و کم شوخی کننده!!!(تقریبن همون جدی !) رو نصیب گرگ بیابان بکنه!!!!! البته گروه ما که اینجوری نبود!!!!!!!!!!!!!!!

 

بعد یکی از خوبی های این دست مسابقات این یادگاری هاشه!!! تی شرت و فلش و ... .

فعلن در پناه حق!

۱۰ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۳۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان