گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

برای دوست

معمولا از اولین برخورد می‌نویسن، منم می‌نویسم، دوره‌ی نوروزی المپیاد، ارومیه، داریم توی مینی‌بوس میریم رستوران غذا بخوریم. دوست مرتضی‌ست و من از بین بچه‌های ارومیه با مرتضی راحت‌تر از بقیه هستم(بعدها فهمیدم شاید چون راهنمایی سمپاد نبود!)، با هم در مورد یه مساله‌ی فیزیک صحبت می‌کنن انگار، یه دونه از سوییشرت‌های کلاه‌دار آبی کم‌رنگ با خط‌های افقی تنش بود، سر میز ناهار یه کاغذ از جیبش در آورد و مشغول نوشتن شد، فکر کنم از اون موقع اون حرکت همیشگیش رو داشت که دستش رو می‌کشید دور دهانش و دهنش رو میاورد یه طرف صورتش و دماغش رو هم یه ذره می‌کشید، تا سالها این حرکت بود! :)) وقتی که فکر می‌کرد. 

در اولین برخورد از این بچه‌خفن‌های خرخون به ذهنم رسید. از اونا که من همیشه ازشون غول میساختم برای خودم، من تقریبا از همه‌ی بچه‌های ارومیه غول ساخته بودم. المپیاد گذشت، هیچ‌کس قبول نشد. توی گوگل‌پلاس و سمپادیا دوست شدیم دورادور. باز یه عکس با نگاه خفن با یه پس‌زمینه‌ی آبی داشت. و کلا همیشه یه جوری می‌نوشت، یه جوری برخورد می‌کرد، یه جور جدی، یه جور حرفه‌ای، برعکس من که همیشه همه چی رو مسخره و شوخی می‌گرفتم! 

کنکور دادیم، نتایجش اومد، فکر کنم از فرهاد یا مسعود پرسیدم، گفتن آره عرفان هم نرم‌افزار قبول شده، شماره‌شو گرفتم و زنگ زدم، بعدا خودش می‌گفت که کلی تعجب کردم همینجوری «آقا عرفان» خطابم کردی! :)) یه بار هم رفته بودم ارومیه لپتاپم رو پس بدم، به مدرسه‌شون سر زدم، همدیگرو دیدیم و صحبت کردیم و فکر کنم گفت که برق رو بیشتر دوست داره. (ترتیب یا حتی جدایی تو اتفاق فوق در خاطرم نیس!) 

اومدیم دانشگاه، ارومیه‌ای‌ها با هم اتاق گرفتن و خیلی رفت‌وآمدی نداشتیم. اتاقشون اون اتاق وسطی طبقه‌ی هم‌کف بلوک سه بود. همون که باید پنجره‌شو کاغذ بچسبونی تا ملتی که رد میشن بر کل اتاق اشراف نداشته باشن! یادمه چندباری موقع نماز خوندنش رد شده بودم از جلوی اتاقشون و دیده بودمش. اتاق ما هم سه تا اونورتر بود. روبروشون هم اتاق اصفهانی‌ها بود. همونا که یه شب رفتیم تا صبح بازی کردیم! 

ترم اول درس‌های مشترک زیاد داشتیم، کارگاه کامپیوتری که من هیچی بلد نبودم و اون بلد بود، کلا همیشه آدم با اطلاعات فنی زیادی بود. اون موقعی که من دنبال بازی و ... بودم این هر روز داشت دنبال می‌کرد که الان فلان شرکت چیکار کرده و فلانی چی گفته و ترند چیه و ... . سرش درد می‌کرد برای اینکه مثلا زبان اف‌شارپ اومده و بره یاد بگیره، یا همیشه مغز ما رو می‌خورد با یه زبونی به اسم Brain F*ck که نمی‌دونم فقط چندتا کاراکتر یا کلیدواژه داره! 

ترم اول ارتباط نزدیکی نداشتیم، برای همین هم فکر کنم خیلی خوب درس خوند!! یادمه می‌رفت سالن مطالعه‌ی طبقه‌ی دوم و من همیشه می‌گفتم عجب آدم خرخونیه! یا صبح خیلی زود می‌رفت کتابخونه‌ی دانشگاه، اینو یه بار وقتی دیدم که من صبح زود داشتم با تاکسی می‌اومدم خوابگاه و اینم داشت می‌رفت. خیلی زود بود، من کلاس‌های اونموقعم رو خواب می‌موندم بعد اون داشت می‌رفت کتابخونه! حرصم می‌گرفتا!! ترم اول خیلی خوب و منظم درس خوند، اون ترم معدلش شد ۱۹ و رنک یک. داشت به تغییر رشته به برق فکر می‌کرد، یادمه با هم رفتیم اداره‌ی آموزش که شرایط تغییر رشته رو بپرسه. 

ترم دوم بیشتر با هم آشنا شدیم، شروع دوستیمون بود و شروع از راه به در کردنش توسط من! کلاس‌های جاوا صبح زود بود و معمولا خواب می‌موندیم نمی‌رفتیم، معمولا تا صبح بیدار بودیم، بازی می‌کردیم، صبح دیگه از خوابگاه میزدیم بیرون و می‌رفتیم یه چیزی بخوریم، اولین باری که حلیم خوردم اونموقع بود. بعضا با هم درس می‌خوندیم ولی بیشتر از اون با هم درس نمی‌خوندیم! مثلا با هم بیخیال پروژه‌ی یه درس می‌شدیم! با هم بیخیال تمرین یه درس دیگه می‌شدیم! 

یه سری مسابقه‌ی آمادگی ای‌سی‌ام بود، با هم می‌رفتیم، شروع کارهای تیمی‌مون و دعواهای تیمی‌مون بود، وسط حل سوال دعوا می‌کردیم! آقا بفرما شما بزن ببینیم! یه کی‌بورد ارگونومیک مایکروسافت گرفته بود، می‌خواست بیاره سر مسابقه‌ها!! انگار که کل مشکل ما از سرعت تایپمون باشه. بعدها کلی مسابقه‌ی دیگه هم با هم شرکت کردیم! جاواچلنج، هک‌ونفوذ، ... . یه بار گفت partner in crimeایم. 

شاید اولین باری بود که در مورد خود دوستی صحبت کردیم، قشنگ یادمه یک بار شب توی کوچه‌ی خوابگاه بهش گفتم، آدم باید برای دوست وقت بگذارد، باید هزینه کند تا دوستی بماند و رشد کند! یا یک بار توی اون کافه گفتم که فرق دوست و آشنا برای من این است که من مصلحت دوست را به خوشایندش! ترجیح می‌دهم.

کم‌کم رفت سمت کارهای پژوهشی، اونموقع تب ماشین‌ویژن داغ بود، رفت سراغ اون، هر وقت هم بیرون می‌رفتیم یه چیزایی می‌گفت، منم اطلاعاتم زیاد میشد هر چند چیزی نمی‌فهمیدم! :)

هیچ وقت نتونستیم با هم بریم کوه! یعنی در برنامه ریختن برای تفریح جفتمون هم شبیه بودیم! ریده بودیم! در این حد که چهار سال گفتیم بریم مسلم بازار و درست یک روز قبل از پروازش تونستیم بریم! اون همه سال قرار بود من یه بار برم ارومیه بگردیم و درست ماه آخری که اینجا بود یه روز رفتم! قرار بود بریم برج میلاد! نرفتیم! قرار بود یه برنامه‌ی کوه بذاریم! :)) عوضش همیشه یه برنامه‌ی ثابت داشتیم، انقلاب‌گردی! از انقلاب تا ولیعصر، وسطش کتابفروشی افق، بعدش پاساژ رضا، یه جایی شام بخوریم، آروم غذا می‌خورد! خیلی آروم، بعدش هم پیاده برمی‌گشتیم تا معین، بستنی سر معین. چقدر پیاده گشتیم!

چقدر نشستیم توی اون حیاط پشتی خوابگاه و چرت و پرت گفتیم! از زندگیامون!! :)) یادش به خیر چهارتا بچه گربه بزرگ کردیم توی اون خوابگاه، هیچ‌وقت هم‌اتاق نشدیم. 

وایسا ببینم اینارو واسه چی دارم می‌نویسم؟ هدفم از این متن چیه؟ چرا دارم هر چی که به ذهنم میاد می‌نویسم؟ چقدر می‌تونم بنویسم از اینا؟ اون همه پیاده گز کزدیم تهران رو، از پل طبیعت اومدیم تا ولیعصر، از ولیعصر اومدیم طرشت، رفتیم مشهد، استخاره گرفتم، اون نگرفت! انگشتر خریدیم، تا افطار موندیم تو شرکت، شام خوردیم، همه رو بنویسم که چیزی از قلم نیفته؟ یادمه پارسال پیارسال پست نوشته بودم و رفته بودم به پیشواز خداحافظی‌ها و الان دو هفته‌س که نتونستم این پست رو تموم کنم. راستش یک پست کم است برای نوشتن. فکر می‌کردم می‌شود نوشت، فکر می‌کردم یک پست قشنگ می‌نویسم که هر وقت دلم یا دلت تنگ شد بیاییم و به این پست سر بزنیم، ولی دیدم نمی‌شود، حتی نمی‌شود آن سکوت‌هایی را نوشت که کنار هم نشستیم یا راه رفتیم. چقدر اذیتت کردم! چقدر!

این همه‌ خاطره‌ی خوب یعنی اینکه شانس داشتن یه دوست خوب رو داشتم، خدا رو شکر می‌کنم بابتش. یه بار نوشتم این همه آدم مسیرشون از هم جدا شد و هیچ کس نمرد، اون موقع آدم احمقی بودم. اون پست‌ها رو می‌خواستم توی این پست لینک بدم، ولی بی‌فایده می‌دونم، نمی‌خوام که پست بنویسم به خاطر پست نوشتن، می‌خوام بنویسم از دوستی، از خاطرات خوب و امیدهای روشن‌تر. از این که اگر دوست نبود شاید تحمل این زندگی ممکن نبود، درسته آدم تنها میاد و تنها هم میره ولی این وسط دوستا هستن که زندگی رو قابل تحمل می‌کنند. اینجا بهتره اون قسمت ۲۰ رادیو چهرازی رو گوش کنیم.

خدایی که براش قاره‌ها و کشورها و تایم‌زون‌ها فرقی نداره هر کجا هستی پشت و پناهت باشه. می‌دونم یک روز دوباره با هم قدم می‌زنیم و می‌خندیم و همون چرت و پرت‌های همیشگی رو میگیم. :)

۲۰ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۴۲ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

مدل حجمی حیطه‌های زندگی

سلام!

چند وقتی هست که کم‌ می‌نویسم. اصلا یادم رفته نوشتن چطور بود! چطوری پست می‌نوشتم؟ درگیر هستم و راستش نمی‌فهمم زمان از کجا میاد و کجا میره، قدیما قرار بود این وبلاگ جایی باشه برای خالی کردن ذهنم، و خب احتمالا الان ذهنم داره جایی دیگه خالی میشه! :)

خب چرا اسم این پست رو گذاشتم؟ قبلا یک پستی داشتم به اسم اولویت‌ها

توی اون پست نوشته بودم که در حال حاضر نقش‌های من در زندگی هستند: خانواده، درس، کار و دوستی (که این دوستی رو هم به زور چپونده بودم) دوست دارم یه مروری داشته باشم به این مساله. الان در حال حاضر زندگی من شامل این حیطه‌ها میشه : کار،‌ درس، خانواده، شخصی!، چوب!!. بعله درست می‌بینید! در حال حاضر چوب و یا به نوعی کارهای هنری چوبی بخشی از زندگی من شده. 

هر کدوم از این حیطه‌ها هم ممکنه شامل زیرحیطه‌هایی بشن. مثلا کار خودش دو بخش فنی و غیرفنی داره، یا شخصی خودش مقوله‌ی خیلی گسترده‌ای هست!

توی اون پست گفته بودم که این نقش‌ها اولویت دارند، و یادمه یه تغییراتی هم کرده بودند، مثلا گفته بودم که اولویت درس بیشتر مساوی کار شده، از اون موقع تا حالا این اولویت‌ها چندباری عوض شدند و حالا می‌خوام علاوه بر اولویت با یه مدل دیگه هم به این مساله نگاه کنم، اون هم بحث حجمه.

با آغاز دوره‌ی ارشد برنامه‌ی من این بود که درس اولویتش خیلی خیلی بیشتر از کار باشه برام، ولی بعد از مدتی نظرم عوض شد و عملا اولویت درس خیلی خیلی کاهش پیدا کرد. خانواده برای من اولویت خیلی بالایی داره همچنان.

و اما مدل حجم. این مدل رو نمی‌دونم میشه مستقل از اولویت در نظر گرفت یا نه. منظور از حجم مقدار زمان و توجه و دغدغه‌ای هست که برای یک حیطه می‌ذارم. مثلا خانواده با اینکه اولویت بالایی داره ولی حجم کمی از زندگی من رو گرفته. هر روز یک بار با خونه صحبت می‌کنم و هر یک ماه هم می‌رم خونه. اولویت بیشتر وقتایی پیش میاد که توی باید بین چند حیطه تصمیم بگیرم، ولی در زمانی که اوضاع آرومه، این حجم حیطه‌هاست که مهم میشه.

به نظرم در این برهه از زندگیم نیاز شدیدی دارم روی تنظیم حجم حیطه‌های زندگیم و پایبند بودن به اون حجم‌ها. مثلا در حال حاضر چیزی که به صورت تئوری برای حجم این حیطه‌ها دارم این شکلیه:

خ-ک-ک-ک-ک-ک-د-د-ش-ش-چ

یعنی اگه ده واحد زمان داشته باشم دوست دارم اینجوری بین این حیطه‌ها پخش بشه،‌ ولی نمی‌دونم در عمل چقدر اینجوری هست. باید از یه جایی شروع کنم اندازه گرفتن رو. مثلا می‌دونم که بعضی وقتا اون د-د صفر میشه(یعنی مدت‌ها میشه برای درس دانشگاه هیچ کاری نکنم)، یا اون چ میشه چ-چ-چ، یا اون ش هم کم میشه، شاید بخش خوبی از وقتم پرت میره، یا شاید حیطه‌های مخفی توی زندگیم هست. باید لاگ بگیرم از زندگیم. (یعنی ثبت کنم زندگیم رو)

نمی‌دونم چجوری میشه به این حجم‌ها پایبند بود؟‌ چجوری باید برنامه‌ریزی کرد؟ چجوری باید جلوی فراموش شدن یه حیطه یا پرخوری و افراط یه حیطه‌ی دیگه رو گرفت. همیشه وقتی به این مسائل زندگی فکر می‌کنم یاد سیستم‌عامل می‌افتم، یاد اولویت‌بندی پردازه‌ها، یاد چندپردازه‌ای و مدیریت منابع و ... . حس می‌کنم یه زمانی برای ساخت سیستم‌عامل و حل اون مشکلات از زندگی ایده گرفتند و راه‌حل‌های خوبی ساختند، و الان شاید باید برگردیم از اون ایده‌ها توی زندگی استفاده کنیم! یا شاید بعضی از اون ایده‌ها توی زندگی خوب نباشن. چند وقت پیش ایده‌ی این که اگه تعداد تسک‌هات زیاد باشه تغییر بافتار(concept switch) میشه یه مشکل رو به میثم گفته بودم و کلی حال کرده بودم. 

شما ایده‌ای ندارید که چجوری میشه این تعادل رو بین حجم‌ها حفظ کرد؟

این که حجم مناسب هر کدوم از این حیطه‌ها چی هست و اصلا حیطه‌ای باید اونجا باشه یا نه، اینا هم سوالات سختی هستن برام، راستش برای حلشون هم ایده‌ی خاصی ندارم، نمی‌تونم برم به یکی بگم، سلام، این مدل حجمی من رو می‌بینید؟ به نظرت چجوری حجم‌های حیطه‌ها رو تعیین کنم؟ 

شما چیکار می‌کنید؟ کسی ایده‌ای داره؟ من‌ می‌شنوم!

۲۳ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۲ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

صبح

یک همچین شب و صبحی رو فقط باید علامت گذاشت. همین.

مثل یک صفحه از کتاب که گوشه‌شو تا می‌کنی.

۱۶ تیر ۹۶ ، ۰۵:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

چرا سفارش نمی‌گیرم؟

راستش تقریبا اولین سوالی که ملت بعد از دیدن‌ کارهای چوبیم می‌پرسن اینه که شما سفارش هم قبول می‌کنین؟ یا فروش هم دارین؟ منم خیلی سخته برام که بگم نه. و یه کمی توضیح می‌دم که چرا نه! خیلی وقت بود می‌خواستم جواب این سوال‌ها و دلایلشون رو توی یک پست جداگانه بنویسم.

سوال اول: چرا سفارش نمی‌گیری؟ 

مثلا میپرسن که آیا میشه طرح بدیم و برامون بسازیش؟ منم معمولا میگم طرحتون رو بفرستید اگه خودم هم خوشم اومد می‌سازم. راستش سفارش گرفتن چندتا مشکل داره. یکی اینکه شما وقتی چیزی سفارش میدین یعنی یه چیزی توی ذهنتون هست، بعد تلاش می‌کنید اون رو برای من توصیف کنید و انتظار دارید من چیزی که توی ذهنتون هست رو با چوب بسازم! این وسط چندتا سختی داریم دیگه، هم توصیف شما و هم توان من برای تبدیل چوب به اون طرح، اینا باعث میشه خروجی نهایی کار با چیزی که توی ذهن شماست فاصله داشته باشه! برای همین من ترجیح میدم حتی اگه کسی چیزی ازم خواست بیشتر طرف مقابل رو مطالعه کنم تا بفهمم از چی خوشش میاد و با طرح خودم طرف رو راضی کنم، نه با چیزی که توی ذهنش هست. (اصطلاحا طرف غافلگیر بشه)

من خودم طرح‌هایی که روشون کار می‌کنم یه مدت می‌گردم دنبالشون، مدتی توی ذهنم هستن، بهشون فکر می‌کنم، به روش‌های مختلف بیانشون و به توانایی خودم و ابزارها و متریالی که نیاز دارم و بالاخره یه روز شروع می‌کنم به ساختنشون. گاهی ممکنه یک ایده چند ماه توی ذهنم باشه، همین الان هم کلی ایده هست که به نظرم هنوز وقتش نرسیده بسازم و راستش وارد کردن یه طرح به این صف از ایده‌ها بعضا سخته برام.

مساله‌ی دیگه در مورد سفارش گرفتن به سوال بعدی هم ربط پیدا می‌کنه، اون هم این که من چون این کار رو برای دلم انجام می‌دم، زمان زیادی رو با هر کار سپری می‌کنم، انگار بخشی از روحم رو میذارم کنار هر کار، پس اگه با کاری ذوق نکنم و حال نکنم، کار به دلم نمیشینه! من آدم خفنی نیستم در این کار، بیشتر کارهام رو به خاطر ایده‌ش دوست دارم نه خفن بودن پیاده‌سازیش و برای همین ایده، کلی وقت می‌ذارم و ممکنه کاری در ظاهر ساده به نظر بیاد ولی همون سادگی با چند بار سنباده زدن و دوباره‌کاری وسواسی به دست اومده.

پس کلا سفارش مستقیم گرفتن منتفیه! مگر اینکه یک کلیتی بگید،‌ یا خودم بشینم یک نفر رو مطالعه! کنم تا بفهمم چی براش بسازم! :))

سوال دوم: چرا کارهاتو برای فروش نمی‌ذاری؟

راستش اولین مساله توی فروش تعیین قیمته، من به هیچ وجه نمی‌تونم روی کاری قیمت بذارم. آخرین باری که من کار چوبی فروختم فکر کنم به چهارم یا پنجم دبستان برمیگرده که یه هواپیمای چوبی رو فروختم به یکی از همکلاسی‌هام. بعد از اون اگه کاری به کسی دادم به عنوان هدیه بوده. 

ببینید فرض کنید من برای یک گردنبند کوچک (یا هر کار نسبتا کوچک)، یه وقت خوبی میذارم اینستاگرام و پینترست و جاهای دیگه رو می‌گردم، بین چوب‌هام هم می‌گردم، یه روز کامل هم میذارم شروع می‌کنم به ساختنش و اگه خوش‌شانس باشم تمومش می‌کنم، پس اگه زمان مفید حساب کنیم حداقل حداقل ۱۰ ساعت برای این کار وقت گذاشتم (البته خیلی بیشتر از این درگیرم)، حالا برای این کار من چه قیمتی بگم؟ شغل اصلی من برنامه‌نویسی هست، اگه بخوام مثل شغلم معادل با زمان مفید قیمت بدم ممکنه برای کسی که میخواد بخره صرفه نداشته باشه. 

همچنین من به خاطر آماتور بودنم، معمولا بهینه‌ترین راه رو نمی‌رم و چون اکثر کارهام رو برای اولین بار و فقط یک بار انجام میدم، کلی دوباره‌کاری دارم، یه جای کار خوب در نمیاد و دوباره از اول سمباده می‌زنم یا وسط کار چوب رو عوض می‌کنم. برای همین ممکنه کاری که من انجام دادم رو یک نفر که کارش همینه،‌ با وقت و هزینه‌ی خیلی کمتری انجام بده. چون برای مثال اون آدم می‌دونه که مشتری نهایی براش خیلی فرقی نداره فقط دو سایز سنباده خورده باشه یا ۴ سایز! من دوست ندارم این حساب‌کتابهای بهینه‌سازی هزینه/سود رو توی کاری که دوستش دارم دخیل کنم! چون کار رو برام خودم می‌سازم.

من خودم هم وقتی کاری رو برای بار دوم یا چندم انجام میدم خیلی کمتر از بار اول ازم وقت می‌گیره، ولی خب تقریبا بین کارهای دو سال اخیرم به جز یه پرنده‌ی چوبی هیچ کاری رو دوبار انجام ندادم!

و باز هم تکرار اون مطلب قسمت اول، من چون با این کار بخشی از روحم رو درگیر کردم، برام سخته که برای بخشی از روحم قیمت تعیین کنم. 

دلایل دیگه‌ای هم توی ذهنم بود، من خیلی کم کار درست می‌کنم، کارهای خاصی رو می‌سازم، اونقدری وقت ندارم که بخوام وقتم رو بفروشم. با هر کاری دارم چیز جدیدی یاد می‌گیرم و تکرار کارهای گذشته که چلنج زیادی ندارن در اولویت نیست برام.

به ایده‌های زیادی هم فکر کردم، مثلا می‌گفتم قیمت رو طرف مقابل تعیین کنه، ببینه این کار براش چقدر ارزش داره، یا مثلا حالت مزایده باشه هر کی قیمت بیشتری بده. ولی خب معمولا مردم یا قیمتی اعلام نمی‌کنن یا ممکنه قیمتی بگن که من ترجیح بدم به صورت رایگان کادو بدم که حداقل روحم اذیت نشه! 

یه ایده‌ی دیگه‌م اینه که یه ویش‌لیست بسازم و اگر کسی از کاری خوشش اومده بتونیم تبادل هدیه بکنیم!! شاید این روش رو هم امتحان کنم. چون هدیه دادن و هدیه گرفتن رو دوست دارم، هدیه یه جورایی از اون حساب کتاب جداست و توی ذات خودش یه جور درگیر کردن روح رو داره! الان می‌رم یه ویش‌لیست آنلاین بسازم! :)

ویش‌لیست

۱۴ تیر ۹۶ ، ۰۲:۱۶ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

ماه خدا

خدایا داشتم فکر می‌کردم یه کمی باهات صحبت کنم و یه کمی بنویسم، بعدش یه حس بدی نسبت به خودم پیدا کردم، دیدم تازگی هر وقت خواستم با خدا حرف بزنم یه بخشی از مغزم همه‌ش دنبال این بوده که از این گفتگو یه توییت،‌ یا پست در بیاره که شاید دو تا لایک گیرش بیاد.

چند روز پیش بعد از انتخابات، یکی از دوستام توی اینستاگرام استوری گذاشته بود که خب دیگه انتخابات تموم شد، دوباره برمی‌گردیم سراغ عکس‌های کافه و سلفی و ...؟ دنبال چی‌ هستیم ما؟ همون لحظه یه جواب خواستم بدم: «لایک»

دیروز سجاد یه توییت کرده بود در مورد حیله‌های شبکه‌های اجتماعی برای معتاد کردن ما به چک‌کردن شبکه‌ها. پست خیلی جالبی بود. 

تازگی همه‌چی برامون شده ابزار برای جلب توجه دیگران یا همون لایک. پست می‌نویسیم توی وبلاگ که توجه چند نفر جلب بشه نظر بدن، عکس می‌ذاریم توی اینستاگرام و هی می‌ریم چک می‌کنیم که ببینیم کسی لایک کرده یا نه، توییت می‌کنیم ببینیم ریتوییت میشه یا نه. اتفاقا این بازی دو طرفه‌ هم شده، ما هم لایک می‌کنیم، ما هم انگار یه بودجه‌ی توجه روزانه داریم که باید بین کار و زندگی و خودمون و خونواده و ... تقسیمش کنیم و این وسط این شبکه‌های اجتماعی به صورت کاملا ریز و خرد خرد این بودجه رو خرج می‌کنن(انگار که هی سکه‌ی ریز بدی بهشون)، البته حسی که ما داریم اینه که این خرج کردن نیست و مثلا پر کردن جای خالی بین سنگ‌های یک لیوان با دانه‌های شن هست ولی متاسفانه بعضی‌ وقتا قبل از سنگ‌ها این دانه‌های شن رو می‌ریزیم و دیگه جایی برای سنگ‌ها نمی‌مونه! و اگه یه کمی عقب بمونیم از قافله انگار چه چیز مهمی از دست دادیم، همین استوری اینستاگرام رو ببینید، فقط ۲۴ ساعت میمونه! انگار که موادفروش محل فقط به اندازه‌ی مصرف ۲۴ ساعتت بهت مواد بده تا مجبور باشی هر ۲۴ ساعت حداقل یه بار بهش سر بزنی تا مبادا یکی از عکس‌های دوستات از کافه‌ رفتنش از دستت در نره!

و ما در مورد هر چیزی دنبال توجهیم، عید میشه عکس و پست میذاریم که توجه جلب کنیم، انتخابات، ماه رمضون، پلاسکو،‌ روز جهانی زن، همه و همه رو اگه یه کمی انصاف داشته باشیم رگه‌هایی از این اعتیاد به لایک رو می‌تونیم توش ببینیم. این اعتیاد ما برای عده‌ای میشه درآمد، ارزشمند‌ترین کالای فعلی نه نفته نه طلا، بلکه توجهه! توجه! و توجه مشتری‌های خوبی داره. ساده‌ترینش همین تبلیغات.

خدایا داشتم فکر می‌کردم که ماها از ارتباطمون با تو هم داریم برای گدایی لایک استفاده می‌کنیم! کجا رفت غیرتمون؟

الان که ماه رمضون اومده حس آدمی رو دارم که به مهمونی فرد بزرگی دعوت شده و همه‌ی اطرافیانش با بهترین لباس‌ها دارن با عجله به سمت مهمونی میرن و این آدم یه گوشه ایستاده و به این فکر می‌کنه که کاش یه حموم می‌رفتم، کاش لباسم تمیزتر بود، کاش خوشبو بودم، کاش، کاش، کاش. از طرف دیگه می‌دونه که هیچ تضمینی نیست که این آخرین مهمونی نباشه، هیچ تضمینی نیست که بعد این مهمونی دوباره بتونه تمیز بشه. داره فکر می‌کنه بره مهمونی ولی توی چشم نباشه،‌ بره دورترین نقطه‌ی مجلس بشینه و سرشو بندازه پایین و حرفی نزنه که رسوا بشه. خدایا تو که شبیه ‌آدم بزرگ‌های این دنیا نیست، تو عزیزی، تو مهربونی، رحیمی،‌ میشه ما هم بیاییم مهمونی؟ با همین لباس چرک؟ با همین سر و وضع شلخته؟ تو که قادر هستی، خیلی از بزرگ‌های این دنیا آخه قادر نیستن، مثلا قادر نیستن آدمی مثل من رو پاک کنن! ولی تو قادری، از طرف دیگه خیلی از بزرگ‌های این دنیا حتی اگه قادر هم باشن،‌ مهربون نیستن! میگن اومدی مهمونی من رو به گند کشیدی! ولی خدایا تو که مهربونی! رحیمی! پس ای قادر رحیم، ما خیلی روی این صفاتت حساب باز کردیم! 

بسم الله

۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۷ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

بازی مافیا

امروز روز جهانی بازی‌های رومیزی هست و به همین مناسبت دیروز در تعدادی از کافه‌های تهران و شهرهای دیگه‌ی ایران، سانس‌های بازی بود. عرفان از چند روز پیش بلیط گرفته بود که بریم. جمعه صبح با اینکه دیشب یه کمی فوتبال بازی کرده بودم و خاملاماخ(گرفتی عضلات) داشتم پاشدم و رفتیم اولین کافه. بازی که انجام دادی دیکسیت نام داشت، یه سری کارت بود و یه سری مفاهیم و حدس زدن و گمراه کردن و ... . اون بازی رو اول شدم. از یه جایی به بعد دیگه علاوه بر کارهای معمول مثل انتخاب کارت مناسب، یا روایت مناسب، دست به کارهای تخریبی هم زدم. مثلا وقتی مطمئن بودم که کارت بازیکن کدومه، تلاش می‌کردم با ورانداز کردن کارت خودم، نظر بقیه رو به سمت اون معطوف کنم! چون بالاخره توی بازی اینجوری نیست که شما امتیاز کسب کن کاری به بقیه نداشته باش، شما امتیاز کسب کن و بقیه امتیاز کسب نکنن!

بازی که تموم شد وقت دو ساعته‌ی سانس ما هم تموم شد. رفتیم کافه‌ی بعدی. وقت نشد ناهار هم بخوریم. بازی بعدی اونجا یه چیزی تو مایه‌های بلوف زدن و بلوف گرفتن و ریسک و خرید و فروش بود. اونم بازی هم من امتیاز اول رو گرفتم. اینجا هم، هم می‌شد فقط بازی خودتو بکنی، هم اینکه بقیه رو به جون هم بندازی، بالاخره وقتی یه نگهبان رو وسوسه می‌کنی که بلوف یک نفر رو بگیره، در هر صورت به نفع تو هست! یا بلوفش گرفته میشه و کارتاش ضبط میشن، یا شهردار اشتباه میکنه و باید جریمه بده! حتی بهتره این وسط یه پولی هم بدی به شهردار که ریسک کنه! یا اینکه به این نتیجه برسی که اصلا بار مجاز وارد شهر نکنی و کلا بری تو کار قاچاق!

بازی سوم ولی مافیا بود. مافیا رو اگه بازی کرده باشین، مثل ما نسخه‌ی ساده و معمولشو بازی کردین، ولی توی این کافه گفته شده بود که یه نسخه‌ی جالب از مافیاست، در واقع هر بازیکنی علاوه بر مافیا و شهروند بودن یه نقش دیگه هم داشت و این بازی رو از اون حالت گوسفند بودن شهروندا در آورده بود، هر کسی توی بازی نقشش تاثیرگذار بود. آدمایی که توی جمع بودن بعضیاشون از از قدیمی‌ها و حتی طراحای همین سبک خاص بودن و خیلی حرفه‌ای بازی می‌کردن. راستش اولش مطمئن بودم که با ۲۰ نفر مافیا بازی کردن چرت خواهد بود و همون دست‌های اول حذف میشم، کارت‌ها رو دادن من شدم مافیا با نقش محافظ. بغل‌دستیم یه آقایی بود که خیلی بازیش خوب بود، از همون دست اول تاثیرگذار بازی کرد و حتی وقتی بازی ما تموم شد داور سانس بعدی شد! من بغل دست این بودم و با اتهام‌هایی که این میزد یا نکته‌های ریزی که می‌دید، دیدم اگه گاف بدم این درجا میفهمه! پس از نقش موردعلاقه‌م در فیلم مظنونین همیشگی استفاده کردم. با اعتماد کامل هر اتهامی که این میزد رو منم تکرار میکردم، دلایلش رو تایید می‌کردم! هماهنگ باهاش رای می‌دادم و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، یه سری سوال‌های واضح و احمقانه از خود بازی ازش می‌پرسیدم! بقیه حتی شک کرده بودن که ما چرا اینقدر هماهنگیم و شاید مافیا باشیم! با کشتن یک مافیا و یک سندیکا با رای‌های نوید! دیگه همه بهش یه جور اعتماد کردن و خب با همین اعتماد کلی از شهروندها کشته شدن! مثلا ازش میپرسیدم به کی رای بدیم؟ می‌گفت علی، و من می‌نوشتم الهام! و هر بار تعجب و افسوس که وای فلانی نقشش چی بود؟ حتی برای کشتن هر سه تا از مافیاهای دیگه هم رای دادم. چون دیگه سوخته بودن! 

آخرش هم یه شب خود نوید رو کشتم و از اون شب به بعد من شدم جانشین معنوی نوید، هر جا لازم شد از نوید مایه گذاشتم که آره بنده‌خدا نوید که ۳ تا مافیا رو کشت، شب کشتنش، چون دیروزش داشت به فلانی اتهام می‌زد! پس امروز فلانی رو بکشیم! من به نوید اعتماد داشتم، و نتیجه‌ی این اعتماد رو هم دیدیم، دیدید فلانی همه‌ش به نوید اتهام می‌زد؟ بهش رای می‌داد؟ پس اونم بکشیم، از یه جای بازی به بعد من موندم و ۵ یا ۶ تا شهروند دیگه. متاسفانه بالاخره منم بین سه‌تای آخر موندم و کشته شدم(البته بعدا فهمیدیم که جناب داور یه جا رو اشتباه کرده بودن و چون من محافظ رئیس مافیا بودم تا زمان زنده بودن من رئیس مافیا نباید با بمب‌گذاری کشته می‌شد ولی کشته شد!). ولی واقعا حال کردم، ملت هم بعد بازی ابراز احساسات بود که کردن. (اینجاها رو نمیگم چون می‌دونم ممکنه خودخفن‌پنداری تلقی بشه) من فقط به قول مرد هزار چهره جوگیر شدم و خوب بازی کردم! همین!

دیروز روز عجیبی بود، سرشار از رقابت، سرشار از حس خوب برنده شدن. و خیلی نکته‌های جالب داشت. مثلا در مورد مافیا، واقعا مهم نبود اتهام شما چقدر درست باشه! مهم اینه چقدر با قاطعیت مطرحش کنید، مثلا همینجوری از روی هوا بگید، علی وقتی داشت به فلانی‌ها رای می‌داد تعلل کرد، چرا؟ چون مافیا بودن! ملت اصلا چک نمیکنن که علی به فلانیا رای داد یا نه! یادشون هم که نمیمونه، حتی خود علی هم یادش نمیمونه! ولی همین یک اتهام کافیه که علی اونروز کشته بشه! یا اینکه اون استراتژی احمق نشون دادن خود، یا مظلوم‌نمایی خیلی نتیجه میده، من توی کل بازی هیچ وقت به رای‌گیری دوم نرفتم! اصلا هیچ وقت بیشتر از ۴تا رای بهم ندادن! هیچ شبی کارآگاه به من شک نکرد که مافیا بودن من رو چک کنه و تقریبا به جز دو نفر آخر هیچ کسی قبل از مرگش فکر نمی‌کرد من مافیام. و دیروز باز برام تکرار شد که در بد شدن! چقدر خوبم! و این چقدر ترسناک میتونه باشه که زندگی رو هم با مافیا اشتباه بگیره آدم. اگه یه سری اصول نداشته باشه برای زندگی، اگه بازی زندگیت یه سری قانون نداشته باشه، دیگه نمی‌تونی حدی برای بد بودن تصور کنی!

همین و اینکه دیروز فهمیدم چقدر از رقابت انرژی می‌گیرم!

۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

بیستم فروردین

خب ۱۴ فروردین طبق رسم هر ساله برای نهمین سال پیاپی رفتم سرم رو کچل کردم. دیگه فکر کنم کم‌کم باید به فکر یک کمپین برای این سنت باشم!

۱۶ام هم برگشتم تهران. کار و درس شروع شده.

فردا میانترم نظریه اطلاعات دارم و الان دارم می‌خونمش! حیف درس به این قشنگی که تا حالا نخوندمش! :))

اگه الان در عرض چند دقیقه این پست رو ننویسم معلوم نیست بمونه برای کی.

جمعه هم با حسین رفتیم موزه‌ی ایران باستان. فرض کن یه چیزایی بود از ۴-۵ هزار سال پیش یا حتی پیش از میلاد! فکرشو بکن! یه حس بیهودگی عجیبی بهم دست می‌داد! فکر کن این زمین چند هزار سال دیگه هم قراره باشه همینجوری! فکرشو بکن! 

۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۴۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

تکامل جوک‌ها‍

جوک‌ها یا همون لطیفه‌ها هم عجیب هستن، مثل خیلی چیزای دیگه با زمانه عوض می‌شوند، مثلا طنز ده سال پیش الان براتون عجیب به نظر میرسه. 

چند روز پیش توی یک جمعی یکی از جوک‌های به شکل «یک روز یک ایکس ...» رو شنیدم و یه لحظه فکر کردم آخرین بار کی چنین جوکی شنیده‌ام؟

موافقید که توی این چند سال اخیر، سبک جوک‌ها عوض شده؟ من یک دلیل بزرگش رو توییتر و تلگرام و این شبکه‌های اجتماعی می‌دونم!(نظرمه دیگه!)

انگار شخصیت جوک‌ها از سوم شخص (یک تُرک، یک کُرد یا رشتی یا غضنفر و گل‌مراد و ...) به اول شخص تغییر پیدا کرده، خلاصه‌تر هم شدن، به جای اینکه بگی «یه روز گل مراد رفت فلان شد» میگی «یه روز فلان شدم». و البته که این «فلان شدن» یه کمی تغییر پیدا کرده، اگر قبلا قرار بود بگی فلان قوم یا نژاد فلان ویژگی رو دارن و به اون بخندی، الان بیشتر به موقعیت می‌خندی، به موقعیتی که مهم نیست برای کی رخ بده، خودِ موقعیت خنده‌داره نه قرار گرفتن یک نفر خاص در اون موقعیت. و برای همین هم یا خودت توی اون موقعیت قرار می‌گیری یا دوستت!

رفتم توی یکی از کانال‌ها جوک پیدا کنم، شب آرزوهاست، اینو پیدا کردم. 

‏مردم به آرزو هاشون جامه عمل میپوشونن ...
من حتی نتونستم یه شرت پاش کنم ...

شب آرزوهاست، آرزو می‌کنم خدا خودش هر چی آرزوی خوب که ما نمی‌دونیم و بلد نیستیم و نمی‌فهمیم و حالیمون نیست رو برامون در نظر بگیره و خودش کمک کنه که برآورده بشن! البته یه کمکی هم بکنه که بعضی از اون آرزوها به ذهن خودمون هم برسه و به زبون بیاریم که بعدا حس رسیدن به آرزو رو هم تجربه کنیم! فکر نکنیم الکی به دست اومده و حداقل برای همون آرزوها که فکر می‌کنیم به ذهن خودمون رسیده شکرش کنیم! وگرنه‌ برای همه‌شون که نمیرسیم شکرش کنیم! مثلا یه آرزو که همین الان به ذهنم رسید!(علامت شکلک) این که «آرزو می‌کنم بتونیم شکرگزار خدا باشیم»! (شما هم بگین آمین!)

۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۸ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

آخرین پست ۹۵

کمتر از یک ساعت از سال ۹۵ مونده. هنوز نوشتن وصیت‌نامه‌م رو تموم نکردم! :) 

سال تحویل بشه بریم تقویم جدیدامونو بنویسیم.

تحویل سال و کلا این لحظه‌های تحویل مانند یه چیزی مثل rematch بازی‌های کامپیوتری می‌مونند! می‌تونن بهونه‌ای باشن که آدم تغییر رو شروع کنه! 

برای همه تغییرات خوب آرزو می‌کنم. 

۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۰۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

سررسید ۹۵

سررسید ۹۵

(این یه چکیده از اتفاقاتیه که یادم اومد، ته پست هم یه جمع‌بندی کردم)

فروردین:

عید رو که به عنوان یک مثلا کنکوری یه مقدار درس می‌خوندیم. آهان سیل اومده بود. برای همین باغ هم زیاد نرفتیم. بعد در دوران «تا اطلاع ثانوی» به سر می‌بردم و توی وبلاگ چیزی منتشر نمی‌کردم. برگشتیم تهران. بازم کنکور می‌خوندم. 

در این دوره تقریبا به هر کتابخونه‌ای که میتونستم میرفتم که یه کمی درس بخونم. 

۲۳ام،

امروز فرید ستاری پیام داد که وقت داری ببینمت؟

منم فکر کردم شمارمو از عرفان گرفتم. خلاصه گفتم ۲-۳ وقت دارم. گفت با مهران میبینمت. خلاصه رفتیم و صحبت کردیم و قانع شدیم که کار کنیم باهاشون.

اردیبهشت:

کارمون رو با مهران و فرید شروع کردیم. مشغول کار روی ایده‌ی محصول بودیم. آزمون‌های آزمایشی می‌رفتم. یه بار هم بعد آزمون با مهران رفتیم بیرون و روی اسکچ‌هایی که کشیده بودم بحث کردیم و یه کمی هم سوال‌های آزمون رو بررسی کردیم. ۱۷ اینای اردیبهشت آزمون رو دادیم. 

۲۹ اردیبهشت یادداشت کردم که اون اپ آی‌او‌اس پروتوتایپی که زدم رو نشون سجاد دادیم و گفت خیلی زشته. خیلی لحظه‌ی سختی بود برام. واقعا هم اپ زشتی بود ولی خب من کلا ۱ هفته بود بعد از کنکور شروع کرده بودم بودن یه یاد گرفتن آی‌او‌اس. خلاصه از اون لحظه‌های سخت یادگیری امسال بود. یک بار هم قبلش توی یک جلسه‌ی کاری وقتی حجم پروژه رو دیدم گرخیدم. اونم تاریخشو یادداشت کردم. 

۳۱ اردیبهشت توی حیاط خوابگاه یک کلاغ رو از دست یک گربه نجات دادم.

خرداد:

۱۱ خرداد یکی توی اینستا از اون مار شازده کوچولو که ساخته بودم خوشش اومده بود، خواستش، منم ۳ تای دیگه ساختم و بردم توی ایستگاه متروی تئاتر شهر تحویل دادم رفتم. با عرفان رفته بودم. 

در این دوره چون ترم آخر کارشناسی بود، بعد کنکور هم بود، مشغول کار هم بودیم، کلا حوصله‌ی امتحان و میانترم و پایانترم نداشتیم. پایانترم ریاضی مهندسی رو خواب موندم! سیگنال و سیستم رو هم نتونستم بخونم. خلاصه این دو تا درس رو نزدیک بود بیفتم.( در حقیقت افتادم و استاد پاسم کرد!)

ماه رمضون اومد. متاسفانه نتونستم … .

تیر:

عمه اشی فوت کرد. در این قسمت خیلی دیگه توی اون دفترچه‌م چیزی ثبت نکردم. فقط یادمه که سخت درگیر کار بودیم. سالار هم به ما اضافه شده بود. دوران خوبی بود. 

۲۴ تیر با فرید رفتیم قم. سالگرد صفایی حائری. 

مرداد:

درس نقشه‌کشی رو با یک جلسه حضور پاس شدم!

فهیم رفت آمریکا

درگیر پروژه‌ی کارشناسی بودم.

شهریور:

۴ شهریور رفتیم امام‌زاده صالح.

۸ شهریور دفاع پروژه‌ی کارشناسی بود. 

۸ شهریور پدرم بازنشسته شد.

۹ ام

۱۳ شهریور نمره‌ی پروژه‌ی کارشناسی هم رد شد.

۱۷ شهریور کافه لمیز

۱۸ام عروسی سرای احسان

مهر:

مهر تقریبا پرکارترین ماه این وبلاگ بود. 

ماه محرم بود. بازم ناهار تاسوعای روستا و درویش. مهرماه تو بودی. خیلی هم پررنگ بودی. پاییز نارنجی قشنگی بود.

آبان:

درگیر تصمیم‌های سختی بودم. تصمیم‌هایی مثل اینکه کار رو رها کنم و برم آزمایشگاه دکتر سلیمانی. 

خونه‌مون رو عوض کردیم. بدون اینکه من فرصت کنم از خونه‌ی ۱۶ ساله‌ی قبلی خداحافظی کنم. 

۱۷ آبان، حاج سیاوش فوت کرد. شوهر خاله‌م. خاله‌ای که هیچ وقت ندیدمش. خدا رحمتشون کنه.

۱۸ام کافه سپیدگاه. سه‌شنبه بود. مجتبی ورمزیار بعد از تقریبا یک سال،‌ دوباره لطف کرد و منو به یکی از جلسات نشریه دانشکده دعوت کرد و تقریبا بعد از اون جلسه همه‌ی جلسات رو شرکت کردم. ممنونم ازش. نیاز داشتم. 

۱۹ام، سه ساعت توی اون اتاق کوچیک مرکز کارآفرینی با مهران و فرید صحبت کردیم. 

آهان اون چاقوهای morakniv رو سیددخت برام آورد.

آذر:

وای از آذر. ماه جدایی بود. همینقدر الکی. 

۸-۱۲ آذر اومدم خونه. درمان شوپنهاور رو خوندم که کاش نمی‌خوندم! 

آخرای آذر اون سرماخوردگی شدید رو درگیرش بودم که زمینگیرم کرد.

آهان اینجاها ماکاتون هم شروع شده بود. تجربه‌ی جالبی بود.

قرارداد ک هم از وسطای آبان بسته شد.

لپتاپم رو عوض کردم.

رفتم آز دکتر بیگی.

دی:

تولد میثم. 

فوت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی. رفتم تشییع پیکر، عجب جمعیتی بود.

سرای احسان

تولدم

پلاسکو

برگشتم به کار.

بهمن: 

پدرم و پسرعموم اومدم تهران.

۷ بهمن لیترالی رید بهم! (یاد ۵۰۰ روز تابستون افتادم!)

آخرای بهمن، برگشتن با ماشین پسر عموم.

بستری شدن پسرعموم در بیمارستان و … .

اسفند:

رفتم کلاس منبت!

اسفند رو تقریبا فول‌تایم درگیر پروژه‌ی ک بودم. روز‌های خوب شرکت. 

—————————————————————————————

تا اینجا بیشتر چکیده‌ی اتفاقات سال ۹۵ بود. ولی حالا میخوام یه جور دیگه نگاه کنم به ۹۵. ۹۵ خوب بود. یعنی به صورت کلی یا به قول با کلاس‌ها ( overall) در جنبه‌های مختلف خوب بود. البته توی بعضی جنبه‌های خیلی هم بد بود! 

مثلا از نظر درسی بد نبود. کنکور دادیم و پروژه‌ی کارشناسی زدیم و ارشد رو شروع کردیم. ترم اول ارشد هم خوب بود. تجربه‌ی جالبی بود. هر چند بعضی امتحانارو به زور پاس کردم.

از نظر کاری خیلی خوب بود. شروع یک کار جدید، کار کردن در کنار یک تیم خوب، هم‌تیمی‌هایی که برای بودن کنارشون باید خدا رو شکر کنی، چون حالا حالا ها میتونی ازشون یاد بگیری. و این کار و این تیم نه تنها از نظر کاری باعث رشدم شدند باعث شدند یاد بگیرم جنبه‌های دیگه‌ی زندگیم رو هم با یک تعادلی پیش ببرم. از اون حالت قبلی دویدن از یک هدف تا هدف دیگه (دویدن از یک مایل‌استون یا ددلاین تا بعدی) دور بشم. بفهمم که میشه هدف‌های بزرگتری توی زندگی داشت. میشه برنامه‌ی خوب مطالعه، تفریح، فوق‌برنامه و … هم داشت و به خاطر امتحان و پروژه و … از اینا نزد. 

امسال خیلی چیز‌ها را برای بار اول تجربه کردم. رفتم جمعه‌بازار،‌ رفتم چوب خریدم، برگشتم به نشریه، رفتم کلاس منبت. رفتم چوبفروشی سروش! 

امسال کلی کافه گشتم. کلی اطراف انقلاب و ولیعصر پیاده گز کردم. کلی چارسو رفتم! 

امسال سینما هم خوب رفتم. چند وقت پیش یه برنامه‌ی تلویزیونی یه نظرسنجی گذاشته بود انتخاب فیلم‌های خوب سینمایی امسال، دیدم تقریبا همه‌شون رو رفتم دیدم. 

نسبتا کتاب‌های خوبی هم خوندم. و میگم شاید یکی از دلایل اینها دوستان خوب و تازه‌ای بود که پیدا کردم. اصلا خود دوست پیدا کردن رو هم امسال تمرین کردم. امسال مهربون بودن با آدم‌ها رو تمرین کردم، دوست داشتن آدم‌هارو، دوست داشته شدن رو و … . امسال شاید برای اولین بار معنای دوست برام پررنگ شد، روی تصمیماتم اثر گذاشت. باید از آدمایی که امسال بهم کمک کردند که بتونم این خاطرات رو بنویسم تشکر کنم. 

امسال سختی‌هایی هم داشت، اول سالش سخت بود، داشتم روز‌های سختی پشت سر میذاشتم. فشارهای درسی و کاری و عاطفی زیادی رو پشت سر گذاشتم. ولی به قول دوستی، این فشارها مثل باد شدن بادکنک، اگه نترکی ظرفیتت رو بیشتر می‌کنن، دفعه‌ی بعد دیگه با این فشار پاره نمی‌شی. تصمیمات سختی باید می‌گرفتم که امیدوارم درست گرفته باشم. امسال رفتم سراغ خیلی از ترس‌هام و باهاشون مواجه شدم. مثل ترس ارتباط با آدمها. ترس از شکست. 

تا قبل از این سال کنکور کارشناسی بهترین سالم بود، ولی ۹۵ رو حالا می‌تونم به عنوان بهترین سال جای اون بذارم، امیدوارم ۹۶ هم جای ۹۵ رو بگیره توی این لیست!

باید برای ۹۶ یک سری هدفگذاری بکنم. کلی ترس دیگه دارم که باید باهاش روبرو بشم. 

۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان