هفته ی خوب
ویرایش کتاب
ازدواج و پیش نیازها
رک بودن و حرف زدن
انتخاب واحد
تنهایی ِمثبت
مثه این که آقا طلبید
هفته ی خوب
ویرایش کتاب
ازدواج و پیش نیازها
رک بودن و حرف زدن
انتخاب واحد
تنهایی ِمثبت
مثه این که آقا طلبید
سمپاد:
راستش را بخواهید نمیدانم ماجرای دبیرستان مارا می دانید یا نه. در ادامه مطلب ...
خب فکر کنم آخرش حکایت من هم مثه حکایت مور ِ تیمور به تاریخ به پیونده!! این هم بار 5ام که رفتم و با دست خالی برگشتم از ماهیگیری!!!!
یعنی هر بار میرم مغازه کالای شکار و کلی وسایل میگیرم و با هزار انگیزه میرم و با دست خالی برمیگردم.
ولی خب باید ممارست نشون بدم . البته الان سرم نمیدونم چرا به شدت درد میکنه . پشت چشمام درد میکنه و جای نیش پشه های کنار آب اذیت میکنه ولی میدونی چیه. الان که میاندوآبم باید به اندازه کافی لذت ببرم که فردا پس فردا که رفتم تهران فکرم اینجا نباشه. هر جایی که هستی ، هر کاری که میکنی ، همه ی فکر و انرژیتو صرف همون کار کن . وقتی باشگاهی توی باشگاه باش. وقتی کنار رودخونه ای ، کنار رودخونه باش و وقتی دانشگاهی تو دانشگاه باش. نمیخوام الکی دنبال ناراحتی و فکر های الکی باشم.
به من چه بقیه چیکار میکنن . سرم به کار خودمه .
هر کس قهرمان زندگی خودش است.
اما امروز با داییم رفتم ماهیگیری . منطقه "پارالار" . درسته خوب ماهی نگرفتیم . ولی کلن با داییم که باشم خیلی حال میکنم . خیلی خوب صحبت میکنن.
"ماهی "طمع" میکنه که "طعمه" رو بگیره و شکار میشه"
"نمیدانیم که شاید ما هم الان به دنبال "طعمه" ای آمده ایم اینجا"
و برای هر موضوعی میتونن یه حکایت جالب تعریف کنن برای آدم . حکایت ماهیگیری که ماهی های بزرگ رو مینداخت تو آب و ماهی های کوچک رو برمیداشت!!!
حکایت قصاب امانت دار و انگشتر و ... .
چقدر خوب دل کندم از همه دلبستگیام. فیسبوک . حتی سمپادیا هم دیگه نمیرم. همین اینترنت هم کمش کردم . زندگی داره واقعی تر میشه . با آدم های واقعی ، احساسات واقعی و لذت های واقعی و ... .
خدایا کمک کن . خدایا همیشه شکرت . ان شاء الله ماهی های خوبی به قلابمون گیر بکنن . توکل بر خدا!
خب امروز روز جمعه بود و من چون دیشب دیر خوابیده بودم(ساعت 3 بامداد!! ) صبح خیلی زود بیدار نشدم .
تو خونه برنامه ریزی کردن که بریم باغمون.(باغی که مال مادرمه) . من فقط در مورد این باغ و زمین ها یه مدته متوجه شدم که دقیقن کنار جیغاتی (زرینه رود)ن. و معمولن این باغ رو هر سال به یه نفر اجاره میدن که چیزی بکاره و ... . و امسال از اون جایی که ما شدیم ماهیگیر!!! گفتن که به اینجا هم سری بزنیم. ما هم مثه همیشه دنبال یه همسفر گشتیم.
عمه و دوتا پسراش با خونواده + خاله و پسرخاله . راه افتادیم.
من تا به حال به این زمین ها نرفته بودم و راستش یه کمی از دست پدرمادرم شاکی ام که چرا این همه جای خوب رو ول میکنیم و میریم شهرهای دیگه برای وقت گذرونی!!!
از سرسبزی و زیبایی این منطقه ها هرچی بگم کم گفتم .
رفتیم بساط رو گذاشتیم تو باغی که متعلق بود به آیلین خانوم اینا!!!!کلن زمین های اون اطراف اکثرن مال خاله ها و دایی ها بودن!
من هم با پسرعمه ام رفتیم کنار رود و قلاب و طعمه و لنسر و ... .
خلاصه خیلی خیلی خوش گذشت. تو آب شنا کردیم کلی . با قلاب ماهیگیری هم طبق معمول چیزی عایدمون نشد! ولی موقع بازی کردن تو آب ماهی ها میموندم زیر پامون!
و کلی هم حسرت خوردم از این که این همه مدت جای به این خوبی رو از دست دادیم.
فردا هم اگه خدا بخواد میخوام تو سد حسنلو شانسمو برای ماهیگیری امتحان کنم!!!
ان شاء الله فردا میریم ارومیه! خب چیکار کنیم؟ :)
من سیستم مشخصی برای نوشتن و نگه داشتن خاطرات ندارم . گاهی پست های همین وبلاگ ، یا جاهای دیگه ای که نوشتم . گاهی ایمیل ها و پیغام های خصوصی . گاهی دفترچه های یادداشت . گاهی آهنگهای قدیمی . گاهی عطرها و رایحه ها و ... . اس ام اس ها . عکس ها و ...
خلاصه هر چیزی که فکرش را بکنی میشود عاملی برای یادآوری خاطرات.
راستی فیسبوک به طور کامل حذف شد .
خب باز هم شب دیر میخوابم . فردا(همین امروز) مثلن تصمیم داشتم برم کوهنوردی!! البته میروم ان شاء الله.
یک نوع دوگانگی در احساسات. این که الان اوضاع خوبه یا نه؟ این که اوضاع بد بود آیا درست شده یا نه؟ این که آیا اون تغییراتی که میخواستم پیدا کردم یا نه؟
الان خیلی وقته که خودم هم خسته شدم از بس گفتم که دیگه باید بزرگ شدم .
باید قبول کرد بزرگ شدن رو . مرد شدن رو . حداقل مسئولیت های خودمو به عهده بگیرم . حداقل خودمو کنترل کنم . کمی مستقل بشم . منطقی تر بشم . حساب شده تر و ... .
زندگی زیباست!
1- بازم خوبه که حتی حرفه ای ها هم نمتونن چیز خاصی گیر بیارن وگرنه بد جور ضایع میشدیم . اصلن امسال همه همین جوری هستن!!!!!!
رفتیم ماهیگیری باز (از وقتی لنسر گرفتم کلن 3بار رفتم) بازم چیزی گیرمون نیومد!
2- دوستای آدم به زور میان آدمو میبرن بعد هم واسه آدم حرف در میارن . از بدشانسی دو روز بعدش هم میخوره به تعطیلات و باید بدن درد بکشیم!!!!
رفتیم ورزش کنیم
3- بعد بابای آدم روز تعطیل گیر بده به آدم که هوا به این خوبی پاشو برو بربری بگیر و دوچرخه سواری کن!!!!!
وطن المپیک مدال
زلزله اهدای خون مردم خوب مردم بد بحث
روز قدس ظلم سنت الهی "لا تبدیل"
اینترنت توفیق اجباری دلتنگی برای خونه از الان
برنامه ها
مثبت و منفی گریه و خنده
کلن وقتی میخوام چیزی بنویسم اولش کلی چیز تو ذهنمه وقتی میام بنویسم بعضیاش یادم میره . واسه همین هر چی که تو ذهنمه اولش مینویسم تا بعدن در موردش بنویسم که متاسفانه اینجوری هم بعدنی پیش نمیاد و فقط اون عنوان ها باقی میمونند.
زمین لرزه دیروز:
خب دیروز شنبه 21 مرداد ماه . ساعت حدود 17 تو زیرزمین پشت لپ تاپ دراز کشیده بودم که یه هو احساس کردم زمین داره میلرزه .آقا ترسیدم یه کم . بعد که تموم شد لپ تاپو هایبرنیت کردم!!! رفتم بالا . دیدم که بله همه فهمیدن . بعد ریختیم کوچه . تازه برگشتیم نشستیم خونه که من باز احساس کردم که داره زمین میلرزه ولی حرفمو قبول نکردن اولش . بعد باز دویدیم حیاط . اینبار از بار اول شدیدتر بود و بیشتر طول کشید.
دیگه همه همسایه ها اومده بودن تو کوچه .
رفتن بیرون ما:
بعد ما پاشدیم خونوادگی از شهر خارج شدیم . شدید متحول شده بودیم . هم شیره میگفت که یه این روز روزه نگرفتم عدل همین روز باید بمیریم!!!! کلن احساس
شب قدر:
بعد یه برنز که تو کشتی گرفتیم . پاشدم رفتم مصلی . شب قدر آخر.
وضع بد جامعه
امتحان شهری گوهینامه
اهدای خون
امشب دلم برای دوستانم تنگ شد. یادش به خیر شب های قدر سال های پیش. یادش به خیر. جمعی بودیم از بچه ها . از سال اول راهنمایی معمولن با هم میرفتیم مصلی . آره میرفتیم مصلی . نمیرفتیم مسجد جامع!!. چون مسجد جامع به نوعی مال پیش کسوت ها و آدم های رسمی بود . ولی مصلی رو یه جوری مال خودمون میدونستیم . مصلی صفای دیگه ای داشت . آدماش همون آدمایی بودن که هر روز میدیدیمشون . همون آدمایی که مثه خودمون بود . شور و شر. همه رو میدیدیم. اصلن یه عالم دیگه ای داشت. دوستای قدیمی رو میدیدی و ... . بعد که استراحت میدادن یا سخنرانی بود میرفتیم تو حیاط و چقدر حال میداد اون دور هم جمع شدن های حیاط.
خب دو روز پیش اکانت فیسبوک ام رو حذف کردم . فعلن 14 روز غیرفعاله و قابل بازگشت.
پس از اون به طور کامل حذف میشه. اولن که در این مدت فقط چند نفر متوجه شدند و چند نفر هم جویای دلیل شدند. من هم یه دلایلی گفتم . ولی تصمیم دارم یه کمی مطلب بنویسم. داشتم به این فکر میکردم که من وقتی اومدم فیسبوک همه گفتن که "خوش اومدی به فیسبوک" ولی اون موقع کسی نپرسید که" چرا اومدی فیسبوک؟" پس نمیدونم وقتی یکی از فیسبوک میره ازش میپرسیم که چرا میری . (من خودم میپرسم)
یعنی این فیسبوک اونقدر بدیهیه که نیازی نیس که دلیل داشته باشی برای اومدن بهش. ولی برای رفتن ازش باید حتمن دلیل داشته باشی اون هم دلیل خوب و قانع کننده. راستش همین هم یکی از دلایل بود . فیسبوک شده جایی که همه هستن .
زیاد در دست رس بودن: خب راستش یکی از مزیت های فیسبوک اینه که خیلی زود و راحت میشه با آدما ارتباط پیدا کرد. معمولن کمتر اتفاق میفته که کسی درخواست دوستی(فر ِند بودن) رو رد کنه . بعد هم که کاملن میدونی کی کِی آنه و چیکار میکنه . به چی علاقه داره . از چی بدش میاد و ... . به جورایی شبیهه اینه که در خونتو باز بذاری شماره موبایلتو بدی دست همه . یه جورایی حکایت خرمهره شدنه!
البته دلایل دیگه رو در ادامه مطلب نوشتم . باز هم میگم این ها همه ی دلایل نبود و دلیل اصلی هم شاید هیچ کدوم از این ها نباشد!
سر کوچه جمع شدن های قدیمی.