گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

باگ

دیروز یه رفیق خیلی قدیمی اومد پیشم، گفت چند روزی میخواد بمونه تهران، منم دیروز رو از کار مرخصی گرفتم و رفتیم تهران‌گردی. ولی همه‌ش ذهنم درگیر بود. چهارشنبه هم یه دوست دیگه اومده بود. اونم عصر باهاش رفتم بیرون ولی بازم خسته بودم و بی‌حوصله.

دیدید آدم مثل بچه‌ها برای چیزی ذوق داشته باشه هی ذهنش میره سراغ اون چیز و ذوق میکنه، چند روز پیش داشتم فکر میکردم که تنها چیزایی که الان نسبت بهش ذوق دارم دو چیزه! یکی چاقوی چوب‌تراشی که قراره چند وقت دیگه برسم به دستم، یکی هم این که هفته‌ی بعد برم خونه. بعد کمی بعد از این فکرم دیدم دیگه به چاقو هم خیلی ذوقی ندارم، الان فقط خونه رفتن کمی اونم کمی ذوق میده. 

چیزی واقعا خوشحالم نمیکنه. 

دیروز داشتم فکر میکردم که آدم توی سختی‌ها و مشکلات چقدر بیشتر متوجه کمبودها و خرده‌شیشه‌ها و بدی‌هاش میشه! معلوم میشه کجاها کارش میلنگه، مثل وقتی که اپلیکیشن رو میذاری تحت فشار، وسط کار اینترنتشو قطع میکنی، مثل میمون هی جاهای مختلفشو تپ میکنی، هی فرت و فرت کرش میکنه! وگرنه در حالت عادی که همه چی خوب و خوشه. 

آدمی‌زاد هم همینه، وقتی تحت فشار زندگی قرار میگیری و همه چیت هم زده میشه تازه میفهمی چقدر ناخالصی داری. تازه میفهمی چقدر دوست خوبی نیستی. چون دوستی یعنی وقت و اولویت بذاری حتی در شرایط سخت، وگرنه در شرایط عادی و خوب که با آدم رندم هم سر میکنی. 

بازم دوستایی که توی این اوضاع دوست میمونن، دمشون گرم.

امروز مثل پنج سال پیش رفتم توی سالن‌ها، و از چندتا میز امضا گرفتم و تهش کارت ارشد رو گرفتم. قبلی تموم نشده بعدی شروع شد.

خدایا شکرت. چقدر ما نفهمیم! چه میکشی از دست ما؟ 

۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

همین دیروز

دیروز مثلا می‌تونست روز مهمی باشه،

صبح ساعت ۱۱ دفاع پایان‌نامه‌ی کارشناسیم بود که با کلی مشکلات و تاخیر تونستم برسونم به دفاع، بعدش ساعت ۱۴ آخرین امتحان دوره‌ی کارشناسیم بود(آزمایشگاه شبکه)، بعدش نتایج کنکور ارشد اومد که همینجا قبول شدم به انتخاب اولم. دیروز پدرم بازنشسته شد! قشنگ چند وقتی بود که میگفت هشت شهریور بازنشسته میشم. همه‌ی اینا اتفاق افتاد، فکر می‌کردم مثل مردم به عنوان یه روز مهم یه عکسی بذارم اینستاگرام حداقل ولی نذاشتم. حتی میخواستم پست بذارم توی وبلاگم که موند برای امروز و امروز هم الان در اوج خستگی از سر رفع تکلیف گفتم یه چیزی بنویسم. فکر میکردم دیروز عصر خستگیم در میره ولی این خستگی در برو نیست، بیشتر هم تلنبار میشه، امروز هم که شنیدم باید تا آخر هفته متن پایان‌نامه‌م رو باید تموم کنم بدم. از کار هم که دیگه خجالت می‌کشم کم بذارم باید عقب‌موندگی‌هارو هم جبران کنم. 

دیروز داشتم به حسین می‌گفتم که واقعا هیچ حسی ندارم، کرخت شدم، نه شادی خاصی دارم و نه ناراحتم،‌ صرفا دارم ادامه میدم مسیر رو.

به شوخی گفتم یاد اون «هیچی» معروف امام بزرگوار افتادم! واقعا به نظرم حرف عجیبی بوده! 

الان هم از یه طرف می‌ترسم ادا در آوردن باشه ولی از طرف دیگه واقعا حس خاصی ندارم.

همین.

۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۰ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

چمدان دست تو و خواب به چشمان من است

فهیم (علی فهیم‌نیا) رفت. البته حدود دو ساعت دیگه پرواز می‌کنه. اولین باری که دیدمش تابستون سوم راهنمایی بود. مسابقات آزمایشگاهی علوم رفته بودیم نقده. من از میاندوآب(جنوب استان) اون از خوی(شمال استان) اومده بودیم. توی یک کلاسی ما رو قرنطینه کرده بودن و نوبتی میرفتیم برای آزمون عملی. یه سری آزمایش بود با اسید و باز و ... . 

توی همون کلاس فهیم رو دیدم، یه پسر به قول ترکا گفتنی ن(ر)جیم(همون کوچولو). یادمه دعای «رب اشرح لی صدری ...» رو زیر لب خوند. منم پرسیدم چیه و توضیح داد. بعدش یادمه یه جامدادی داشت که میگفت اینو خواهرم(یا حتی برادرش) برای کنکورش برده و همچین چیزایی. نقده تموم شد. رفتیم روستای حسنلو بستنی خوردیم با شیر گاومیش.

دفعه‌ی بعد سال اول دبیرستان توی سمپادیا یه جایی از بچه‌های خوی پرسیدم که آیا شمارشو دارن.

خلاصه اون آدم شمارشو برام فرستاد و باهاش تماس گرفتم.

سال دوم دبیرستان برای همایش فیزیک اومد میاندوآب. ولی من با معلم فیزیکمون لج کزده بودم و اون همایش رو نرفتم و بعدها فهمیدم که فهیم دوم شده. همون سالی که پژمان(یا پیمان) نوروزی هم اومده بود. فکر کنم خانم صبا نایبی اول شد توی اون مسابقه به خاطر فن بیان خوبش.

عید سال دوم دوره‌ی نوروزی المپیاد توی ارومیه من نرفتم!

سال سوم یه وبلاگ زدیم با حسین به اسم «نهضت علمی میاندوآب» که مثلا حرکتی برای شهرمون بشه. فهیم رو هم به عنوان نویسنده اضافه کردم. سال ۸۸ بود. یه وبلاگ داشت. یه بار ازش پرسیدم واقعا اینایی که بالای وبلاگت هست عقاید خودته؟ چند تا پست هم نوشت توی اون وبلاگ مشترک. برای مسابقه‌ی دانش‌آموزی شریف شرکت کردیم. با هم سوالارو حل کردیم. 

سال سوم دروه‌ی نوروزی عید همدیگرو دیدیم. بعد امتحان‌های مرحله دو هم با هم بودیم. شب روز دوم المپیاد ریاضی اونقدری مافیا زدیم که از مسئول هتل کلی تذکر داد! اونقدر هم دیر خوابیدیم که من فرداش سر جلسه خوابم گرفت.

خبر قبولیش از مرحله‌ی دوی المپیاد نجوم رو یادمه توی اون کافی‌نت بر پارک معلم دیدم و زنگ زدم بهش خبر دادم. گفتم شیرینی باید بدی. 

من المپیاد مرحله دو قبول نشدم. اون وبلاگ رو هم حذف کردم. تابستون باز هم برای مسابقات آزمایشگاهی (این بار فیزیک) رفتیم ارومیه. 

من کنکوری شدم. اون رفت دوره‌ی تیم. عید پیش‌دانشگاهی بود که داشتیم صحبت می‌کردیم چه رشته‌ای بریم، اتفاقا جفتمون میخواستیم بریم نرم‌افزار. 

روز همایش آشنایی با رشته‌های دانشگاه شریف بود(مثل همین دیروز پریروز که دانشگاه پر بود از بچه مچه). با امیر از دانشگاه رفتیم سمت صادقیه. رفتیم کنار خوابگاه باشگاه. قدم زدیم و در مورد دانشگاه و ... صحبت کردیم. این پیاده‌رو کنار اون رود(نهر، جوب) بین فلکه و مترو صادقیه رو قدم ‌می‌زدیم، گفت می‌رم نرم‌افزار چون بهتر میشه اپلای کرد برای دانشگاه‌های خوب مثل ام‌آی‌تی. بعدش میرم فیزیک!

اردوی اول دانشگاه رفتیم مشهد. بعدشم چهارسال هم‌اتاق بودیم.

و الان که به اینجای پست رسیدیم یک ساعت دیگه پرواز داره. همون جایی که پنج سال پیش همچین روزهایی در موردش صحبت می‌کرد.

عنوان از این مصرع *چمدان دست تو و ترس به چشمان من است.

همین.

۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۶ ۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

روزهای سخت

امسال خیلی کم پست نوشتم توی وبلاگم. روزهای اخیر و آتی (چه کلمات عربی زیبایی) سرم شلوغه.

باید پروژه‌ی کارشناسیمو یه کاریش بکنم که بتونم فارغل بشم. پروژه‌ی کار هم هست.

زندگی هم هست. 

ترس‌هایی هم هست.

۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

عمه اشی

دیشب رفتم خونه‌ی عرفان که با هم دی‌اس‌دی (طراحی سیستم‌های دیجیتال) بخونیم. مادرم زنگ زد و دیدم که از جای پر سر و صدایی صحبت میکنه و بعد از حال و احوالپرسی و ... گفت که اومدیم روستا و اشی‌عمه رفت. حاج اشرف عمه‌ی مادرم بود. خدا رحمتش کنه. یکی دو سالی بود که مریض می‌شد. ولی آخرش چه روز‌ قشنگی رفت. رفت در حالی که فکر کنم عروسی نتیجه‌هاش! (بچه‌ی نوه‌ش) یا حتی پایین‌تر رو هم دید. 

آخرین باری که دیدمش عید بود. همون موقع هم زمزمه‌ش بود که رفتنیه. با دقت نگاش کردم. یاد اون پست‌ دایره‌ها افتادم. به همین سادگی دیگه وقتی میریم روستا عمه‌اشی نداریم. وقتی از کنار خونه‌ی حاجی‌ننه رد میشیم یاد عمه‌اشی هم می‌افتیم. فوت حاجی‌ننه هم از اون خاطرات عجیب کودکیمه. پنج ساله بودم. حاجی‌ننه مادر حاج اشرف و مادر بزرگ مادرم بود. شیرزنی بود.

چیز خاصی نتونستم بنویسم. خدا رحمتش کنه. زن خوبی بود و خوب هم از دنیا رفت. خدایا کمک کن خوب زندگی کنیم و خوب بریم. 

۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۴ ۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
چوپان

سوال

توی زندگی یک سری سوال هستند که فقط ازشون فرار می‌کنیم. می‌گفت «نمی‌خوام به اینا فکر کنم چون میدونم تهش پوچیه،‌ به جواب نمی‌رسم». ما از این سوال‌ها فرار می‌کنیم چون وقت نداریم. ما از این سوال‌ها فرار می‌کنیم چون اولویت ندارند،‌ کارهای مهمتری داریم، مثل امتحان فردا،‌ یا ددلاین پسفردا، یا کنکور هفته‌ی بعد، یا پروژه‌ی ماه بعد، یا کار، ازدواج، به دنیا آوردن بچه، بزرگ کردن بچه، ما اونقدر کارهای مهم دیگه داریم که وقت نمی‌کنیم به این سوال‌ها فکر کنیم.

«زنده‌ایم؟»

«چرا زنده‌ایم؟»

«زنده هستیم که چی بشه؟» «مرگمون چه فرقی داره؟»

بعد برای اینها معمولا ذهنمون یه جوابی میندازه که بابا زنده‌ای که فلان. بدو برو به کارت برس تا دیر نشده!

ولی ... .

۰۶ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۰ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

دو روز

این پست صرفا یک وقایع‌نگاریه برای خودم. در واقع اتفاقات افتاده توی دو روزه. شاید هیچ جذابیتی برای شما نداشته باشه. میتونید نخونیدش. یا هر جا دیدید حوصله‌تون سر رفت ادامه‌شو بیخیال بشید.

ادامه مطلب...
۱۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۴ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

بخواهیم که نخواهیم

میای ناراحتی انسان رو بررسی کنی میبینی ریشه‌ی مشترکشون میرسه به «خواستن»

این که وقتی «میخوای» همه‌چی شروع میشه، تازه فکرت از حال جدا میشه و میره به آینده‌ای که «رسیدی و داریش» و همه‌ی لذت بردن‌ها رو مشروط میکنه به اون لحظه. برای خودش خیالبافی میکنه که اگه برسه چی میشه و چقدر ایده‌آل و ... . 

حالا یا میرسی یا نمیرسی.

اگه برسی که به گواهی تاریخ مشکلات تازه‌ای شروع میشه و تازه میفهمی که اون همه خیالی که بافته بودی پوچ بود و واهی. تازه می‌فهمی که بعد از رسیدن اتفاق خاصی نیفتاد و تابع پله‌ای در میزان رضایت و خوشبختی تو به وجود نیاد. فوقش یه تابع ضربه‌ی گذرا. یعنی دقیقا اون لحظه‌ی رسیدن رو تصور کنید(تصور کنید خب) اون لحظه‌ای که یه چیزی درون آدم میگه «همین؟!» و دقیقا هنوز اون لحظه تموم نشده یه نگاهی به دور و برش میکنه و میگه «خب حالا چی می‌خوام؟!» «حالا چیکار کنم با این؟»

اگه نرسی هم که دو حالت داره. یا دیگه نمیتونی برسی که باید حسرتشو بخوری و ناراحت باشی که چرا نرسیدم و اگه میرسیدم چی می‌شد و این بار ذهنت دوباره هر وقت بیکار میشه از حال فرار میکنه و میره سراغ گذشته. گذشته‌ی قبل از رسیدن که اگه فلان می‌شد میرسیدی و اگه میرسیدی اوضاع چقدر بهتر می‌شد و ... .

یا اینکه نه امکان رسیدن هنوز از بین نرفته ولی دیگه خیلی کم شده. اینجا هم خیلی بده! اینجا هم یه حالت بدتر ممکنه رخ بده. این که «فکر» دیگه از این وضعیت خوشش بیاد. یعنی فکر یه جورایی دوست داشته باشه تا ابد نرسه. اینجوری نه اون پتک بعد از رسیدن رو میخوره و نه حسرت بعد از نرسیدن رو. میتونه تا ابد مشغولت نگه داره که آره اگه برسی چی میشه. در مقابل این هم که احتمال کمه میگه «می‌دونم نمیشه ولی اگه بشه چی میشه!» و بلافاصله میره به قسمت «اگه بشه چی میشه» و یک آینده‌ی تخیلی رو برات به تصویر میکشه. یه جایی که دیگه خواب رو بر بیداری ترجیح میدی. مثل اون صبح‌هایی که میدونی خوابیا ولی ترجیح میدی چشمتو ببندی تا ادامه‌ی خوابت رو ببینی به جای واقعیت. و این حالت خیلی ترسناکه شبیه اون یارو توی ماتریکس که میگه من لذت این خواب رو بر درد اون بیداری ترجیح میدم.

آدم میبینه یه سری چیزارو قبلا هم بهش فکر کرده و گذر زمان بازم درسشو تکرار میکنه براش. مثلا قبلا دو تا پست حسرت و پشیمانی نوشتم. مثالی هم که زدم قرقیه. من عاشق قرقی هستم. هر تابستون که گذرم به روستا میفته و کسی رو میبنم بهش میسپارم که برا من میتونی یه قرقی پیدا کنی؟ اونم یا میگن هنوز زوده و ... یا اینکه میگن ای بابا دو روز دیر گفتی یه جوجه قرقی داشتم همین دیروز دادمش رفت یا ولش کردم! :| یا چند بار تا حالا شده که تفنگ دستم بوده و نشونه رفتم روش و درست لحظه‌ی کشیدن ماشه تردید پیدا کردم که اگه بمیره چی؟ چرا میخوای زخمیش کنی؟ 

باید بگذریم از این خواستن برای داشتن. ما قرار نیست اینجا مالک چیزی باشیم. قرار نیست چیزی رو جذب یا دفع کنیم. باید رد بشیم بریم.

پیوسته شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگیرد و دزدان از او گریزان باشند. این طرفه افتاده است که دزدی طالب شحنه است و خواهد که شحنه را بگیرد و بدست آورد. حق تعالی با بایزید گفت که: یا بایزید چه خواهی؟ 
گفت: خواهم که نخواهم، اُرِیْدُ اَنْ لَا اُرِیْدُ 

اکنون آدمی را دو حالت بیش نیست، یا خواهد یا نخواهد. اینکه همه نخواهد این صفت آدمی نیست. این آنست که از خود تهی شده است و کلی نمانده است که اگر او مانده بودی آن صفت آدمیتی درو بودی که خواهد و نخواهد. اکنون حق تعالی می خواست که او را کامل کند و شیخ تمام گرداند تا بعد از آن او را حالتی حاصل شود که آنجا دوی و فراق نگنجد، وصل کلی باشد و اتحاد. زیرا همه رنجها از آن می خیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود. چون نخواهی رنج نماند.

این همه زور میزنیم که یه چیزی رو بگیم بعد یه توییت میبینی و میری میبینی مولانا چقدر بهتر گفته. بعضی وقتا فکر میکنم واقعا ماها نباید چیزی بگیم خاموش باشیم چقدر بهتره. 

امروز اومدم یه چیزی بنویسم دیدم اینو قبلا نوشتم همینو کمی تغییر دادم منتشر کنم. روز جالبی بود امروز. یک مثال از نخواستن.

۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۳ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

فرق درد با رنج

چند وقت پیش یک نفر توی اینستاگرام نوشته بود که:

«درد با رنج فرق دارد. این که تو مرا دوست نداری درد است. ولی رنج این است که با این حال من تو را دوست دارم»

یادم نمیاد کی نوشته بود. 

بگذریم. میخواستم بگم که آره درد با رنج فرق داره. رنج یا لذت یه جورایی تعبیر هستند. درد ولی واقعیته. حالا ممکنه یک درد به رنج منجر نشه. معمولا بیزاری و نفرت بعد از درده که باعث رنج میشه. 

مثلا من همیشه درد ناشی از بازی کردن با دندان شیری لق برام جزو لذت‌ها بوده! حتی اشکم هم در میومد ولی خب رنج نبود. خیلی درد‌های دیگه هم همین هستن.

یا مثلا اون آب سرد یا گرم زیر دوش درده ولی لذت‌بخشه! حالا اینارو می‌نویسم برچسب مازوخیسم بهم چسبونده نشه. ولی شاید اون هم همینجوری باشه!

شاید خیلی از درد‌های دیگه‌ی زندگی هم اگه بیشتر توجه کنیم فقط درد باشن، دیگه رنج نشن. مثلا درد زانو. درد دوری. درد تنهایی. درد بی‌دردی. اینا یه سری دردن که میان و میرن. دردها گذرا هستن ولی این رنج‌ها هستن که توی حافظه ثبت میشن و می‌تونیم تا ابد نگهشون داریم. بعدها همین رنج‌هارو هم از حافظه‌مون لود می‌کنیم! 

«داشتن» هم میتونه باعث رنج بشه. شده تا حالا وسط یک اتفاق و یک شادی زودگذر از این که بالاخره تموم میشه رنجور بشید؟ 

رها کنیم بره.

۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۳ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

اطلاع ثانوی

خب اینم از اطلاع ثانی.

ممنون. دوران خوبی بود.

توی این مدت یک سری پست نوشتم و منتشر نکردم. شاید منتشرشون بکنم. شاید هم بمونن. 

به نتایج جالبی رسیدم. یکیش همین که چقدر بیهوده‌ هستند این شبکه‌های اجتماعی. چقدر نفرت‌زا هستند یا حداقل بی‌تفاوت می‌کنند آدم‌هارو نسبت به همدیگه. این چند وقت اخیر بیشتر مکالماتم با شخص خودم یا یک نفر مقابل بود. مخاطب عام نداشتم. تازه فهمیدم چقدر بده وقتی چیزی می‌نویسی که نمیدونی کی قراره بخوندش و چه واکنشی قراره نشون بده.

وقتی مخاطبت رو میشناسی میدونی که دانستن یک مشکل یا یک اتفاق چقدر براش اهمیت داره. ولی وقتی میای مینویسی آی مردم فلان اتفاق افتاد ۹۹ درصدشون میگن به درک(حالا شاید با یک ادبیات دیگه!)

بعد نتیجه‌ش چی میشه؟ ما یه سری تایملاین داریم که اینجوری مرورشون میکنیم:

- اَه اَه

- به درک

- آخی! به درک

- آخیش

- برو بابا با این متن بلندش

- اه اه خودپسند

- بذار اینو یه لایک بزنیم ببینیم چی میشه

- اِ فلانی؟ بذار یه کامنت بذارم

- کی حوصله داره بخونه

- باشه تو خوبی

- نه بابا؟

- به درک

- بابا شوآف

- به درک

... .

تهش چی میشه؟ ماها یک سری آشنا! در حد سلام و علیک در آسانسور و خیابون داریم که اومدیم باهاشون توی شبکه‌های اجتماعی نفرت بپراکنیم! قبلا فقط یک سلام و علیک و موفق باشی بود. الان باید چندتا به درک هم بگیم به همدیگه! چون واقعا ما توان این همه توجه کردن(care) رو نداریم. از یه جایی به بعد دیگه توجهی برامون نمی‌مونه و مجبوریم که روانه‌ی درک بکنیم. نتیجه‌ش هم میشه بی‌تفاوتی.

همین پست‌های وبلاگ رو شما ببین. حدس می‌زنی تا اینجای پست چندتا «به درک» حواله شده؟

خلاصه که برگشتیم به دنیای شبکه‌های اجتماعی نفرت‌پراکن و بی‌تفاوت‌بارآورنده!

اومدم خونه. بعد از عید اولین بارمه. دیگه بعد کنکور واقعا دلم تنگ شده بود و حوصله‌ی هیچی نداشتم.

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان