گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

پاندای کونگ‌فوکار ۲ یا آرامش درون

همیشه وقتی صحبت از این انیمیشن میشه یکی از یه طرف میگه که ولی قسمت اولش خیلی بهتر از قسمت دوم بود. بعدش هم من اون نظر تکراریم رو میگم که معمولا در سه‌گانه‌ها قسمت اول خیلی خیلی بهتر از قسمت‌های بعدی میشه. چون این خوبی قسمت اول بوده که باعث شده قسمت دوم و سوم هم ساخته بشه. خلاصه منم همین نظر رو داشتم. مثال دیگه‌ش هم سه‌گانه‌ی پدرخوانده.

ولی برگردیم سراغ پاندا. شما هم نظرتون رو بگید که آیا پاندای یک بهتر از پاندای دو نبود؟ پاندای یک رو دوست داریم چون شبیه ماست. چون مثل ما نه یک استاد کونگ‌فوست و نه از موهبت‌های طبیعی که پنج استاد دارن مثل چنگال و پنگال و قدرت پرواز یا سرعت و ... برخورداره. یک پانداست. یک پاندای پرخور و خوابالو و تنبل. ولی با آرزوهای بزرگ. با هدفهای بزرگ. پاندای یک همین رو میخواد بگه که برای موفق شدن لازم نیست تلاش کنی مثل پنج استاد بشی کافیه خودت بشی. کافیه سبک خودت رو تشخیص بدی. هیچ چیز خاصی وجود نداره. آهان پاندای یک حرف‌های زیادی برای گفتن داره.

البته یکی از سوالاتم همیشه این بود که آیا بهتره تلاش کنیم از ویژگی‌هایی که داریم به خوبی استفاده کنیم یا سعی کنیم ویژگی‌هایی کسب کنیم که مثبت فرض میشن و نداریم؟ یعنی مثلا پاندا سعی کنه مثل تایگرس روزی یک بادوم بخوره یا نه با همون کلوچه‌ها خودشو تمرین بده؟

خلاصه پاندای یک شاید برای هرکس یک پیغام داشت ولی پاندای دو رو من که خیلی خوب نفهمیدم چی میگه. اگه تا این لحظه شما چیزی فهمیدید به ما هم بگید. 

ولی من یه عادتی که دارم اینه که فیلم‌ها و کتاب‌هایی که دوست داشتم رو سعی میکنم دفعات بعد هم نگاه کنم. شاید گره کوری باز بشه! حالا چند وقتیه که با خوندن یک کتاب تازه میفهمم که پاندای دو چی میخواست بگه و چقدر موفق یا ناموفق بود در رسوندن منظورش.

پاندای دو پیام کلیدیش «آرامش درون»ه. ولی نمی‌دونیم این آرامش یعنی چی. تنها مثالی هم که توی فیلم دیده میشه همون ماجرای گذشته‌ی «پو» هست که نمیدونه از کجا اومده و چرا پدرش یک غازه؟ و توی فیلم چندباری چیزهایی از گذشته‌ش میاد توی ذهنش و باعث میشه نتونه توی اون لحظه درست عکس‌العمل نشون بده. مثل همون موقع که اون گرگ میزنه توی سرش یا طاووس از دستش فرار میکنه. چرا؟ چون آرامش درون نداره. چون با گذشتش کنار نیومده. چون نتونسته از گذشته بگذره و توی حال زندگی کنه. یه نکته‌ی تاریک (خواستم بگم تکینگی!) توی ذهنش هست. بعد کجا به آرامش درون میرسه؟ وقتی که اون طبیب کل ماجرا رو براش تعریف میکنه و تازه برای سوال «من کی‌ام؟» جواب پیدا میکنه! که «من پو اَم». 

۱۸ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

در رد نظریه وسترن مدیسن یا خداحافظ

تا اطلاع ثانوی اینجا چیزی منتشر نمیشه. لطفا سوال نفرمایید. (حتی شما دوست عزیز)

حال ما خوبه.

۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان

مشاغل

خب نمی‌دونم می‌دونید یا نه که چند وقتیه دارم به مشاغل فکر می‌کنم. 

دیروز پریروز بود که یهو توی تلگرام چشمم افتاد به عکس یک دوست قدیمی. گفتم حالی ازش بپرسم. معمولا این کار از من بعیده! یعنی خیلی بعیده که همینجوری ابتدا به ساکن حال دوستی رو بپرسم. (اون طرفش هم بعید شده) خلاصه پرسیدم حالشو. بعد وسط حال و احوالپرسی داشتم فکر می‌کردم چرا «دکتر» خطابش کردم. چرا مثل قدیم با اسم کوچیکش خطاب نکردم؟ بعد دیگه فکرم از احوالپرسی پر کشید دوباره رفت سمت مشاغل. چرا باید من برای یک احوالپرسی از یک دوست به شغلش اشاره کنم؟

البته ناگفته نماند که این وسط دکترها به طرز خنده‌داری!(حتی مفتضحی) شور این قضیه رو در آوردن. مثلا ماها بعیده تو دانشگاه همدیگرو مهندس! صدا بزنیم ولی به عینه دیدم که تقریبا از سال دوم به بعد حتی برای کوچیکترین کار هم همدیگرو با عنوان آقا یا خانم دکتر صدا میزنن! مثلا دکتر این فایل رو برام تو تلگرام می‌فرستی؟ یا مثلا با تشکر از دکتر فلانی که جزوه رو تمیز نوشتن! حالا اوناییشون که توی شبکه‌های اجتماعی از ترم اول دانشگاه به نام‌کاربریشون Dr اضافه می‌کنند رو من کاری ندارم! 

- واقعا چرا؟

+ چرا چی؟

- چرا چندتا چیز. اولیش شاید این باشه که به همین دکترا گیر بدیم. ولی دومیش کلی‌تره. چرا من باید یک آدم رو با شغلش جایگزین کنم؟ چرا باید دوست‌های من یک سری شغل باشن؟ مثلا دکتر و مهندس و معلم و استاد و ... . 

+ خب بالاخره این عناوین باید یک جایی استفاده بشن دیگه. 

- درست. من هر وقت رفتم بیمارستان، حتی اگه برادرم(که ندارم) اونجا دکتر باشه و کاری مرتبط باهاش داشته باشم، بهتره به جای اینکه صداش بزنم عقیل(خیلی دوست داشتم) داداش! صداش بزنم آقای دکتر! یا اگه مثلا توی مدرسه پدرم معلمم باشه به جای «بابا» بهش بگم «آقای معلم». ولی دیگه توی خونه یا مثلا سیزده‌بدر، آیا درسته مثلا صدا بزنم آقای دکتر میشه اون دیس برنج رو بدید به خانم مهندس بدن به بنده‌ی دانشجو؟! درسته؟!

+ دردت چیه؟ حسودیت میشه به دکترا و مهندسا؟

- نه والا! ماشالله الان دیگه چیزی که کم نیست دکتر و مهندسه! ولی خب بحثم اینه اولا دکتر و مهندس و استاد چه فرقی با بقال و نجار و بنا و راننده و کارمند و ... دارن؟ ثانیا حتی اگر فرقی هم نداشته باشن چرا یک آدم باید خلاصه بشه به یک عنوان شغلی؟

+ خب ببین از قدیم گفتن، در متون دینی و ... هم هست که جایگاه علم بالاست و باید به همون نسبت برای عالم هم جایگاه والایی در نظر گرفت. دکتر و مهندس و ... هم کلی از عمرشون رو گذاشتن در جهت تحصیل علم. و این حداقل کاریه که میشه براشون کرد.

- علم؟ بیخیال بابا. علم رو که از هر کی بپرسی فقط زمینه‌ی تحصیل خودشو قبول داره و بقیه رو اگه چرت و پرت قلمداد نکنه یه سری امور مباح میدونه! مثلا شما برو از یک عالم دینی بپرس علم چیه؟ میگه علم همین علم دینه. چرا چون در نهایت قراره این علم بگه که توی زندگی چیکار باید بکنی؟ وقتی ندونی کجا بری چه فرقی داره چه جوری بری؟(خداوکیلی من با این نظر موافق‌ترم)

-برو سراغ پزشک بپرس علم چیه؟ میگه علم یعنی همین پزشکی. اگه زنده نباشی که اصلا ... .

-برو سراغ یه استاد ریاضی بپرس علم چیه؟ میگه همین ریاضی. و ... .

-حالا مثلا اگه یکی یک سوم از عمرش (یه بار حساب کنید ببینید حداقل چقدر از عمرتون رو قراره درس بخونید!) رو بشینه در مورد یک زمینه (هر چیزی که به ذهنتون میرسه!) بخونه و پژوهش کنه و ... میشه عالم والا؟!

- بعدشم به نظرت وقتی دوستت رو که قبلا با اسم کوچیک صدا میزدی حالا با عنوان شغلش صدا میزنی جایگاهشو بالا میبری؟ پیش ِ کی؟ پیش خودت؟ یعنی فلانی که قبلا دوست بودیم و اون موقع هر دومون دانش‌آموز بودیم و من به خاطر خودت دوستت داشتم، الان به خاطر شغلت بهت احترام قائلم! 

...

(این مکالمه می‌تواند تا مدت‌ها ادامه داشته باشد.)

خلاصه که فعلا تصمیم ‌گرفتم از خطاب‌کردن دوستان و آشنایانم(خصوصا اونایی که برای «خود»شون بیشتر ارزش قائلم) با عنوان شغلی‌شون پرهیز کنم. 

در مورد شغل بازم فکرامو خواهم نوشت. ولی خب این فکرا توی لحظات عجیبی به سراغم میان. نمیدونم بقیه هم اینجوری هستن یا نه. ولی من معمولا توی یه لحظه‌هایی یه فکرایی به ذهنم میاد که ... . مثلا تصور می‌کنم اگه یه روز از یه ساختمون خیلی بلند در حال سقوط باشم(به هر دلیل) با دیدن یه ماشین اون پایین، این فکر بیاد تو ذهنم که طبق قوانین راهنمایی و رانندگی همیشه حق تقدم با پیاده‌س. و در تصادف با پیاده همیشه ماشین مقصره حتی اگه پیاده از آسمون بیفته رو ماشین، ولی بعد یادم بیفته که نه دیگه در بعضی بزرگراه‌ها اگه زیر پل عابر پیاده تصادف کنی خونت پای خودته و احتمالا این دنباله‌ی فکر به آخرش نرسیده که صدای برخورد یه جسم با زمین به گوش برسه!

حالا شما خوبی دکتر؟

شما چطوری مهندس؟

۰۲ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۴۲ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

آداب زیارت

خادم حرم گفت: «آقا عکس انداختن جزو آداب زیارت نیست». توی اون شلوغی فکرم رفت سمت اون عکسی که از ضریح گذاشته بودم توی اینستاگرام.

اردوی مشهد بین دو ترم رو بعد از سال‌ها رفتیم و مثل خیلی کارهای دیگه حسرت خوردیم که چرا الان؟ بیش از سه سال بود که نتونسته بودم برم مشهد. یک اردوی سه روزه.

توی زندگی بعضی آدم‌ها یک سری الگوی تکراری پیدا می‌کردم همیشه و دردناکترین لحظه زمانیه که توی زندگی خودت متوجه این الگوها بشی. الگوهایی با دوره‌ی تناوب چند ساله. که هر بار فکر می‌کنی دیگه با دفعات قبلی فرق داره ولی اگه کمی از دور به قضیه نگاه کنی ... .

خیلی سخته که بفهمی واقعا تکرار همون اتفاقات گذشته‌س یا این بار فرق داره. نمی‌تونی این افکاری که الان اینقدر برات مهم به نظر میرسن آیا چند سال دیگه از یادآوریشون حس حماقت بهت دست خواهد داد یا نه؟

یادمه یه دوستی در مورد استخاره می‌گفت که حجت نداره و پس‌فردا کسی بهت نمیگه چرا برخلاف استخاره عمل کردی ولی اگه برخلاف عقلت عمل کنی باید پاسخگو باشی. داشتم فکر می‌کردم شاید اگه جواب استخاره منفی باشه منم به همین دیدگاه برسم!

حالا البته اون دوست انگار کارش درست شده شکر خدا و چشماش برق می‌زنن.

هیچی.

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

اولویت‌ها

سه‌شنبه ظهر تحویل پروژه داشتیم و بعدش هم یه سر رفتم شرکت و برای آخر هفته مرخصی گرفتم که بیام خونه.

شب راه افتادم سمت ترمینال و یه اتوبوس پیدا کردم و همین که سوارش شدم حرکت کرد. 

توی راه چهارتا فیلم دیدم! از این مانیتوردار‌ها بود که خودت میتونی انتخاب کنی فیلمشو. ۴ تا فیلم ایرانی دیدم که یکیش «گاو» داریوش مهرجویی بود. همون که فکر کنم توی کتبا‌های دبیرستان هم بود. بعد فکر کنم اولین بار که فیلم بهتر از نوشته بود! البته فکر کنم اونی که ما خوندیم فیلم‌نامه بود! :) خلاصه خواستم بگم که همچین اتوبوس‌هایی هم پیدا میشن! :)

خلاصه کل شب حدود سه ساعت نزدیک صبح خوابیدم و خواب ظهر چهارشنبه حالمو بهتر کرد. 

امروز (یعنی جمعه) صبح با پدرم رفتیم سریع یه سر به باغ زدیم و بعدشم از جمعه‌بازار گوشت تازه خریدیم و برگشتیم. ظهری خواهرم رفت به دانشگاه. قرار بود من هم امشب برگردم تهران. ولی دیدم اینجوری خونه یهو خالی میشه و پدر و مادرم تنها میشن. برای همین گفتم من بمونم فردا برم. فردا اولین روز از آخرین ترم کارشناسیمه! (همین حالا فهمیدما!)(اگه خدا بخواد)(میتونید هر تعداد که میخواید پرانتز استفاده کنید!)

فردا قرار بود بیام روی پروژه‌ی یه درسی کار کنم که کلی با خودم کلنجار رفتم ولی بعدش گفتم که توکل بر خدا که انشاءالله پروژه هم درست میشه. یعنی تصمیم سختی بود برام که امروز برم یا بمونم. موقع اومدن هم دودل بودم که برم یا بمونم پروژه بزنم. ولی خب اومدم و موندم.

خب تا اینجا چه ربطی داشت به عنوان پست. همین دیگه هر چی که به ذهنم میاد مینویسیم همین میشه! به اندازه‌ی یه پست داستان تعریف میکنم که تازه برسم به اینجا! خب الان باید پند و نصیحت کنم که توی زندگی اولویت‌های نقش‌هاتون رو خوب درک کنید. حسابتون با خودتون روشن باشه. مثلا چند وقت پیش فکر می‌کردم که من نقش‌های زندگیم ایناس: خانواده،‌ درس، کار، دوست و ... . بعد توی زمان‌های مختلف این نقش‌ها یا حیطه‌ها ترتیب اولویتشون فرق داشته. مثلا تا قبل از دانشگاه درس، خانواده، دوست و کار بود. نشون به اون نشون که یه بار رفته‌بودیم شیراز و من به خاطر المپیاد سعدیه رفتم ولی حافظیه نرفتم!!! 

ولی از وقتی اومدم دانشگاه دیگه خانواده برام بالاترین اولویت رو داشت. مصداقش هم خونه‌ اومدن‌هام.

تقریبا از سال دوم دانشگاه کار اولویتش برام بیشتر از درس شد. خانواده > کار > درس. مصداقهای بارزش هم قشنگ از جلوی چشمم رژه میرن. مثلا اولین بار یادمه به خاطر ویرایش یه کتاب، سر یک کلاس نرفتم! سر پایان‌ترم همون امتحان هم باز به خاطر کار کم مطالعه کردم و هنوز هم حسرتشو میخورم. یا وقتایی که به خاطر کار موندم تو شرکت و سر کلاس نرفتم یا قید پروژه یا تمرینی رو زدم. یا حتی اسفند پارسال که هفته‌ی آخرش دیگه دانشگاه نمیرفتم و به خاطر کارهای شرکت مونده بودم تهران. 

ولی چند وقتیه جای اولویت‌های کار و درس برام عوض شده. درس دیگه اولویتش کمتر از کار نیست. مثلا این چند وقته که درگیر پروژه‌ها و امتحان‌ها بودم خیلی کم تونستم کار کنم. (خانواده > درس => کار)

راستی این مورد دوستی رو موقع نوشتن این پست به ذهنم رسید! دیگه خودتون حدس بزنید چقدر اولویتش بالاست! من دوستای خوبی دارم ولی شاید دوست خوبی براشون نیستم. یعنی اگه بخوام کارهای روزمره‌م رو به این نقش‌ها اختصاص بدم خیلی بعیده که کاری توی دسته‌ی دوستان قرار بگیره! 

البته خیلی وقتا به خاطر دوست از درس و کار زدم ولی اونم این اواخر کم شده! که البته بیشترش به خاطر اولویت‌های خود اون دوستان بود. ولی در حالت کلی بستگی به دوستش داره. شاید بهتر باشه تلاش کنم که یه کمی دوست بهتری باشم.

مشخص بودن این اولویت‌ها خیلی از تصمیم‌گیریهارو برای آدم آسان میکنه، بعدا هم آدم برای خودش دلیل داره. چون تصمیمتون به خاطر یک احساس لحظه‌ای(مودی) نبوده و از یک قانون و قاعده پیروی کرده، هر چند اون قانون بعدا عوض بشه ولی رفتار شما در اون لحظه قاعده‌مند بوده.

آخرای تابستون بود که دغدغه‌های این چند نقش خیلی با هم قاطی شده بودند. چند جلسه‌ای رفتم مشاوره و درسته که بحثمون به جای دیگه‌ای کشید ولی این سوالش که اولویت‌هات چیه منو به خودم آورد و سعی کردم اولا این حیطه‌هارو از هم جدا کنم و اولویت‌بندی کنم. همینا برای انتخاب شغل و سبک زندگی هم مهم هستن. مثلا به نظرم بهتره شغل آدم از زندگش جدا باشه. حالا بعضیا هم برعکس اینو میگن ولی من فعلا نظرم اینه که شغل قرار نبوده اینقدر مهم باشه که زندگی رو تحت شعاع قرار بده. (حالا بعدا مفصل مینویسم)

راستی اگه خدابخواد دوشنبه میریم مشهد. اردوی بین دو ترم دانشگاه رو برای اولین بار ثبت‌نام کردم. 

خدایا شکرت، خودت کمک کن.

۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان
سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ب.ظ چوپان
دایره‌ها (تولدم)

دایره‌ها (تولدم)

۱۲۰ که خیلی خوشبینانه‌س. اونقدری که آدم خودش هم باورش نمیشه، اونم با این سبک‌های زندگی ما. ولی ۹۰ هم خوش‌بینانه‌س هم یه کمی قابل باور. اولین باری که با Wait But Why آشنا شدم با همین پستش بود. کل چیزی که این پست به آدم می‌فهمونه اینه که اتفاقات زندگیمون تعدادشون بی‌نهایت نیستن. محدودن. حتی تعداد روزهای زندگی. این عکس که گذاشتم یک نمونه‌ش. اگه نود سال عمر کنم اینقدر ماه توی زندگیم هست. اونایی که رنگ شدن گذشتن و دایره‌های سفید محدود همون ماه‌های مونده از عمرم هستن. همون‌هایی که تا چشم به هم می‌زنیم آخرش میرسه و منتظر حقوق میشیم! اصلا انگار دی‌ماه دیروز شروع شد. امروز ۲۹امش بود. بهتون قول میدم بهمنی که شروع نشده هم تا چشم به بزنیم می‌رسیم به ۲۹‌امش. ۲۹ هر ماه می‌خوام یکی از اینارو پر کنم. خوبی ۲۹ اینه که آخرین روز ماهه که همه‌ی ماها دارنش.

توی اون پست مثال‌های زیادی آورده از اتفاقات زندگی.میاندوآب که بودم، رفته‌بودم پیش پسرعموم، گفتم این پست رو بیار و اون نمودارهای خالی‌شو پرینت رنگی گرفتیم(اجازه داده). کلا به هرکس نشون دادیم این نمودار‌هارو یه حال عجیبی پیدا کرد. بعضیا ناامید میشن. بعضیا به فکر فرو می‌رن. فکر‌های عجیب. اینکه بعضی دیدارها هر چقدر هم که فکر کنی نامحدود باشن، محدودن. شاید این باری که یک کاری رو می‌کنی یا یک آدمی رو میبینی یکی از پنج‌دایره‌ی سفید باقی‌مونده رنگی میشه. بعضی دوستاتون رو مگه سالی چند بار می‌بینید؟ یا تا آخر عمرتون جمعا چند بار قراره ببینید؟(چند بار شام با هم بخورید؟) 

سالی چندبار دلمه می‌خورید؟ چند وقت یک بار برف‌بازی می‌کنید؟ چند سال یکبار توی دریا شنا می‌کنید؟ بعضی از فامیل‌هارو سالی چند بار می‌بینید؟ چندتا دایره سفید مونده؟

مثلا از وقتی دانشگاه‌هامون شروع شده من شاید سالی ۱۰ بار خواهرم رو می‌بینم. وقتایی که میرم خونه بعضی‌وقتا اون نیست بعضی‌وقتا من. اصلا سالی چندبار میرم خونه؟

وقتی داشتم این دایره‌هارو پر می‌کردم سعی می‌کردم یادم بیاد هر کدومش چطور گذشته. برای همین کنار بعضیاشون علامت‌هایی زدم. مثلا نوروز هر سال. اطلاعات بعدی که اضافه شدند سال‌های تحصیلی بودند. این که اول مهر هر سال چه پایه‌ای شروع شده، معلمامون کیا بودن؟ دوستام؟ کی رفتم مدرسه،‌ کی رفتم راهنمایی، دبیرستان،‌ کنکور، دانشگاه و … . چیزی که برام عجیب بود این بود از نظر خاطرات ۸۳ تا ۹۰ خیلی پُرتر از این ۴-۵ سال دانشگاه بودند. برای این ۴-۵ سال اخیر واقعا نقطه‌ی خاصی نذاشتم. فوقش چند اتفاق شغلی یا خانوادگی. 

به آینده فکر می‌کنم که مثلا توی کدوم یک از این دایره‌ها قراره فلان اتفاق خوب بیفته؟ 

به گذشته فکر می‌کنم، سال ۸۴ کلاس دوم راهنمایی بودیم. 

تا یک مدت خوبی هم انگار فراداده‌ی(metadata) کنار این دایره‌ها تحصیلی باشن، بعدش شاید بشه بیشتر شغلی، بعدش خانوادگی ( تولد بچه‌ها و … :)) ) و بعدش هم می‌رسیم به دایره‌ای که خودم نیستم و شاید قراره توسط یک نفر دیگه پر بشه. 

همین. 

من تا حالا برای دوستام تولدی نگرفتم،‌ کسی هم برای من از این تولد‌ها که جمع بشن و کیک و … نگرفته. ولی همیشه توی ذهنم مطمئن هستم که اگه یک روز قرار باشه کسی رو با جشن تولدش غافلگیر کنم این کار رو خیلی خوب انجام خواهم داد. ولی خب گفتم که تا حالا انگار قرار نشده. 

امروز عصر شانسی عرفان رو دیدم و رفتیم بیرون و کمی گشتیم. مثل قدیم انقلاب-ولی‌عصر. کتابفروشی افق. نوشت‌افزارها. خیابون ولی‌عصر، بلوار کشاورز … . 

یکی از دایره‌ها پر شد. اون دایره یادته که کلی گشتیم بعدش توی راه یک دسته گل نرگس گرفتیم. توی اتاق بچه‌ها شک کرده بودند.

امروز برگشتی کمی شیرینی و نوشیدنی گرفتم و آوردم اتاق با بچه‌ها جشن بگیریم. گفتم که چون تا حالا برای کسی جشن نگرفتم نمی‌دونم کیک و شیرینی رو کی میگیره!

معمولا تولد‌هام برای خودم کادو هم می‌گیرم. امسال هم گرفتم.

خلاصه قدر دایره‌هامون رو بدونیم. خوب رنگشون کنیم.

۲۹ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۶ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
چوپان

دیزی‌سرای طرشت با فهیم

انگار این ۳۰۰امین پست این وبلاگه. چند وقتیه سرم شلوغه وقت نکردم پست بذارم. چهارشنبه‌ی هفته‌ی قبل رفتم خونه. جاده یخی بود و ترسناک. خلاصه پنجشنبه صبح ۹:۳۰ رسیدم.

جمعه صبح خواهرم رو راهی دانشگاه کردیم. بعدش با پسرعمو و پسردایی و پدرم رفتیم باغ. بساط بخاری ذغالی و کباب و ... . رفتیم توی برف قدم زدیم و بازی کردیم و از دور روباه دیدیم و یه ردپا که هرچی تلاش کردیم نفهمیدیم مال چیه. حدس زدیم شاید گراز باشه. عصر هم چندتایی تیر در کردیم و برگشتیم خونه. شنبه و یکشنبه هم خونه بودم. چندروزی هوای پاک استنشاق کردیم! (یادم نیست تا حالا از این کلمه استفاده کرده باشم!)

چون وضع‌ جاده‌ها بد بود گفتن بلیط قطار بگیر و برای اولین بار توی این ۵ سال با قطار اومدم. قطارش خوب بود، از این چهارتخته‌ها. همسفرهامون یک زوج مسن بودند و یک آقای میانسال. این زوج مسن خیلی خنده‌دار بودن. یه داستان قدیمی ترکی هست که شخصیت‌هاش آدی و بیدی! هستند، دقیقا شبیه اونا بودن.

رسیدم تهران. از دوشنبه تا پنجشنبه توی اتاق تنها بودم. من از تنهایی خوشم میاد. ولی این اواخر دیگه دلم برای آدمیزاد تنگ شده بود! :)

بچه‌ها امروز برگشتند. امروز صبح آزمون داشتم. بعدش هم قرار بود با فهیم(علی فهیم‌نیا) بریم دیزی. رفتیم.

این دیزی‌سرای طرشت خیلی باحاله. چند روز پیش توی یه برنامه‌ی تلویزیونی ناصرخان قهرمانی رو آورده بودند. با نوه‌ش. خیلی آدم باحالیه این ناصرخان. من توی این ۴-۵ سال دیگه باهاش رفیق شدم. خیلی در موردش فکر می‌کنم. در مورد سبک زندگی و کارش. به نظرم به جای نمونه‌های خارجی آدم‌های موفق بهتره بریم سراغ همین وطنی‌ها. همین خودمونی‌ها. همین ناصرخان‌ها.

این دیزی‌سرا شاید ۴۰ متر مساحتش باشه ولی توی همین فضا به ۲۰ نفر به صورت کاملا منظم و شیک غذا میده و ۴-۵ نفر هم مشغول به کار هستند. توی اون برنامه می‌گفت که روزی ۱۳۰ تا آبگوشت می‌ذاره و آبگوشتی که شما امروز ظهر می‌خوری فرآیند آماده شدنش از دیروز ساعت ۱۶ شروع شده. و چقدر با عشق و علاقه توضیح می‌داد مراحل تهیه آبگوشتشو. به قول خودش می‌گفت من چیزی برای مخفی کردن ندارم چون می‌دونم کسی نمی‌تونه اینقدر کار بکنه برای آبگوشت. 

به نظر باید آدم بشینه پای این یه مورد و کلی درس بیزینس و زندگی و کار یاد بگیره. باید برندینگ و مارکتینگ رو از اینا یاد بگیری که هیچ مدرک دانشگاهی ندارن ولی تلویزیون ملی یک کشور میاد نیم ساعت براشون تبلیغ میکنه این شکلی!

توی این چند وقته به معنای واقعی کلمه دیدم که پول برای ناصر قهرمانی در درجه‌ی آخر اهمیته. رضایت مشتری براش از هرچیزی مهمتره! حتی سر این قضیه ممکنه سر مشتری داد هم بزنه! :))) که آقا ما اینجا دیزی رو تکی سرو می‌کنیم و دوتا یکی نداریم! 

کلا آدم جالبیه و جون میده برای مورد مطالعاتی(خواستم بگم case study) خوب. این که منوش ده قلم غذا توش نداره و هر روز آبگوشت و یکی از دو غذای برنجی ارائه میشه. یا اینکه آبگوشتش آپشن نداره و تو فقط یک انتخاب داری. یه بار یکی گفت یه مخصوصشو بده! ناراحت شد گفت مخصوص چیه؟ اینجا هر آبگوشت تو یه ظرفه و همه‌ش هم عین همه! مگه دیگه که برات مخصوص بکشم؟ :)) 

من خیلی وقتا‌ صبحونه رو اونجا می‌خوردم. املتی، نیمرویی، سرشیر عسل و … . کلا با دانشجوهای شریف هم یه جور دیگه تا می‌کنه. گفتم به من که میگه مشتری خودمون! از دانشجوها پول چایی نمیگیره و ماست رایگان میده بهشون. میگه من خودم هم نباشم ماستتو بگیر. 

خلاصه از دیزی‌سرای طرشت زیاد میشه نوشت. 

بعد از دیزی هم با علی توی کوچه‌های طرشت قدم زدیم. حرف‌های خوبی زدیم. بعد از مدت‌ها واقعا خوش گذشت. 

۱۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۴۶ ۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

تهران

دیروز پریروز حداقل دو تا مطلب پیش‌نویس رو فقط عنوانشونو نوشتم که یادم نره و ملزم باشم به نوشتنشون. 

هوای تهران آلوده‌س. داره اذیتم می‌کنه. من آدم جون‌سخت یا حتی پوست‌کلفتی هستم ولی دیگه دارم اذیت می‌شم. هر روز دارم به این فکر می‌کنم که چرا باید تحمل کنیم این هوای آلوده رو؟ یکی نوشته بود بلا که همیشه به صورت غیرمنطقی سر یک قوم نازل نمیشه، بعضی وقتا همینقدر طبیعی و فیزیکی و علمی میتونه باشه. میتونه اسمش باشه وارونگی هوا و آلودگی ناشی از خودرو‌ها و ... و نازل بشه بر سر یک قوم و نابود کنه اون قوم رو.

روزایی که میام بیرون، شب‌ها ساعت ۷ به بعد چشم‌هام و جلوی سرم درد می‌کنه و عملا هیچ‌کاری نمی‌تونم بکنم. بدنم میره تو حالت (NOP (No Operation. مفید‌ترین کاری که به نظرم می‌رسه اونموقع انجام بدم خوابیدنه. تلاش می‌کنم یه چیزی بذارم که نور اتاق و سر و صدای  بچه‌ها اذینم نکنه و بتونم یه کمی بخوابم. یکی دو ساعت می‌خوابم و بعدش یه کمی درد کم میشه ولی بازم کار خاصی نمیشه انجام داد و همین میشه که دیگه برای شب‌هام نمی‌تونم انجام کار مهمی رو در نظر بگیرم. 

چرا باید بمونیم تهران؟ چرا باید این سبک زندگی رو پیش بگیریم؟ میخوام بمونم تهران؟ همیشه گفتم تهران برای «زندگی» اصلا خوب نیست. تهران فوقش یک «کارگاه» یا «تحصیل‌گاه»ه. نمیشه توش خانواده داشت، نمیشه توش بچه تربیت کرد. نمیشه توش زندگی کرد. برای زندگی زیادی بزرگ و شلوغه.  

من توی خانواده‌ای بزرگ شدم که همه موقع ناهار جمع می‌شدند و می‌نشستند سر سفره. پدرم همیشه تاکید داره که حتی اگه گرسنه نیستی بیا بشین سر سفره. میگه خوشم نمیاد هر کی برای خودش ناهار بخوره.

شما بگو که این چیزا سنتی هست و دیگه با دنیای مدرن هم‌خونی نداره. توی تهران یا حتی شهرهای بزرگ دیگه میشه این چیزا رو داشت؟ اینجا شما صبحانه و ناهار و عصرانه رو بیرونی. فوقش اینه که شب همه خسته و کوفته برگردن خونه که شام بخورن. این شد خونواده؟ 

به اینا خیلی فکر می‌کنم. قبلا هم گفتم یه ندای رفاه‌طلبی و خودخواهی بهم میگه که سبک زندگی خوب اینه که ساعت کاری مثلا ۷ تا ۱۵ باشه و بقیه‌ش با خانواده باشی و برای خودت باشی. بعضی وقتا واقعا دوست دارم یک زندگی به قول مردم معمولی داشته باشم. توی یک شهر کوچیک. 

ولی عادت کردن اونقدر تدریجی اتفاق میفته که می‌ترسم چند وقت دیگه زندگی توی تهران رو هم برای خودم توجیه کنم. 

راه‌حل‌ موقتم این بود که امروز ماسک زدم. من که نمیرم خودم ماسک بخرم! دیجی‌کالا به عنوان هدیه یه دونه از این فیلتردار داده بود منم گفتم حیفه استفاده نکنم. امروز زدمش و انگار درد کمتری احساس می‌کنم. فقط کمی چشمام می‌سوزه. فکر کنم عینک شنا نمیشه زد!

راه‌حل بعدیم هم اینه که آخر هفته رو برم خونه. یه کمی با خیال راحت نفس عمیق بکشم. برم کنار رودخونه و نفس بکشم.

تازگی خیلی کم گلایه می‌کنم. ولی دیگه هوا رو نمی‌تونستم کاری کنم. شاد باشید. قدر هوای پاکتون رو بدونید.

۰۷ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۹ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

حال خوب زمستانی

زمستان رو دوست دارم. سرده. شب‌هاش می‌تونی کلی بیدار بمونی. عصراش کوتاهه و وقتی نیست که بخوای با بقیه بری بیرون. زمستون فصل تنهاییه. فصل خزیدن توی غار و رفتن به خواب زمستانی، ولی راستش بهار خوابش زمستونی‌تره! 

شب یلدا نوشتم که توی اتاق جشن گرفتیم. و منظورم از جشن خوردنه! مهمون هم داشتیم. توی این چندسال شب‌های یلدای عجیبی داشتم. سال اول دانشگاه شب یلدا رو توی اتوبوس داشتم میومدم تهران. فرداش هم امتحان ریاضی۱ داشتیم! سال دوم تنها توی اتاق بودم. هم‌اتاقی‌هام رفته بودن. سال سوم و چهارم خونه بودم. و امسال هم با بچه‌های اتاق.    

توی یکی از گروه‌های تلگرام آقای نوری‌زاده برامون فال حافظ می‌گرفت و خودش هم تعبیر می‌کرد! تعبیرهاشون هم به قول خودشون تفسیر به رای بود!‌ یعنی با شناختی که از ما داشتند تعبیر می‌کردند. برای من این شعر اومد:

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم    بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق    که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود    آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض    به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست    چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت    یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق    هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست    که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک    ور نه این سیل دمادم ببرد بنیاد

تعبیرش هم اشاره داشت به این که حسرت یک گذشته‌ی خوب رو می‌خورم که به خاطر بعضی انتخاب‌های الانم از دستش دادم. 

دیدم راست میگه. به نظرم مهمترین و سخت‌ترین کار آدم توی زندگی بخشیدن خودشه. خیلی وقت‌ها حتی خودمون هم متوجه نیستیم ولی خودمون رو نبخشیدیم. به خاطر اشتباهاتمون یا حتی تصمیماتی که فکر می‌کنیم اشتباه بودن یا کارهای گذشته‌مون. توی ناخودآگاهمون خودمون رو باید ببخشیم. بخشیدن دیگران کاری نداره. وقتی نمی‌بخشیش فکر می‌کنی کسی اذیت میشه؟ این فقط تویی که اذیت میشی. ببخش. اول خودتو بعدش بقیه رو. 

۰۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

یلدای ۹۴

آدم وقتی با یک دوست قدم میزنه از هر دری حرف می‌زنه و اصطلاحا حرف حرف رو میاره. معدود هستن توی زندگیم، آدمایی که از حرف زدن باهاشون خسته نشم و به یه سکوت نرسیم یا نریم سراغ چرت‌وپرت‌های روزمره(خیلی خیلی معدود و در حال کم شدن). حالا خیلی وقت‌ها هم که تنهایی قدم میزنم با خودم حرف می‌زنم. حتی چندباری توی راه برگشت به خوابگاه با صدای بلند حرف زدم با خودم. این حرف‌ها از یه جای نامعلومی شروع میشن و به جای معلومی هم ختم نمیشن. تهش متوجه میشی که رسیدی به مقصد. 

با معیارهای مختلفی میشه آدم‌هارو به دو دسته تقسیم کرد! یکی از این معیارها وبلاگه!. تجربه نشون داده که آدم‌ها کلا یا اهل وبلاگ هستند یا نیستند. اونایی که اهلش هستند وبلاگ میخونن و می‌نویسن، بدون هیچ دلیل خاصی. اینا ممکنه وقتی بیکار میشن برن بگردن یک وبلاگ اتفاقی پیدا کنن و بشینن بخوننش. بعدش هم اون وبلاگ رو دنبال کنن بدون اینکه حتی نویسنده‌ش رو بشناسن و یه روز هم دیگه دنبال نکنن. نوشتنشون هم همینطوره، ممکنه یک وبلاگ داشته باشن با چندتا خواننده ناشناس و ادامه بدن به نوشتن. حالا این کارها ممکنه به نظرتون عادی برسه یا عجیب! و از همین جا میتونید بفهمید جزو کدوم دسته‌اید. اهل وبلاگ‌ یا غیراهل وبلاگ. مثلا برای من باز کردن سایت ورزش۳ و دیدن آخرین نتایج فوتبال عجیبه! ممکنه برای یکی هم بازکردن یک وبلاگ رندم و خوندنش عجیب به نظر برسه! و این دو دسته خیلی همدیگرو نمی‌تونن درک کنن!

توی این همه سال، دوستای زیادی داشتیم که وبلاگ می‌نوشتن ولی الان فقط اونایی موندن که اهلش بودن. بقیه چندتا پست نوشتن و چندتا کامنت و بعدش با پیدا کردن شبکه‌های اجتماعی جدید، دیگه خبری نشد ازشون. 

وبلاگ نوشتن من شبیه حرف زدن با خودمه. در واقع من حرفایی که تنهایی با خودم می‌زنم رو بعدا همینجا می‌نویسم تا ذهنم خالی بشه. تا بهشون فکر کنم. برای همین هم خیلی وقتا معلوم نیست از کجا شروع شده به کجا میخواد بره. تو فکر کن داریم تو خیابون قدم می‌زنیم و از همین‌ها حرف می‌زنیم. اگه دوست داری تو هم حرفی بزن.

پارسال یلدا رو خونه بودم. خانواده عمو اومده بودن. 

امسال ولی تهرانم. الان طبقه هشت دانشکده‌ هستم. اینترنت خوابگاه قطعه و این پست رو احتمالا همینجا بفرستم. فردا هم امتحان و پروژه و ... .

یادمون نره خدارو شکر کنیم. به خاطر همه‌ی چیزایی که داریم. خیلی ناشکریم. اول به همینی که هست راضی باش.

پ.ن: کتاب گینس میگه که مسن‌ترین فرد زنده‌ در حال حاضر ۱۱۶ سالشه. شما بگیر ۱۵۰. بعد فکر کن ۱۵۰ سال پیش زمین هیچ‌کدوم از آدم‌های امروزی شو نداشته!  اصلا آدم‌های دیگه‌ای روی زمین زندگی می‌کردن. یه گوشه‌ی ذهنم میگه که پس امام زمان(ع) چی؟ 

منتظر روزی که گینس هم آپدیت بشه. آغاز ولایتشان مبارک.

چقدر یادمون رفته خیلی چیزا. 

پ.ن.ن: فال حافظ رو دوست دارم. امشب قراره یک نفر برامون فال بگیره. نیتم معلومه! :)

۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۴ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان