گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۵۲ ق.ظ چوپان
نقاشی شازده کوچولو (کارهای چوبی)

نقاشی شازده کوچولو (کارهای چوبی)

خب اگه کتاب «شازده کوچولو» رو خونده باشید احتمالن این کار چوبی براتون آشنا به نظر برسه.

البته وقتی این نقاشی رو توی کتاب دیدم یاد اولین نقاشی‌های دوران کودکی خودم افتادم و واکنش بقیه و سانسور و ... :)

البته حالت سه بعدی این کار خیلی خوب از آب در نیومد و شاید بهتر بود به صورت معرق درستش می‌کردم یا اینکه یه کمی کار رو بزرگتر می‌گرفتم تا بشه یه کمی جزئیات بیشتری بهش اضافه کرد. 

۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۱:۵۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

عاشورای ۹۴

سلام

فعلا این پست سید محسن شجاعی را بخوانید. چند روز پیش خوندم و توی این چند روز برای چند نفر دیگه هم فرستادمش.

به آن امید ...

 

۰۲ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان
جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۰ ب.ظ چوپان
زنجیر سه‌تایی چوبی (کارهای چوبی)

زنجیر سه‌تایی چوبی (کارهای چوبی)

هفته‌ی پیش بود که اون پرنده‌ی چوبی رو ساختم. این آخر هفته هم از محله چوب گرفتم و یک زنجیر سه‌ حلقه‌ی چوبی ساختم. نکته‌ی مهم تو ساختش این بود که حلقه‌ها پاره نشن و به همون شکل تودرتو از چوب ساخته بشن!

 

تصاویر ساخت مرحله به مرحله رو در ادامه مطلب آوردم که به خاطر حجم بالای عکس‌ها اذیت نشید.

ادامه مطلب...
۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۷:۵۰ ۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان
يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ چوپان
ناهار و شام با پدرم در تهران

ناهار و شام با پدرم در تهران

 

سلام

شنبه صبح(دیروز) پدرم با قطار میرسن تهران. منم میرم سمت میدون انقلاب و از اونجا میریم سمت لویزان برای یک کار اداری. کارمون تا ساعت ۱۱ تموم میشه و بعدش میگم چیکار کنیم؟

میاییم میدون ولیعصر و ناهار می‌خوریم و بعدش هم تا میدون انقلاب پیاده‌روی می‌کنیم. از تهران می‌گم. میگه چقدر شلوغه! اصلا برای زندگی خوب نیست! میاییم خوابگاه. میوه و چایی می‌خوریم و یه کمی استراحت می‌کنیم. میگه شب نخوابیدم ولی هر چقدر اصرار می‌کنم میگه نه خوابم نمیاد. ولی یه چرتی می‌زنیم و متوجه می‌شم که یه کمی خستگیش در رفت. میگم خب چیکار کنیم؟ میگه پاشو بریم بلیط قطار بگیریم. میاییم بلیط میگیریم. ساعت حدود ۶ عصره. بازم اطراف راه‌آهن قدم می‌زنیم و یه جایی پیدا می‌کنیم یه آبگوشت می‌خوریم. ۷:۳۰ از گیت راه‌آهن میره و من بدرقه‌ش میکنم میام سمت خوابگاه.

می‌رسم خوابگاه و خوابم میگیره تا صبح. 

خب تا اینجا که فقط یک خاطره بود. توصیف یک روز. ولی حرفی که می‌خواستم بزنم:

شاید اگه منطقی نگاه کنی اومدنِ دیروز پدرم خیلی ضروری نبود. یعنی در واقع یه سری مدرک بود که باید تحویل می‌دادیم به جایی و اونا هم جواب دادن که برید ۲۰ روز دیگه بیایید ولی من نخواستم اصرار کنم که نیایید. خیلی وقت‌ها اصرار نمی‌کنم سر این مسائل. چون احساس می‌کنم یک لذتِ خوبی کردن و یک لذت پدری کردن رو ازش می‌گیرم. مثل همه‌ی دفعات این چهار سال دانشگاه که پدرم تا دم در اتوبوس همراهیم کرد و من می‌تونستم بگم که لازم نیست زحمت بکشید و خودم می‌تونم برم.

یا همه‌ی سال‌های دبیرستان که می‌رفتیم مسابقه‌ای یا مراسمی و پدرم اصرار داشت که خودش همراهی کنه حتی وقتی خودشون وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهم کرده بودن. یا مثل خیلی خیلی وقت‌های دیگه که من می‌دونستم زحمتی که می‌کشن فقط اون کمکی نیست که به من می‌کنن بلکه از این کمک لذت می‌برن.

گاهی احساس می‌کنم بعضیا فرصت این لذت رو می‌گیرن از بقیه مخصولا از افراد خانواده. یک زمانی یک شعاری داشتم که کمک کردن به دیگران خودخواهانه‌ترین کار دنیاست! یعنی آدم بیشتر از اونی که به دیگران کمک رسونده باشه به خوب کردن حال خودش کمک کرده! 

برای همین هم هست که وقتایی که میخوام بیام سمت تهران، و آماده میشم با بابام بیام دنبال اتوبوس به مادرم هم می‌گم که تو نمیخوای بیای؟ و خیلی وقتا خودش حاضر میشه و می‌دونم که دوست داره. یا وقتایی که میری خونه و یک نوشیدنی یا خوردنی میاره برات؟ میدونم چقدر لذت می‌بره از این کار. خیلی وقتا خوبی کردن به همیناست. به این نیست که یادت باشه به مادرت زنگ بزنی شاید به اینه که به مادرت بسپاری یه روز صبح زود بیدارت کنه! 

باید یادم باشه این لذت‌های پدری و مادری رو نگیرم ازشون و خودم از فرزندی و پسری براشون لذت ببرم. از این که یک لیوان آب خنک براشون میارم لذت ببرم. فکر می‌کنم آدمی به خاطر همین لذت‌ها و مسئولیت‌هاست که تشکیل خانواده میره.

 

پ.ن: توضیح عکس مطلب. این پرنده رو پنجشنبه عصر شروع کردم به ساختنش. چوبش رو از یه نجاری تو محله خریدم و با چاقوی ویکتورینوکس که تازه خریده بودم شروع کردم به ساختنش. بعدش هم با سمباده صیقل دادم. بعدش هم عکسو گذاشتم تو اینستاگرام. یک احساسی بهم دست داد که برمیگرده با سالهای آخر دبستان و اوایل راهنمایی. اون موقع‌ها من اصلا اهل درس خوندن تو خونه نبودم! یعنی تو خونه فوقش نوشتنی‌هارو انجام می‌دادم!(البته اکثر اونهارو هم به لطف مبصر بودن و نورچشمی معلم بودن نمی‌نوشتم!) برای همین توی خونه وقتم آزاد بود برای کار با چوب! یادمه که چطور مثلا چند روز کار می‌کردم روی یک طرحی و یه روز می‌بردمش مدرسه و از تعریف و تعجب بقیه چقدر به وجد می‌اومدم. اینجوری هم بود که برای زنگ هنر همیشه یه چیزی داشتم! یک کاردستی چوبی مثلا هواپیمای کوچولویی یا خونه‌ی چوبی و ... . امروز هم همین حس رو داشتم. پرنده رو گذاشتم تو جیبم و رفتم دانشگاه و شرکت! به هرکی رسیدم نشونش دادم و از تعریف بقیه از ظرافتش لذت بردم! :) (حالا مطمئن باشید که از تعریف شما هم لذت خواهم برد!) مثل تعاریف اینستاگرام. توی این همه مدت تقریبا هیچ کدوم از کارایی که ساختم رو برای خودم نگه نداشتم! یه مدت که از تعاریف لذت بردم! نصیب یکی میشه و فقط میتونم امیدوار باشم که طرف گمش نکنه! معلوم نیست شاید یکی هم نصیب شما بشه.

۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

عید غدیر ۹۴

توی ذهنم همه‌ش فکر می‌کردم که پارسال عید غدیر بود آیا که رفتم قم؟ که بالاخره رفتم آرشیو سال پیش رو نگاه کردم و دیدم که بعله ۲۱ مهر پارسال رفتم قم. پدر و مادرم هم رفته بودن. بعد داشتم فکر می‌کردم که پارسال چقدر وبلاگم حالت روزنوشت داشته. 

امسال شد پنجمین سالی که عید قربان رو رفتم خونه! و فکر کنم همه‌ی این پنج سال عید غدیر اینور بودم. 

امروز ظهر رو با بچه‌های اتاق رفتیم دیزی‌سرای طرشت. برای شب هم بلیط تئاتر گرفته بودم. برای اولین بار رفتم تئاتر و تجربه‌ی خوبی بود. 

نمایشش هم دو روی روایت نادری. تو اینستاگرام یکی توصیه کرده بود که بعدش فهمیدم انگار خانم خودش هم بازیگر این تئاتر بوده. :) 

بعدش هم یک کبابی دیدم که روش نوشته بود کباب بناب! و خب اولین باری بود که تو تهران چیزی شبیه کباب! خوردم! :)

عید غدیر ۹۳

چقدر زود گذشت ۹۴. الکی الکی شد ۱۰ مهر! می‌فهمی؟ حوصله‌ ندارم.

 

۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

رفیق(درس‌هایی از پدرم)

امشب پدرم یه خاطره تعریف می‌کرد از سربازی و خدمتش. خاطره‌ای که قبلا هم تعریف کرده. اینکه آموزشی رو افتاده بودن تهران و زمستون بوده و یه روز که برف سنگینی اومده بوده میگن یه سری بیل شکسته هست، کسی بلده دسته‌ی اینارو عوض کنه؟ و پدرم میگه آره من بلدم! و میگه خب تنهایی که نمیشه این رفیقام هم بیان کمکم. پدرم همیشه توی خاطرات اونموقع از رفیقاش میگه که فکر کنم منظورش جبّار و حمید باشه. 

میگه با اینا رفتیم و بیل‌هارو انداختیم توی بخاری بزرگ چوبی! تا دسته‌های شکسته‌شون بسوزه و ... و خودمون من منتظر موندیم. اینجا مادرم میپرسه بلد بودید؟! میگه چی بلد بودیم؟ تازه دیپلم گرفته بودیم! اگه نمی‌رفتیم اونجا باید می‌رفتیم برفی که دیشب باریده بود رو از محوطه‌ی یک هکتاری صبح‌گاه پارو می‌کردیم! «کافی بود یه کمی مغز به خرج بدیم!» بعدش دستگاه رنده بود خیلی طرز کارشو بلد نبودیم ولی یه کمی ور رفتیم و یاد گرفتیم و بیل‌هارو دسته کردیم و تهش هم گفتند از سربازهایی که اینارو شکوندن اینقدر جریمه بگیرید. 

بعد میگه یه بار هم کلید در خوابگاه رو تعمیر کردم و چندتا کار دیگه اینجوری پیش اومد، انجام دادم. یه فرمانده که درجه‌دار قدیمی بود و مجروح شده بود گفت اگه بخوای بگم همینجا بمونی پیش خودمون و نری جبهه؟ یه نفر فنی لازم داریم اینجا. اینجای داستان با هیجان میگم خب چرا نموندی؟!

میگه گفتم آخه رفیقام؟ نمیتونم من بمونم اینجا اونا برن جبهه! اینجا یه جوری از ته دل میگم! «ای‌بابا آدم گاهی وقتا به خاطر رفاقت چه حماقت‌هایی که نمیکنه!!! می‌موندید دیگه!» ( اینجارو توی دلم میگم: کدوم رفیق؟ کدوم کشک؟ این رفیقایی که میگی آخرین بار کی رفتی خونه‌شون؟ من بگم؟ آخرین بار ابتدایی بودیم رفتیم خونه‌ی حمید اینا. اصلا شما که به هیچ‌وجه رفیق‌باز نیستید!) انتظار هم دارم که بابام تایید کنه حرفم رو و بگه آره راست میگی جوونی و خامی و رفاقت و ... . تهش هم بگه پسرم تو اینجوری نباش! خیلی پابند رفیق نباش! تا من درسی که دلم می‌خواد رو بگیرم از این ماجرا! ولی

 

میگه «اونموقع گفتم آخه بمونم اینجا اگه اتفاقی بیفته، چطوری برگردم روستا؟» (بازم توی ذهنم به صورت سریع! میگم یعنی چی چطوری برگردم روستا؟! با ماشین! اتوبوس! یعنی اینقدر وابسته بودید بهشون؟! یعنی چی؟) یه لحظه سکوت می‌کنه! (تازه دوزاری من هم میفته!) تازه می‌فهمم منظور از «اتفاق» و «چطوری» چیه! تازه می‌فهمم منظور از رفیق اونموقع چی بوده. تازه می‌فهمم اینکه تا آخرین نقطه کنار هم بودن یعنی چی. تازه می‌فهمیم چی رو نمی‌فهمم.

۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۲ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان
يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ق.ظ چوپان
سیب سرخ غلت‌زنان در مسیر رود

سیب سرخ غلت‌زنان در مسیر رود

سحر سحر گیردیم باغا نه باغ بیلدی نه ده باغبان نه باغ بیلدی نه ده باغبان

 


دریافت

بخشی از یه آهنگ فولکلور ترکی که میگه «صبح وارد باغ شدم نه باغ فهمید و نه باغبان»

و اما داستان من:

صبح بعد از اینکه باغشون رو پیدا کردم چنان دزدکی وارد باغ شدم که نه باغ متوجه شد و نه باغبان.

یه نقشه ی خیلی خوب داشتم که با کمترین زحمت به بهترین نتیجه برسم!
رفتم پای درخت سیب (این با اون پای سیب فرق داره) چندتایی سیب چیدم و همونجا با تکنولوژی‌ ضدعفونی ِ آستین پیراهن علاوه بر ضدعفونی کردن برقشون هم انداختم و خوردم. سه تا سیب اول که ازشون فقط اون چوب انتهاییشون موند! دونه‌هاشون رو هم خوردم. چهارمی رو ولی اون قسمت وسطشو نخوردم دیگه. اونو گذاشتم تو جیب پیراهنم و برگشتم شهر. رفتم مغازه‌ی صاحب باغ(یعنی باباش) رو پیدا کردم و یه جوری اینور اونور رو نگاه میکردم که مثلا کلی گشتم که پیدا کردم مغازه‌ رو! رفتم گفتم آقای فلانی؟ گفت بله بفرما. گفتم ببخشید این سیب سرخ غلتان در مسیر رود رو من برداشتم و خوردم و الان اومدم از صاحبش حلالیت بطلبم
گفت این سیب باغ ماست؟ گفتم آره. گفت از کجا پیدا کردی؟ گفتم عرض کردم که «غلت‌زنان در مسیر رود»ی میومد منم برداشتمش و خوردمش و بعدش گفتم بگردم صاحب سیب رو پیدا کنم و ... . گفت کدوم رود؟ دور تا دور باغ ما که رودی نیست!! گفتم بابا همون جوی آبیاری درختاتون دیگه! گفت کدوم جوب؟ ما چند ساله چاه عمیق زدیم و درختامون هم آبیاری قطره‌ای میشن!!! گفتم بابا اصلن «سیب سرخ غلتان روی زمین»! افتاده بود پای درخت. گفت سیب سرخ؟! سیب‌های ما که هنوز نرسیدن!‌ این هم که چیدی کال و سبزه!  رفتی از تو باغ من سیب دزدیدی؟!!! پررو پررو اومدی حلالیت میخوای؟! گفتم بابا اصلا اینکه از کجا پیدا کردم که مهم نبود تو داستان! مهم این بود که من حلال حروم برام اینقدر مهمه!!

گفت خب کی هستی؟ چیکاره‌ای؟ گفتم چوپانم. مجال نداد بگم دانشجوام. و فامیلیم چوپانه! گفت پس تویی که گوسفنداتو میاری زمین ما و گند میزنی به زمین ما؟ خودت میری سیب میدزدی گوسفنداتم باغ منو خراب میکنن؟ میدونی چقدر بهم ضرر زدی؟
گفتم بابا چرا اینقدر به حاشیه میری؟ اصل داستان یه چیز دیگه بودا!
بگو حلالم میکنی یا نه؟! «هر»!!!!! شرطی بذاری قبوله!
گفت نه حلالت نمیکنم تا چشت در بیاد. گفتم آخ جون حداقل اینجای داستان درست پیش رفت! گفت حلالت میکنم به شرطا و شروطا. گفتم هر شرطی بگید قبوله (توی دلم حتی ازد... ). گفت شرطش سنگینه‌ها! گفتم قبوله! برای من حلال حروم خیلی مهمه!( برای تاکید)
گفت من یه ... پریدم وسط حرفش دختر؟! گفت من یه زمین شور دارم سمت پایین ده. سه هکتار و نیم. بایره، چیزی توش کاشت نمیشه. اونو باید با بیل شخم بزنی!!!
گفتم شاید اینم داره اینجوری امتحان میکنه و مثلا میخواد یه قطعه از بهشت رو بهم هدیه بده! به عنوان کادوی عروسی! گفتم قبوله!
رفتیم سر زمین. مسیرش که سر سبز و پر از باغهای میوه و ... بود. داشتم به زرنگی خودم آفرین میگفتم و توی دلم تصمیم میگرفتم که از این به بعد واقعن همینجوری به حلال و حرام اهمیت بدم!
آقا چشمتون روز بد نبینه! انگار وسط اون باغهای بهشتی یه تیکه از بیابان صحرای آفریقا رو گذاشته باشی! اصلن مخفی شده بود اونجا. رسیدیم سر زمین. ماشین رو یه گوشه از زمین پارک کرد. پیاده شدیم تو همون فضای سه هکتاری حتی میشد سراب دید!. تو زمینش حتی خار و گیاه هرز هم در نیومده بود! گفت میگن خاک اینجا نمکش زیاده! باید هفت بار شخم بزنی و آب بدی و از جای دیگه خاک و کود بیاری قاطی کنی تا شاید درست بشه. این بیل رو بگیر که من تو شهر کلی کار دارم!
هر وقت هم دلت خواست برو از اون یکی‌ باغ سیب بردار. هروقت این زمین محصول بده حلالت میکنم!
خواستم بگم پس اون یکی قضیه چی؟! ولی دیدم وسط اون بیابون نمیتونم جایی فرار کنم! 
خلاصه که تا الان سه متر مربع از سه هکتار رو با بیل شخم زدم. برای استراحت اومدم این یکی باغ. دارم با چنان خیال راحتی سیب میخورم که پدرمون حضرت آدم هم اینجوری سیب نخورد. گفته بودم که من چقدر سیب کال دوست دارم؟! هر چی‌ می‌کشم از این دوست داشتنه.
فقط یه کمی فکر دستشویی مشغولم کرده. راستی این بار دقت کردم دیدم راست میگه اصلن این طرف رود یا جوی آب نیست.

 

پ.ن: امیدوارم اون داستان مقدس اردبیلی و اون شعر فاضل نظری رو خونده باشین! :) بگردید حداقل! فیلم «سیب و سلما» رو که دید؟(من ندیدم) 

 
۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
چوپان
جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۱۳ ب.ظ چوپان
سیب کال

سیب کال

چند وقت پیش یه جایی (چقدر دقیق آدرس دادم! البته عادتم اینه که چیزی که مهم نیست رو بهش اشاره نکنم!) اَزَمون چندتا سوال پرسیدن مثل اینکه میوه‌ی مورد علاقت چیه؟ من که دیگه طنزم گل کرده بود گفتم(شایدم نوشتم) «سیب کال». آره من عاشق سیب کال هستم. یعنی سیب کال رو بیشترمساویِ سیب ِرسیده دوست دارم. 

بعدش که یه کمی گذشت و سایر گزینه‌ها اومد به ذهنم مثل همیشه که آدم حسرت می‌خوره که ای‌ بابا پس «هلو» و «پرتقال» چی؟ وای «آلبالو» رو بگو!(که هر چقدر بخورم سیر نمی‌شم مگر اینکه تموم بشه یا من تموم بشم.) ولی دیگه سیب کال کار خودشو کرده بود. حتمن سیب کال یه چیزی داشته که قبل از بقیه به ذهنم رسیده!! بعدشم از این سیب‌ کال‌های واقعی‌ها نه مثل این سیب سبز‌ها که الکی خودشون رو زدن به کالی و کلی هم از رسیدگیشون گذشته!

یادمه بچه که بودیم می‌رفتیم باغ عمو نادر. اونموقع توی باغ یه قسمتی داشتن با کلی درخت سیب. از درخت‌ها بالا می‌رفتم. از همون وقتی که دیگه شکوفه‌های سیب می‌ریخت و اون میوه‌ی سیب تشکیل می‌شد و تقریبن یه رنگ سبز +‌ بنفشی داشت با ابعاد ۲ سانتی‌متری شروع می‌کردم به خوردنشون! تا حالا سیب اونقدر کال خوردید؟ فکر نکنم! یه مزه‌ی ملسی داشت که کلا فضای درون دهانت جمع می‌شد!(البته من که کلا بچه‌تر که بودم آلوی کال هم می‌خوردم که خودم الان نمی‌تونم تصور کنم چه‌جوری؟!) 

خلاصه سیب‌کال اونقدری ارزش داشت که تو این اوضاع بی‌پستی و خمودی وبلاگ یه پست به خودش اختصاص بده. اگه یه روز منو دیدید یادتون بیفته که من سیب کال دوست دارم! :)

۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۳ ۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

شارژر

خب سه شنبه تا شنبه شرکت تعطیل بود به خاطر ولادت امام رضا(ع).
ما هم گفتیم یه کمی زودتر بیاییم خونه. سوار اتوبوس شدیم و اومدیم.
بعد از چهارسال اومدن و رفتن برای اولین بار شارژر لپتاپمو جا گذاشتم تو تهزان. اینو شب اولی که رسیدم خونه فهمیدم. اونم بعد اینکه شارژ لپتاپ به نصف رسید. همون لحظه در لپتاپو بستم و به زندگی بدون اون عادت کردم! دیروز هم روی لپتاپ قبلیم که خواهرم استفاده میکنه آنتی‌ویروس نصب کردم! بنده خدا همیشه میگفت منم میگفتم باشه و باز بدون نصب برمیگشتم تهران. 
امروز رفتیم باغ. از اون برنامه‌های همیشگی کباب جمعه‌بازار. درختهای هلو میوه دادن امسال. کلی ذوق کردم. الان هم دارم از گوشیم این پست رو میذارم. باید یه کمی مهارت تایپ با گوشبمو زیاد کنم. راستش با اون گوشی‌های نوکیای دکمه فیزیک خیلی بیشتر و بهتر تایپ میکردم! اصلن من کی‌برد فیزیکی گوشی‌هارو حتی برای بازی هم ترجیح میدم.
یادمه اونموقع خونده بودم یک نویسنده‌ی ژاپنی کل یک کتابشو همینجوری با گوشیش تایپ کرده بوده! منم نوت مینوشتم اونموقع واسه خودم. 
میخواستم تجربه‌ی نوشتن پست با موبایل رو امتحان کنم.
همین. فعلا خونه هستم. معلوم نیست تا کی. یه پست دوست دارم بنویسم.
یا علی.

 

پ.ن: خب این پست درسته که با گوشی نوشته شد ولی نتونستم منتشر (یا حتی ذخیره ش) کنم. برای همین فرستادم تو evernote و الان از لپتاپ قدیمی اینو منتشر می‌کنم. (نمی‌دونید چقدر زور زدم تا این نیم‌فاصله‌هارو تایپ کنم. فردا هم پاشم برگردم تهران.

۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۲ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

عنکبوت

دوشنبه شب میرم حموم. ولی لباس‌شویی‌ها همه‌شون پر هستن و مجبور میشم تا ساعت ۲ بیدار بمونم که لباسارو از لباسشویی بردارم. چون خشکشویی خوابگاه دیر میده لباسارو باید فردا بعد از ظهر بدم بهش که فقط اتوشون کنه. 

 

سه‌شنبه صبح کلاس دارم و بعد از اون یه سر می‌رم شرکت. ناهار شرکت املت هست. حدود ساعت ۵ از شرکت میام بیرون و می‌فهمم خشکشویی خوابگاه رفته مسافرت. لباسارو میدم به خشکشویی محل و خلاصه ساعت هفت میام دانشگاه که از در آزادی بیان دنبالم. میگن ماشین دیر میاد و نیم‌ساعت تاخیر. بعدش میگن اصلن بیا چهار ولیعصر دفتر. میرم. میگم اگه می‌گفتید بیام اینجا برای من راحت‌تر بود. با مترو مستقیم میومدم. همونجا تصمیم می‌گیرم که حسگر‌های حساسیت نسبت به تاخیر و بی‌برنامگی رو خاموش کنم! توی همچین کارهایی این دست مشکلات معموله و بهترین کار اینه که باهاش کنار بیای.

بعد از خوردن شام پاهنگ میگه که بیایید این ماشین و برید اصفهان!! من تعجب می‌کنم! بابا من همین که گفتم قراره با ماشین شخصی بریم خونواده کلی نگران شدن! حالا باید دو نفری خودمون رانندگی کنیم؟! بابا من شب نخوابیدم! 

خلاصه ساعت از ده گذشته که راه می‌افتیم با مهدوی. میگم من توی شهر رو رانندگی نمی‌کنم ولی توی جاده با من!

خلاصه که توی راه کلی اچیومنت آنلاک کردم! مثلن تا حالا ۱۷۰ تا نرونده بودم! یا مثلن ۲۰۰ کیلومتر بدون توقف رانندگی نکرده بودم!

فکر کنم حدود ساعت ۵ بود که رسیدیم شهر ابریشم. خوابیدم.

چهارشنبه تقریبن خوابیدم! شب ساعت ۲۰-۲۱ بود که بچه‌ها رسیدن. به هر مربی یه لیست نه نفره داده بودن که اعضای تیمشو مشخص می‌کرد. بچه‌ها رسیدن. مراسم معارفه. شام. آشنایی. اعلام برنامه‌ها و عکس اول

استقبالاستقبال

از پنجشنبه‌ صبح برنامه‌ها شروع شد. ساعت ۵ نماز صبح بود که البته اجباری نبود! ساعت ۶:۲۰ دقیقه بیدار باش بود و بعدش هم ورزش صبحگاهی و صبحانه. ساعت ۷:۴۰ تا ۹:۳۰ یه سری کلاس و کارگاه بود! براشون کارگاه تفکر سیستمی گذاشته بودن که البته به نظرم یه کمی براشون زود بود! بعد از ۹:۴۵ تا ۱۲ بازدید بود. پل‌ها و منار جنبان و باغ پرندگان و هواپیماسازی و چهل‌ستون و عالی‌قاپو و ... . بعد از ناهار و نماز. ساعت ۲:۳۰ تا ۳:۳۰ استراحت بود! بعدش دوباره کارگاه. کارگاه‌های آشنایی با نانو و سلول‌های بنیادی و ساخت گلایدر و موشک آبی و سازه‌ی سبک و ... . بعدش هم از ۵:۳۰ تا ۸ مسابقات ورزشی بود. بعد از شام و نماز هم جُنگ شب بود که اجراش و محتواش بیشترش با خود بچه‌ها بود. یعنی بچه‌ها خودشون برنامه‌ی تئاتر طنز و موسیقی و کلیپ و مسابقه برگزار می‌کردن تا ساعت ۱۱:۳۰. ۱۲ هم خاموشی بود. خب توی این برنامه‌ی فشرده حساب کنید چقدر من دچار کمبود خواب می‌شدم! برای همین یکی دو بار که روی صندلی چرت زده بودم بچه‌ها سوژه‌م کرده بودند و دیگه پای ثابت کلیپ‌های هر روز خواب من بود!!

البته یه کمی هم خودم باهاشون همکاری می‌کردم!

خواب مخفیخواب مخفی

خلاصه که اردوی خوبی بود. روز اول گفتند که گروه‌ها یک اسم قرآنی انتخاب کنند که با اون شناخته بشن! من هم که اصل همیشگی غیرجدی بودن رو رعایت کردم و به بچه‌ها پیشنهاد کردم بین «دخان» و «عنکبوت» جفتش اسم سوره هستند! با نظر بچه‌ها «عنکبوت» انتخاب شد و اسم سایر گروه‌ها: سحاب و سلام و کوثر و مقتدرون و فرقان و ریاح و ... بود. 

بچه‌های گروه یه جوری خودسازمان‌یافته بودند! (self-organized) مثلا گروه‌های دیگه سرگروه صبح مجبور بود اینارو بیدار کنه برای صبح‌گاه. بچه‌های گروه ما منو بیدار می‌کردن!! از شب دوم هم دیگه شبا خودشون زود می‌خوابیدن! خلاصه که اذیتی می‌شدم!

روز اولی که امیتازهارو اعلام کردن تیم ما اول شد! البته روز اول امتیاز خاصی نبود به جز همون توی صبح‌گاه اولین تیم حاضر شدن و مرتب کردن تخت‌ها و جمع‌کردن سفره‌ی تیم بعد از غذا. ولی خب تیم ما اول شد و یه جورایی شدیم مدافع عنوان قهرمانی!

تا آخرین روز هم تیم ما تقریبن امتیاز‌های صبح‌گاه و نظم رو می‌گرفت ولی خب توی امتیاز‌های درشت که مال مسابقات ورزشی بود شانسی نیاوردیم. همه‌ی مسابقات ورزشی به جز دارت! رو تو همون بازی اول دوم حذف شدیم! حتی طناب‌کشی که به خاطر جثه‌ی بچه‌ها روش حساب ویژه باز کرده بودیم!

خلاصه تیم ما روز بعدش فکر کنم چهارم شد! عنکبوت به صورت آهسته و پیوسته فقط امتیازهای ریز نظم و انضباط رو جمع می‌کرد. یه بار بچه‌ها تصمیم گرفتن برای نماز صبح بیدار بشن و بعدش نخوابن تا صبح‌گاه!! اوضاعی بود!! بعد از نماز موندن توی حیاط و بازی کردن! منم یه کمی توی حیاط خوابیدم. صبح هم رفتن تیم‌های دیگه رو بیدار کردن! قیافه‌ی تیم‌هایی که بیرون میومدن جالب بود!!

خلاصه که هر چی بود تموم شد. اردوی خوبی بود. برنامه‌هاش جالب بودن. بنده‌خداها به جای دولتی یا حکومتی خاصی وصل نبودن و برای همین یه کمی می‌گفتن توی تامین مالی مشکل دارن. سعی می‌کردن با کمترین هزینه بهترین امکانات رو برای بچه‌ها فراهم کنن. هر چند این وسط بعضی وقتا شاید وعده‌ی غذایی خوب از آب در نمیومد. 

چگالی اتفاقات و برنامه‌های این یه هفته شاید با چند ماه برابری کنه. شما بگیر از استخر و قایق‌سواری و کالسکه‌سواری و ترامبولین(گ داره یا نه؟) و آب‌بازی و مافیا و گردش‌ها و مسابقات و ... تا رصد که البته به دلیل ابری بودن هوا به ارائه‌ی اسلاید انجامید!! 

توی مسابقه‌ی گلایدر هر سه نفر از بچه‌ها یه گلایدر می‌ساختن منم هوس کردن و تنهایی نشستم یه گلایدر ساختم. نیاز به کار با چوبم ارضا شد اصلن. توی مسابقه‌ش هم شرکت کردم و با ۲۵ متر اول شدم. ولی خب امتیازش برای هیچ تیمی ثبت نشد. خیلی مواظب بودم که نشکنه اون گلایدر ولی دیدم که نمی‌تونم تا تهران سالم بیارمش. برای همین بال و دمشو به ۹ قسمت تقسیم کردم و روی هر کدوم یه امضا زدم دادم به نه نفر بچه‌های تیم که یادگاری نگه دارن!

گلایدرگلایدر

همیشه یکی از علاقه‌مندی‌هام کُرد‌ها بودن. زبانشون. فرهنگشون و شاید مهمتر از همه لباسشون. این اردو بهترین فرصت بود برام. شلوار کردی رسمی که داشته بودم رو پوشیده بودم. با همون به استقبال بچه‌ها رفتم. بچه‌ها فکر کرده بودن کُردم. به خاطر موقعیت شهرمون کمی هم کردی بلد بودم. ولی توی این یه هفته واقعن کلی کُردی یاد گرفتم. آخراش دیگه جوری شده بود که مفهوم جملاتشونو متوجه می‌شدم برای همین شک کرده بودن که من واقعن کُردم!!! می‌گفتن به ما دروغ گفتی! :) حتی با شلوار کُردی داخل شهر هم رفتم!!! فکر کنم یکی از آرزوهام برآورده شد. 

آخرش هم در کمال ناباوری عنکبوت که می‌گفتند سست‌ترین خانه رو داره تیم سوم شد و به بچه‌های تیم کیت روباتیک دادند.

وسط‌های اردووسط‌های اردو

سه‌شنبه باز ساعت حدود نه بود که مراسم خداحافظی با بچه‌ها بود. سرگروه‌ها به صف ایستاده بودن و بچه‌ها از زیر قرآن رد می‌شدن و باهامون خداحافظی می‌کردن. دود اسفند و آهنگ «سلام آخر» خواجه‌امیری هم بود. فضای گریه بود. وضعی بودا. اصلا نمی‌شد باور کرد که این بچه‌های شر که تا چند ساعت قبل داشتیم باهاشون سر به موقع برگشتن از بازار بحث می‌کردیم اینجوری گریه بکنن. ما هم گریه می‌کردیم. (اشک)

ما هم چهارشنبه برگشتیم. برگشتیم به روزمرگی.

۲۳ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۸ ۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان