گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

سنت کچلی ۱۴ فروردین

سال‌ها پیش یه فیلم تلویزیونی از شبکه چهار می‌دیدم که مرد نقش اول فیلم می‌گفت آدما یک سری کارهای بی‌معنی رو تکرار می‌کنن و بعد از مدتی این کارهای بی‌معنی، معنی پیدا می‌کنن و میشن سنت! کارهای ساده‌ای مثل اینکه هر ماه بری شماره‌ی جدید فلان مجله رو بگیری و بیاری بشینی روی یک نیمکت و یک بستنی بگیری با همون طعم همیشگی و شروع کنی به ورق زدنش. این کار ساده وقتی چندبار با همون جزئیات تکرار میشه، تبدیل میشه به یک سنت. دیگه روی اینکه چندمِ ماه بری حساس میشی. از چند روز قبل آماده میشی براش.

امروز رفتم سرم رو با ماشین شماره‌ی ۶ کچل کردم. چند روز پیش می‌خواستم سنت‌شکنی بکنم و زودتر کچل کنم. الان به صورت دقیق مطمئن هستم که از دوم دبیرستان هر سال ۱۴ فروردین کچل کردم. میشه ۷ سال! دوست دارم تا سالهای بعد هم ادامه بدم این سنت رو. سنت حسنه‌ای هم هست! یه جور هرس کردنه! درسته یه کمی قیافه‌م عجیبتر میشه ولی به راحتیش میارزه. 

قبلن یک پست نوشته بودم در مورد فواید کچل کردن که توصیه کردم حداقل سالی یک‌بار کچل کنید. البته من تقریبن حداقل فصلی یک بار کچل یا کوتاه در حد کچل می‌کنم موهامو. جالب بود که اون پست جزو پست‌های پر مخاطب بود!

باید آماده بشم که دو سه ساعت دیگه راه بیفتم برگردم تهران. یا بیام تهران. یا برم تهران.

 

۱۴ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

این گونه که روزگار می‌گذرانم

نه رمه ای به صحرا برده ام

نه در صحرایی آرمیده ام 

این گونه که روزگار می گذرانم

در چهل سالگی

پیامبر نخواهم شد

 

-محمدمهدی سیار

 

۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

خیال نکن

گاهی که یه سری اتفاق برامون میفته که خوشایندمون نیست یه وقت زود خیال نکنیم که اینا بلا و آزمایشه نه شاید اثر وضعیه کاراییه که کردی و می‌کنی.

اگر هم یه سری اتفاق خوشایند برامون افتاد که با دودوتا چهارتای خومون جور در نمیومد و دیدیم که این اتفاقا هیچ سنخیتی با کارنامه‌ی سیاهمون نداره خیال نکنیم که حتما لطف خداست و با همین کارنامه‌ی سیاه هم حالمون خوبه! نه! این احتمال رو هم بدیم که حسابمون اونقدر خرابه که دارن باهامون همینجا خشکه حساب می‌کنن! چون چیزی اونطرف نمیرسه!

وقتی احتمال‌های مختلف رو در نظر میگیری می‌فهمی که ... .

راستی امیدوارم خوشبخت بشید. البته من که نتونستم تا آخرش بشینم. ۵ سالی می‌شد که نرفته بودم همچین مراسم‌هایی رو.

 

۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۹ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

Fight Club1

بعضی وقت‌ها ترجیح می‌دم یک لذت مطمئن رو بار دیگه تکرار کنم تا اینکه برم سراغ یه لذت غیرمطمئن جدید. البته معمولا این لذت‌ها تکرار نمیشن بلکه رشد پیدا می‌کنند یعنی بار دوم لذت رشد‌پیداکرده‌تری نسبت به بار اول تجربه میشه. تجربه دوباره خواندن یک کتاب. تجربه‌ی دوباره گوش کردن به یک آلبوم. تجربه‌ی دوباره تماشا کردن یک فیلم. 

چند سالی میشه که هر سال حداقل یک بار فایت‌کلاب(Fight Club) رو نگاه می‌کنم. و جالبه که هر بار انگار دارم یه فیلم جدید می‌بینم هر بار چیزای جدیدی ازش کشف می‌کنم و به شوخی می‌گم که هر بار بطنی از بطونش برام شکافته میشه. انگار هر بار جمله‌ی جدیدی توش گفته میشه که مناسب اون لحظه‌ی منه.

 تایلرـنرتور

فکر کنم جمعه‌ی هفته‌ی پیش بود که نشستم فایت‌کلاب آخر سال ۹۳ رو دیدم. 

we just had a near-life experience

این فیلم رو دوست دارم. به خاطر دوگانگیش. به خاطر اون تایلری که خیلی‌هامون دوستش داریم! و حتی با حرفاش حال می‌کنیم. حرفایی که شاید خودمون نتونیم با زبون خودمون بگیم! ولی دوست داریم که یک دوست مثل تایلر دوردن داشته باشیم! (سعی می‌کنم فیلم رو لو ندم.)

The first rule of Fight Club is you do not talk about Fight Club.

راستش یکی دو روز بعد دیدن فیلم اون تصادف برام رخ داد! و من واقعن اون تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو احساس کردم و بعدشم درد رو به یک چشم دیگه می‌دیدم! 

stop trying to control everything and just let go.

فایت‌ کلاب رو باید دید. بارها هم دید.(شاید در آینده نظرم عوض بشه) 

باید تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو تجربه کرد تا بعدش زندگی برای آدم رنگ و بوی دیگه‌ای داشته باشه. اونروز توی قطار داشتیم می‌اومدیم شهرستان. بحث این شد که "چوپان" شغل خوبی نیست و پیشنهاد شد که فامیلیمو عوض کنم! یه بار وقتی دبیرستان بودم بابام پیگیر شد که فامیلیمون رو عوض کنیم! حتی کلی از کارهای ثبت احوالش رو هم کرده بود. ولی من قبول نکردم! اونم گفت که من برای خودتون می‌گفتم اگه الان عوض می‌کردید زیر ۱۸ سال راحت بود کارهاش. بعدن خودتون بخوایید عوض کنید دردسرش پای خودتون. ولی من قبول نکردم. من دوست دارم این "چوپان" رو. کجا بودیم؟ آهان تو کوپه‌ی قطار بودیم! گفتم که چوپانی خیلی هم شغل خوبیه و من کلی دوستش دارم و حتی تصمیم دارم یه مدت برم چوپانی بکنم! خلاصه بحث شد و قرار شد که اگه من تا قبل از ۵۰ سالگیم حداقل ۶ماه برم چوپانی یه جایزه‌ی نفیس بدن بهم! 

بین اون حرفای به ظاهر مسخره‌ای که می‌زدم که انگار مست شده بودم از بی‌خوابی و درد و ... ، یه چیزی گفتم که خودم هم رفتم تو فکر. این که چند روز پیش نزدیک بود بمیری و الان داری برای ۵۰ سالگیت برنامه می‌ریزی؟! اینقدر مطمئنی؟! 

I found freedom. Losing all hope was freeodm.

گفتم اینجا هم بنویسم که یادم نره که قبل از ۵۰ سالگی حتما ۶ ماه برم چوپانی بکنم. هر چند که بعضی‌ها می‌گویند زشت است! در چند روز آینده احتمالن بیشتر بنویسم. بالاخره اول سال است و ... . 

راستی خیلی دلم خواست عید را بهت تبریک بگم تا شاید مثل پارسال بازم کیش و ماتم کنی و جوابی بدی که از جواب ندادن بیشتر بسوزونه ولی خب جلوی خودمو گرفتم. حتی چند بار خواستم با واسطه این کار رو بکنم ولی بازم ترسیدم واسطه‌ها این وسط اذیت بشن! و اونا به جای من بسوزن! 

۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

سالنامه ۹۳

 

فروردین:

امسال یک نهضت کتابخوانی کردم. فکر کنم از بهمن ۹۲ شروع شد. از وقتی که رفتم پیش یکی از استادامون و باهاشون صحبت کردم. گفتم که من آدمی هستم که خیلی کارهارو شروع میکنم ولی بعدش بیخیال میشم. مثلن کلی کتاب شروع کردم و ناتموم موندن. گفتن که با خودت یه قرار بذار که هیچ کتابی رو شروع نخواهی کرد مگه کتابهای فعلی تموم بشن. این قرار رو گذاشتم و تقریبن سال پرکتابی رو گذرونم. توی عید چندتا کتاب خوب خوندم. چندتا از کتابهای قدیمی رو هم بازخوانی کردم. 

 

اردیبهشت:

از اردیبهشت چیزایی که یادمه اینه که با بچه‌ها قرار گذاشتیم رفتیم نمایشگاه کتاب. با بچه‌های همشهری. بعد کلی کتاب خریدم. و شروع کردم به خوندنشون. شروع مطالعه‌ی کتابهای صفایی حائری. آهان یه سر هم رفتم تبریز و اونجا هم کلی با دوستان خوش گذشت. 

 

خرداد:

خرداد ماه سختی بود. مادرم تولدش رو تو بیمارستان بستری بود. بعد رفتن خواهرم به دانشگاه پدر و مادرم موندن دوتایی. مادرم قلبش مشکل پیدا کرده بود و به من هم چیزی نمی‌گفتن. منم امتحانام شروع شده بودن. وسط امتحانات سه روز خالی بود. اومدم خونه دیدم که مادرم بعضی روزا دچار حمله قلبی میشه و قرص زیرزبانی و ... . خدا خودش کمک کرد. 

-- فصل بهار توی انتخابات انجمن علمی دانشکده شرکت کردیم و آخرین نفر شدیم و به عنوان عضو (املاشو بلد نیستم!) وارد انجمن شدیم! فکر کنم اردیبهشت بود.

تیرماه:

یادمه اوایل تیرماه بود که گفتیم بریم یه کاری شروع کنیم. رفتیم کمپ اندروید بیپ با عرفان. یادمه که یه سری چیزا از خدا خواستم. همین اوایل تیرماه بود که دیگه برزبان آوردم و تقریبن گند زدم به همه‌چی! بعدشم هرچی دویدیم به در بسته خورد و آخرش هم شد اون آخر شهریور. تیرماه بود که اومدم بیان. از کمپ هم خارج شدیم. از ماه رمضون نتونستم بهره‌ی مناسبی ببرم. آزمونش رو هم خراب کرد.

 

مرداد:

عید فطر رو به خاطر پروژه‌ی درس تحلیل‌طراحی استاد ابطحی مجبور شدم برگردم تهران. و اولین عید فطری باشه که خونه نیستم. آبان بیشترش به ترم تابستونی و پروژه‌ی تحلیل گذشت. یک سری اتفاق تابستون افتاد ولی دقیق یادم نیست کدوم ماه. آخرین بار. 

 

شهریور:

شهریور خیلی سریع گذشت. تا اومدم به خودم بیام تابستون تموم شد و باید برای شروع سال جدید آماده می‌شدم. دوست داشتم اردوی مشهد رو برم نشد. آخرین نامه رو نوشتم. یک نامه نوشتم برای اسفندماه که همین امروز یهو دیدم یه ایمیل اومده از ۱۹ شهریور و توش ۶ ماه آینده رو پیش‌بینی و برنامه‌ریزی کرده. ولی راستش توی اون ایمیل خیلی چیزا اونجوری نشده بودن!

(اینم آدرس یه سایت که می‌تونید برای خودِ آینده‌تون ایمیل بفرستید! futureme.org )

 

مهر:

ترم هفتم دانشگاه شروع شد. اصلن آماده نبودم برای شروع ترم. یعنی راستش خستگی ترم قبلی از تنم نرفته بود.

 

آبان:

می‌رفتیم شرکت و دانشگاه و ماه محرم جزو بهترین ماه‌های عمرم بود. سخنرانی‌های حسینیه‌ی ارشاد رو رفتیم. بعدشم مراسم میاندوآب. ۲۱ آبان پدرم تصادف کرد. اومدم خونه و تا هشت بهمن خونه بودم. 

آذر و دی: خونه بودم. ترم رو حذف کردم. مرخصی گرفتم. پدرم باید سه ماه استراحت می‌کرد. بعد رفتن به دانشگاه سابقه نداشت این مدت پشت‌سر هم خونه باشم. تجربه‌ی عجیب و جالبی بود. احساس می‌کنم بزرگتر شدم. تنها چیزی که می‌تونم در مورد این دوره‌ی سه ماهه بگم "جالب"ه. همین.


بهمن:

۸ بهمن برگشتم تهران. ترم جدید شروع شد. برگشتم شرکت. 

اسفند:

اسفند هم اومد و تموم شد. روزهای آخر به خاطر یه پروژه تو شرکت مونده بودم تهران. ۲۴ اسفند عصر تصادف کردم. 

 

جمع‌بندی: ۹۳ سال سنگینی بود. بیماری قبلی مادرم و تصادف پدرم و خودم. فقط می‌تونم بگم که خدایا شکرت که به خیر گذشت که البته هر چی تو بگی خیره و شاید برای ما سخت باشه و همون آیه‌ی معروف. خدایا امیدوارم سال ۹۴ بتونم خیر و حکمتت رو بهتر درک کنم. خودت کمک کن.

۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

مرگ از آنچه در آیینه می‌بینید به شما نزدیک‌تر است.

یکشنبه ۲۴ اسفند:

عصری از شرکت رفتم سمت ولیعصر. رفتم پاساژ رضا. یه هارد اکسترنال خریدم. اومدم که برم سمت فاطمی. گفتم برم اون طرف خیابون که اگه شد سوار تاکسی بشم. خط عبور اتوبوس‌های دو طرفه بود. حواسم به سمت جلو(چپ) بود که از پشت این اتوبوسی که نگه‌داشته و مسافر پیاده می‌کنه چیزی نیاد.

یهو دیدم همین اتوبوسی که من روبروش هستم داره چراغ میده (فکر کنم بوق هم زد) تا اومدم به خودم بیام ... .

تصادف

یه اتوبوس از اونور زدم بهم. فکر کنم یکی دومتر پرتاب شدم. یادمه که زود خودمو کشیدم کنار خیابون(توی اون لحظه واقعن نمی‌دونستم چه بلایی سرم اومده! کجام شکسته، چی شده، زنده‌م یا مرده! ولی یادمه که کیفم رو هم همراه خودم کشیدم. اومدم کنار خیابون روی پل مانندی که روی جوب هست. دراز کشیدم که بتونم راحت‌تر نفس بکشم(با خودم استدلال کردم که وقتی تو کاراته ضربه‌ای می‌خورد که تنفس سخت می‌شد دراز می‌کشیدیم)) مردم جمع شدند. انگار هیچی نمیشنیدم. فکرهای عجیب می‌رسید به سرم. پاشم برم؟ گوشیم تو جیبمه؟ ساعت چنده؟ یکی می‌پرسید سرگیجه نداری؟ یکی شکلات می‌داد! یکی حول شده بود زنگ می‌زد به اورژانس! منم خیلی آرام و بی‌صدا نشسته بودم. حتی یکی صندلی آورد نشستم روش. 

یه چیزی که همیشه برام سوال بود اینه که من چرا توی موقعیت‌های حساس بی‌ربط‌ترین و مسخره‌ترین فکرا میاد سراغم! یعنی وقتی که انتظار میره کل فکرش مشغول یه چیز باشه من چیزایی که به ذهنم میرسه که ... . این موقعیت حساس هم فرقی نداره چی باشه‌ها! حتی تجربه‌ی نزدیک مرگ.

بعدن که شکستگی‌ ِ روی شیشه‌ی اتوبوس رو دیدم خودم ترسیدم. یعنی سر من اونو شکونده بود؟ بعد یکی دستمال داد گرفتم روی سرم. می‌دیدم یه کمی خونی میشه ولی نمی‌دونستم چجوری زخمی شده. (یه زخم روی ابروی راستم. و ورم بالای چشمم که باعث میشه چشم راستم یه کمی محدوده‌ی دیدش کمتر بشه!) بعد ملت هم تعجب می‌کردن که با اون ضربه و صدا و ... دنبال مصدوم می‌گشتن! وقتی منو نشون می‌دادن باور نمی‌کردن! حتی یه ماموری هم وقتی داشت مشخصات مصدوم رو ازم می‌پرسید آخرش گفتم بابا مصدوم منم! آمبولانس اومد. پرسید همراه داری؟ زنگ زدم به حسین. حسین فکر کرده بود که من توی اتوبوس سرم خورده به شیشه. یه کمی علایم ازم پرسید و گفت به نظرم سی‌تی‌اسکن و ... نیاز نیست. به آمبولانس گفتم که بره. خلاصه راننده هم یه رضایت از ما گرفت و رفت پی زندگیش. گفت کجا میری؟ منم گفتم خیابون فاطمی یه مسجدی هست فکر کنم مسجد نور. پیاده‌ شدم رفتم مسجد. گفتم حداقل آخرین نمازمون رو می‌خوندیم! ولی عجب نمازی شد! تازه اونجا توی وضوخونه چهره‌ی خودمو دیدم!

بعدش که اومدم بیرون دیدم درد پام بیشتر شده و نگاه کردم دیدم ورم کرده اندازه‌ی یک مشت(ساعد ِپا میشه؟). تاکسی گرفتم اومدم خوابگاه و دیدم که پام ورم کرده. باز از حسین پرسیدم. و فعلن که یخ گذاشتم روش بلکه یه کمی ورمش کم بشه. 

ولی خب از ما می‌شنوید مواظب باشید. مرگ اصلن خبر نمیده. ببینید من نه دیشب خواب خاصی دیدم! نه امروز از صبح دلشوره داشتم(شاید هم خودم نفهمیدم) ولی خب هرجور حساب می‌کنم با توجه به اثر برخورد اگه چند سانتی‌متر این‌طرف اونطرف میشد الان باید بدون مطالعه‌ی آماده‌ی سوالات نکیر منکر می‌شدم. نخند معلوم نیست اصلن. 

الان شکر خدا از نظر ظاهری که خوبم! برای فردا هم بلیط دارم اگه خدا بخواد! ببینید اصلن روی هیچی حساب نکنید! اینکه فردا حتمن طلوع خورشید رو می‌بینم(من که هیچ‌وقت نمی‌بینم!) یا میرم شرکت یا میرم خونه یا ... .

 

بعدن‌نوشت، چهارشنبه ۲۷ اسفند:

خب یکشنبه شب بعد از نوشتن این پست به آقاجواد گفتم که بخوندش! بعدش گفتن که پسر پاشو ببریمت بیمارستان. خلاصه ساعت ۱-۲ نیمه‌شب بود که رفتیم بیمارستان امام خمینی. اورژانس، بستری، عکس، آزمایش خون و ادرار، سونوگرافی، سرم،‌ مورفین، سی‌تی‌اسکن، هماتُم، ترخیص، خواب، کوفتگی، بدن‌درد، رنگ‌کوفتگی پا و ... . برای دوشنبه بلیط اتوبوس داشتم که بیام خونه. زنگ زدم و گفتم که دوشنبه نمیام و سه‌شنبه میام. سه‌شنبه شب سوار قطار می‌شیم و میاییم. 

فعلن.

پ.ن به خواهر محترم: اگه این‌ پست رو خوندی لطفن به مامان‌ و بابا چیزی نگو فعلن، نگران میشن الکی! من حالم خوبه! برای اینکه خیالت راحت بشه می‌تونم عکس‌های سلامتیم رو برات بفرستم! اگر هم نخوندی که هیچی!

۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

الگوهای تکراری سالانه

امروز ۱۷ اسفند (احتمالن تا آخر این پست بشه ۱۸)

یکی از کارهایی که خیلی دوست دارم اینه که در روزهای خاص برم به سالهای قبل و ببینم مثلن پارسال یا پیارسال یا سال‌های چیکار می‌کردم؟ کجا بودم؟ چه فکرهایی می‌کردم؟ بعد این بازدیدها نتایج جالبی دارن معمولن. یه سری الگوی تکرار شونده. این که مثلن دو سال پیش چنین روزی دلم می‌خواسته تولد خواهرم خونه باشم. یا مثلن دو سال پیش این موقع‌ها مسابقه‌ی جاوا چلنج شرکت کردیم برای اولین بار و امسال جزو تیم حمال‌های(با احترام به بقیه‌ی کمیته‌ی اجرایی) مسابقات بودیم!

یا پارسال اینموقع‌ها از دست چند نفر ناراحت بودم. یا به یک نفر فکر می‌کردم. یا شروع کرده بودم به دوران خوب کتابخوانی. حدود یک سال گذشته کلی کتاب غیر درسی و ... خوندم . شاید اگه انتگرال بگیریم از اول کار با این یک سال برابر بشه حجم مطالعاتم! (امیدوارم یک سال هم چنین کاری با کتاب‌های درسی و تخصصی بکنم!)

این الگوهای تکرار شونده جالبن. مثلن هر سال این موقع‌ها و یه جلوتر از این موقع‌ها که میشه فکر و ذهنم مشغول مرگ میشه. جالبیش اینه که هر سال هم فکر می‌کنه نگاه جدیدی پیدا کردم به مرگ! نمیدونم عید ملت یاد تولد و ... میفتن من یاد مرگ! 

آهان مثلن با مرور همین‌ها می‌فهمی که اِ دوسال شد که فرزاد ازدواج کرد؟! چقدر زود گذشت! 

 

چند روز بود که توی ذهنم می‌گفتم که حواسم باشه که ۱۸ اسفند رد بشه ولی راستش برای یه چیز دیگه بود! دیروز دیدم یهو نوتیفیکیشن تقویم اومد تولده. برای من ۱۸ اسفند یه شش‌ماه‌گرد! (سالگرد که میدونی چیه!) 

بعد شش‌ماه امروز خواستم مرورت کرده باشم. عکستو قاب کنم بذارم خاطرات این سال‌ها. که دلم بلرزه. اصلن حالا که اینجوری شد آهنگ رو هم عوض می‌کنم. که آهنگ‌ها با ما چه خواهند کرد. بازم باید آخر سال یه خلاصه‌ای از سال بنویسم. 

راستی ما کماکان منتظر هستید که گیرهامون برطرف بشه و یک سفر مشهد قسمتمون بشه. خدایا.

۱۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

دلخوری

کاش بعضی وقتا می‌تونستم نفرت و انزجارم رو از بعضی رفتار بعضی آدم‌ها توی روشون بالا بیارم. همین.

همیشه بدترین چیزی که ناراحتم میکنه اینه شاهد رفتاری باشم که طرف "خر" فرض کنه منو و منم نتونم به هر دلیلی بهش بفهمونم که نیستم. 

همین ناراحت شدنها شاید نشانه و راهنما هستن که راه من این نیست. که من کجا اذیت می‌شم. که چی برام بهتره.

 

راستی دروغ نگم دلم برای بی‌خیالی و آسایش دو سه ماه قبل تنگ شده. برای اون جلسات یکشنبه و پنجشنبه. 

 

۰۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

باید نوشت ۲

باید نوشت از این صحبت‌های سال آخری

- سلام (با اندکی حرکت مچ دست، یا فوقش حرکت بازو)

+ سلام خوبی؟(حرکت فوق)

- چطوری؟

+ چه خبر؟

- چهارساله‌ای یا پنج‌ساله؟

+ چهارساله

- اپلای میکنی؟

++ آره.

+++ نه.

-- کجاها ادمیشن گرفتی؟

--- کنکور دادی؟ چطور بود؟

++ فعلن از XXU , YYU گرفتم. ( آخه برای تو چه فرقی میکنه کجا گرفتم! صرفن اسم یه دانشگاه)

+++ نمی‌دونم بد نبود.

- (من این طبقه پیاده می‌شم/ من می‌رم بوفه/ من ۱۰۲ کلاس دارم) موفق باشی فعلن. 

+ خداحافظ.

 

۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

باید نوشت

 

باید خودم رو ملزم کنم به نوشتن در اینجا. اصلن باید یک وقتی رو در نظر بگیرم که به صورت منظم بنویسم. چرا؟ نمی‌دونم شاید چون رفته رفته سخت میشه نوشتن. یادمه برام سخت‌ترین درس انشا بود و همیشه سر امتحان انشا وقت کم‌ می‌آوردم. خیلی وسواس داشتم توی نوشتن. انشاهایی هم که می‌گفتن برید تو خونه بنویسید برام سخت بودند. فکر کنم طولانی هم می‌نوشتم. 

اصلن باید از همین روزمرگی‌ها بنویسم. از این یکشنبه/سه‌شنبه‌های شلوغ این ترم که چهارتا کلاس دارم که سه تاشون توی کلاس ۱۰۱ دانشکده هستند! که آخر شب کلی خسته می‌شم مخصوصن اگه یه جلسه‌ی عصر هم داشته باشم. از همین روزمرگی‌ها که باید کم‌کم آماده بشیم که وقتی می‌ریم سایت دانشکده کسی رو نشناسیم و از دیدن یک آشنا خوشحال بشیم. 

باید از آماده شدن برای خداحافظی با بچه‌های هم‌دوره‌ای بگیرم که هر کدوم قراره برن یه ور دنیا. اصلن باید از همین حس دوگانه بنویسم که دوست داشتم با بعضی‌ها دوست بودم و تلاش خاصی نکردم برای دوست شدن، شاید هم کردم و نتیجه نداد و الان این حس دوگانه هست که می‌تونستم با یک سری دوست باشم و اوقات خوبی بگذرونم و خاطرات خوبی بسازم و ... یا از این خوشحال باشم که ممکن بود به خاطر رفتن این دوست‌ها دلتنگ بشم و در کل دوستی چیزی نیست جز یه سری خاطرات و دلتنگی و ... جمله‌ی معروفِ "آدم تنها به دنیا اومده و تنها هم تو قبر می‌خوابه".

خلاصه که نمی‌دونم باید بنویسم حتی اگه مثل الان از شدید خوابم بیاد و حتی حوصله نداشته باشم که یک بار دیگه متن رو بخونم! باید بنویسم. از ساده‌ترین و پیش‌ ِپا افتاده‌ترین مسائل زندگی تا ... تا فکر کردی چی؟ تا همون چرت‌ و پرت‌ترین افکاری که توی ذهنم دارن حرکت می‌کنن. انگار کن یه محلول ناهمگن باشه مغزت که اگه این ذرات افکار رو به موقع جمع نکنی و ننویسی ته نشین میشن و چی میشه؟ نمی‌دونم! فکر نکنم اتفاق خاصی بیفته!

برای کی بنویسم؟ برای تو؟ یا تو؟ تویی که رفتی و تویی که داری میری و تویی که تازه داری کوله‌بارت رو زمین می‌ذاری؟ که چی بشه؟ که خوشت بیاد؟ یا خوششون بیاد؟ یا خوشش بیاد؟ اینا که مهم نیست. مهم اینه که باید بنویسم. 

باید بنویسم تا بتونم کنار بیام با این حال و روزگار. اصلن باید بنویسم از امروز که خواستم دوباره سر صحبت رو باز کنم و حالتو بپرسم، یا از دیروز که می‌خواستم یکی از اون شعر‌ها رو برات کپی کنم یا از فردا که نمی‌دونم قراره چی بشه. باید بنویسم اینارو تا کنار بیام با نشدنشون. بنویسم از آخرین باری که جرئت کردم نگات کنم. یا بنویسم از آخرین باری که از ته دل صدات زدم. بنویسم از این تظاهرهای این روزها، از نفاق‌ها و از خندیدن‌ها و ... .

این نوشته قرار نیست چیز خاصی بگوید. ویرایش هم نشده. شما هم خیلی جدی نگیرش.

۲۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان