گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

آتش خرمن

صبح رفتم سنگک و ماست گرفتم. بعدش ظهر گفتیم یه سر بریم باغ. تو مسیر باغ هم از جمعه‌بازار گوشت تازه خریدیم و رفتیم و با بخاری هیزمی کاستومایزد! یه کباب درست کردیم! بابام داده بود کنار بخاری یه دریچه درست کرده بودن که باز بشه و بشه سیخ‌های کباب رو گذاشت رو آتیش بخاری! 

یه کمی رفتم کنار روخونه. یه مقدار آروم گرفتم. عصر هم یه کمی نفت و گازوئیل برداشتم و گیاه‌های هرزی که روی سیب‌زمینی‌ها و گوجه‌فرنگی‌ها رشد کرده بودند و الان خشک شده بودند رو آتیش زدم. عصری آتیش خفنی درست شده بود. از اینا که با باد شروع به حرکت می‌کنه و پشت سرش سیاه میشه. بعضی وقتا آدم دلش می‌خواد یه چیزی رو خراب کنه! آتیش بزنه! 

I want to destroy something beautiful!

 خلاصه که توییتر هم نیست. بیشتر پست میذاریم.

برگشتیم خونه. باز رفتم سنگک بگیرم. داشتم با خودم فکر می‌کردم هرچی مد و تیپ ضایع که ما یه موقع داشتیم بعدن مد شد. فقط منتظرم ببینم شلوار پارچه‌ای و گشاد با کفش اسپورت کی قراره مد بشه! آی ببینم اون روز رو. (آخه همینجوری رفته بودم بیرون.) شاید شروع کنم به مد کردنش.

:)

حالم هم به کمک خدا خوب میشه.

۱۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

روی‌زرد

راستش امروز فکر کنم توی این چند وقت جزء معدود روزایی هست که دارم با این فاصله‌ی نزدیک پست می‌ذارم. شاید یه دلیلش ترک توییتر باشه. 

عصر به بهونه خرید شلوار زدم بیرون ولی واقعن حالم بد بود. همینجوری افتادم تو خیابون یه کمی قدم زدم. واقعن از اون عصر پنجشنبه‌هایی بود که دلم می‌خواست بریم انقلاب. پیاده گز کنیم تا ولیعصر. بریم کافه‌رستوران طهران. بعدش باز پیاده برگردیم. یه سر بزنیم به افق. مثل همیشه! و مثل همیشه بگیم که این صاحب افق در مورد ما چی فکر می‌کنه! کتاب بخریم. و باز پیاده بیاییم. یه وقت دیدی اصلن زد به کله‌مون تا خود خوابگاه پیاده اومدیم. بحث کردیم و زدیم تو سر و کله‌ی هم. سر خیابون اکبری هم بستنی گرفتیم همون همیشگی. بعدشم خسته و کوفته رسیدیم خوابگاه. کلی هم توی حیاط خوابگاه صحبت کردیم و هر کی رفت بلوک خودش و اتاق خودش.

اصلن دلم می‌خواست یه جا باشه یه کمی گریه کنم.

ولی دلم خواست و کسی نبود. یه سر رفتم مغازه‌ی میثاقی. باز حداقل یه جایی که میتونم یه سری دوست ببینم همونجاست.(منظورم کتاباست) ولی باز یه کمی بعد زدم بیرون. واقعن حالم بد بود.
اومدم خونه. مامانم پرسید امروز مهد مراسم نداشت؟ یادم افتاد مثلن پنجشنبه بودا. خلاصه میرم و میرسم به مراسم. حرفای امروز یه کمی آرومم می‌کنن. با خودم گفتم کاش روضه بخونن، تاریک کنن، یه کمی سبک بشم. ولی شب عید که روضه نمی‌خونن. خلاصه بدجوری نفسم بالا نمیاد، یه سنگینی عجیب روی قفسه‌ی سینه‌م احساس می‌کنم.

نشانه‌ها چی میگن؟ فال چی میگه؟ اوضاع چرا اینجوریه؟ خدایا نکنه بازم میخوای شرمنده کنی؟ 

برم بخوابم و کمی آهنگ و قرآن گوش بدم. 

(اصلن این پنجشنبه از صبح تا شبش، عصر جمعه بود)

 

۱۲ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

کنترل خشم!

دیشب یکهو یادم افتاد که چهارشنبه‌س و پنجشنبه صبح تو مدرسه کلاس المپیاد دارم. ( این تقریبن دو ماهی که خونه بودم، از مدرسه گفتن که با بچه‌ها یه کمی المپیاد کار کنم. منم قبول کردم و هر پنجشنبه دو جلسه کلاس داشتیم.) خلاصه آخر شبی نشستم برای کلاس مطلب آماده کردم و ساعت حدود ۱:۳۰ خوابیدم. صبح یه خواب عجیب می‌دیدم و هی گوشیم رو میذاشتم رو اسنوز! خوابم مربوط به کلاسی بود که پارسال تو تهران داشتم! داشتم از شهرستان می‌رفتم تهران با دوچرخه که برسم به کلاس ساعت هشت. همین موقع بود که مامانم صدام زد. پاشدم دیدم یه کمی دیرم شده. هر هفته میرفتم اول شیر و سنگک می‌گرفتم برای خونه و بعد می‌رفتم مدرسه. خلاصه یه شیرینی گذاشتم دهنم و زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم رفتم مدرسه. ماشالله این مدرسه‌ی ما اونقدر بیرون شهره که باید آدرس یه روستا رو بگیم به راننده. به هزار مصیبت رفتم و رسیدم و دیدم که بعله! مدرسه بسته‌س! یکی از بچه‌ها هم اومده بود. زنگ زدم به معاون مدرسه ولی گوشی جواب نداد. خلاصه به اون بنده‌خدا گفتم برگرده که امروز کلاس نیست. عصبانی شدم.

رفتم سمت راهنمایی و بعد کلی گشتن شماره‌ی یک معاون دیگه رو گرفتم و زنگ زدم و یه مقدار هم بدهکار شدم که "آقا فراموش کردیم بگیم دیگه" و برگشتم. در اون لحظه واقعن عصبانی شدم. تنها چیزی که گفتم این بود که "صبحتون به خیر. خداحافظ" برگشتم. 

یکی از موقعیت‌هایی که خیلی عصبانی میشم همچین وقتاییه. وقتی که میشه با یک پیامک! خبر داد که فردا کلاس نیست. ولی آدم برای وقت بقیه، برای اعصاب بقیه که ارزش قائل نیست. و بدتر از اون وقتیه که به جای یه معذرت الکی و به درد‌نخور، آدم "از جلو برآمدگی" هم میبینه.

خلاصه دوباره تاکسی گرفتم برگشتم خونه. سر راه سنگک و پنیر و شیر هم گرفتم و گفتم که کلاس تشکیل نشد. بابام گفت چه بهتر! میریم بناب! ماشین رو نشون میدیم! خلاصه رفتیم بناب و اولین سفر بین‌شهریمون رو هم رانندگی کردیم و نهار رو هم کباب بناب خوردیم و به خاطر پدر ناراحتی صبح رو هم سعی کردیم فراموش کنیم.

ولی از دیروز فکرم درگیره. درگیر این که آیا واقعن درست کار کردن و درست پول در آوردن اینقدر سختی داره؟ منم مجبورم از این بازی‌ها در بیارم؟ نمیشه راست گفت؟ نمیشه؟ مثلن نمیشه خیلی روراست گفت که من از این کار قراره اینقدر سود کنم؟

دیشب یه جایی بودم بین اصطلاحن "بیزینسمن"ها. بعد با هم می‌گفتن و می‌خندیدن به این که فلانی زنگ زد و گفت چکت خالی منم گفتم فردا میریزم و الان دوماهه! که فردا قراره بریزم! اون یکی می‌گفت من چنان سر یارو داد کشیدم که دیگه زنگ نزد! استدلال هم این بود که کار همینه. به جز این نمیشه. قبلا سر این موضوع خیلی اعصابم خورد شد. وقتی یکی با خودم همچین رفتاری داشت. ولی می‌ترسم خودم هم یه روزی اینقدر ساده مارموزبازی در بیارم و افتخار هم بکنم! 

شاید زیادی حساسم یا شاید خیلی ایده‌آل‌گرام. مثل همون بحثی که چند روز پیش توی یه گروه پیش اومد و به ما گفتن زیادی دقت و وسواس به خرج میدی یه کمی واقع‌گرا باش. هععییی. 

فقط داشتم به این فکر می‌کردم که امیدوارم خدا موقعیتی پیش نیاره که آدم عصبانی بشه و نتونه خودشو کنترل کنه. چون ممکنه با یه کار کوچیک بعدا کلی پشیمون بشه.

 

۱۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۲۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

خودم

بعضی وقتا دلم یک نفر میخواد شبیه خودم! بشینم باهاش صحبت کنم. حرفامو بزنم. حرفامو گوش کنه. نپره وسط حرفم! بعد با مسخرگی و طنز و کنایه جواب بده. بعد جوابش هم اینجوری نباشه که انگار اون همه چی رو میدونه! نه! مثل خودم جواب بده! 

نه جوری جواب بده که انگار اصلن نفهمیده چی گفتم! و نه خیلی از بالا نگاه کنه به قضیه که بگم بیخیال بابا! مثل خودم جواب بده. بگه فلانی من راستش خودم هم چیزی نمی‌دونما. خوب می‌دونم چی میگی ولی راستش نمیتونم بگم چی درسته چی غلط. شاید اگه خودم جای تو بودم همین کاری که تو میکردی رو می‌کردم با اینکه احساس می‌کردم اشتباهه. شاید.

همین. شاید خیلی خودمو تحویل میگیرم ولی فکر کنم بیارزه یه بار با یکی خیلی مثل خودم صحبت کنم. شایدم به این نتیجه برسم که نتونم اخلاق گندشو تحمل کنم! شاید.

بعد داشتم به این فکر می‌کردم که این آدم باید چه زبونی صحبت کنم باهاش؟ من خود واقعیم رو وقتی که ترکی حرف می‌زنم می‌بینم نه وقتی که فارسی حرف می‌زنم. مثل خیلیا هم نیستم که خود انگلیسی داشته باشم و احساساتم به انگلیسی بیان بشن. راستش شخصیت انگلیسی من الان در حد یه بچه‌ی کوچیکه که صرفن می‌تونه با اشاره دست و یه سری کلمه‌ی بدون فعل بفهمونه که آب می‌خواد یا شاد شده یا اینکه شط! عصبیه! انتظاری نمیره ازش که بتونه احساسات عمیقتری رو توصیف کنه( البته هنوز احساساتش هم اولیه است. به جز انگری و هپی و سد و ... چیز پیچیده‌تری به ذهنش نمیرسه و حتی چیزای پیچیده هم آخرش تقلیل پیدا می‌کنن(بگو ریدیوس میشن!) به همین سه چهارتا حس اولیه!) (پرانتزارو درست بستم؟!).

کاش بتونم پیداش کنم. اصلن برم کوه بایستم جلوی کوه و با شبیه خودم حرف بزنم. یا برم کنار رودخونه نگاه کنم تو آب. آینه رو دوست ندارم شلوغه و طبیعی نیست. 

۱۱ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان

آنچه روبهان را کند شیر مزاج

خب تجربه نشون داده همه‌ی کارهایی که یک زمانی تنبلی می‌کردم یا می‌ترسیدی یا می‌ترسیدند انجامشون بدی اگه به صورت عادی انجامشون ندی بالاخره یه روزی به از خاطر احتیاج انجامشون می‌دی و نمی‌میری!

مثلن همین من! ماشین قبلی‌مون که پژو بود رو پدرم همیشه اصرار می‌کرد که بیا برون که دستت عادت کنه و ... و من هم همیشه بهونه می‌آوردم که الان حوصله ندارم یا فعلن کار داریم عجله داریم، سر حوصله می‌رونم و ... . یا مثلن هیچ وقت ماشین رو از کاراژ بیرون نمی‌آوردم یا نمی‌بردم تو. بابام هم هر وقت سوار می‌شدم کلی توصیه و ... که مواظب باش و ... . ولی حالا ۴-۵ بار میشه که وانت مزدا رو با اینکه مقدار خوبی هم با پژو فرق داره میذارم پارکینگ و میارم بیرون و تو شهر می‌گردم و ... . 

امروز هم بعد اینکه خواهرم رو بردم ترمینال و برگشتم خونه، یه تعارف زدم به پدرم که اگه دلت گرفته یه سر ببرمت باغ! اولش گفت نه. منم بعد نهار تازه داشتم می‌خوابیدم که گفت پاشید بریم باغ! خلاصه با کلی تلاش سوارش کردیم و رفتیم. مسیر روستا به باغ که خاکیه به خاطر بارندگی گل و آب بود. ماشین هم بعضی جاها لیز می‌خورد! یه بار هم پارسال با بابام این مسیر رو من روندم. اونموقع برف اومده بود و بازم ماشین لیز می‌خورد.

// در اینجای نوشتن پست بودم که گوشم به یک گفتگو از تلویزیون حساس شد و بعدش رفتم نشستم بقیه‌ی فیلم رو با پدر و مادر دیدم. 

// یک فیلم تلویزیونی بود با عنوان "پیدا و پنهان" اینجا یادداشت میکنم که شاید بعدن خواستم دانلود کنم ببینم.

چند روزه که توییتر رو دی‌اکتیو کردم. دوست ندارم زیاد به یک رسانه یا شبکه اجتماعی وابسته بشم!

سعی می‌کنم بیشتر اینجا بنویسم. فعلن این پست رو همین‌جا تمومش کنم چون می‌ترسم وقفه‌ی بعدی دیگه این پست رو به پیش‌نویس‌ها اضافه کنه!

 

۰۶ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

احکام ذبح و شکار!

یه خروسی ۲۰ روزی هست مهمون ماست. دوتا بودن. اولی رو همون روز اول عَموم سر برید و آب‌ ِ گوشتشو دادیم بابام. 

این دومی رو ولی هنوز نگه داشتیم.معمولا روزها قفسشو میاریم میذاریم حیاط یا باغچه، شب هم می‌بریم زیرزمین. یکی دو باری گفتن یکی بیاد اینو سر ببره، منم گفتم نمیخواد بابا خودم می‌برم.

امروز رساله‌ی مکارم کنار میز بود، برداشتم رفتم فصل احکام شکار و ذبح. یک زمانی این فصل رو خونده بودم. اون موقع‌ها تیرکمان و ... زیاد درست می‌کردم. بعد همیشه هم توی خیالاتم با این تیرکمونها یه پرنده‌ای رو شکار می‌کردم بعد می‌رسیدم بالای سرش و ... .

اونموقع‌ها البته رساله‌ی امام رو داشتیم تو خونه. منم همونو می‌خوندم. یادمه یه همچین مطلبی بود که بچه‌ی "ممیز" یعنی بچه‌ای که بتونه خوب و بد رو تمییز بده می‌تونه ذبح کنه حیوون رو! منم با خودم می‌گفتم خب، "خوب خوبه! بد هم بده دیگه!" :) حتی وقتی ازم می‌پرسیدن خوب و بد رو می‌دونی چیه؟ میگفتم آره بابا! البته بعد‌ها فهمیدم نمی‌دونستم! :دی :پی

خلاصه خوندن احکام رساله یکی از تفریحاتم بود. بعدها هم که سه سال مسابقات احکام شرکت کردم. توی مسابقه هم ملاک رساله‌ی امام (رضوان‌الله عنه) بود. ما هم می‌خوندیم. یه‌ رساله‌ی خیلی قدیمی بود مال پدرم. بعدها یه جدیدشم گرفتم برای مسابقه. البته خودم مقلد آیت‌ الله مکارم شدم. 

امروز باز مرور کردم. بعضی احکامش جالب بود:

کراهت داره که آدم حیوونی رو که خودش با دست خودش پرورش داده سر ببره. کراهت داره که آدم جلوی حیوون دیگه‌ای سر حیوون ببره. کراهت داره که آدم گلو رو از پشت سر یا پس گردن ببره. بهتره که آدم هر چه سریع‌تر و راحت‌تر ببره تا حیوون اذیت نشه.

۱۲ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۸ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

محدوده‌ی آسایش

خب از یک طرف میشه گفت که در حال حاضر به محدوده‌ی آسایش خونه برگشتم و از یه طرف هم میشه این حالت جدید رو یه خروج از محدوده‌ی آسایش در نظر گرفت.
محدوده‌ی آسایش که می‌دونید چیه. اگه نمی‌دونید برید یه کمی در موردش بخونید.
شاید محدوده‌ی آسایش هم می‌تونه چندتا باشه یا ابعاد مختلف داشته باشه.
در کل باید خدارو شکر کرد و توکل کرد بر او.
۱۰ آذر ۹۳ ، ۰۱:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

همین برام کافیه

امشب پدرم احساس درد شدیدی داشتن که به من گفتن برو از داروخونه فلان قرص رو بگیر. رفتم و برگشتم و وقتی رسیدم خونه دیدم دایی زنگ زده که یه قرص دیگه هم بگیرم. خلاصه باز برگشتم و رفتم قرص رو گرفتم. رسیدم خونه. با همون قرص اولی یه کمی حالش بهتر شده بود. گفت بیا جلو، رفتم صورتمو بوسید یه ذره هم خواست گریه‌ کنه که نذاشتم.

اون بوسه‌ برای همه‌ چیز من کافی بود. کل خستگی راه که دویده بودم از تنم بیرون رفت. اگه این کارو نمی‌کرد هم وظیفه‌م بود.

فقط خدایا کمک کن بتونم خوب خدمت کنم. ضعف بدنمو جبران کن. اراده‌مو قوی کن. 

۰۶ آذر ۹۳ ، ۰۰:۰۹ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

اتفاق

پدرم ماشین قبلی رو که پژو بود فروخت یه وانت دوکابین مزدا خرید یه هفته پیش. چهارشنبه صبح که میرفته اداره میره کارت ورودشو از تو ماشین برداره که پیاده بره. بعد میگه بذار با ماشین برم. خلاصه در گاراژو باز میکنه و میاد کلید رو بندازه که ماشین گرم بشه نگو ماشین رو دنده‌س و یهو روشن میشه و از گاراژ میاد بیرون و میخوره به دیوار همسایه روبرویی. بابام هم پاهاش رو زمین بوده و فقط خم شده بوده تو ماشین و همینجوری با ماشین کشیده میشه و در ِ باز ماشین میخوره به در گاراژ و ... . خلاصه که استخوان لگنش شکسته میشه. 

مادرم ساعت ۱۱ به من زنگ زد و خبر داد. پاشدم رفتم ترمینال و شب ساعت ۱۰ مستقیم رفتم بیمارستان. شب موندم کنارش.شبا خیلی بی‌تابی میکنه. پدرم آدمی نیست که بتونه چند ساعت یه جا بشینه بر خلاف من!. و بیشترین اذیت شدنش به خاطر همینه! دکترش گفت که عمل نمیخواد ولی چون استخوانش شکسته باید حداقل ۳۰-۴۰ روز استراحت مطلق بکنه و رو تخت بخوابه. 

فعلن خونه هستم. تصمیم گرفتم این ترمم رو حذف کنم. با این که هر کی میشنوه میگه نه نمیخواد ولی من تقریبن تصمیممو گرفتم. خیلی با عجله اومدم خونه و شاید یه سر بیام وسایلمو بیارم.

خلاصه که کل ماجرا این بود. دعا کنید که کم اذیت بشه و زود خوب شه.

۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۴:۲۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

مقتل‌خوانی ظهر عاشورا

ظهر عاشورا توی مهدقرآن مقتل‌خوانی بود. صبح که از خونه میومدم بیرون به خونواده گفتم که برنامه اینه و خواستید شما هم بیایید. حاج باقر خیلی با سوز می‌گفت.

وسط‌های برنامه خبر نداشتم که مادرم هم اومده مهد یا نه. ولی همه‌ش با خودم می‌گفتم کاش نمیومد! کاش اصلن نمیگفتم! کاش مثل هر سال برن سر مزار! چون میترسیدم مادرم از شنیدن مقتل حالش بد بشه! ناراحتی قلبیش دوباره برگرده! یه لحظه به خودم اومدم دیدم حاضر نیستم "نقل یک مصیبت" رو مادرم بشنوه! که مبادا نتونه تحمل کنه، مصیبتی که برای یکی "اتفاق افتاده".

و چقدر حال اون آدم بد شده! و چه بر سر قلب اون بانو اومده!

همین.

۱۷ آبان ۹۳ ، ۰۸:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان