گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

کتاب - قمارباز - داستایِفسکی - جلال آل احمد

کتاب رو چند روز پیش شروع کردم.

من علاقه داشتم کتابی از داستایوسکی بخوانم. برای شروع خوب بود. فکر کنم سبک جلال‌ آل‌احمد هم بی‌تاثیر نبود.

نویسنده: فئودور داستایوسکی

مترجم: جلال آل‌احمد

۲۴۲ صفحه

نشر: هور

پ.ن: تلفظ صحیح اسم نویسنده(البته حداقل صحیح‌ترش) ممنون از آقای نوریزاده بابت تذکر

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/6/64/Ru-Dostoevsky.ogg

 

"... من باید کاری بکنم. اصل، سوئیس است. فردا ... آه، اگر بتوانم فردا حرکت کنم! باید مرد جدیدی شد; باید از میان مرده‌ها برخاست! می‌خواهم به آن‌ها ثابت کنم... پولینا خواهد دانست که من هنوز هم می‌توانم یک انسان باشم. برای این، کافی است که ... امروز دیگر خیلی دیر شده است، ولی فردا ... آه یک احساس قبل از موقع در دلم انگیخته شده است! نه، اشتباه نکرده‌ام! پانزده‌ لویی پول دارم و با پانزده‌ فلورین، شروع به قمار خواهم کرد! اگر آدم در آغاز کار، خودش را محتاط و بزدل نشان بدهد... ممکن است، ممکن است بچه شده باشم، یک بچه کوچک، ولی... چه کسی مرا از این باز‌می‌دارد که خودم را نجات بدهم؟ کافی است که انسان فقط یکبار در زندگی‌اش امید به آینده و شکیبایی داشته باشد. به نیروی سجایای روحی، در عرض یک ساعت می‌توانم سرنوشتم را تغییر بدهم. اصل، داشتن سجایای روحی است. فقط باید آنچه را که هفت ماه پیش، قبل از آنکه پاکباخته و مفلس بشوم. در رولتنبورگ به سرم آمده بود، به یاد بیاورم. آه! این نمونه‌ی جالب توجهی از کار کسی است که گاهی می‌توانسته‌ است تصمیم بگیرد. بعد از آن وقایع، من همه چیز را از دست داده‌ام. درست همه چیز را...

در حالی که از قمارخانه بیرون می‌آمدم، حس کردم که یک فلورین در جیب کوچکم تکان می‌خورد، به خودم گفتم: «خوب، با آن می‌توانم شام بخورم.» ولی پس از اینکه صد قدم رفتم، تغییر رای دادم و راهم را برگردانم و همان فلورین را روی «مانک» گذاشتم. (این بار نوبت «مانک» بود.) راستی انسان، وقتی تنها در مملکت بیگانه، دور از وطن و دوستان خود و بی‌اینکه بداند از کجا برای زندگی همان روز خود پولی به دست آورد، آخرین، درست آخرین فلورین خود را به مخاطره می‌اندازد و به قمار می‌گذارد، راستی احساس عجیبی سراپایش را فرا می‌گیرد! من بُردم و وقتی بیست دقیقه‌ی بعد، قمارخانه را ترک کردم، صد و هفتاد فلورین داشتم.

گاهی،‌ آخرین فلورین آدم، می‌تواند این معنی را بدهد و اگر همان وقت جرات خود را از دست داده‌بودم؟ اگر نتوانسته بودم تصمیم بگیرم؟! فردا، فردا همه‌ی اینها پایان خواهد یافت."

۰۲ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۴۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

تبریز رفتن

روز یکشنبه ساعت ۲۳:۱۵ یکی گفت که کاری که دوشنبه داشتم و برای اون مونده بودم تهران کنسل شده. کلی از این قضیه شاکی شدم که آدم ناحسابی اینو باید این موقع شب بگی؟ من اگه از ظهر می‌دونستم پامیشدم می‌رفتم خونه.

ولی گفت باید این تهدید رو به فرصت تبدیل کنم. زد به کله‌م که پاشم برم تبریز! ساعت ۱۲ از اتاق زدم بیرون. خلاصه ساعت یک بامداد سوار اتوبوس بودم. دوتا کوله پشتی برداشته بودم که توشون لباس و کتاب بود.

شب تقریبن نخوابیدم. کمی از کتاب "تاریک‌ترین زندان" خواندم. به دو نفر از دوستانی که تبریز بودند پیامک فرستادم که دارم میام. البته قبل حرکت تو فیسبوک استتوس گذاشته بودم که میام تبریز.

خلاصه حدود ساعت ۹ رسیدم ترمینال و با تاکسی رفتم فلکه آبرسان. هی داشتم می‌گفتم خیلی وقته تبریز نرفتم. بعد یادم افتاد آخرین باری که زیاد تبریز بودم سه سال پیش بود!!!

خلاصه دوستم امیر ایمانی اومد دنبالم و رفتیم دانشگاه تبریز. نسبت به شریف خیلی خیلی بزرگه! با سرویس داخل دانشگاه رفتیم دانشکده‌ی برق-کامپیوتر. اینا دانشکده‌هاشون هر کدوم واسه خودش دانشگاهیه! چون خیلی عجله‌ای راه افتاده بودم وسایل همراهم شارژ کاملی نداشتند. رسیدیم به پریز و شروع کردیم به تغذیه وسایل همراه!

خلاصه سینا هم اومد و چندنفر دوست دیگه هم دیدیم. نهار خوردیم! رفتیم جلوی دانشکده داروسازی و سعید هم به ما پیوست. امیر رفت سر کلاس. کمی صحبت کردیم و با راهنمایی دوستان رفتیم دانشکده داروسازی رو دیدیم.

بعد رفتیم دانشکده دندانپزشکی و با فرشاد سر کلاس روانشناسی‌شون نشستم!!

و آخرش هم رفتیم دانشکده پزشکی. کمی نشستیم. به صورت اتفاقی فرزاد و خانمش رو دیدیم. بعد هم باز از هم‌شهریا دیدیم.

آخر سر من و سینا و فرشاد و سعید قرار شد بین مقبره‌الشعرا و ائل‌گلی یکی رو انتخاب کنیم. رفتیم ائل‌گلی. وسط راه تو تاکسی بارون شدیدی گرفت. بارون به صورت تناوبی شدت می‌گرفت و بند می‌اومد. هوای ائل‌گلی خیلی عالی بود به خاطر این بارون.

از دوستان خداحافظی کردیم و اومدم ترمینال. تو صف خرید بلیط بودم که امیر رو هم دیدم. با هم اومدیم میاندوآب. تو راه هم ادامه‌ی "تاریک‌ترین زندان" رو می‌خوندم. یه ۷۰ صفحه مونده ازش.

قرار قبلی با خونواده این بود که سه شنبه صبح برسم خونه. ولی دوشنبه عصر ساعت ۹-۱۰ رسیدم! کمی تا قسمتی سورپرایزشون کردم و کادوهای روز پدر و روز مادر و تقدیم کردم! دوربین‌ شکاری دوچشمی و کلیاتِ تعبیر خواب! :))

شکر خدا!

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۲۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
چوپان

کتاب - رشد

امسال از نمایشگاه کتاب کلی کتاب خریدم! (حدودن ۳۰ جلد!) تصمیم دارم همه‌شون رو امسال بخونم.

همون دو روز اول کتاب رشد اثر علی صفایی حائری (عین.صاد) رو خوندم. کتاب خیلی خوبیه. در واقع این نویسنده‌ خیلی کتاباش خوب هستند. بیش از ۱۰ جلد از کارهای ایشون خریدم!

کتاب رشد یه جورایی در مورد سوره‌ی عصره. در مورد رشد و خسران و کمال و نقص و کلی مفهوم دیگه نوشته تو کتاب.

در واقع این کتاب یکی از سری کتاب‌های "دیداری تازه با قرآن" هست.

رشد

علی صفایی حائری

انتشارات لیلة القدر

۷۶صفحه

 

"ما در قرآن به کلمه‌هایی برخورد می‌کنیم. این کلمه‌ها در زبان ما، در گفت‌وگوهای روزمره‌ی ما هم جریان دارند و در نتیجه بحران شروع می‌شود و گره‌های کور سبز می‌شود; چون ما به برداشت‌هایی دست می‌زنیم که از عادت‌های ما مایه می‌گیرد.

ما به هرکس که ساده و جانماز آبکش بود، مومن می‌گفتیم و به هر کس که از ماکنار می‌کشید و لب به جام نمی‌زد، متقی می‌گفتیم و هر کس که دست‌ودل‌باز می‌شد، محسن می‌گفتیم و هر کس که رام می‌گردید، صابر می‌گفتیم و هر کس که دهانش همراه تسبیحش باز و بسته می‌شد، ذاکر و شاکر می‌گفتیم.

ما به این گونه با مومن و متقی و ... عادت کرده بودیم و اکنون که با قرآن و آن کلمه‌های دقیق و تیپ‌های مشخص برخورد می‌کنیم، باز همان‌ها را مطرح می‌کنیم و همان‌ها را می‌فهمیم و یا بهتر بگویم نفهمیده با آن‌ها بازی می‌کنیم و بر آن‌ها ستم می‌نماییم و این ستم از آنجا شروع می‌شود که ما بدون رسیدن به معنا و مقصود، به کلمه‌ها و لفظ‌ها رسیده‌ایم و با الفاظ خالی انس گرفته‌ایم و ..."

 

"ما پیش از آنکه تشنه شده‌ باشیم، نوشیده‌ایم و پیش از آنکه به اشتها آمده باشیم و با سوال‌ها گلاویز شده باشیم، خود را تلنبار کرده‌ایم و پیش از آنکه به معناها دست یافته باشیم، به کلمه‌ها رسیده‌ایم ... و این است که باد کرده‌ایم و با آنکه زیاد داریم، مریض و بی‌رمق هستیم و به امتلای ذهن و پرخوری فکری دچار شده‌ایم..."

 

" وقتی که ما بچه‌تر بودیم، مشتاق بازی و توپ بودیم، در انتظار می‌نشستیم تا ما را به بازی بگیرند، تملق می‌گفتیم تا راه‌مان بدهند و قهر می‌کردیم و دور می‌شدیم تا نزدیکمان کنند، اما همین که هدفی پیدا می‌کردیم دیگر به توپ‌ها و بچه‌ها نگاه نمی‌کردیم، حتی اگر دعوتمان می‌کردند می‌خندیدیم و اگر دستمان را می‌کشیدند، نق می‌زدیم و فرار می‌کردیم. چرا؟

مگر توپ همان توپ نبود و بازی همان بازی محبوب نبود؟ چرا اینها همه‌اش همان بودند، اما ما دیگر آن نبودیم، ما هدفی داشتیم و لباسی به تن کرده بودیم و مهمانی می‌خواستیم برویم..."

 

"﴿و العصر﴾، به تمام این‌ دوره‌ها سوگند، ﴿ان الانسان لفی خسر﴾، که انسان با این همه سرمایه در تمام دوره‌ها در خسارت مدفون است، چرا؟ چون سرمایه‌هایش رشدی نکرده و سودی نیاورده است. درست که به ثروت، که به قدرت، که به علم رسیده‌است، درست است که این‌ها زیاد شده‌اند، اما خود انسان کم شده‌ و اسیر شده و اسارتش علامت حقارت است.

و عامل این خسارت، عصرها و دوره‌ها و محیطها نیستند، عامل خسارت خود انسان، خود اوست. عصرها مقدس هستند به دلیل سوگندی که خدا یاد می‌کند."

 

با عجله نوشتم. کتاب خیلی خوبیه. سعی می‌کنم بارهای دیگری هم بخونمش.

کتاب بعدی که از این نویسنده دارم می‌خونم صراط هست.

۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۳۵ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

تنهایی

 

همیشه بین "تنها بودن" و "با بقیه بودن" در کلنجار بودم. یعنی یادمه یک زمانی همیشه برای بیرون رفتن و گشتن و لذت بردن دوست داشتم کسی کنارم باشه. مثلن یادمه دوران راهنمایی با احسان همیشه می‌رفتم بیرون. هروقت می‌خواستم برم بیرون یه پیامک می‌زدم و سر راهم جلوی خونشون وایمیستادم تا اونم آماده بشه و با هم بریم. با تقریب خوبی هیچ وقت رد نمی‌کرد پیشنهاد بیرون رفتنم رو.

راستش هیچ سنخیتی با هم نداشتیم و این به نظرم خیلی خوب بود! اون عاشق بازی‌های رایانه‌ای و فیلم و سریال بود. منم تو فضای کتاب و چیزای دیگه بودم. برنامه‌مون این بود. من سراغ کتاب و نوشت‌افزار و چیزای دیگه می‌رفتم. می‌خریدیم. بعدش می‌رفتیم بازی می‌خریدم. یادمه با هم مجله می‌خریدیم. اون مجله بازی می‌خرید. من مجله دانشمند! :)

یکی از بزرگترین اشتراکاتمون البته خوردن بود!

با هم کلی هم حرف می‌زدیم. معمولن جدیدترین فیلم‌ها یا بازی‌های بازار رو برام تعریف می‌کرد. من حتی با تعریف‌های اون یادمه یه بار نشستم تو یه جمعی و یه فیلم رو نقد کردم :)))). یا مثلن تو جمعی در مورد بازی کامپیوتری که بازی نکرده بودم نظر دادم!!!

 

ولی راستش دوست‌های بعدیم به اندازه‌ی احسان پایه نبودند برای بیرون رفتن. معمولن بهونه می‌آوردن برای بیرون رفتن. من زیاد می‌رفتم بیرون. هنوز هم که می‌رم شهرمون اون عادت رو دارم. ولی دیگه کسی نیست که هروقت گفتی بیاد بیرون. یکی که هر وقت ما بهش زنگ می‌زدیم می‌گفت تازه از حموم اومدم بیرون و اگه بیام بیرون سرما می‌خورم! معمولن از اینکه به یکی زنگ بزنم و بگه نمیتونم بیام به صورت ناخودآگاه ناراحت می‌شم! و همین ناراحتی‌ها باعث شد که به فکر تنهایی بیفتم!

خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه ما در برهه‌ای از زمان به این نتیجه رسیدیم که بهتره به تنهایی‌مون عادت کنیم. 

///

پست‌هایی در همین وبلاگ در مورد تنهایی:

وقتی با جمع بودن اذیتم می‌کنه!

موقع جمع‌بندی سال ۹۱ به عنوان یک دستاورد ازش یاد می‌کنم!

جمعه عصر‌ها تنهایی بیرون رفتن

(خلاصه یه جستجوی واژه‌ی تنهایی تو وبلاگم به کلی پست ختم میشه!)

///

سال نود و یک این اتفاق برام افتاد. همیشه هم گفتم. تلاش کردم که تنها بشم. به تنهایی عادت کنم و از تنهاییم لذت ببرم. یه جورایی خوبه. این که برای خوش بودن وابسته نباشی به دیگران! دقیق یادمه کی و کجا و چه جوری این جرقه رو وارد ذهن من کرد! این که آدم تنها به دنیا میاد و آخرشم قراره تنها بمیره پس همین چند روز تنهایی هم روش!

مثلن بچه‌های دانشکده رو می‌بینم که مثلن یکی گیر میده به اون یکی که پاشو بریم یه چیزی بخوریم. خب واقعن نمی‌فهمم برو تنهایی بخور دیگه! یا مثلن می‌خوان برن سینما یا فیلم ببینن همه‌ش دنبال این هستن که یک نفر پیدا بشه. یا مثلن وقتی می‌گم که من تنهایی میرم چند ساعت می‌شینم کافه کتاب و شکلات‌داغ(هات‌چاکت) می‌خورم و کتاب می‌خونم، ملت تعجب می‌کنن. 

راستش یک زمانی هست که دوست داری بتونی از تنهایی لذت ببری. من تقریبن رسیدم به اون نقطه.

ولی بعد از اون یک اتفاق بدی که می‌افته اینه که دیگه "ترجیح" هم می‌دی که تنهایی لذت ببری و برات لذت بردن با بقیه رنج میشه.

این میشه که با جمع بودن اذیتت می‌کنه. چون مجبوری بقیه رو رعایت کنی. به یکی جواب بدی. حال یکی رو رعایت کنی. منتظر یکی بشی. از بقیه جواب رد بشنوی. مجبور بشی به بقیه نه بگی. یا برخلاف میلت تو رودربایستی بیفتی و کاری بکنی که دوست نداری و ... . همه‌ی این سختی‌های در جمع بودن تو رو سوق میده به سمت یک "انزوا". میری رابینسون کروزوئه می‌خونی و می‌گی ای‌کاش منم توی یه جزیره تنها بودم!!! و اون آدم اجتماعی قبل در یک فرآیند تدریجی تبدیل شد به یک آدم "جمع گریز"! 

همین میشه که بعد یه مدت از دانشکده و بچه‌هاش دور میشی. از آدمهایی که یک زمانی باهاشون سلام و علیکی داشتی فرار می‌کنی. و میشی یک آدم "تنها" و تنهایی برات ارزشی مثبت تلقی میشه.

راستش بعد از یه مدت میرسی به یک نوع "خودخواهی". به این که میگی الان چرا یه ربع وایسم که فلانی کارش تموم شه که با هم بریم نهار بخوریم. خب میتونم برم تنهایی بخورم و لذت هم ببرم!! یا میگی چرا باید مسیر دانشگاه خوابگاه رو با فلانی بیام؟ من که حرف خاصی برای گفتن ندارم؟ تنهایی فکر کنم خیلی هم بهتره!! لازم هم نیست رعایت ادب بکنم! و ...

و این جوری میشه که میشی یک آدم خودخواه! من پس از دو سال دیدم دارم می‌رسم به یک آدم خودخواه. شاید گفتن این جمله از زبان خودم خیلی درست نباشه. ولی چیزی هست که فقط خودم می‌بینمش. شاید ادامه‌ی این روند برای خودم خوب باشه. 

در واقع دارم به بهار سال ۹۱ فکر می‌کنم که این بذر در ذهن من کاشته شد و پس از ۲ سال تبدیل شد به یک درخت بزرگ و روی همه‌ی زندگیم سایه انداخت. یاد فیلم "تلقین" میفتم. اینجا هم یک بذر اولیه رو یک دوست صمیمی در خاک آماده‌ی ذهن من کاشت! و من هم تو این دو سال قشنگ آبیاریش کردم. 

در یکی دنیای یک نفره با محوریت خودم می‌تونم زندگی کنم. تفریح داشته باشم. وقت بگذرونم و زندگی کنم. یک دنیای ذهنی داشته باشم مثل ذهن‌زیبای جان نش! و توی اون با شخصیت‌های دلخواه خودم همونطور که خودم می‌خوام زندگی کنم. اصلن همه‌ی فانتزی‌هایی که برای آینده‌م دارم هم از همین نگاه نشئت می‌گیره. "اون تصمیم که یک سال برم توی کوه یا روستا زندگی کنم!" یا سری سفرهای تنهایی که از قم شروع کرده بودم و دوست داشتم کلی شهر و جای مختلف رو تنهایی برم بگردم.

این تنهایی حتی داشت به رفتارم با اعضای خونواده هم سرایت می‌کرد و راستش تو خونه هم تنها بودم! 

به قول دوستی آدم یه جوری احساس "کُره‌ی شمالی" بودن بهش دست میده! این موضوع رو حدود ۱ ماه پیش با یه دوستی در میون گذاشتم. این قضیه‌ی خودخواهی رو. شاید یک زمانی رسیدن به این وضعیت برام مطلوب بود و الان در اون وضعیت هستم. اون دوست جزو معدود افرادی بود که در مقابلش کمتر خودخواهی می‌کردم!

ولی راستش تصمیم فعلیم اینه که با حفظ مزیت‌های این تنهایی کمی از خود‌خواهی کم کنم. شاید بهاش این باشه که کمی به تنهایی‌م لطمه بخوره!!! کمی هزینه باید بدم. باید شروع کنم به هرس کردن این درخت گنده. خوب نیست. "آدمی موجودی اجتماعی است!"

امیدوارم آدم‌ها واقعن ارزششو داشته باشن!!!!

 

پ.ن: دوست دارم این نوع فکر کردن در مورد زندگی خودم و اطرافیانم رو. این که بتونم دلیل رفتارها و کارهام رو پیدا کنم و آخرش برسم به اینکه سرنخ کجاست. یکی از چیزایی که توی تنهاییم بهش زیاد فکر می‌کنم! همین کارهای روانکاوی ماننده! این که بفهمم چه کاری می‌کنم و چرا؟ چه عقیده‌ای دارم این عقیده رو کی توی ذهنم کاشته؟!

۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۰۲ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان

مادر حسود نباشیم!

راستش نمی‌دونم این عنوان چقدر خوبه یا بد. پیرو پست‌های فنی! می‌خوام در مورد یک مشکل صحبت کنم. هدفم این نیست که حل کنیم این مشکل. در وهله‌ی اول بدونیم این مشکل هست مخصوصن برای کار کردن. و دوم اگر روزی خودمون همچین جایی بودیم یادمون بیفته.

داستان رو از تابستون سال ۹۲ شروع می‌کنم. دوست داشتم یه کار دانشجویی توی اون شهرستان بکنم. یه کاری به دست خودمون. از اردیبهشت به فکرم زد که مرکز انتخاب رشته‌ دایر کنیم برای کنکوری‌ها. بعد نشستم کلی از بچه‌های خوب کنکورهای اخیر رو از دانشگاه‌ها و شهرای مختلف پیدا کردم. کلی زنگ و پیامک و ایمیل و هماهنگی و ... .

بعد گفتم ما که می‌خوایم کار بکنیم بریم هر مجوزی لازم هست بگیریم براش. رفتم آموزش‌وپروش شهر. رفتم فرمانداری(برای اولین بار). صحبت کردیم. همه هم به‌به و چه‌چه که خوبه و ما هم حمایت می‌کنیم و ... . خلاصه رفتیم دنبال تبلیغات و آموزشگاه و جا و ... .

زد و امسال آموزش‌و‌پرورش تصمیم گرفت خودش هم مرکز مشاوره و انتخاب رشته بذاره. و طبق معمول چون یک جای دولتی هست و معمولن این‌ها مصلحت هرکسی رو بهتر از خودش می‌دونن و یه جورایی قیم ملت هستند به این نتیجه رسیدند که طبق یک جلسه‌ی دور همی! فعالیت هرگونه موسسه دیگر رو در سطح شهر ممنوع اعلام کنن. که مردم فریب موسسات دیگر رو نخورن و پولشون رو تو جیب فرصت‌طلب‌ها ندن و فریب آموزش‌وپرورش رو بخورن و پولشون رو تو جیب آموزش‌و‌پرورش بریزن! برای این حرفم دلیل دارما! یادمه وقتی پرسیدم چرا این کار رو می‌کنید گفتند که بابا اینا میان الکی "تضمین" میدن و مردم رو فریب می‌دن و بعد بنر همین مرکز اداره رو دیدم که روش درشت نوشته بود "تضمینی". بعد گفتن اینا فلان‌قدر پول می‌گیرن از مردم بعد دیدم که نرخ مصوب خود اداره از چندتا مرکز دیگه بیشتر بود و ... . به ما هم گفتند که خب بیایید با ما همکاری کنید. بیایید تو همین مرکز ما کار کنید. خدارو شکر قبول نکردیم!

بحث به نظرم اینه که اداره دید یک بازاری هست و یک عده به هر نحو دارن از این بازار پول در میارن و اداره هم یک سری مشاور داره که اینا تابستون تقریبن بیکارن و میشه با اختیاراتی که داره یه کاری بکنه که ... .

 

داستان دوم برمی‌گرده به اسفند ۹۲. می‌خواهیم برای دانشکده نشریه‌ای بنویسیم. یک فراخوان داده میشه و ماهم البته قبل از فراخوان به نحوی! مطلع شده بودیم اعلام آمادگی می‌کنیم برای همکاری. ایده‌ای هم داریم برای نوشتن بخشی در نشریه. کارها شروع می‌شوند. میخوریم به تعطیلات. بخش مربوط به من کارش کمی زیاده و مصاحبه و پرسشنامه می‌خواد. این شماره نیست. اینا مهم نیست. بحث پیش میاد که در دانشکده هر فعالیت فوق برنامه بایستی "تحت نظارت" یا "توسط" انجمن انجام بشه. انجمن خودش دوست داره و از اختیاراتش این هست که نشریه بزنه ولی به قول خودشون نمی‌رسن. پس می‌گن بیاین این نشریه‌تون رو به اسم ما در بیارید. اسمش رو ما انتخاب می‌کنیم و ما جهت‌دهی هم می‌کنیم و تایید هم می‌کنیم. چرا؟؟؟ چون ما نماینده‌ی دانشجو‌ها هستیم و ما "صلاح‌"شون رو می‌دونیم. ما "قیم" دانشجوها هستیم.

 

داستان سوم:

دیروز(پنجشنبه) بعد امتحان میانترم می‌خواستم برم بیرون کمی بگردم. برم سینمایی جایی. ولی دیدم خیلی خسته هستم و برگشتم خوابگاه و فیلم "باشگاه خریداران دالاس" رو تماشا کردم. فیلم خیلی جالب بود. نمی‌خوام داستانشو کامل تعریف کنم. پیشنهاد می‌کنم تماشا کنید. ولی توی فیلم هم جایی به این مطلب برخورد می‌کنیم که "جایی" بنا به دلایلی یک سری "اختیارات" و "وظایف" داره. بعد معمولن چنین نهادهای دولتی یا هرچی یکی از اختیاراتشون اینه که اجازه بدن افرادی خارج از اون نهاد یا سازمان بتونن با تایید اون‌ها و در چارچوب قوانین فعالیت کنند. مثلن اداره الف "وظیفه" داره کار ب رو انجام بده یا این "اختیار" رو داره که بذاره فرد پ کار ب رو انجام بده در چارچوب قوانین. ولی معمولن اداره الف چون میبینه با این کار یک سری منافعش رو از دست میده و مثلن میگن که الف بلد نیست وظیفه‌شو درست انجام بده یا سودی بیشتر نصیب پ میشه. چیکار می‌کنه؟

۱- پیشنهاد میده که بیا شما این کار ب رو به اسم ما انجام بده! بیا با هم انجامش بدیم. چرا؟ چون ببین فرآیند نظارت و تایید سخته! منم در مقابل مردم مسئولم. دلم قرص نمیشه و بیا با هم زیر نظرما و به اسم ما این کار رو انجام بدیم. اینجوری چی میشه؟! خب اگه کار خوب از آب در اومد میگه با حسن مدیریت الف این کار انجام شد. اگه بد بود؟ میگن هیچی تقصیر پ بود! ما که گفتیم کسی نمی‌تونه! دیدید؟

۲- میاد و با استفاده از قوانین دست و پاگیر و بهانه‌های مختلف پ و امثال پ رو از صحنه خارج می‌کنه. به انواع و اقسام بهانه‌ها. و معمولن هم در کارش موفقه. 

 

راستش مدت‌ها فکر می‌کردم شاید این مشکل اینجا زیاده ولی مثلن توی همین فیلم دیدم که نه. همچین اتفاقی تو جاهای دیگه هم ممکنه بیفته فقط کمی دلایل و ظواهر فرق داره. اینجا میگن که "صلاح" بقیه رو ما می‌دونیم اونجا یه چیز دیگه. اینجا شاید منافع یه گروه در خطر باشه و جای دیگه منافع گروهی دیگه.

خلاصه اینکه 

۱- اگه روزی خواستید جایی کاری بکنید، مواظب باشید، ببینید این کارتون آیا "دایگی" نیست؟ آیا برای این کار "مادری" هست؟ اگر هست از الان آماده باشید که بدونید هر مادری "وظیفه"ی خودش میدونه که خودش بچه‌شو تربیت کنه و سپردن کارها به "دایه" رو به این سادگی قبول نمی‌کنه!!!!

۲- اگر روزی "مادر" شدید برای کاری و دیدید دایه‌ای شایسته می‌خواد از بچه‌تون نگهداری کنه یاد این پست بیفتید. (مطمئنن متوجه شدید که مجاز داشت این جمله.) اگه جایی مسئول شدید!

 

(راستش پست رو با عجله نوشتم. چیزای زیادی می‌خواستم بنویسم. نظر بدید. پست ویرایش و اصلاح و اضافه بشه احتمالن در آینده)

۲۹ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۵۱ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

فنی نوشتن

راستش من از اول هدفم از این وبلاگ شخصی نوشتن بود. ولی یه مدت شروع کردم مطالبی بنویسیم که زیاد جنبه‌ی شخصی نداشتن و شاید به درد کسی‌ جز خودم هم بخورن. ولی مشکلی که پیش میاد "درهم" بودن مطالبه.

تصمیم دارم اگه بشه مطالب شخصی رو ببرم جایی دیگه و این وبلاگ بیشتر محتوای غیرشخصی داشته باشه. 

راستش بیان امکانات خوبی میده ولی به نظرم اگه مثلن خودم یه وردپرس بالا می‌آوردم برام به صرفه‌تر بود و دستم بازتر بود.

خلاصه اینکه الان نمی‌دونم. یه دامنه دیگه دارم که میشه در اون مطالب شخصی نوشت. ولی خب فکر کنم باید اونجا وردپرس بیارم بالا.

یا اینکه کمی صبر کنیم این دامنه مهلتش تموم بشه. روی alichoopan.ir مطالب فنی بنویسم و روی اون یکی دامنه شخصی.

خلاصه خبرایی در راه هست. فعلن که با این ملغمه‌ی شخصی-فنی سر می‌کنیم.

۲۹ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

کتاب ۳و ۴

خب سومین و چهارمین کتابی که می‌خوام در موردشون بنویسم "کیمیاگر" و "راز شاد زیستن" هستند.

 

و این‌ها در واقع کتابهای دوم و سومی بودند که من امسال (۱۳۹۳) خوندم و تمومشون کردم. تعطیلات عید. البته بیشتر حالت بازخوانی بود برام.

 

"کیمیاگر"

- نویسنده: پائولو کوئیلو

- ترجمه: آرش حجازی

این کتاب رو اولین بار سال سوم دبیرستان خوندم. نسخه‌ی پی‌دی‌اف کتاب رو روی گوشی نوکیام داشتم و تقریبن یک روزه خوندمش. ولی کتاب حدود ۱۰-۲۰ صفحه‌ی آخرش رو نداشت! و من مجبور شدم برم از کتابفروشی کتاب رو بگیرم. یادمه قبل از خریدن کتاب اون ۱۰ صفحه رو خوندم و بعد خریدم.

بعدها برای عید سال ۱۳۹۰ یه نسخه از کتاب رو به خواهرم هدیه دادم. و امسال دقیقن همون نسخه رو خودم خوندم!

کتاب خوبیه. بیشتر به صورت نمادین نوشته شده.

لینک ویکی‌پدیا

 

 

"راز شاد زیستن"

- نویسنده‌ : اندرو متیوس

- ترجمه : افراد مختلف.

راستش من از این کتابهای موفقیت و شاد بودن و ... خوشم نمیومد. یادمه چند باری سر این موضوع بحث هم کردم. و یه دوستی داشتم اونم هم‌نظر من بود. ولی این کتاب رو اون بهم معرفی کرد. سال سوم دبیرستان بودم. بهم امانتش داد. کمی خوندم و بعدش خودم یکی خریدم. برعکس خیلی کتابای کلفت دیگه این کتاب بود حجمش نسبتن کمه. چیزایی که میگه عملی هستند.

خلاصه اینکه کتاب خوبیه. من بعدها ترجمه‌های دیگه‌ای از این کتاب رو هم پیدا کردم و به چندنفری هدیه دادم. امسال هم هدیه دادم.

نویسنده خودش کاریکاتور‌های خوبی هم توی کتاب آورده.

کتاب‌های مشابهی از این نویسده هم هست. 

اینم سایت نویسنده‌

 

 

//////////

 

خب فعلن کتاب زندگی‌نامه‌ی دکتر حسابی رو نمی‌خونم. یعنی خوندم تا حدی. ( تا تابستون نخواهم خواندش!) این با موازی خوندن فرق داره.

 

و اما دوست دارم امسال هر کتابی خوندم اینجا بنویسم. حتی‌ کتاب‌های درسی. فعلن دارم کتاب "تحلیل طراحی سیستم" و "معماری کامپیوتر" (موریس مانو) رو می‌خونم.

۲۰ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۵۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

کتاب- "آموزش عقاید"

خب پیرو پست‌های خواندن کتاب و تصمیم بر تموم کردن کتاب‌های شروع شده. دیشب یعنی ۴ فروردین ۹۳ این کتاب رو تموم کردم.

 

در مورد کتاب:

مولف:

آیت‌الله مصباح یزدی

 

کتاب در کل ۵۰۰ صفحه‌ است و ۶۰ تا درس داره.

۲۰ درس اول در مورد خداشناسی، درسهای ۲۱ تا ۴۰ در مورد نبوت و امامت و درس‌های ۴۱ تا ۶۰ هم در مورد معاد هستند.

 

- متن کتاب خوبه. و اینکه ساختار درس‌بندی شده‌ی کتاب خوندنش رو جالب و راحت می‌کنه.

- "تزاحم" چقدر واژه‌ی مناسبیه برای استفاده به‌جای "trade off". تو کتاب چند بار استفاده شده.

- امیدوارم در فرصتی دیگه بتونم بهتر در موردش بنویسم.

- برنامه بذارم یه بار هم بازخوانیش بکنم.

 

و اما کتاب بعدی :

یا زندگی‌نامه‌ی دکتر حسابی رو بازخوانی می‌کنم یا دنیای سوفی رو می‌خونم یا یه کتاب دیگه. فعلن همین زندگی‌نامه دکتر حسابی رو بخونیم که اولین بار فکر کنم سوم راهنمایی یا اول دبیرستان خوندمش. فکر کنم یک یا دو روزه تموم بشه.

۰۵ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

چهارم فروردین ۹۳ +‌کار فیزیکی

خب ۱ فروردین صبحش رفتیم سمت روستاها!

ناهار برگشتیم خونه و بعد از ظهر هم رفتیم سمت بناب و خونه عمه‌ و عمو و دایی‌ ِ بابام.

۲و ۳ فروردین با پدرم رفتم باغ. حدود ۵۰ - ۶۰ تا چاله کندم که قراره توشون درخت بکاریم. موتور رو بردیم موتور خونه و نصب کردیم.

امروز هم صبح من نرفتم ولی بعد از ظهر رفتیم و یونجه‌ها رو سمپاشی کردیم. عصری رفتم کنار آب. ماهی‌ها از آب میپرن بیرون. ماهی‌های بزرگ. رفتم قلاب رو آوردم. البته دیروز هم قلاب دستی رو انداختم تو آب و آب بردش! چیزی عایدمون نشد! :)

کار یدی و فیزیکی رو دوست دارم. آدم خسته می‌شه. ولی احساس می‌کنم روح و جان آدم خالص میشه. دوست دارم خسته شدنش را. عرق ریختنش را و پینه‌ بستن دست را. 

دیروز خوندن کتاب هم تمام شد. یه پست هم برای اون باید بنویسم!

فعلن. 

عید همگی مبارک. سال خوبی داشته باشیم! هنوز تصمیمات سال جدید رو ننوشتم. وقت بکنم باید اونم بنویسم.

۰۴ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

سالنامه ۹۲

فروردین:

شروع سال می‌رفتم باغ. بیل می‌زدم. کمی هم بیمار شده بودم. چندتا بیماری هم‌زمان. ولی یک درس خیلی بزرگ گرفتم و اون هم اینکه کار یدی باعث تصفیه روح و جان میشه. تصمیم گرفتم هر سال زمانی رو اختصاص بدم به انجام کار فیزیکی. کشاورزی یا نجاری.

بعدش هم شروع یه دوره‌ی خیلی خوب بود از زندگی. روزهای رشد. برگشتیم تهران. شرکت عرش. فروردین تموم شد.

اردیبهشت:

ماه خوبی نبود. وسطاش با یک جمله روند نزولی اون دوره‌ی رشد شروع شد. جرقه‌ی یک کار جالب برای تابستون. مرکز مشاوره انتخاب رشته!. باز هم شرکت. و چند اتفاق بد. درسی که گرفتم این بود که باید مواظب بود. باید مواظب تک تک لحظات زندگی بود.

پ.ن :‌فکر کنم لپ‌تاپمو اردیبهشت ماه خریدم!

کلن اردیبهشت ماه عجیبی بود!

خرداد:

فکر کنم درگیر امتحانات بودیم و البته کمی هم درگیر انتخابات. انتخاباتی مهم برای ایران و ایرانی. 

آهان این آدرس رو هم اونموقع خریدم. یعنی سه ماه بعد باید به فکر تمدید باشم(البته یادم نیست یه ساله بود یا بیشتر)

تیر:

کنکور خواهرم. ترم تابستان. کار شرکت. من هر تابستون تقریبن چندتا از کارای مورد علاقه‌مو شروع می‌کنم. این تابستون مثلن چندتایی کتاب در مورد هنر و زیست‌شناسی خریدم که البته تا یه جاهایی خوندم و ... . :)

تیرماه بود که فکر کنم یه مسافرت کوچیک رفتیم با خونواده. بعدش اره‌ مویی‌م رو بردم تهران. اولین سفری که تنهایی رفتم قم. نیمه شعبان. تهران. دوچرخه سواری. کلاس زبان.

مرداد:

ماه رمضون. شب‌های قدر. مرکز انتخاب رشته. اولین تجربه‌ی کار تقریبن مدیریتی. تجربه‌ای نه چندان موفق. شاید یک شکست. ولی خیلی درس‌ها یاد گرفتم. خیلی خوشحالم که این درسهارو در این سن یاد گرفتم. من همیشه میگم که باید قدر شکست رو دونست. این ماه تعداد پست‌های وبلاگم خیلی کم شد. خیلی سرم شلوغ بود. دوستان جدید پیدا کردم. آدم‌ها رو بیشتر شناختم. به نظر خودم شاید به اندازه‌ی یک سال تجربه کسب کردم. (آخه به نظرم بزرگ شدن و پیرشدن و تجربه کردن نسبت به گذر زمان خطی نیست!)

شهریور:

شهریور هم زود گذشت. اصلن دلم برای دانشگاه تنگ نشده بود!

مهر:

دانشگاه. ۲۲ واحد. بد درس خواندن.

کلاس خوشنویسی ثبت نام کردم. اولین بار رفتم استخر دانشگاه و معتادش شدم!.

آبان:

خونواده رفتن مشهد. ماه محرم. عاشورا تاسوعا. درویش بایرام‌علی. 

آذر:

چندتا دیدار خوب دوستانه. کوه رفتن.

دی:

باغ. زمستون و برف. تفنگ و شلیک و شکار. کلبه و بخاری ذغالی.

گوشی جدید. سامانه پیامک!.

کچل کردن.

و صبحت‌هام با رضا. رفتن به قم و گرفتن چند تصمیم.

بهمن:

کمترین تعداد پست در یک ماه! خواهرم رفت دانشگاه. پایان ترم و پروژه‌های لعنتی! :). شروع ترم جدید. شروع چند کار جدید. چند آشنایی جدید. رکورد ماندن در تهران. ۵۰ روز!‌:)

اسفند:

کمی فکر. و چیزایی برای نگفتن.

//

این آخرا دیگه با عجله نوشتم. به نظرم ۹۲ سالی بود که چگالی اتفاقاتی که افتاد زیاد بود. :))

امیدوارم و به نظرم ۹۳ قراره سال خیلی جالبی باشه :))

به امید خدا

۲۸ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان