توی فیسبوک یه پیجی هست شعرای ترکی رو به صورت عکسای قشنگ در میاره و میذاره
چند روز پیش این بیت شهریار رو گذاشته بود
بعد من هم یه چیزی به ذهنم رسید و سعی کردم درستش کنم
البته اینجا خطّم خیلی افتضاح شد
توی فیسبوک یه پیجی هست شعرای ترکی رو به صورت عکسای قشنگ در میاره و میذاره
چند روز پیش این بیت شهریار رو گذاشته بود
بعد من هم یه چیزی به ذهنم رسید و سعی کردم درستش کنم
البته اینجا خطّم خیلی افتضاح شد
دیروز رفتم موی سرمو کوتاه کردم(زیاد کوتاه) دوست داشتم کچل کچل کنم. بعد یادم افتاد که امسال تقریبن اوایل هر فصل یه کچلی داشتم!
خیلی وقته دیگه اینجا کم مینویسم . نمیدونم شاید دلیلش فیسبوک باشه. آخه یه مدت که دلیلش توییتر بود. این وبلاگ جایی بود که ذهنیاتمو توش تخلیه کنم. بعد مثلن هر چند روز ذهنم به یه موضوعی مشغول بود و بعد اون موضوع رو میآوردم اینجا تخلیه میکردم.
این مدیا(رسانه)های مختلف اجتماعی مثل بلاگنویسی و توییتر و فیسبوک و ... فکر میکنم شکل ظرف ذهنی آدم رو تغییر میده. مثلن آدم هر بار که ذهنشو تخلیه میکنه میاد محتویات رو در قالب اون مدیا جا بده. مثلن توی توییتر سعی میکنی حداکثر در چندتا توییت جمعش کنی. بعد یه مدت عادت میکنی. همینه که هر وقت میخوام اینجا چیزی بنویسم میبینم که دیگه مثه قبل نمیتونم زیاد بنویسم. کل نوشتهم میشه یکی دو خط!
حتی گاهن اتفاق افتاده چندبار ذهنمو پر و خالی کردم تا یه پست بتونم بنویسم!
خلاصه اینکه در آغاز فصل زمستان هستیم.
همین.
یه سامانه پیامک گرفتم. خیلی جالب بود! یه چند روزی کلی از کارامو با اون انجام دادم. یه چند نفری بودن که بهشون پیامکهای یکسانی میفرستادم به خاطر اونا بود که تهیه کردم.
راستی سیستم عامل اندروید هم به جمع سیستمعاملهایی که باهاشون کار میکنم اضافه شد! البته فعلن که چیز خاصی ندیدیم ازش.
این هفته هم ۴تا امتحان دارم.
دیشب به خواب شیرین دیدمت خندان :)
جمعه رسیدم خانه.
امروز چهارشنبه . حدود سه ساعت دیگه راه میفتم سمت تهران. این چند روزه اتفاقات زیادی افتاد. همهش دوست داشتم بیام بنویسم ولی وفت نشد و ... .
داشتم وسایلمو جمع میکردم که دیدم کلی کتاب آوردم و هیچ کدوم رو حتی باز هم نکردم! این چند روزه هیچ درس نخواندم. عوضش کلی تفریح کردم. کتاب خوندم. دیروز شروع کردم یه رمان حدود ۲۰۰ صفحهای میخونم. اولین بارمه که یه رمان رو به صورت پیدیاف میخونم. احتمالن بعدها در موردش بنویسم!
پنجشنبه کلاس داشتم. و قرار بود دیروز راه بیفتم. دیروز صبح معاون مدرسه زنگ زد و گفت که کلاس تشکیل نمیشه. مادرم گفت که نمیشه نری؟ منم قبول کردم!
جمعه من و بابام و پسرعموم رفتیم باغ. آتیش روشن کردیم. هوا سرد بود. همهجا برف. توی باغ یه ساختمونی ساختیم که حدود ۴در۵ متره. بعد جلوی درش یه قسمتی هست تقریبن به همون اندازه که با چوب و برگ یه آلاچیق درست کردیم و تابستون توی اون قسمت مینشستیم. این بار توی اون قسمت یه ظرف از اینا که توش گچ میگیرن گذاشته بودیم و توش چوب ریختهبودیم و آتیش درست کرده بودیم. این آتیش برف بالای آلاچیق رو آب میکرد و چیکه چیکه آب میریخت رو زمین. حدود ۱۰ متریمون زرینهروده! یعنی با یه لولهی ۱۲ متری از رودخونه با موتور آب میکشیم. و آب رود زمستونا بالاتر میاد. توی آب کلی پرنده دیده میشه. این پرندهها اسمهای محلی جالبی دارند. یه جور اردک کوچیک و سیاهرنگ هست که بیشتر از بقیه به چشم میخوره. اونموقع که من نبودم پدرم دوتا پرنده شکار کرده بود. ولی این بار چیزی گیرمون نیومد. توی ساختمون بابام کمی از سیبزمینیهای ریزی که کاشته بودیم جمع کرده. اونارو به سیخ کشیدیم و گرفتیم رو آتیش. فانوس روشن کرده بودیم. من یه چراغ قوه داشتم از اینا که توی معدن یا غار میزنن به پیشونیشون. اونو به پیشونیم بسته بودم و ... .
شنبه و یکشنبه دقیق یادم نیست چیکار کردیم. آهان یکشنبه عصر(دیگه به عصرا باید گفت اوایل شب!) رفتیم دیدن مدیرمون. کلی با هم صحبت کردیم. توی ماشینشون نشسته بودیم و صحبت میکردیم.
دوشنبه هم رفتیم ده. بعد از ظهر هم رفتیم باغ. جادهی باغ برف و یخ بود و اونروز قبل از ماشین دیگهای نرفته بود. آموزش رانندگی در برف هم دیدیم. لیز خوردیم. شلیک هم کردیم. عجب لذتی میده شلیک و تیراندازی و شکار. اضافهش میکنم به کارهای لذتبخش زندگیم.
سه شنبه هم رفتیم مهاباد با پدرم. ماشین هم من میروندم.
امروز هم که آماده میشم راه بیفتم. ساعت ۹:۳۰.
.............
بریم تهران به زندگیمون برسیم. درس بخونیم. کار کنیم. خدارو هم شکر کنیم.
خیلی وقته از پستهای خاطره مانند ننوشتم. میخوام یه توصیفی از این روزهایی که میگذره بکنم.
جمعه با دو نفر از دوستان دانشگاه امام صادق رفتیم کوه. قرار بود بیشتر باشیم. ولی دوستان دیگه نیومدند. ما هم گفتیم برنامهرو کنسل نکنیم و بریم. چون معمولن این اتفاق میفته که میایم با دوستان هماهنگ کنیم که بریم کوهی جایی. بعد یکی دو نفر میگن که نمیتونن بیان و برنامه به خاطر اونا کنسل میشه. به نظرم این درست نیست که به خاطر اونا برنامه رو بهم بزنیم. چون اولن هم افرادی که نمیتونن بیان ناراحت میشن چون احساس میکنن که باعث شدن ... . هم افرادی که میخواستن برن ناراحت میشن. هم اینکه اگه یه روز از من بپرسن که جمعه میای یا نه و من ترجیحم این باشه که نرم به خاطر رودربایستی میرم، چون میگم اگه نرم باعث کنسل شدن ... . ولی اگه بدونم که مستقل از رفتن من برنامه سر جاش خواهد موند منم دیگه راحتتر خواهم بود.
خلاصهی نتیجهی بحث فوق این شد که برنامه باشه و هر تعداد که تونستن برن. مثلن این جمعه برنامه هست ولی احتمالن صفر(۰) نفر حضور پیدا کنن!!!
خلاصه رفتیم کلکچال. پارسال هم این موقعها رفته بودیم. البته پارسال ۶ نفر بودیم. پارسال تجهیزاتمون در حد صفر بود. ولی امسال تجهیزات خوبی داشتیم. و همین باعث شد که بتونیم با وجود برف و یخ تا انتها بریم و برسیم به اون پناهگاه بالایی.
شب هم حدود ۷-۸ رسیدم خوابگاه. بدنم کوفتهشده بود.(لاکتیته شده بودم.) فرداش کلاس خاصی نداشتم.
گوشیم خراب شد! نمیدونم چرا. توی مترو خاموش شد و تا این لحظه روشن نشده و وضعیتش نامعلومه.
شنبه نزدیکای ظهر بیدار شدم. به زور اومدم دانشگاه. با یه نفر قرار داشتم که کنسل شد. حدود نیمساعت رفتم مناظرهی زیباکلام و خضریان. زدم بیرون. نهار خوردم. بعدشم با زیباکلام یه عکس یادگاری گرفتم.(البته یکی از دوستان اونجا بود و اون عکس گرفت!)
شب هم برای این که این خستگی کوه یه کمی از تنم بیرون بره، رفتم استخر. البته معمولن استخر رو با دوستان میرم ولی این بار تنهایی رفتم. خلاصه اینم از شنبه.
یکشنبه هم کار خاصی توی دانشگاه نداشتم. مشق نستعلیقمو انجام نداده بودم برای همین کلاس خوشنویسی رو هم نتونستم برم. قرار شده فردا برم به جاش. البته بازم نتونستم زیاد تمرین کنم. دیروز هم ایمیل دادم و با یکی احوالپرسی کردم. هنوز جواب نداده.
امروز هم که فعلن هستیم. یه کتابی هست دارم روی اون کار میکنم.
به خونه نگفتم که گوشیم خراب شده. حتی نگفتم که اتاقمون ساس افتادهبود و الان نزدیک کی ماهه که روی زمین میخوابیم نه روی تخت!
صرفن خاطره.
- سلام خوبی؟ چطوری؟ چه خبر؟
+ سلام. ممنون. خوبم. تو چه طوری؟ چه خبر؟
- منم ممنون. سلامتی. خوش میگذره؟
+ اِی میگذره!
...
- سلام. خوبی؟ چطوری؟
+ سلام. خوبی؟ چه خبر؟!
...
- سلام.
+ سلام. خوبی؟
...
- سلام (سر به اندازه ۲۰ درجه خم و راست میشود!)
+ سلام (سر به اندازه ۱۵ درجه خم و راست میشود!!)
...
- (سر فقط به اندازهی ۲۰ درجه خم میشود! + دست ِ آزاد به اندازهی ۳۵ درجه از مفصل آرنج بالا میآید و مچ دست نیز قدی تکان میخورد!)
+ (سر به اندازهی ۲۰ درجه خم و راست میشود + دست ِ آزاد به اندازهی ۳۵ درجه از مفصل آرنج بالا میآید و مچ دست نیز قدی تکان میخورد!)
...
- (دست ِ آزاد به اندازهی ۳۰ درجه از مفصل آرنج بالا میآید و مچ دست قدری تکان میخورد+ لبخندی روی لب مینشیند)
+ (دستِ آزاد به اندازهی ۳۰ درجه از مفصل آرنج بالا میآید و مچ دست قدری تکان میخورد! + لبخندی روی لب میآید!)
...
- (هر دو دست توی جیب است . انگشت شست توی جیب است و چهار انگشت دست غالب تکان میخورد +لبخند)
+ (سر به اندازهی ۱۵ درجه خم و راست میشود + لبخند!)
...
- (با چشم غالب یه پلک محسوس(چشمک گویندش!)!!! + لبخند!)
+ (سر به اندازهی ۱۰ درجه تکان میخورد!)
این است حکایت حال و احوالپرسی ما در دانشگاه و خوابگاه و راه و بیرون و ... .
تاسوعا:
صبح زود - اتوبوس - بابام - صبحونه - بحث - "من اونجا کسی رو نمیشناسم"-قیدار و بیوتن - روی میز-قیدار توی راه-روستا- شکورکندی - نذری کیک- دسته - جمعکردن آشغالا - نماز ظهر - پیرمرد کناری که ذکر سجده رو خیلی صحیح میگفت! - نهار - آبگوشت حاج قنبر - مرحوم کاظم - حاجاقا عباسعلیپور - انگشترش - انتظار و نگرانی برای دیر اومدن درویش بایرامعلی -
من از زمانی که یادمه تاسوعا رو میریم روستای پدری. دایی پدرم هر سال نهار میدن. یک درویشی هست که هرسال میاد. یعنی یه جورایی مردم روستا بهش عادت کردن. سالی دوبار میاد. یکی روز تاسوعا و یکی هم موقع برداشت گندم. مردم با اینکه گاهن سربهسرش میذارن ولی من دیدم که سر نهار پچپچهای افتاد بود که درویش کجا مونده؟ نکنه خدایی نکرده چیزیش شده؟ حتی خود من به پرسوجو افتاده بودم. بالاخره اومد. ... . یا علی مددی!
روستای للکلو - خاله - شام.
عاشورا:
چهارراه شهر - دستههای مختلف - دستههای با زرق و برق - سینهزنها و زنجیرزنهای فوکولی ،پاستوریزه ،ریشو! ،یه عده که امسال دانشجو شدن و به قول دوستی اثرات اون آمپول روشنفکری ورود به دانشگاه از نگاه و رفتارشون ... - دلم دستهی مسجد علیاکبر میخواد. دستهی داشمشدیها - میگم ای کاش میدونستم الان کجاس اون دسته که برم بهش برسم که یهو میگم احتمالن دستهی بعدی اونه و اون هم میشه. میرم وایمیسم تو دسته - آدمای این دسته - قیافههای اخراجی - از کجا معلوم - شاید همینا - اصلن بین اینا صفا بیشتره - ... .
نماز ظهر مهدقرآن - زیارت عاشورا - نهار - مقتلخوانی حاج باقر - دلم خیلی برای گریه تنگ شده بود.
"""
-زنها هم تو خوشی گریه میکنند، هم تو ناخوشی. هم تو شادی، هم تو غم ... ما، مثل ِ شما مر نیستیم که اصلا گریه نکنیم...
- ما هم گریه میکنیم... اما زیر ِسیاهی... فقط زیر ِسیاهی ِ هیات... آنجا هم همین است. گریه میکنیم زار زار... هم برای خوشیها و هم برای ناخوشیهامان... فهمت بیجک گرفت شهلا؟... (کمی مکث میکند.) شهلا جان!
-گفته بودید از چیزهایی که جان دارد، خوشتان میآید، نمیدانستم این قدر... از غذاخوری ِخلیل ِ دلیجان که آخرش جان داشت، تا شهلایی که آخرش جان داشت، تا فرش ِبدنقشهای که جان داشت، تا آنهمه اتول و کامیون و اتوبوس ِگاراژ که بیمهی جون بودند...
-نه... این بیمه هم تهش جان دارد، اما جون است... بیمهی جون... توفیر میکند با جان... همهی گاراژ در حصن ِ حصین ِ جون هستیم به برکت ِ اربابش!
""" قیدار
آروین - دوست سالهای دور - دوست هنوز - ...
الان هم برم به مراسم مهدقرآن برسم.
گاهی فعلها اذیت میکنند! ننوشتنشون راحتتره
خب یکی از مشکلاتمون نداشتن اینترنت در اتوبوس بود که به لطف این دانگل ِ رایتل حل شده!
تو اتوبوس هستم. دارم میرم(میام) خونه.
“It's only after we've lost everything that we're free to do anything.”
― Chuck Palahniuk, Fight Club
نه باید بذاریم که شلوغی سر و وقت نداشتن چیزهای مهم زندگیمون رو تحت شعاع قرار بدن.
این ترم اونقدر سرم شلوغه که نفهمیدم کی محرم شد، کی هفتم محرم شد. خونه که بودم یادمه یه دسته بود مال بچهها. همه کاراش با بچهها بود. نوحهخونی ،طبل و ... . ما هم میرفتیم. حتی فکر کنم پارسال پیارسال هم رفتم. بعد این دسته توی همون محلهی خودمون توی کوچهها سینهزنی میکرد و مردم هم کلی نذری میدادن به این دسته. امروز که داشتم با مامانم صحبت میکردم میگفت که نذری داده بودن . یه هو دلم هوس نذری کرد. دلم هوس کرد توی اون عالم کودکی بریم توی اون دستهها و هیئتها.
اتفاقن ظهری تو دانشگاه دستهی عزاداری بود. منم چند قدمی رفتم تو صف. بعد هی تو ذهنم درگیری بود.
آدمایی که برای یه هیئت یا دسته رفتن این قدر تردید میکنن و هزارتا اما و اگر میارن ببین اگه برای دعوت امام دیگه چیکار میکردن!!
:|
یه بار یه جایی این جمله رو دیدم خیلی خیلی قشنگ بود:
اباالفضل عاشیقی مشکیلده قالماز! (عاشق اباالفضل تو مشکل نمیمونه)
یه زمانی فکر میکردم که چرا یه عده این قدر از حضرت اباالفضل میگن و به قولی چرا ترکا اینقدر دلدادهی اباالفضلن. بعدها یه کمیشو فهمیدم.
یا اباالفضل!(خیلی بده که گاهی مسخره میکنیم این لفظ رو!) چرا واقعن؟
امروز پنجشنبه ۱۶آبان و سوم محرم. سه تا میانترم داشتم.
دیشب که نخوابیدم. عصر هم پاشدم رفتم انقلاب. تنهایی یه کمی گشتم. رفتم افق. رفتم سینما. فیلم دربند فیلم جالبی بود.
بعدشم که رفتم دیزی خوردم و برگشتم سمت خوابگاه. تو راه هم به جای اینکه از معین بیام جلوی دانشگاه پیاده شدم. هیئت بود. یه کمی اونجا وایسادم. یه چای خوشمزه هم خوردیم. بعدشم از توی دانشگاه اومدم. دوچرخهم جلوی دانشکده بود ... .
شب خیلی حس خوبی داره. آدم احساس صمیمیت میکنه. شبِ دانشگاه خیلی بهتر از روزشه.
خیلی وقت بود تنهاییمو گم کرده بودم. یه دوستی دیروز بهم اساماس زده که "سلام داداشتم چطوری؟ حالت خوبه؟ کجایی؟" ... .
کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم
من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم
یه متنی هم خیلی وقت پیش نوشته بودم. فکر میکنم منتشرش نکرده بودم اگه پیداش کنم ... .
خدایا به حرمت این روزهای عزیز کمک کنه دست خالی از این روزا بیرون نریم.