گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

یک جمله

میدونم که دیگه اینجا سر نمیزنی. و البته میدونم که اون یه باری هم که سر زدی ... بیخیال.

 

میخواستم نفرین و لعنت کنم. بعد دیدم درست نیست. خواستم خودمو نفرین کنم بازم دیدم درست نیس. 

لعنت بر اون یک جمله‌ای که ۵ماهه دارم جورشو میکشم. یک جمله‌ای که ۵ماهه حالمو بد کرده. 

 

 

خدایا کمک کن دوباره برگردم.

۱۰ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

توقف زمان

گاهی وقتا نیازه که یه چندروزی زمان متوقف بشه. ولی چون زمان متوقف نمیشه شاید لازمه که یه مدت از زندگی پیاده بشیم. یه هوایی بخوریم. دست و پامونو یکمی حرکت بدیم. یه نگاهی بکنیم به دور و بر. به حرکت زمان و زندگی و آدما نگاهی بندازیم و ... .

 

چقدر تازگی عجله دارم. چقدر کار دارم و چقدر برنامه دارم برای اجرا. چقدر قول داده‌ام و چقدر مسئولیت پذیرفته‌ام. میترسم . احساس میکنم دارم به سمت یه نوع ابتذال پیش میرم.

 

دوست دارم یه دستی به سر و روی وبلاگ بکشم. دوست دارم چندتا لینک بذارم . دوست دارم برای اولین بار توی وبلاگم از پیوند‌های روزانه استفاده کنم. دوست دارم منم یه صفحه جداگانه بذارم برای فیلمها‌ و کتابها و لینکهایی که دوست دارم.

 

اصلن باید یه سری هم به بخش درباره من بزنم. یادم نیست اونجا چی نوشتم!

 

اگه از دستتون برمیاد برام دعا کنید.

 

پ.ن: خب چندتا لینک اضافه کردم. یه کمی هم درباره‌من رو به هم ریختم!

۰۳ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۰۲ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

این روزها

خب دیروز رسیدم تهران. صبح رسیدم خوابگاه. وسایلو گذاشتم تو اتاق. رفتم کلاس زبان. ساعت اول رو از دست دادم. آخرین باری که کلاس زبان رفتم کی بود؟

 

کِی بود؟ هم‌کلاسی هایم کیا بودند؟ الان کجا هستند؟ معلممون کی بود؟ الان کجاست؟ چیکار میکنه؟

حدود ۲۰ روز رفتم خونه. رفتم شهرستان. این دو هفته آخر خیلی خیلی سرم گرم بود. اومدیم یه مرکز انتخاب رشته زدیم به کمک دوستان. هر روز صبح از خونه میزدم بیرون. نهار هم معمولن میموندم اونجا و عصر(شب) خسته و کوفته یه جسد متحرک رو به خونه میرسوندم.

با خودم چوب و اره برده بودم که معرق کار کنم. پریروز که چمدونم رو میبستم دیدمشون! حتی وقت نکردم از چمدون بیرونشون بیارم!

دوات و درشت برده بودم که نستعلیق مشق کنم. حتی تو راه قلم تراش هم خریده بودم از زنجان. اون چند روز اول که سرم خلوت بود یه کمی رفتم زیرزمین و قلم‌های قدیمی‌مو پیدا کردم.

قلم‌هایی که شاید ۶-۷ سال بود سرشون به مرکب نخورده بود. شاید ۵-۶ سال بود که همه‌شون نشسته بودن توی یه بطری پلاستیکی نوشابه که بریده‌ شده بود و نقش جا مدادی رو بازی میکرد. بالای کتابخونه.

هر کدوم رو که نگاه میکردم خاطره‌ای برام زنده میشد. رنگشون. مدل تراشیده‌ شدنشون و ... . و این گذشته که همیشه برام عجیب بوده و هست.

 

چهارشنبه بعد از ظهر یه آشنای قدیمی زنگ زد. اومد پیشمون. با هم صحبت کردیم. قرار شد از خانه! اجازه بگیرد که عصر برویم بیرون. عصر رفتیم کنار رودخونه. سنگ انداختیم. اون بلندتر سنگ انداخت. صحبت کردیم. چقدر دنیامون عوض شده. 

 

چهارشنبه شب خسته بودم. رفتم خونه دایی. برگشتنی حواسم نبود. داشتم ماشین رو تو کوچه سروته میکردم که عقب ماشین خورد به دیوار. برگشتم خونه. داشتم فکر میکردم چه جوری به بابام بگم! که دیدم بابام وایساده جلوی در! ماشینو نگه داشتم جایی که به دیوار خورده بود درست وایساد جلوی بابام!! دیگه چیزی بینمون رد و بدل نشد! :) 

 

پنجشنبه کلی کار داشتم. سکانس همیشگی. سوار ماشین میشیم. میایم منتظر اتوبوس وایمیسیم. اتوبوس میاد. با اهل خونه خداحافظی و روبوسی میکنم. سوار اتوبوس میشم و ... .

 

این دو هفته که تو خونه بودم برام خیلی عجیب بود. فرصت سر خاروندن نداشتم.

 

دیگه نمیتونم بنویسم

۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۴۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

امید داشته باش

خدایا ناامیدم نکن!

 

تازه دارم میفهمم اون ضرب المثل ترکی که میگه : "شروع کار رو نه دوست ببینه نه دشمن" یعنی چی.

یاد حرفهای آقای حیدرزاده سر کلاس زبان سال اول دبیرستان میفتم که میگفت شروع کار رو اگه دوست ببینه ناراحت میشه و ممکنه دلسرد بشه و اگه دشمن ببینه ممکنه خوشحال بشه.

//

من که دلم روشنه. امیدوارم آخرش جوری باشه که همه راضی باشن.

///

خدایا یعنی وضع جامعه و کار و زندگی این قدر خرابه؟ یعنی نمیشه تو این دوران یه زندگی درست و اخلاقی و مورد پسند تو داشت؟

////

شاید رسیدیم به تاریک ترین لحظه ها. ولی همین الان یه دژاوو برام اتفاق افتاد. نوید خوبیه. ببینید کی گفتم.

/////

امیدوارم این هم بشه مثه همون ماجراهای سخت قدیمی که همیشه با هزار مصیبت و در وقت‌های اضافی همه چی درست میشد. امیدوارم.

//////

خدایا خودت روسفیدمون کن

۱۶ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۴۹ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

حلالیت

حلالم کنید.

۰۷ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۷ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

شب‌های مصلی شهر

راستش شب‌های قدر مصلای شهر ما یه حال و هوای دیگه‌ای داره.

یه جوری یاد قیامت میفته آدم. همه هستن. از هر قشری. هر جور آدمی. 

از مثبت‌ترین آدم‌ها تا کسی مثه من. و جالبیش اینه که یه جورایی حال‌وهوای هر بخش فرق داره با بقیه. به صورت گرادیانت! از گوشه چپ‌-بالا از شروع میشه و به سمت گوشه راست که دیوار باشه و لژنشین! ادامه پیدا میکنه.

یادش به خیر. یک زمانی خیلی کوچیک بودیم با دوستان رفته بودیم. بعد ما گریه‌مون نمیگرفت وقتی بقیه گریشون میگرفت. بعد ما حسودیمون شد به اینایی که خیلی شدید گریه و زاری میکنن. بعد متاسفانه به جای اینکه حالمون خوب بشه هرسال تا شب قدر اونقدر گناه جمع میکردیم که دیگه کل شب قدرو باید گریه و زاری میکردیم!!!!

"

یکی از دوستان دیروز گفت که نمیام. گفتم چرا؟ گفت: یعنی چی یه سال گناه کنیم و یه شب بیاییم گریه کنیم.

چیزی بهش نگفتم. خب این یه کار رو نکنیم چیکار کنیم؟ 

خدایا کمک کن اثر گناهانی که کردیم برطرف بشه و بتونیم مثل بندگان خوبت عبادتت کنیم. 

"

 

۰۶ مرداد ۹۲ ، ۰۴:۰۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

فعلن عنوان ندارد

خب به عنوان مقدمه ببینیم آدما چیا دارن.آدما یه سری مال و اموال و دارایی دارن.جان دارن. آبرو دارن. عقیده دارن.

خب اینا یه ترتیب اهمیتی هم دارن. معمولش اینه که آدما حاضرن از مالشون به خاطر جانشون بگذرن.

مثلن اگه بیان به شما بگن خدایی نکرده یا باید داراییتون رو بدید یا یه پاتون قطع میشه منطقیه که نمیگید باشه حالا با یه پا زندگی میکنیم!

بعدش مثلن آدما خیلی وقتا دیده شده که به خاطر آبروشون از جانشون هم مایه میذارن.

و بالاتر از همه ی اینها وقتیه که یه نفر برای عقیده‌ش حاضره از مال و جان و آبروش بگذره!

 

خب ولی اصل ماجرا که دیگه تقریبن لوس شد:

 

خب شاعر میاد میگه که:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا

 

خب شاعر میخواد عشقشو نشون بده. میاد از چیزی که داره مایه میذاره. این یه نوع تاوان عشق دادنه. همون کاری که امثال خسرو هم کردند. یعنی مال و اموال دارند و از مال و اموالشون مایه میذارن.مثه این بچه پولدارا.

 

بعد صائب میاد میگه:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پارا

هر آنکس چیز می‌بخشید زمال خویش می‌بخشد

نه چون حافظ که می‌بخشد سمرقند و بخارارا

 

خب این یه سطح بالاتر میره و به جای اموال و دارایی از جان خودش بذل و بخشش میکنه. این دست از عاشقا هم هستن. افرادی مثه فرهاد که به خاطر شیرین جانشو داد. یا مثه اون داستان ترکی سارای و خان‌چوبان. اینا از عاشقای دسته‌ی قبل یه کمی خفن‌تر هستن.

 

بعد شهریار میاد و یه جواب دندان‌شکن(حالا دندان درد آور!) میده:

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می‌بخشند

نه به آن ترک شیرازی که برده جمله دل‌ها را

 

خب این دسته دیگه خیلی عاشقای خوبی هستند. اینا حاضرن از آبروشون بگذرن. حاضرن روح و روانشون رو بدن. حاضرن دیوانه خونده بشن. نمونه‌ش هم که جناب مجنون. مجنون دیگه براش نه مال مهم بود نه جان. و نه حتی سرزنش مردم و بی‌آبرویی.

 

خب تا اینجای کار همه چی خوب پیش رفته و شهریار گوی سبقت رو از حافظ و صائب ربوده.

حتی شهریار پا رو فراتر میذاره و میره که کار رو به سرانجام برسونه. در شعر زیبای "گئتمه ترسا بالاسی" میاد و خیلی حرفای جالبی میزنه.

یه جایی میگه که:

 

من جهنم‌ده ده باش یاسدیقا قویسام سنیله

هئچ آییلمام کی دوروب جنّت مأوایا گلیم

 

ننه قارنیندا سنله ائگیز اولسایدیم اگر

ایسته‌‌مزدیم دوغولوب بیرده بو دونیایا گلیم

 

(میگه من اگه تو جهنم هم کنار تو باشم هیچ وقت حاضر نمیشم پاشم برم بهشت.

اگه میدونستم که قراره با تو دوقلو به دنیا بیام حاضر نبودم اصلن به دنیا بیام)

بعدش هم میگه :

 

آللاهیندان سن اگر قورخماییب اولسان ترسا

قورخورام منده دؤنوب دین مسیحایه گلیم

 

شیخ صنعان کیمی دونقوز اوتاریب ایللرجه

سنی بیر گؤرمک اوچون معبد ترسایه گلیم

 

(میترسم که من هم مثه تو به دین ترسایان روی بیارم و مثه شیخ صنعان به امید دیدن تو سالها خوکبانی کنم و به معبد بیایم)

 

خب تا اینجا همه‌چیز آماده‌س که شهریار کار رو تموم کنه. ولی شهریار سیّده و به این راحتی از دینش نمیگذره پس پشیمون میشه و میگه:

 

یوخ صنم ! آنلامادیم ، آنلامادیم ، حاشا من

بوراخیب مسجدیمی ، سنله کلیسایه گلیم!

 

گل چیخاق طور تجلاّیه ، سن اول جلوه‌ی طور

من ده موسا کیمی اول طوره تجلاّیه گلیم.

 

(میگه نه صنم(بتم). اشتباه کردم. حاشا که من مسجدم را رها کنم و به کلیسا بیایم. بیا بریم به کوه طور و تو جلوه‌ی طور باش و من هم مثل موسی به اون طور تجلا بیایم)

 

شهریار حاضر نمیشه به خاطر عشق از دین و عقیده‌ش بگذره.

این هم دسته‌ی آخر عاشقا. کسایی که برای رسیدن به عشق از دین و عقیده‌شون هم میگذرن. از این دست عاشقا هم که مثال معروفش شیخ صنعانه که بی‌چاره تا ابدالدهر این ننگ و بدنامی رو به دوش میکشه. و میشه سوژه‌ی شاعرها و خواننده‌ها و موضوع سریالها.

این که عشق چه بلایی میتونه سر آدم بیاره. "هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره"

 

این مرحله از ایثار در عشق واقعن خیلی خیلی سخت و عجیبه. آدم از چیزی میگذره که براش بالاترین ارزش رو داره. این مرحله کار هر کسی نیس. کار ما که نبود. خیلی سخت و تناقض برانگیزه. درونی‌ترین تضاد‌های آدم رو آشکار میکنه. یه جنگ واقعی توی ذهن و روان آدم بوجود میاد.

 

حالا من هم حدود یه سال پیش گفتم ای کاش میتونستم این حرفارو به صورت شعر بگم. ولی نشد. من ذوقشو ندارم. هر چی زور زدم فقط تونستم یه مصرع جور کنم که احتمالن مشکل وزن و عروض داره!

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما

به خال هندویش بخشم صلاح دین و عقبی‌ را

(اگه گزینه‌ی بهتری با همین مضمون به ذهنتون میرسه پیشنهاد کنید!)

 

و آخرش هم یه قسمت از "من ِاو"ی امیرخانی:

 

"مرا دوست نداری؟

هیچ کس به اندازه ای که من تو را دوست دارم، کسی را دوست نداشته است

مکث کرد، با چشم های عسلی اش به من خیره شد و گفت:

علی من! دلم برایت می سوزد، تو چرا اینقدر باید زجر بکشی

خب! این جور عاشقی زجر کشیدن است دیگر

اگر نه، پس چیست؟

: چیزی نگفتم، جلو آمد، دستش را توی موهایم فرو برد و گفت

من با شهین در مورد تو صحبت کردم

شهین دیگر کیست؟

شهین فخرالتجار، همان که چند سال پیش برگشت و ازدواج کرد

من با شهین در مورد تو صحبت کردم

او به من گفت، روانپزشک است

به من گفت ...

چرا سرت را عقب می کشی، مگر می خواهم بخورمت؟!

سرم را عقب برده بودم، مهتاب دستش به من نمی رسید

انگار عصبانی شده بود، فریاد کشید:

شهین می گفت ...

اصلا تو می دانی نفس درونی یعنی چه؟ اگو یعنی چه؟

من!

لیبیدو؟

عشق!

تابو!

فعف!

برو بمیر!

ثم مات!

این پرت و پلاها چیست که می گویی… که چی بشود؟

مات شهیدا!

حالا نوبت من بود که داد بکشم

داد کشیدم و گفتم آن چه را که درویش مصطفی در گوشم گفته بود

من عشق فعف ثم مات مات شهیدا

درویش مصطفی گفته بود: هر وقت مهتاب را به خاطر مهتاب دوست داشتی با او وصلت کن

سالها بعد وقتی علی، یک پیرمرد بود، فهمید مهتاب را به خاطر مهتاب دوست دارد

قرار بود عقد کنند

بمب افتاد توی خانه مهتاب و مهتاب مرد

شهید شد، چون عاشق بود

سالها گذشت

رفته بودند تشییع جنازه یک شهید گمنام

پیرمرد ( علی ) بدون اینکه بفهمند غسل داده و در قطعه شهدا دفن شد

شهید شد، چون عاشق بود

من عشق فعف ثم مات مات شهیدا"

 

هعهعی!

۰۳ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۱۱ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

جمع‌های شلوغ

دیروز با چندتایی از بچه‌های دانشکده(نودی‌ها) رفتیم بیرون. رفتیم سینما پردیس ملت.فیلم "برف روی کاج‌ها" رو دیدیم.

بعدش رفتیم بالاتر و شامی و افطاری خوردیم.

بعد هم برگشتیم سمت پارک. جدا شدیم از هم. یه عده رفتیم سمت شریعتی آبمیوه بخوریم.

بعد هم برگشتم خوابگاه.

خب تا اینجا بود یه روزنوشت به قول دوستم.

ولی قضیه اینه که خیلی وقته یه چیزی میخوام بگم. من تو جمع‌های بیشتر از دونفره اصلن احساس خوبی پیدا نمیکنم.

یعنی دیروز که رفته بودیم درسته برنامه خوب بود و تقریبن خوش گذشت ولی واقعن اذیت شدم.

نمیدونم چمه. از وقتی که یادمه اینجوری بوده. اگه دو تا دوست صمیمی داشته باشم دوست دارم که هر کدوم رو تنهایی ببینم و اگه مثلن سه تایی با هم بریم بیرون احساس راحتی بهم دست نمیده.

خیلی وقتا شده با یه نفر رفتم بیرون و بعد یه نفر دیگه رو اتفاقی دیدیم و اتفاقن اون هم دوستم بوده ولی واقعن دلم میخواست اون لحظه بگم یا من خداحافظ یا یکی از شما دوتا. خیلی بده این عادت فکر کنم.

برای همین هیچ وقت دور هم جمع شدنهای شلوغ بقیه رو نتونستم درک کنم. نمیتونم مثه بقیه از ته دل بخندم. نمیتونم مثه بقیه اونقدر حرف بزنم. ذوق بکنم و ... .

دیروز هم همینطوری بود. اصلن همیشه همینطوریه. دیروز یه جایی ۱۱ نفر بودیم و تو پیاده رو داشتیم میرفتیم سمت شمال ولیعصر. جالب بود. ۵ نفر جلو میرفتن. من هم تنهایی میرفتم. ۵ نفر هم پشت سر میومدن. صحنه ی جالبی بود . یاد چند باری افتادم که توی جمع های شلوغ بودم و صحنه‌های مشابه برام تداعی شدن. وقتی که سر میز غذا سرمو میذارم رو میز که بخوابم. وقتی که موقع پیادهروی میکشم یه کنار تنهایی راه میرم. وقتی که الکی به همه چی گیر میدم. وقتی که غر میزنم و میگم حوصله ندارم و ... .

وقتی که وسط بازی‌ یا چرت و پرت گفتن بقیه من یه گوشه میخزم و مثه این بچه‌ها انگشت میکنم تو دهنم و هاج و واج بقیه رو نظاره میکنم.

(حالا خوبی جمع دیروز این بود که پسرونه بود. وگرنه مساله تشدید هم میشد)

الان احتمالن یکی کلّ ِ روان منو میکاوه و میگه که به خاطر فلان مشکله روانیه و ... .

نمیدونم از چیه. البته شاید یه مقدار هم به جمعش بستگی داره. خلاصه خیلی خیلی موضوع پیچیده‌ایه. توصیه میکنم در ارتباط با من این موضوع رو همیشه تو ذهن داشته باشید. :)

مثلن شاید همین موضوعه که مرددم کرده برنامه افطاری دانشکده رو بیام یا نه. چون بازم یه جمع شلوغ پیشبینی میشه با کلی عذاب.

اصلن همین چرت و پرت گفتن، وقتی تنهام یا حداکثر با یه نفر دیگه هستم خیلی راحت میتونم چرت بگم و چرت بشنوم ولی وقتی جمع بزرگتر میشه دیگه نمیتونم. 

 

هعیعی!

۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۷:۵۷ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

عشق و نگاه

خب یه عده به عشق در یک نگاه عقیده دارن. مثه این فیلم‌ها و داستان‌ها. شاید من هم قبلا همچین عقیده‌ای داشتم.

یه عده هم هستن که در اون‌ور بازه قرار دارن و براین عقیده‌ هستن که بایستی شور نگاه رو درآورد.

عقیده‌ی اول همون به درد فیلم‌های رومانتیک میخوره و مشاهدات تجربی نشون داده که زیاد در دنیای واقعی نتیجه نمیده! (خیلی فیلم هندیه!)

دسته‌ی دوم میگن که اونقدر با هم در "ارتباط عادی" باشن که دیگه چیزی نمونه و بعدش دیگه عشق به زور میاد. ولی به نظر من این دیگه یه نوع عادته. یه نوع تودربایستی گیر کردنه! درسته این دسته به نظر خودشون رهی نو دارن میزنن ولی به نظر من حتی اگه به نتیجه خوب هم برسه چیزی تو مایه‌های ازدواج سنتی قدیماست! یعنی بعد از کلی مدت "عادی بودن و نگاه عادی" عشق بوجود میاد!

 

ولی عشقی که من ترجیح میدم اینه که اصلن وابسته به "نگاه" نباشه!(خیلی شعاری شد!؟) اصلن شاید نگاهی به اون معنا رخ نداده باشه.

منظورم اینه که باید یه تعادلی بین عشق و چیزهای دیگه باشه. (ولی خداییش دیوونگی یه چیز دیگه‌س!) اونوقت یه تعداد معقولی نگاه هم میتونه خوب باشه.

 

(حالا یه عده بنده رو محکوم میکنن به بی‌عاطفه بودن و ماشینی فکر کردن و تحجر و ... . اما به دَرَک! ما هر چیزی که لازم بود رو دیدیم تا به این نتیجه رسیدیم! بعدشم به قول یه عزیزی! الان به این نتیجه رسیدیم شاید بعدها به نتایج دیگه‌ای برسیم!:)) )

 

عجب پست پررویانه‌ای گذاشتم! چقدر هم علامت تعجب استفاده میکنم. یه بار یه نفر رو اونقدر اذیت کرده بودم که برگشت گفت دیگه برای من جمله حاوی علامت تعجب نفرست!

 

// انگار خبراییه! :دی 

۲۷ تیر ۹۲ ، ۰۷:۲۳ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

علاقه‌ای که گاهی هنر می‌خوانندش

خب یه مدتیه واقعن سرم و دلم شلوغه.

پنج‌شنبه هفته پیش بود که رفتم تو محله پرس‌وجو کردم و یه گاراژ پیدا کردم. کلی توش مغازه با کارکردهای مختلف.

یکی رو پیدا کردم داشت منبت کار میکرد. یه تابلوی معرق هم روی میزش نصف‌کاره مونده بود.

خلاصه از اون آدرس یه جایی دیگه رو گرفتم و رفتم پیدا کردم. چوب و ابزار معرق میفروختن. خلاصه یه مقدار چوب میخرم و کمی هم ابزار. برگشتنی از یه ابزار فروشی هم سمباده و چسب میگیرم. دیگه بساط کامله.

میشینم چندتا طرح کوچیک در میارم. چیزی شبیه پیکسل چوبی. ایده‌ی خوبیه.

باید برم یکمی دیگه چوب عنّاب بخرم.

 

////

امروز کلاس داشتم. مسئول کلاس یادش رفته بود! خلاصه پاشدیم این همه راه رفتیم و برگشتیم. حالا برگشتنی بعد مدت‌ها رفتم انتشارات "یساولی" رو با هزار زحمت پیدا کردم. یه کمی قلم و دوات و مرکب و کاغذ خریدم که بشینم مشق نستعلیق بکنم.

میدونی حداقل ۶-۷ ساله که دست به قلم نزدم. امروز دوباره شروع کردم. امروز "الف" نوشتم.

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست / چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم‌

 

///

کم‌کم دیگه دارم میرم شرکت! یعنی دیگه جدی جدی کارم داره شروع میشه.

 

//

ماه رمضون امسال به خاطر اثرات وضعی فقط دارم گشنگی میکشم. 

حکایت این اثر وضعی هم خیلی خیلی عجیبه. گاهی وقتا هیچ احساس خوبی نداری. نمیتونی رشد کنی. فقط میتونی مقاومت کنی در برابر افول تا شاید اثر این خواطر بره و شاید بشه کاری کرد. همچین اوضاعی دارم.

/

خواستم در مورد بقیه هم حرف بزنم . بیخیال شدم. ما بریم چوب خودمونو بخوریم.

 

** ویرایش: یادم رفت بگم. قلم تراش ندارم. خودم نمیخواستم قلم‌هارو بتراشم . ولی کسی رو پیدا نکردم. قلم تراش هم ندارم. مجبور شدم با چاقوی معمولی این کارو بکنم. که اونم خیلی وقت بود تیزشون نکرده بودم. دنبال نعلبکی میگشتم که چشمم افتادم به لیوان(میگن ماگ!).

دیدم چینیه. با هزار زحمت یه کمی تیز کردم چاقو هارو. ولی بازم نشد خوب قطع بزنم.

باید یه قلم تراش پیدا کنم. البته الان تو این شرایط واقعن بودجه‌ برای این کار ندارم.

 

۲۵ تیر ۹۲ ، ۰۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان