گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

تاثیرات

از اون پست قبلی یه کمی فاصله بگیریم. اون یک اتمام حجت بود با دوستام که مشکلی پیش نیاد.

 

پست دوتا قبلی که گفتم ناراحت شده بودم دلیل ناراحتیم تاثیراتی بود که روی زندگی دوستام میذاشتم. وقتی میگم تاثیر گذاشتم به هیچ وجه منظورم این نیست که بعله من آدم تاثیرگذاری هستم و ... . تاثیرگذاشتن واقعن افتخار خاصی نداره. چرا که آدمایی توی زندگی من تاثیر گذاشتن که هیچ مشخصه خاصی نداشتن. بحثم سر اینه تاثیرهاست. یعنی چی؟ ببینید فرض کنید من با توجه به عقلم(یا احساس و هر چیزی که اسمشو میذارید.) و با نیت کمک میاید یه حرفی می‌زنید یا کاری می‌کنید و باعث میشید اتفاقی بیفته. بذارید چند مثال بزنم. این قسمت رو میتونید فرض کنید خیالیه! یا فرض کنید از زبان یه نفر دیگه دارید میخونید.

 

-مثلن شب عاشورا تاسوعا بشینی پای چت با دونفر. و به قولی باهاشون بحث کنی که شما باید به قول امروزیا کات کنید. بعد مثلن اونا هم کات بکنن. حالا فرض کن نیت شما درست و عقلت اینو بهت میگه. بعد مثلن بعد چند وقت اتفاقی که میفته چیه؟ اینه که هردوی اون آدما احساس نفرت پیدا بکنن از تو . و مثلن یکی برگرده به تو بگه تو مانع من میشی؟ چه حالی به آدم دست میده؟ پشیمون نمیشه؟

 

- با توجه به افکار و عقاید یک زمانت ، وقتی یه نفر ازت سوال پرسید در مورد رفتن(اومدن) به فیسبوک. آدرس اون پستتو بدی بهش و اون پست باعث بشه اون آدم نره فیسبوک. بعدها فکر و عقیده‌ی خودت عوض بشه یا بنابه دلایلی بری فیسبوک و همون آدم بیاد ازت بپرسه؟ ناراحت نمیشی؟ حق نمیدی بهش؟

 

- نصف شب با دوستت چت کنی. و کلی براش داستان بگی که باید اصرار کرد بر خواسته و پافشاری بکن و همینجوری دست روی دست نذار. بعد دوستت بره یه کاری بکنه و تو احساس کنی اگه چیزی نمیگفتی و دوستت کاری نمی‌کرد اوضاع بهتر میشد؟!

 

- بگردی برنامه‌ی امتحانی یه دانشگاه دیگه رو پیدا کنی و بدی به دوستت و پاشه بره. بعدها اگه مشکلی پیش میومد تو چیکار میکردی؟

 

و شاید مثال‌های دیگه که جاش نیست بگم.

اینجاست که به حرف الف میرسی که میگفت یه مدت رفتم روانشاسی و روان‌کاوی کار کردم ولی بعدش رهاش کردم. چون ترسناک بود. چون با داری با یک آدم بازی می‌کنی. وقتی که احساس می‌کنی با حرفات میتونی حرفت رو به یه نفر بقبولانی.

 

خلاصه. هیچی. خواستم یه قسمت از دلایل ناراحتی اون روزم رو بگم. اینکه چرا نوشته بودم به من چه بقیه چیکار میکنن و ... . 

یا خیر حبیب و محبوب

 

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۱۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

رک

من آدم رکی هستم و این بعضن باعث میشه آدما ناراحت بشن.

می‌خوام چندتا حرف رک بزنم.

 

۱- اگه شما دوست من هستید و نسبت به سبک زندگی من نظری داری میتونی محترمانه نظرت رو بدی و قبول می‌کنم برای بار اول(یا متناهی بار) ولی اینکه به خودت اجازه بدی به هر کدوم از بخش‌های زندگی من گیر بدی و با هر هدف و نیتی استهزا یا حتی اظهار نظر بکنی، خیلی خیلی ساده بگم با واکنش دفاعی من مواجه خواهی شد. و این واکنش دفاعی به تجربه ثابت شده که خیلی نتیجه‌ی بدی داشته.

زندگی، خواب، کار، مطالعه، مدیریت کارها و ... مشمول سبک زندگی می‌شوند.

اگر هم دوست من نیستید که اون بار اول( متناهی بار) رو هم حق ندارید!

به قول این انگلیسیا:

This is my Style and it's none of your business

۲- اگر با این همه سن و سال هنوز بلد نیستید درست حرف بزنید پس لطف کنید ساکت بمونید.(خفه بشید). من به کلماتی که به کار می‌برم یا می‌شنوم حساسم. سکوتتون رو خیلی ترجیح میدم به شنیدن بعضی اراجیفتون. و صادقانه بگم در مقابل این اراجیف توصیه خواهم کرد که "خفه شو!" یا به صورت مخفف "خفه" و امثالهم. مخصوصا وقتی که من کاری با شما ندارم و توی لاک خودم هستم.

You need to shut up and let me live my life how I want

۳- یک نصیحت دوستانه که البته فقط یک‌بار(متناهی بار) میگم. سعی کنید چاره‌ای برای عقده‌های روانی‌تون بکنید. عقده‌هایی که در بعضی لحظه‌ها قشنگ خودشون رو نشون میدن و همه‌ی وجاهت گاهن پوشالی شما رو به گند می‌کشن. خیلی خوبه که آدم سعی کنه خودشو بشناسه. شاید اولش قبول مشکلات برای آدم سخت باشه ولی پیشنهاد میکنم این کار رو بکنید. وگرنه ممکنه در همون حالت دفاعی که در بالا گفتم کسی عقده‌هاتون رو براتون بشماره. 

 

۴- و اما در صورت رعایت موارد فوق من به نظرم دوستی خیلی ارزش داره. ولی متاسفانه در این چند مدت بعضی رفتارها باعث شده که من از بعضی عقایدم دور بشم. منی که یک زمان عقیده داشتم "کمک کردن به دیگران، خودخواهانه‌ترین کار ممکن است." متاسفانه با دیدن بعضی رفتارهای افراد که از عقده‌هاشون (این عقده هم یه جور عقیده‌ست ها! ولی ... ) خبر میداد باعث میشن آدم احساس کنه این جمله ... . ولی باز هم می‌گم برای کسی که با معیارهای من دوست شناخته میشه من بیشتر از قبل هم ارزش قائلم.

 

۵- من به چیزهایی که می‌شنوم خیلی حساسم و به نظرم این حق رو دارم که خودم انتخاب کنم چیا رو بشنوم و چیارو نشنوم پس لطفن به این حق بنده احترام بذارید.

 

// این متن رو بهتره با لحن غیر عصبانی ولی رک بخونید. بین این دوتا تفاوت هست. به نظرم رک بودن خیلی وقتا خوبه.

/ درضمن در به خود گرفتن یا نگرفتن این متن اختیار کامل دارید. ولی من اطلاع دادم.

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان

تفاوت دو روز پشت سر هم

سه شنبه روز خیلی خیلی خوبی بود.

دوشنبه شب از ساعت حدود ۲۱ خوابیدم. خیلی خواب خوبی بود. حدود ساعت ۳ صبح بیدار شدم. کمی کتاب خوندم. یه پست نوشتم اینجا. رفتم دیزی‌سرا صبحونه خوردم. رفتم دانشگاه. سر همه‌ی کلاسام رفتم. ظهر رفتم پینگ‌پنگ بازی کردم. عصر هم کمی گشتم تو دانشگاه. باقالی خوردم و موز-شکلات. اومدم خوابگاه. یه شام سبک و بعدشم رفتم استخر. استخر هم خیلی حال داد.

 

برگشتم. و روز بد چهارشنبه قبل از تموم شدن سه‌شنبه شروع شد. تا حدود ۳-۴ صبح چت کردم با دونفر. کلی ناراحت شدم. با ناراحتی رفتم خوابیدم. خواب، گرسنگی و بی‌حوصلگی. ساعت ۱۹:۱۵ رفتم از بوفه یه ساندویچ بندری گرفتم و یه دوغ. موقع خوردن ساندویچ لبم که تب‌خال زده زخمش باز شد. خلاصه اینم از چهارشنبه. اعصبام خورد شد از این چهارشنبه. نه کاری کردم. نه درسی خوندم. اعصابمم خورد شد. پشیمون میشم از رفتارم با آدما. برام جز درد سر چیزی نداشته.

به نظرم چهارشنبه این قدر خراب نمی‌شد اگر من همون موقع که از استخر برگشتم بدون روشن کردن لپ‌تاپ میرفتم تو تخت‌خواب و می‌خوابیدم. خیلی خیلی بهتر می‌شد. احتمالن صبح ۴-۵ بیدار می‌شدم. صبح زود کلی کارا میتونستم بکنم. صبحونه بخورم. برم دانشگاه. نهار بخورم. درس بخونم. و ... . شام بخورم . خراب نمی‌شد اگه تا اون وقت چت نمی‌کردم. به من چه بقیه چیکار میکنن یا چه مشکلی دارن؟ چرا باید روزمو به خاطر بقیه خراب می‌کردم؟ ارزششو داشت؟ نمیدونم.

 

حالا میخوام پنج‌شنبه رو خوب بسازم.

۱۵ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

کتاب- "ساخت و کار ذهن"

خب دوست دارم یه سری پست بنویسم در مورد کتابایی که میخونم.

من معمولن زیاد کتاب میخرم و البته معمولن هر کتابی رو اولش با ذوق و شوق شروع به خوندن می‌کنم ولی مثل اکثر کارهای دیگه نیمه‌تمام رهاش میکنم و میرم سراغ کتاب بعدی.

تصمیمی که به تازگی گرفتم اینه که از این به بعد هیچ کتابی رو شروع نکنم به خوندن مگر اینکه قبلش با خودم عهد ببندم که کامل بخونمش و تمومش کنم. در راستای همین تصمیم برگشتم و کتابی رو که تقریبن ۷۰ درصدش رو خونده بودم دیروز تموم کردم.

کتاب رو در تاریخ ۱۸ بهمن ۹۲ دوست بزرگواری هدیه داده بودند. من از همون روز شروع کردم و فکر کنم توی یه هفته از ۲۷۰ صفحه ۲۰۰ صفحه‌شو خوندم. ولی بقیه‌ش موند برای دیروز یعنی ۱۱ اسفند(تاریخ با اغماض) که خوندم. و واقعن به این نتیجه رسیدم که کتاب رو باید تا آخر خوند. فصل آخرش خیلی زیبا بود.

///////

خب برم سراغ کتاب.

مولف: کالین بلیک‌مور

مترجم: محمدرضا باطنی

نشر: فرهنگ معاصر

کتاب تقریبن ۳۰۰ صفحه‌س. البته قطعش تقریبن نیم‌پالتوییه!(از قطع معمولی یه کمی کوچیکتره!)

 

کتاب ۶ فصل داره که به نظرم لزومی نداره به ترتیب خونده بشن.

۱- ملکوتی‌ترین پاره‌ی ما (مفهوم روح در گذر تاریخ)

۲- چوانگ-تسه و پروانه(هشیاری، خواب، و رویا)

۳- تصویری از حقیقت(واقعیت، حقیقت، و شناخت)

۴- فرزند لحظه‌ها(حافظه به عنوان کلید اعمال عالی ذهن)

۵- شعله‌ی فروزان(زبان و گفتار و شالوده‌های زیست‌شناختی آن‌ها)

۶- دیوانگی و اخلاق(استفاده از ره‌آوردهای پژوهش مغز در راه خیر و شر)

 

تقریبن برای مطالعه‌ش ۳۰۰-۴۰۰ دقیقه وقت صرف کردم! یعنی حدود ۵-۷ ساعت :)

 

دوست داشتم از هر فصل حداقل یه بند جالب بنویسم ولی خب راستش مجالش نیست. ولی احتمالن در آینده این کار رو بکنم. مثلن میشه از هر فصل یه عکس از یه بند گذاشت.

///////////

و اما برای کتاب بعدی که میخوام بخونم. کتاب "آموزش عقاید" اثر آیت‌الله مصباح یزدی. این کتاب رو دقیق یادم نیست بهار یا تابستون امسال خریدم ولی اصلن اونموقع نخوندمش. اولین بار فکر کنم اواخر دی‌ماه بود که شروع کردم به خوندنش و بازم تو سه روز ۹ درس از ۶۰درسش رو خوندم ولی بعدش رها کردم. 

خب الان میخوام شروع کنم به خوندنش. فکر کنم حدود ۷۰۰-۸۰۰(کمی کمتر یا بیشتر!) دقیقه زمان کافی باشه براش! پس احتمالن تا قبل عید تمومش میکنم.

سعی میکنم به روند کتاب خوندنم سر و سامان بدم.

۱۳ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

جمعه دوم اسفند ۹۲

خب دیگه چیزی از سال ۹۲ نمونده.

این ترم معماری کامپیوتر دارم. درسی که دو ترم پیش برداشتم و حذف کردم. کلی تمرین باید بنویسیم با یه نرم‌افزار بد به اسم کوارتوس، که فقط روی ویندوز اجرا میشه(بهتره بگم روی مک نصب نمیشه).

پس مجبورم ویندوز مجازی نصب و اجرا کنم. دوتا انتخاب دارم. پارالل و ویرچوال‌باکس. 

مشکل دیگه: لپتاپ من فقط ۱۲۰ گیگ هارد داره! که از اون ۱۲۰ گیگ با کلی مشقت و حذف کلی از فایل‌ها و انتقالشون به هارد اکسترنال بالاخره تونستم ۲۰ گیگ خالی کنم! ولی چیزی که برام عجیب بود این بود که کل فایل‌هایی که من داشتم به نظر کمتر از ۱۰۰ گیگ بودن. 

بدجور اعصابمو ریخته‌بود به هم. آخرش چندتایی نرم‌افزار مدیریت هارد دانلود، نصب و امتحان کردم. آخرش با یکی تونستم یه پوشه پیدا کنم که ۳۸ گیگ حجمشه. ولی پوشه مخفی بود. خلاصه با ترمینال و sudoی معروف رفتم سراغش و حذفش کردم.

الان ۵۷ گیگ فضای خالی دارم! و میتونم روش ویندوز نصب کنم با خیال راحت و بشینم تمرینی رو بنویسیم که مهلت تحویلش تموم شده و من تاخیر خواهم خورد.

ولی امروز در کل به نفعم بود. چرا؟

- خب اولن فایل‌های لپتاپ و هاردم سامان یافتند.

- یک کاربرد خیلی خوب برای آیپادم پیدا کردم. باهاش آهنگ گوش میدم. همون کاربرد اختصاصیش! و از رو لپتاپ دیگه آهنگ گوش نمیدم!

- برنامه‌هایی که ازشون استفاده نمی‌کردم رو پاک کردم. فایلهایی که چندجا ذخیره شده بودند رو پاک کردم.

خب الان ویندوز ۷ رو نصب کردم. ولی خیلی رو اعصابه. احتمالن به جاش ۸ رو نصب کنم. درسته جای بیشتری میگیره ولی اجراش به نظرم بهتره.

///

دیروز(جمعه) پدر و مادرم رفتند دیدن خواهرم. سرما خورده! خدا پشت و پناهش.

//

پنجشنه جاوا‌چلنج بود. خیلی هم خوب بود. تجربه‌های دلنشین. البته من دیر رسیدم. کلاس داشتم صبح. 

/

فعلن.

 

۰۳ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۰۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

دوری و دلتنگی

جمعه خیلی روز دلگیری بود برام. نه به خاطر ولنتیاین ملنتاین کوفتی.

روز جمعه مامان و بابام خواهرم رو بردند دانشگاه. ارومیه قبول شده ولی انگار یک سالی رو باید توی خوی بخونن ... .

بی‌ هیچ دلیلی دلم آشوب بود. دلم تنگ بود. برای من که میاندوآب و خوی از نظر فاصله فرقی نمی‌کرد ولی ... .

جمعه شب ساعت از ۱۲ هم گذشته بود که زنگ زدم خونه. بنده خدا مادرم با نگرانی گوشی رو برداشت. گفتم هیچی میخواستم ببینم رسیدید خونه! (با اینکه توی راه هم صحبت کرده بودم باهاشون!)

شنبه رفتم دانشگاه. احوال خواهرم رو با پیامک جویا می‌شدم. شب ساعت ۸ بابام بهم زنگ زد. یه کمی صحبت کردیم. حرف از خواهرم شد. گوشی رو داد به مادرم. یه گریه‌ی سه‌نفره!!!‌ برای اولین بار توی زندگیم این نوع دلتنگی رو تجربه کردم. هنوز هم الکی الکی اشکم سرازیر میشه.

بعدش هم زنگ زدم به خواهرم. یه کمی صحبت کردم. این بار یک گریه‌ی یک‌نفره! (به زور خودمو نگه داشتم.)

خیلی الکیه‌ها!

مردم چقدر راحت می‌تونن دور از خانواده زندگی کنن. مثلن یارو پا میشه چندسال میره یه‌ ور دنیا.

 

///

حالا این دلتنگی دلیلش هم خیلی منطقیه. و نباید ناشکری کرد. شکر خدا به خاطر همه‌ی نعمت‌هاش. خدا به اونایی کمک کنه که مجبور دوری ظالمانه رو تحمل کنن. اونایی که هیچ‌وسیله‌ای ندارن که حتی خبر بگیرن از وضع عزیزاشون. اونایی که حتی نمیدونن عزیزشون زنده‌س. اونایی که با ظلم و ستم از عزیزشون دور افتادند و ... .

 

//

به اپلای فکر کنم؟ با این اوضاع؟ چند سال؟ کجا؟ چه‌جوری؟

 

/

و توی این دو و نیم سالی که تهران بودم.این چند روز شاید شاید تازه گوشه‌ای از دلتنگی مامان و بابام رو درک کرده‌باشم.

۲۸ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۱۶ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

سبحان الله!

راستش تا زمان‌ها برایم ثقیل بود که چرا بایستی عابد معبود را تنزیه کنید، تسبیح کند و هر صبح و شام او را از هر بدی منزه داند و ... .

تا اینکه رفتم فیسبوک. دیدم که آری این تسبیح و تنزیه حقا که امری فطری‌ است. و عابدان هر روز می‌آیند و پستی می‌گذارند در تسبیح معبود خود.

یکی از خواننده‌ی مورد علاقه‌اش می‌نویسد و تاکید می‌کند که  "او" از هر بدی منزه است.

دیگری از فوتبالیست مورد علاقه‌اش عکسی می‌گذارد و تکرار می‌کند که "او" بهترین است!.

آن یکی که فلان مسئول سیاسی را بنده‌ است در رثای او شعری به اشتراک می‌گذارد که "او" مهربان است.

و آن دگری برای بت تیم مورد علاقه‌اش قربانی می‌دهد و برای نابودی بت ِدشمن بت ِخودش دعا می‌کند و خوشحالی می‌کند که بت من ۶ چشم دارد  و ... . 

یکی از ماشین مورد‌ علاقه‌اش عکسی می‌گذارد و می‌نویسد :"عاشقشم!"

حال به این لیست معبود‌ها شعرا ، بازیگران ، فیلم ، سریال، تفنگ، حیوان و ... کلا هرچیزی که در این دنیا پتانسیل عبادت دارد را می‌توانید اضافه کنید! راستی می‌توانید از مفاهیم مجرد و انتزاعی هم نام ببرید.

عابد هر روز و شب معبودش را تسبیح و تنزیه می‌کند. و وای به حال من!

۲۱ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۰۷ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

قم

قرار شد دیروز صبح زود راه بیفتم برم قم که رضا رو ببینم. با رضا از دبیرستان و حتی قبل‌تر دوست بودم. سال سوم که تموم شد رفت حوزه. خبردار شدم که رفته قم. قرار شد برم دیدنش.

ولی دیروز صبح بیدار شدم ولی به خاطر سرماخوردگی نتونستم از جام بیرون بیام. خلاصه ظهر رفتم دانشگاه و یه کمی قرص گرفتم که خوددرمانی کنم. ظهر راه افتم رفتم ترمینال جنوب. یه سواری پیدا کردم و رفتم قم. رسیدم قم. موقع اذان مغرب رسیدم حرم حضرت معصومه. خیلی اتفاقی یکی از طلبه‌های همشهری رو دیدم. پریدم جلوش گفتم سلام آقای "الستی". بنده خدا شوکه‌ شده بود که منو از کجا میشناسی و ... .

خلاصه گفتم با رضا تو فلان شبستان قرار دارم و با هم رفتیم اونجا و ... .

شبش رفتیم خونه‌ی رضا اینا. شب کلی با هم صحبت کردیم. ولی که چقدر اون نوع زندگی زیباست. سرشار از عقیده و ایمان. هدفت مشخصه. هیچ گرهی توی زندگیت نیست که نتونی با اصولت بازش کنی. اصلن چیزایی که برای بقیه مشکل محسوب میشه توی اون سیستم جایی نداره. همه چی مشخص.

احساس می‌کنم به یکی از بزرگترین سوالای امسالم دارم جواب پیدا می‌کنم. اون هم از طرق مختلف.

صحبت‌های رضا خیلی خوب بود و به نظرم اون قضیه‌ای که اون روز مطرح شد بهانه‌ای بود برای این که حرفای دیشب زده بشه. حرفای خیلی ساده و رک. خیلی خیلی ساده.

بهتره چیزی نگم.

 

// بعدن نوشت:

احتمالن تغییراتی محسوس در رفتارم ایجاد بشه. سعی می‌کنم این تغییرات کم‌ترین اذیت رو برای دیگران داشته باشه. در هر صورت ممنون میشم که درک و یاری می‌کنید. :) (به بیانی دیگر بازم دهنتون/مون سرویسه!)

۲۵ دی ۹۲ ، ۲۳:۳۳ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان

برای خواهرم

پیشنماز

آمد درست زیر شبستان گل نشست

دربین آن جماعت مغرور شب پرست
 

یک تکه آفتاب؟ نه یک تکه از بهشت...

حالا درست پشت سر من نشسته است

 

"چادر نماز گل گلی انداخته به سر"

افتاده از بهشت بر این ارتفاع پست
 

این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست

این چندمین ردیف نمازی خیالی است
 

گلدسته اذان و من های های های

الله اکبر و... َانَا فی کُلِّ وادِ ... مست
 

سُبحانَ مَن یُمیت ُ و یُحیــــــــی و  لا ا له

ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت
 

سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من برید

سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست
 

یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم)

(او فکر می کنیم در این پرده مانده است
 

..................................................
 

سارا سلام... اشهد ان لا ا له ... تو

با چشمهای سرمه ای... ان لا ا له ...مست
 

دل می بری که...  حیّ علی ... های های های

" هر جا که هست پرتو روی حبیب هست"
 

بالا بلند! عقد تو را با لبان من

آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست
 

باران جل جل شب خرداد توی پارک

مهرت همان شب.. اشهد ان...دردلم نشست
 

آن شب کبو .. (کبو).. کبوتری از بامتان پرید

نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست

 

سُبحانَ مَن یُمیت ُ و یُحیــــــــی و  لا ا له

ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت

 

سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من برید

سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست

 

سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا .. بحمده

سُبحان ربی ا لــْ ... من و سارا دلش شکست
 

سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا به هم رسیــ...

سُبحانَ تا به کی من و او دست روی دست؟
 

زخمم دوباره وا شد و  ایاکَ نستعین

تا اهدنا ا لصـْ ... سرای تو راهی نمانده است
 

یک پرده باز بین من و او کشیده اند)

( سارا گمانم آن طرف پرده مانده است

 

خواهر ِ خوب چیزی یکی از بزرگترین نعمت‌های خداست. برای خواهرم.

بنیوشید

۲۴ دی ۹۲ ، ۰۰:۵۷ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

یه درس خوب با یه استاد خوب

راستش اولین بار یادمه سال چهارم ابتدایی بودیم، روز اول مدرسه‌ها بود و تازه معلوم می‌شد که قراره چه کسی معلممون بشه. بعد یادمه یکی از دوستام می‌گفت: 'ای‌ کاش آقای "چتران" معلم ما نشه. میگن خیلی سخت گیره.'

بعد دقیقن یادمه که من اونموقع اون ضرب‌المثل مشک آن است که ببوید رو تازه از مادرم یاد گرفته بودم. بعد من هر وقت یه ضرب‌المثل جدید یاد می‌گرفتم سعی می‌کردم در هر فرصتی ازش استفاده کنم. برگشتم به دوستم که اسمش فرزین بود و یک زمانی در عالم بچگی فکر می‌کردم تا آخر عمر قراره باهاش باشم گفتم "نه فرزین مشک آن است که خود ببوید!!!" الان که یادم میفته می‌بینم چقدر نابجا ازش استفاده کردم!

خلاصه از قضا آقای چتران شدند معلم سال چهارم ابتدایی ما. و چه معلم نازنینی. چقدر مطلب ازشون یاد گرفتیم. چقدر درس‌های مهم زندگی یاد گرفتیم. من همیشه فکر می‌کنم همه‌ی چیزایی که توی زندگی دارم رو از معلمای ابتدایی و راهنماییم یاد گرفتم. یا حداقل خیلی از درسا رو از اونا یاد گرفتم. آقای چتران واقعن خیلی روی زندگی من تاثیر مثبتی داشتند. و من بعد از اون واقعن به این نتیجه رسیدم که نظرم در مورد معلما و استادا ممکنه با نظر بقیه خیلی فرق بکنه.

سال‌های بعد هم اتفاق می‌افتاد که کل کلاس از یه معلم خوششون می‌اومد ولی من دوستش نداشتم یا برعکس.

خلاصه من موقع انتخاب رشته‌ی ترم پنجم(چهارم) با این که می‌تونستم ارائه مطالب رو با استاد ویسی بگیرم ولی به انتخاب خودم با استاد ابطحی برداشتم. چون در موردش خیلی حرف شنیده بودم از بچه‌ها.

واقعن ترم خوبی بود. خیلی چیزا یاد گرفتیم. این که یک استاد غرور استادی نداشته باشه. این که برخورد نادرست دانشچو رو به چیزای دیگه ترمیم نده. واقعن حس استاد به آدم دست میده. کسی که با نق‌های ما کنار میاد و میدونه که این نق‌ها در مسیر آموزش هستند.

دیروز امتحان همین درس بود. باید قبل از جلسه‌ی امتحان فایل‌های مربوط به مقاله و اسلاید‌های ارائه رو بهشون تحویل می‌دادیم. روز قبلش من بهشون ایمیل زدم که اگه میشه فایل‌ها رو با یکی دو روز تاخیر بدیم. این ایمیل شروع یه بحث شد که تا ساعت یک و نیم نصف شب ادامه داشت! از ساعت ۵ بعد از ظهر. خلاصه ایشون با تمدید موافقت نکردند. من هم راستش چون احتمال می‌دادم تمدید نکنند مشغول کار خودم بودم.

مقاله‌ام در مورد بیت‌سکه(bitcoin) بود. ویرایش نهایی‌اش مانده بود. خلاصه تا صبح روش کار کردم و مقاله تموم شد و من بدون هیچ مطالعه‌ای برای امتحان رفتم سر جلسه.

سر جلسه خیلی جالب بود. چندتا کتاب روی میزا بود. هرکس یکی‌شو انتخاب می‌کرد و امتحان بخش اعظمی ازش این بود از این کتاب یک مقاله بنویسید!!! خیلی خیلی ایده‌ی جالبی بود. یعنی من همه‌ش می‌گفتم که امتحان قراره چطور باشه و این درس یه درس عملیه نه حفظی و ... . خداییش این نحوه‌ی امتحان خیلی برام جالب بود. مخصوصن برای منی که دیروزش فقط روی مقاله‌م کار کردم و هیچی نخوندم.

خلاصه بعد از تموم شدن این بخش. رسیدیم به سوال آخر که امتیازی شد. وقتی سوال رو دیدم شوکه شدم!

همه‌ی ایمیل‌های رد و بدل شده‌ی دیروز و دیشب بین من و استاد!!!! سوال این بود که این یک نمونه‌ی واقعی از مذاکره است!! با توجه به این به ۴تا سوال جواب بدید. جدای از امتحان و نمره‌ی درس و نتیجه‌ی بحث اون شب واقعن کارشون برام جالب بود. واقعن لذت بردم.

همین! همچین استادایی هم پیدا میشن :). با این که به قول خودش شاید بهش کلی فحش بدیم ولی ته دلم خیلی ازش راضی‌ام. حتی اگه این درس نمره‌ی بدی هم بگیرم بازم ازش راضی‌ام.

۲۲ دی ۹۲ ، ۱۳:۴۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان