گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

حسینیه ارشاد

خب امسال قسمت شد پنج شب برم حسینیه ارشاد(یعنی از سه شنبه) خلاصه لطف خداست که از واسطه‌های مختلف شامل حال آدم میشه و آدم بر تنبلیش غلبه میکنه و بعدم نمیتونه دل بکنه.

اولش کاری به سخنران و برنامه نداشتم صرفن مشتاق بودم برم ببینم کجا بوده اونجایی که افرادی مثل آیت‌الله مطهری یا دکتر شریعتی سخنرانی میکردن و یه جورایی انقلاب نظری کردند. آماده بودم برم جایی که بشینم روی زمین و بوی جوراب خودم! و تنگی جا و هی این پا و اون پاشدن که پاهات خواب نرن و ... ولی رفتم دیدم، الحق که روشن‌فکری دینی! از سر و روی این حسینیه می‌باره!

جالب بود برام که آدم بشینه روی صندلی و با خیلی راحت گریه کنه! راستش توی عمرم مثل این چند روز سبک نشده بودم از نظر گریه کردن! راست‌ترش بر خلاف همیشه گریه‌ی این چند روز خماری بعد از گریه(سردرد!) هم کمتر از همیشه بود. داشتم فکر میکردم اون جمله هست که نسبت میدن به دکتر شریعتی که میگه نمیدونم "ترجیح میدم توی خیابون به خدا فکر کنم تا اینکه بیام مسجد و به کفشهام فکر کنم" شاید اصلن حکمت همین با کفش رفتن و روی صندلی نشستن توی حسینیه ارشاد همین باشه!

خلاصه تا اینجای زندگیم هیچ وقت نشده بود که برنامه‌ی شب‌های ماه محرم رو برم جایی. البته توی شهرمون که برنامه‌ی خوبی نبود(یا حداقل من سراغ نداشتم!) بیشتر سینه‌زنی و زنجیرزنی بود که معمولن اونارو میرفتیم. این چند سال تهران هم همیشه‌ی خدا بهونه‌ی درس و ... داشتیم. ولی امسال خدا خودش ... .

شکر خدا خوب بود. خدا امیدوارم دعای همه‌ رو برآورده کنه.

مباحثی هم که مطرح شد برای شخص من که مفید بود. اصلن به نظرم برای همچو منی که هیچی بارم نبود هر مجلسی میتونست مفید باشه!

حالا دلم گرفته که فردا روضه‌ی حضرت ابالفضل العباس رو چیکار کنم. اونموقع تو اتوبوسم. آقایی که روضه‌شو نه تنها محرم که هر وقت سال میخونن. آقایی که آقایی رو کامل کرد. 

الدخیل یا عباس! خودت لطف کن و از آقا اجازه بگیر نصیبمون بشه زیارتتون.

۱۱ آبان ۹۳ ، ۰۰:۳۲ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

آرامش روحی و روانی بدون شبکه‌های اجتماعی

خب یکی دو روزه که فیسبوک و توییتر رو غیرفعال(دی‌اکتیو) کردم و به معنای واقعی کلمه به آرامش روانی و روحی و فکری خوبی رسیدم.

نمیگم که اینا خوب نیستن ولی به نظرم باید بعضی وقتا ازشون دور شد تا کارکرد صحیحشون از یادمون نره.

پس چند وقتی بیشتر می‌نویسم.

فعلن از پست‌های کوتاه شروع میکنیم. 

 

 

۰۹ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

عید غدیر همراه با خانواده در قم

سلام

عید غدیر خم مبارک.

دیشب که یکشنبه باشه بعد از ظهر از شرکت رفتم سمت ترمینال جنوب و با سواری رفتم قم. مامان و بابام از شنبه صبح راه افتاده بودن و شنبه شب رسیده بودند قم. منم یکشنبه عصر بهشون ملحق شدم. رفتیم حرم و زیارت و نماز و شام و جمکران و ... .

خیلی احساس خوبی بود. خدایا شکرت که ما رو از متمسکین به ولایت حضرت علی(ع) قرار دادی!

امروز که دوشنبه و عید باشه صبح راه افتادیم سمت تهران. توی راه هم من ماشینو روندم. اولین تجربه‌ی ماشین سواری در جاده‌ و البته خارج از استانم بود. من موندم تهران و مامان و بابام رفتن میاندوآب.

 

۲۱ مهر ۹۳ ، ۲۳:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

مزار

۱- دوستان وبلاگی چرا دیگه کم می‌نویسید؟ (می‌نویسیم!)

۲- عصری چند دقیقه به پنج بود که از دور سعی کردم اعلامیه رو بخونم. رفتم جلوتر. "هفتمین روز" "سر مزار" از ساعت ۳تا۵. چیکار کنم حالا؟ تصمیم گرفتم تاکسی بگیرم برم بهشت‌زهرای شهر. همین موقع مادرم زنگ زد که کجایی و چیکار می‌کنی و ...؟ گفت میریم بهشت‌زهرا(والا نمیدونم به قبرستون شهرمون چی‌ بگم!) خلاصه منم دقیقن سر راهشون بودم و سوار شدم و رفتیم. همون موقع ورود دیدم دوستم توی یه ماشین نشسته و داره برمیگرده! مراسمشون تموم شده بود. خلاصه رفتیم و چند فاتحه برای آشنایان رفته و ... .

عصر عجیبی بود اونجا. تنها بودم بین قبرها. بعضی وقتها قطره‌های بارون پاییزی. قبرها تاریخ وفاتشون تقریبن ترتیب داشت. یا حداقل یه پیوستگی نسبی وجود داشت بینشون. قبرهای سالهای شصت و خورده‌ای. هفتاد ، هشتاد و این آخری‌ها هم نود.

۳- راستش نمیدونم چرا با اینکه کلی چیز برای نوشتن دارم ولی نمیتونم بنویسم. چندتا پست ناقص که هنوز منتشر نکردم. چند سری پست که ایده‌شون توی ذهنم هستن و کتاب‌هایی که خوندم و دارم می‌خونم و خیلی دوست دارم در موردشون بنویسم. ولی خب تنبلی و کمالگرایی رو بذارم کنار و بنویسم. حتی اگه کوتاه شد و بی‌ سر و ته!

۱۱ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

یک پست شبیه آش!

داشتم فکر می‌کردم که از چی بنویسم و از کجا بنویسم بعد دیدم که این مدت چقدر حرف برای گفتن داشتم و نزدم!

خلاصه شروع می‌کنم از اول شهریور. اوایل شهریور ترم تابستونیم تموم شد و پروژه‌ی ترم قبل! رو هم تحویل داده بودیم و حدود یک هفته یک بی‌مسئولیتی کامل رو تجربه کردم! خواب و سریال و رمان و خلاصه بدون هیچگونه دغدغه و دلمشغولی!!

ولی از اول شهریور با مدیرعامل شرکت صحبت کردم که برم سر کار!(آهان اصلن یادم رفت بگم که با ماجراهایی عجیب من کارمند شرکت بیان شدم! همین شرکتی که بلاگ رو زده) خلاصه رفتیم و شروع به کار کردیم و یه دو هفته‌ای گذشت. تا آخر هفته‌ی قبل که مرخصی گرفتم و اومدم خونه. این دو هفته تجربه‌ی خوبی بود از کار. این هفته‌ی دوم که از صبح زود می‌رفتم شرکت و عصر بر‌میگشتم و به اندازه‌ای خسته می‌شدم که زود خوابم ببره!

و اما از پنجشنبه میاندوآبم. چهارشنبه عصر بدون بلیط و هماهنگی با راننده رفتم ترمینال و ماشین پیدا نکردم و مجبور شدم روی پله‌ی یه اتوبوس بوکان بشینم! البته با دوستم. و کل شب رو صحبت کردیم و صبح از بوکان پدر دوستم اومد دنبالمون و ... . پنجشنبه عصر + کل جمعه + شنبه و یکشنبه(همین امروز یا دیروز) باغ بودیم. یونجه رو برداشت کردیم(فعل معادل "بیچماخ" چیه؟[دوستان گفتند «درو کردن»]) و امروز هم کمی از دیوار دستشویی رو ساختیم!

این چهار روزی که اینجا بودم تقریبن همه‌ش با خونواده بودم و اصطلاحن برای خودم نبودم! البته این وسط وقت کردم و کتاب "و نیچه گریه کرد" (همون "وقتی نیچه گریست") رو تموم کردم! (قضاوت نکنید! فاز فلسفه ملسفه نگرفتم! این کتابش بیشتر فاز روانشناسیه تا فلسفی) (ای بابا وسواس پیدا کردم که این همه پرانتز رو درست باز و بسته کردم یا نه! :) ) فردا(همین امروز) هم صبح باید انتخاب واحد بکنم که ایده‌ی خاصی برای ترم بعد ندارم! صبحی بابام بهم طعنه می‌زد تو که می‌خوای پنج‌ساله بکنی دیگه واسه چی انتخاب واحد می‌کنی بگو یه هرچی بود یه چیزی بدن خودشون که بخونی دیگه!! :)) خب باید باز کار کنم روی این قضیه‌ی پنج‌ساله کردن و بعضی قضایای دیگه!

امروز که باغ بودم و به معنای واقعی کلمه عملگی می‌کردم شدید خسته شدم! در این حد که عصر ۷-۸تا گوجه رو همینجوری چیدم و خوردم!!!!! دستام هم یه جوری زبر شدن که الان که پلکامو میمالیدم از زبریش تعجب کردم!!

تو این چهار روزه که یه وقت پیدا نکردم با مادرم بشینم صحبت کنم و کمی سبک بشم. فعلن که صبر می‌کنم. امروز صبح وقتی بابام اون طعنه‌ی پنج‌ساله کردن رو زد مادرم برگشت گفت که نه دیگه علی پنج‌ساله نمی‌کنه. فکر کنم منظورش این بود که بیخیال اپلای شدم و به خاطر اپلای می‌خواستم پنج‌ساله کنم! ولی فکر کنم شرطمو برای اپلای نکردن فراموش کرده بود! :) باید یه بار دیگه بشینم برنامه‌هامو باهاش هماهنگ کنم! 

وای که چقدر حرف زیاده و این پست شد از هر دری سخنی!

داشتم حساب می‌کردم دوساله که مشهد نتونستم برم! واقعن نتونستم! در این حد که کل بلیط قطار و رزرو هتل برای منم انجام شد پارسال ولی من نتونستم برم! :( خب این یعنی چی؟ وقتی که قسمته یه جوری آدمو میکشی که آدم نمیفهمه چجوری اومده! ولی وقتی نمی‌خوای آدم هرکاری هم بکنه ... . ولی من می‌خوام بیام. کمک کن. 

دیگه نمی‌تونم بنویسم! الان سه روزه می‌خوام یه ایمیل بنویسم برای یه نفر ولی نمی‌تونم. باید شروع کنم. همین پست رو هنوز اسمی‌ براش انتخاب نکردم دیدم خود همین اسم انتخاب کردن مانع نوشتن میشه گفتم بذار آخرش یه کاری می‌کنم. کلی پست هست که انتشارشون نکردم و نصفه موندن. و البته خیلی وقته که دیگه نه وقت می‌کنم و نه می‌تونم بنویسم.

 

 

۱۷ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۰ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

مشهد میخوام

همین!

خدایا دوساله به هر بهونه‌ای نتونستم برم. من دلم برای مشهد تنگ شده. قسمت کن خودت. من اصلن ایده‌ای ندارم برای چجوری رفتن! خودت یه جوری غافلگیرم کن خواهش می‌کنم. ممنون.

یا ضامن آهو!

۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۲۲ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

اپلای(۱)

// این یک پیشنویس است. وقت بکنم کاملترش می‌کنم. نظر هم بدید.

چرا اپلای کنم؟

۱- مالی. درسته که اپلای کردن در گام اول نیاز داره که یک هزینه‌هایی بکنه آدم. هزینه‌هایی از قبیل آزمون تافل و آمادگی براش، آزاد کردن مدرک، گرفتن ویزا و ... . ولی خب به عنوان یک پسر من اگه بخوام در ایران بمونم و ارشد و دکتری بخونم باید حتمن منبع درآمدی مستقل برای خودم داشته باشم. پس باید همزمان با درسم شغلی هم داشته باشم. ولی خب اگه بتونم یک دانشگاه با فاند(پولی که به شما میدن و شما میری یه جا درس میخونی. با بورسیه کمی فرق داره) نسبتن خوب پذیرش بگیرم میتونم یک زندگی متوسط داشته باشم و بیشتر تمرکزم روی درسم باشه و لازم نباشه دغدغه‌ی شغل داشته باشم.

۲- همه میرن. این دلیل خیلی مهمیه! شاید کسی به روی خودش نیاره ولی قرار گرفتن توی جوی که همه‌ی دوستات و آدمایی که میشناسن دارن میرن. ناخودآگاه تو هم توی این مسیر قرار میگیری. مثل رودی که تو رو با خودش اینجا آورده، هنوز هم میتونه تو رو با خودش ببره و اتفاقن تو هم در مسیرش دست و میزنی و احساس میکنی که داری شنا می‌کنی!

۳- یه جورایی مهد علم!. فکر کنم اونقدری که مثلن دانشگاه تبریز با شریف فرق داره یا اونقدری که حوزه‌ی علمیه‌ی میاندوآب با قم فرق داره یه جورایی یک دانشگاه خوب مثل فلان (راستش ذهنیت خاصی نسبت به دانشگاهای خارجی هم ندارم!) هم باید فرقی داشته باشه با شریف. پس یکی که زحمت کشیده و شریف قبول شده و سختی‌های دوری از خونواده و زندگی تو یه شهر غریب رو ۴-۵ سال به جون خریده ازش انتظار میره که در ادامه‌ی همین مسیر بره سراغ جایی بهتر و خب جای بهتر سختی‌های بیشتری هم احتمالن خواهد داشت.

۴- تجربه‌ی زندگی در یک کشور دیگر. خب وقتی سه سال توی تهران که حس غریبی هم می‌کنی توش زندگی کنی و با همه‌ی علاقه و دلبستگی که به شهر کوچیکت داشتی وقتی میری اونجا به جز خونواده و چند دوست دیگه کار خاصی نداری اونجا. برعکس خیلی از چیزاش شاید اذیتت هم بکنه. به خودت میگی تهران فلان چیزش خیلی بهتره! یا مثلن مردم تهران چقدر توی فلان زمینه بهترن! یا خیلی از مسائل برات که تو شهر کوچک مطرح هستن توی تهران پیش‌پا افتاده هستن! تهرانی که انگار همه توش مسافرن. با این مقایسه به ذهنت میرسه که زندگی در یک کشور دیگه چقدر میتونه دید تو رو نسبت به مسایل عوض کنه. چقدر میتونی تجربه‌های جدیدتر کسب کنی و ... .

۵- حرف مردم!. همین. فکر نکنم خیلی نیاز به توضیح داشته باشه. این که مدرکت رو از یه دانشگاه خارجی گرفته باشی، در بعضی موارد حتی اگه پذیرش در اون دانشگاه راحت‌تر از خیلی از دانشگاه‌های ایرانی باشه! خیلی روی نظر مردم اثر داره و همین مردم بعضن میشن صاحب‌کار یا دانشجوهات! و خب همین نظر هرچقدر هم تو تا حالا توی زندگیت بهش اهمیت نداده باشی میتونه روی زندگی تاثیرگذار باشه.

 

چرا اپلای نکنم؟

۱- خانواده. مهمترین دلیلی که من دارم. من پسر بزرگ یک خونواده‌ی کم‌جمعیتم. یک خواهر کوچکتر از خودم دارم که اونم امسال دانشجو شده تو یه شهر دیگه. حالا پدر و مادرم بیشتر سال رو دوتایی تو خونه هستن. به قول مادرم مثل بیست‌وچند سال پیش! دونفری زندگی می‌کنن و هر روز حداقل یکبار زنگ می‌زنن به بچه‌هاشون. توی سن حدود پنجاه‌سالگی. میشه گفت توی زندگی همه‌ی تلاششون برای ما بوده. هر جا تصمیم خواستن بگیرن اولویت با ما و آینده‌ی ما بوده. حالا که رسیدن به این سن بعضی وقتا مریض میشن. شاید بعضی وقتا به حضور ما نیاز داشته باشن. راستش نمی‌تونم قبول کنم که توی این سن پاشم برم اونور دنیا و با همه‌ی دلایل گفته شده تو بالا دنبال زندگی خودم باشم. آره شاید اگه چندتا خواهر برادر دیگه داشتم می‌تونستم. ولی الان نه. راستش چند ماه پیش سر این مساله باهاشون صحبت کردم و تقریبن متقاعد شدن که اپلای کنم. منم داشتم فکر می‌کردم که چیکارا باید بکنم. ولی درست وسط امتحانات ترم ۶ مادرم مریض شد. مریضی قلبی که به نظرم بیشترش به خاطر فکر و تنهایی بود. به من تلفنی می‌گفتن که خوبه حالش. خودش هم می‌گفت خوبم. چند روزی بین امتحانام فاصله بود سه روز رفتم خونه و دیدم که چقدر به من کم گفتن. مادرم هر روز دچار حمله‌ی قبلی می‌شد و از این قرص‌های زیرزبونی استفاده می‌کرد. همین یه اتفاق تقریبن منصرفم کرد از اپلای. راستش دیدم من از تهران می‌تونم حداکثر چندساعته بیام خونه. ولی خب اگه جایی مثل آمریکا باشم چیکار می‌تونم بکنم؟ از این به بعد چقدر احتمال داره پدر یا مادرم دچار بیماری بشن؟ ان‌شاء‌الله خیلی کم!

۲- باز هم خانواده. ولی از نظر خانواده‌ی احتمالی آینده. اپلای کردن کمی ازدواج رو سخت می‌کنه. حالا اگه فرض کنیم من می‌خوام برگردم پس سه تا حالت می‌تونم برای ازدواج متصور بشم! فرض کنیم یه بازه‌ی چند ساله من مشغول تحصیل خارج از کشور باشم. حالا یا باید قبل، بعد یا درون این بازه ازدواج کنم! خب حوصله ندارم دونه دونه بررسی کنم! ولی خب هرکدوم سختی‌هایی داره!

۳- راستش گفتم دلایل اصلی من خانواده هستند و نمی‌خوام الکی ادا در بیارم که حس وطن‌پرستی و ... نمیذاره اپلای کنم.

۴- مورد دیگه اینه که راستش توی این چند سال دانشگاه اونقدرا اولویتم پیشرفت علم نبود(شاید متاسفانه)! یعنی بیشتر از ایده‌آل‌گرایی اولیه‌م خبری نبود و دوست داشتم آدمی باشم که توی همه‌ی جنبه‌های زندگیم پیشرفت کرده باشم و دوست نداشتم جنبه‌ای رو فدای یکی دیگه بکنم. برای همین اولویتهام کمی تغییر کرد.

۲۲ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۱۷ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
چوپان

دوستان خوب

گاهی به خودم حسودیم میشه به خاطر دوستای خوبی که دارم! و گاهی احساس غبن می‌کنم از این که از حضور این دوستان خوب استفاده نمی‌کنم!

:)

۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

هر چی میخوای از خود خدا بخواه!

همین!

۰۵ تیر ۹۳ ، ۰۸:۱۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

کتاب-تاریک‌ترین زندان-ایوان اولبراخت- محمد قاضی

خب این کتاب رو هم از نمایشگاه کتاب خریدم. البته قبلن هیچ وقت اسمشو نشنیده بودم. ولی به پیشنهاد مسئول غرفه‌ی انتشارات امیرکبیر خریدمش. (این مسئول غرفه خیلی آدم خوبی بود و کلی با هم صحبت کردیم!)

 

تاریک‌ترین زندان

نویسنده: ایوان اولبراخت - نویسنده‌ی اهل "چک".

مترجم: محمد قاضی

نشر: امیرکبیر

۲۲۵ صفحه

 

کتاب رو تقریبن اواخر اردیبشهت ۹۳ تموم کردم. یادم که رفته بودیم باغ و من نشسته‌ بودم توی خونه‌باغ و داشتم این کتاب رو می‌خوندم. امروز که داشتم این پست رو می‌نوشتم اون حال و هوای باغ برام زنده شد.

نمی‌خوام داستان رو کامل بگم. فقط یه قسمت از مکالمه‌ی مستشار ماخ(نقش اول داستان) و جوانی رو اینجا نقل کنم که بعد از کوری مستشار قرار شده کمکش کنه و براش کتاب و ... بخونه.

 

مستشار ماخ سیگاری روشن کرد و مانند اینکه حرف دانشجو را نشنیده باشد گفت: پس شما هم بهاصطلاح آدم حسودی هستید،و این به هیچ وجه ارزش ندارد. من نیز زمانی از این بیماری نفرتانگیز رنج میبردم. باز خوب است که شما بحمدالله کور نشدهاید. اگر بدانید کوری چه نقص بزرگی است.

-آقای مستشار، حالا شما میخواهید از کوری خود صحبت کنید؟

-خیر، من میخواهم از سه چیز صحبت کنم.

در سکوت دانشجو، حالت استفهامی وجود داشت که مستشار ماخ با کمال میل به جواب دادن به آن پرداخت و گفت: برای ختم بحث و کلام خوب است که در همین خصوص صحبت کنیم. من نیز اگر شما حاضر به گوش دادن باشید شمهای از شرح حال خود حکایت میکنم. در شهر ما گدای کوری بود که همیشه این جملات را بر زبان میراند: کوری تاریکترین زندان است، ای نکوکاران به من رحم کنید!” بعضی نوحهخوانیها هست که خواب و آسایش بر شما حرام میکند. مرا نیز عبارت تاریکترین زندان از خواب بازمیدارد. این عبارت از آن زمان به بعد همچنان در مغز من مانده است. ابتدا من با آن گدای کور همداستان بودم و قبول داشتم که در حقیقت کوری تاریکترین زندان است، اما زندانهایی از آن تاریکتر وجود دارد. کوری فینفسه آنقدر هم که شما ممکن است تصور کنید تاریک نیست. کوری برای کسی وحشتناک است که قبلا از حس بینایی برخوردار بوده است، اما ممکن است که انسان به مرور با کوری خو بگیرد و با آن زندگی کند، همچنان که با یک دوست میتوان خو گرفت و با اون زیست. یکنواختی زندگی کوران گاهگاه به لطف پرتو خورشید درخشان و گرمکننده و به روشنی افکاری که در مغزشان میتابد از میان میرود، و چه بسا که تاریکیهای بیرونی عالم کوری با روشناییهای درونی زایل میگردد. آه اگر بدانید حسد تا چه اندازه از کوری بدتر است! حسد تنها یک ظلمت بیرونی نیست بلکه تاریکی درونی نیز هست. در آن بههیچوجه هماهنگی و گرمی و لطف و صفا راه ندارد و توفانی که از افکار حسدآلود برخیزد جز غریدن و کوبیدن و زیر و زبر کردن کاری ندارد، زیرا نور نجاتبخش برق در آن فضای تیره و تار تا ابد در چنگ ابرهای قیرگون خفه و خاموش گردیدهاست. بیشک شما این مههای تیره و این ابرهای قیرگون را که نزدیک به سطح زمین پهن میشوند و میخزند، این ابرهای سیاه که آسمان را میپوشانند و میغلتند و میدوند دیدهاید. برقی که در سینهی این ابرهای میزند به چشم نمیخورد، فقط غرش رعد و انعکاس نعرهی گنگ و خفهی آنها به گوش میرسد و ترس و وحشتی در دل شنونده میریزد. این ابرهای قیرگون را شما به چشم  میبینید و من فقط وصف آن را بیان میکنم، و البته، دوست عزیز، این توصیف، فیالبداهه و بدون سابقهی ذهنی نیست. من گاهی این ابرهای قیرگون را بر فراز صخرههای سواحل ییزرا تماشا کردهام و خاطرهی آنها با یاد آن نوحهخوانی گدای کور که هماکنون از آن سخن گفتم در ضمیرم نقش میبندد. لیکن باور کنید که این توصیف باز سطحی و نارساست. کلماتی که آن گدای کور به نوحه میخواند معنایی بسیار عمیقتر دارند. باید مانند مفسرین کتاب خدا که در آیات تورات غور میکنند و به شرح و تفسیر آنها میپردازند در کلمات آن گدای کور دقیق شد تا معلوم گردد که تاریکترین زندان نه کوری است و نه حسد، بلکه عشق است.

مستشار ماخ این جملهی آخر را با قطع و یقین یک قانون فیزیکی و بهعنوان نتیجهی مسلم و تردیدناپذیر تجارب و نظرات سالیان دراز عمر خویش بیان کرد. و سپس گفت: چرا ساکت ماندید. حیف که من قیافهی شما را نمیتوانم ببینم. اگر به حرفهای من بهدقت گوش فرا داده باشید حتما با چشمان خیره از تعجب به من نگاه میکنید.

-بلی آقای مستشار، من با کمال دقت به سخنان شما گوش میدهم ولی افسوس که چنان که باید خوب نمیفهمم.

-با این وصف آنچه من گفتم عین حقیقت است و جز این نیست.آری دوست جوان من، عشق نقص بزرگی است. هر فکر و خیال ثابتی که آدمی را ضعیف سازد نقص است و عشق هزار بار بیش از سایر عوامل ضعیفکنندهی دیگر نقص به شمار میرود. این شاعران و رماننویسان یعنی سرایتدهندگان حرفهای زیانبخشترین هوسهای بشری هستند که افکار ما را مشوب ساختهاند. ما نیز میخواهیم به تقلید از ایشان در عشق به چشم یک راز الهی، یک موهبت آسمانی، یک معجزهی ملکوتی و نمیدانم چه و چه بنگریم و آن را هرچیزی جز آنچه واقعا هست بدانیم، و حال آنکه عشق چیزی جز غریزهی حفظ نسل بشر نیست. حال اگر واقعا یک غریزهی سادهی طبیعی راز الهی باشد از شما میپرسم که چرا سایر غرایز را راز الهی نداریم؟ منظور من به هیچ وجه این نیست که نمیتوان در عشق هیچگونه جنبهی زیبایی یافت و دید، بلکه نباید بندهی عشق شد، باید او را نیز مانند هر غریزهی دیگری تابع قوانین تمدن ساخت و مثلا مانند غریزهی کوشش در بقای وجود یعنی نیاز به خوردن و آشامیدن محدود و مهار کرد. زمام اختیار خویشتن به دست دلگی و کثافتخوارگی و بدمستی سپردن در چشم همگان عمل زشت و شرمآوری است که هیچ شاعری حاضر نیست برای تبلیغ آن شعر بسراید، و حال آنکه این عمل در نفس امر با زمام اختیار خویش به دست عشق سپردن یکسان است. باید مفهوم عشق را که به صورت تصنعی نقش و نگار شده و برخلاف واقع در ذهن ما جا داده شده است، نابود سازیم. این عشق ساختگی ما را خودپسند و متفرعن و حسود و متعدی و تندخو و خیالپرست و خامطمع و بالنتیجه تنبل و تنپرور میکند. تازه رذایل عشق به همین صفات قبیحه ختم نمیشود و عیبی بدتر از همهی اینها در پی دارد و آن اینکه آزادی ما را از ما سلب میکند. ببینید چه عیب بزرگی! انسان زنده است و فکر میکند و احساس میکند و زندگی را دوست میدارد. دارای آزادی کامل درونی است و در عالم خارج نیز سهمی از آزادی دارد. در این میان ناگاه عشق فرامیرسد. این عشق میتواند هم یکباره بر شما چیره شود و هم مانند ظلمت شب کمکم دامن افشاند و گسترش یابد و آهسته آهسته شما را در بر گیرد و شما اصلا احساس نکنید که چگونه چنین شده است. از آن لحظه به بعد دیگر هیچچیز برای شما وجود ندارد. عقل همچون قطعه یخی کوچک در دستی گرم آب شده و رفته است. احساسات، همان احساساتی که آنقدر از نقش و نگار و نغمه و آهنگ غنی و سرشار بود لال و بیحس به گوشهای افتاده، تنها حجابی یکرنگ و ساده به رنگ گلی لوس و خنکی به سر کشیده و آهنگی ملایم و یکنواخت پر شده است. ارادهی فعال و نیرومند که به قدرت فولاد بود نرم شده و به شکل خمیری در آمده است، حتی نام خود را نیز از دست داده و به نام ضعف نفس و هوس خام و عقیم جلوهگر شده است. فاتحهی آزادی به یکباره خوانده شده است. شما قبلا میخواستید فکر بکنید، میخواستید فعالیت بکنید و از خود کوشش و تقلا نشان بدهید، میخواستید زندگی کنید، ولی حالا میبینید که غیر ممکن است. درست مثل این است که در زندانی مخوف و تاریک هستید و نمیتوانید از آن خارج شوید. عشق به یکباره شما را گیج و منگ و کر و کور کرده و عالم هستی شما را بی آنکه چیزی از آن باقی گذاشته باشد پاک مسخر ساخته است. و این است که در واقع عشق سختترین و تاریکترین زندان است! بههرحال دوست جوان من، اگر احساس میکنید که این عشق نابکار در وجود شما رخنه کرده است تا وقت باقی است دمار از روزگارش برآورید و نابودش سازید، تنها مرد آزاده و آزاد از قید هوسهاست که میتواند خوشبخت باشد.

وقتی مستشار ماخ این سخنان را ادا میکرد سرش را اندکی به جلو خم کرده بود و به آهنگی خفه و گرفته حرف میزد. او همهی این سخنان را آرام و عادی بیان میکرد، فقط وقتی میخواست روی مطلبی بیشتر تکیه کند، یا چین بر پیشانی میانداخت یا لبخندی که بهزحمت احساس میشد بر لب میآورد یا کمی شانه بالا میافکند یا با انگشت وسط چنان ضربی خفیف روی میز میگرفت که کف دستش که بر روی سفره قرار داشت اصلا تکان نمیخورد. و در آن آرامش ظاهری مستشار ماخ یک چیز نیرومند و در عینحال وحشتانگیز وجود داشت که با سخنان پرشور و شوق و امیدبخش او مغایر بود.

ماخ خاموش ماند و سکوتی کامل برقرار گردید. ناگهان فرفر چراغ گاز به لحن دیگری بدل شد و صدایی عجیب و غیرعادی از آن برخاست. از ظاهر حال چنین برمیآمد که به غیر از آن دو تن کسی در میکده نمانده بود.

مستشار ماخ در حالی که چانه بر مشت خود تکیه داده بود به روی جوان دانشجو لبخند میزد.

اما جوان دانشجو نیز ساکت بود.

بالاخره پس از سکوتی طولانی به آهنگی مردد و حاکی از اضطراب و دستپاچگی چنین جواب داد:

آقای مستشار، متاسفانه من قادر نیستم به شما جواب بدهم. فقط دربارهی سخنان شما میاندیشم ولی احساس من به من میگوید که با همهی این حرفها، شاید شما در اشتباه باشید. آیا سعادتی که ثمرهی عشق است هزار بار به رنجها و دردهای آن نمیارزد؟

-این حرف را بادهخواران نیز برای نشئهی الکل میگویند، همچنان که معتادین به مرفین و تریاک بدین دستاویز خود را تسلی میدهند. شما داستان عشق خود را به طرزی بسیار جالب به من باز گفتید، ولی اگر مدعی میشدید که این عشقبازی را بیتحمل هیچگونه رنج و عذاب و کوشش و تلاشی میکردید و در آن هنگامهی شوق و عشق و دلدادگی مجال تعمق و فرورفتن در قضایای جبر و مثلثات و تحقیق و تتبع در اشعار هومر نیز مییافتید، هرگز باور نمیکردم. بیشک شما درسهای خود را بسیار بد خواندهاید، ولی باز جای شکرش باقی است که همتی به خرج داده و با همهی این سرگرمیها دیپلمی گرفتهاید. اما بدانید در جهان مردمی هستند که هدفی غیر از گرفتن دیپلم به زندگی خویش دادهاند. خواهش میکنم که از این حرف من بدتان نیاید، برعکس خوشحال باشید، زیرا برای شخصی مثل شما در وضعی که بودید هدف منحصربهفرد میبایستی همین باشد که دیپلمی بگیرید و در سر فرصت در پی هدفهای بلندتر و عالیتر بروید….

توضیح بدهم که در واقع خود مستشار درگیر عشقی عجیب همراه با حسد هست. این واژه‌ی "حسد" رو خیلی دوست دارم به جای چه کلمه‌ی قرار گرفته. چون من خودم خیلی ارتباط برقرار نکردم با این واژه. ولی این قسمت داستان که نوشتم به نظرم یکی از نقاط اوج داستانه و بدون اینکه نظر خودم رو دخالت بدم نظر مستشار رو در مورد عشق نوشتم.

 

پ.ن: برای یک دوست!

۱۳ خرداد ۹۳ ، ۰۲:۳۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان