گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ چوپان
ناهار و شام با پدرم در تهران

ناهار و شام با پدرم در تهران

 

سلام

شنبه صبح(دیروز) پدرم با قطار میرسن تهران. منم میرم سمت میدون انقلاب و از اونجا میریم سمت لویزان برای یک کار اداری. کارمون تا ساعت ۱۱ تموم میشه و بعدش میگم چیکار کنیم؟

میاییم میدون ولیعصر و ناهار می‌خوریم و بعدش هم تا میدون انقلاب پیاده‌روی می‌کنیم. از تهران می‌گم. میگه چقدر شلوغه! اصلا برای زندگی خوب نیست! میاییم خوابگاه. میوه و چایی می‌خوریم و یه کمی استراحت می‌کنیم. میگه شب نخوابیدم ولی هر چقدر اصرار می‌کنم میگه نه خوابم نمیاد. ولی یه چرتی می‌زنیم و متوجه می‌شم که یه کمی خستگیش در رفت. میگم خب چیکار کنیم؟ میگه پاشو بریم بلیط قطار بگیریم. میاییم بلیط میگیریم. ساعت حدود ۶ عصره. بازم اطراف راه‌آهن قدم می‌زنیم و یه جایی پیدا می‌کنیم یه آبگوشت می‌خوریم. ۷:۳۰ از گیت راه‌آهن میره و من بدرقه‌ش میکنم میام سمت خوابگاه.

می‌رسم خوابگاه و خوابم میگیره تا صبح. 

خب تا اینجا که فقط یک خاطره بود. توصیف یک روز. ولی حرفی که می‌خواستم بزنم:

شاید اگه منطقی نگاه کنی اومدنِ دیروز پدرم خیلی ضروری نبود. یعنی در واقع یه سری مدرک بود که باید تحویل می‌دادیم به جایی و اونا هم جواب دادن که برید ۲۰ روز دیگه بیایید ولی من نخواستم اصرار کنم که نیایید. خیلی وقت‌ها اصرار نمی‌کنم سر این مسائل. چون احساس می‌کنم یک لذتِ خوبی کردن و یک لذت پدری کردن رو ازش می‌گیرم. مثل همه‌ی دفعات این چهار سال دانشگاه که پدرم تا دم در اتوبوس همراهیم کرد و من می‌تونستم بگم که لازم نیست زحمت بکشید و خودم می‌تونم برم.

یا همه‌ی سال‌های دبیرستان که می‌رفتیم مسابقه‌ای یا مراسمی و پدرم اصرار داشت که خودش همراهی کنه حتی وقتی خودشون وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهم کرده بودن. یا مثل خیلی خیلی وقت‌های دیگه که من می‌دونستم زحمتی که می‌کشن فقط اون کمکی نیست که به من می‌کنن بلکه از این کمک لذت می‌برن.

گاهی احساس می‌کنم بعضیا فرصت این لذت رو می‌گیرن از بقیه مخصولا از افراد خانواده. یک زمانی یک شعاری داشتم که کمک کردن به دیگران خودخواهانه‌ترین کار دنیاست! یعنی آدم بیشتر از اونی که به دیگران کمک رسونده باشه به خوب کردن حال خودش کمک کرده! 

برای همین هم هست که وقتایی که میخوام بیام سمت تهران، و آماده میشم با بابام بیام دنبال اتوبوس به مادرم هم می‌گم که تو نمیخوای بیای؟ و خیلی وقتا خودش حاضر میشه و می‌دونم که دوست داره. یا وقتایی که میری خونه و یک نوشیدنی یا خوردنی میاره برات؟ میدونم چقدر لذت می‌بره از این کار. خیلی وقتا خوبی کردن به همیناست. به این نیست که یادت باشه به مادرت زنگ بزنی شاید به اینه که به مادرت بسپاری یه روز صبح زود بیدارت کنه! 

باید یادم باشه این لذت‌های پدری و مادری رو نگیرم ازشون و خودم از فرزندی و پسری براشون لذت ببرم. از این که یک لیوان آب خنک براشون میارم لذت ببرم. فکر می‌کنم آدمی به خاطر همین لذت‌ها و مسئولیت‌هاست که تشکیل خانواده میره.

 

پ.ن: توضیح عکس مطلب. این پرنده رو پنجشنبه عصر شروع کردم به ساختنش. چوبش رو از یه نجاری تو محله خریدم و با چاقوی ویکتورینوکس که تازه خریده بودم شروع کردم به ساختنش. بعدش هم با سمباده صیقل دادم. بعدش هم عکسو گذاشتم تو اینستاگرام. یک احساسی بهم دست داد که برمیگرده با سالهای آخر دبستان و اوایل راهنمایی. اون موقع‌ها من اصلا اهل درس خوندن تو خونه نبودم! یعنی تو خونه فوقش نوشتنی‌هارو انجام می‌دادم!(البته اکثر اونهارو هم به لطف مبصر بودن و نورچشمی معلم بودن نمی‌نوشتم!) برای همین توی خونه وقتم آزاد بود برای کار با چوب! یادمه که چطور مثلا چند روز کار می‌کردم روی یک طرحی و یه روز می‌بردمش مدرسه و از تعریف و تعجب بقیه چقدر به وجد می‌اومدم. اینجوری هم بود که برای زنگ هنر همیشه یه چیزی داشتم! یک کاردستی چوبی مثلا هواپیمای کوچولویی یا خونه‌ی چوبی و ... . امروز هم همین حس رو داشتم. پرنده رو گذاشتم تو جیبم و رفتم دانشگاه و شرکت! به هرکی رسیدم نشونش دادم و از تعریف بقیه از ظرافتش لذت بردم! :) (حالا مطمئن باشید که از تعریف شما هم لذت خواهم برد!) مثل تعاریف اینستاگرام. توی این همه مدت تقریبا هیچ کدوم از کارایی که ساختم رو برای خودم نگه نداشتم! یه مدت که از تعاریف لذت بردم! نصیب یکی میشه و فقط میتونم امیدوار باشم که طرف گمش نکنه! معلوم نیست شاید یکی هم نصیب شما بشه.

۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

رفیق(درس‌هایی از پدرم)

امشب پدرم یه خاطره تعریف می‌کرد از سربازی و خدمتش. خاطره‌ای که قبلا هم تعریف کرده. اینکه آموزشی رو افتاده بودن تهران و زمستون بوده و یه روز که برف سنگینی اومده بوده میگن یه سری بیل شکسته هست، کسی بلده دسته‌ی اینارو عوض کنه؟ و پدرم میگه آره من بلدم! و میگه خب تنهایی که نمیشه این رفیقام هم بیان کمکم. پدرم همیشه توی خاطرات اونموقع از رفیقاش میگه که فکر کنم منظورش جبّار و حمید باشه. 

میگه با اینا رفتیم و بیل‌هارو انداختیم توی بخاری بزرگ چوبی! تا دسته‌های شکسته‌شون بسوزه و ... و خودمون من منتظر موندیم. اینجا مادرم میپرسه بلد بودید؟! میگه چی بلد بودیم؟ تازه دیپلم گرفته بودیم! اگه نمی‌رفتیم اونجا باید می‌رفتیم برفی که دیشب باریده بود رو از محوطه‌ی یک هکتاری صبح‌گاه پارو می‌کردیم! «کافی بود یه کمی مغز به خرج بدیم!» بعدش دستگاه رنده بود خیلی طرز کارشو بلد نبودیم ولی یه کمی ور رفتیم و یاد گرفتیم و بیل‌هارو دسته کردیم و تهش هم گفتند از سربازهایی که اینارو شکوندن اینقدر جریمه بگیرید. 

بعد میگه یه بار هم کلید در خوابگاه رو تعمیر کردم و چندتا کار دیگه اینجوری پیش اومد، انجام دادم. یه فرمانده که درجه‌دار قدیمی بود و مجروح شده بود گفت اگه بخوای بگم همینجا بمونی پیش خودمون و نری جبهه؟ یه نفر فنی لازم داریم اینجا. اینجای داستان با هیجان میگم خب چرا نموندی؟!

میگه گفتم آخه رفیقام؟ نمیتونم من بمونم اینجا اونا برن جبهه! اینجا یه جوری از ته دل میگم! «ای‌بابا آدم گاهی وقتا به خاطر رفاقت چه حماقت‌هایی که نمیکنه!!! می‌موندید دیگه!» ( اینجارو توی دلم میگم: کدوم رفیق؟ کدوم کشک؟ این رفیقایی که میگی آخرین بار کی رفتی خونه‌شون؟ من بگم؟ آخرین بار ابتدایی بودیم رفتیم خونه‌ی حمید اینا. اصلا شما که به هیچ‌وجه رفیق‌باز نیستید!) انتظار هم دارم که بابام تایید کنه حرفم رو و بگه آره راست میگی جوونی و خامی و رفاقت و ... . تهش هم بگه پسرم تو اینجوری نباش! خیلی پابند رفیق نباش! تا من درسی که دلم می‌خواد رو بگیرم از این ماجرا! ولی

 

میگه «اونموقع گفتم آخه بمونم اینجا اگه اتفاقی بیفته، چطوری برگردم روستا؟» (بازم توی ذهنم به صورت سریع! میگم یعنی چی چطوری برگردم روستا؟! با ماشین! اتوبوس! یعنی اینقدر وابسته بودید بهشون؟! یعنی چی؟) یه لحظه سکوت می‌کنه! (تازه دوزاری من هم میفته!) تازه می‌فهمم منظور از «اتفاق» و «چطوری» چیه! تازه می‌فهمم منظور از رفیق اونموقع چی بوده. تازه می‌فهمم اینکه تا آخرین نقطه کنار هم بودن یعنی چی. تازه می‌فهمیم چی رو نمی‌فهمم.

۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۲ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

احکام ذبح و شکار!

یه خروسی ۲۰ روزی هست مهمون ماست. دوتا بودن. اولی رو همون روز اول عَموم سر برید و آب‌ ِ گوشتشو دادیم بابام. 

این دومی رو ولی هنوز نگه داشتیم.معمولا روزها قفسشو میاریم میذاریم حیاط یا باغچه، شب هم می‌بریم زیرزمین. یکی دو باری گفتن یکی بیاد اینو سر ببره، منم گفتم نمیخواد بابا خودم می‌برم.

امروز رساله‌ی مکارم کنار میز بود، برداشتم رفتم فصل احکام شکار و ذبح. یک زمانی این فصل رو خونده بودم. اون موقع‌ها تیرکمان و ... زیاد درست می‌کردم. بعد همیشه هم توی خیالاتم با این تیرکمونها یه پرنده‌ای رو شکار می‌کردم بعد می‌رسیدم بالای سرش و ... .

اونموقع‌ها البته رساله‌ی امام رو داشتیم تو خونه. منم همونو می‌خوندم. یادمه یه همچین مطلبی بود که بچه‌ی "ممیز" یعنی بچه‌ای که بتونه خوب و بد رو تمییز بده می‌تونه ذبح کنه حیوون رو! منم با خودم می‌گفتم خب، "خوب خوبه! بد هم بده دیگه!" :) حتی وقتی ازم می‌پرسیدن خوب و بد رو می‌دونی چیه؟ میگفتم آره بابا! البته بعد‌ها فهمیدم نمی‌دونستم! :دی :پی

خلاصه خوندن احکام رساله یکی از تفریحاتم بود. بعدها هم که سه سال مسابقات احکام شرکت کردم. توی مسابقه هم ملاک رساله‌ی امام (رضوان‌الله عنه) بود. ما هم می‌خوندیم. یه‌ رساله‌ی خیلی قدیمی بود مال پدرم. بعدها یه جدیدشم گرفتم برای مسابقه. البته خودم مقلد آیت‌ الله مکارم شدم. 

امروز باز مرور کردم. بعضی احکامش جالب بود:

کراهت داره که آدم حیوونی رو که خودش با دست خودش پرورش داده سر ببره. کراهت داره که آدم جلوی حیوون دیگه‌ای سر حیوون ببره. کراهت داره که آدم گلو رو از پشت سر یا پس گردن ببره. بهتره که آدم هر چه سریع‌تر و راحت‌تر ببره تا حیوون اذیت نشه.

۱۲ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۸ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

Unknown

خب گفتم که آدرس وبلاگمو عوض کردم دیگه اینجا ننویسم شاید . یه مدتیه که اونجا مینویسم.

 

آدرسشم میتونید پیدا کنید. اگه نتونستید بگم.

۲۰ آبان ۹۱ ، ۱۳:۵۴ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

بلاگ جدید

خب همونطور که حرف زده بودم و باید به حرفم عمل میکردم از این جا رفتم به اونجا

۱۳ مهر ۹۱ ، ۱۲:۴۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

خداحافظ پرشین بلاگ

از اون جایی که من یا حرفی نمیزنم یا اگه زدم باید روی حرفم وایسم.

این دومین بار متوالیه که توی پرشین بلاگ مطلب مینویسم و موقع انتشار همه ش میپره .

دفعه قبل گفته بودم که اگه یه بار دیگه این اتفاق بیفته دیگه از اینجا خواهم رفت.

امروز هم نشستم یکمی نوشتم . اون پایین هم هر از گاهی یه چیزی سبز میشد ( و البته قرمز هم میشد.) و باز هم اون اتفاق که نباید میفتاد افتاد.

واسه همین رفتم از یه سرویس دیگه استفاده کنم. البته ممکنه این مشکل به خاطر اینترنت باشه ولی "ذخیره سازی خودکار یادداشت در پیشنویس >>" دقیقن واسه چیه اونوقت؟؟؟؟

خلاصه از این جا رفتیم . وبلاگ جدید هم هنوز آدرسش تایید نشده . البته دیگه فکر کنم باید بهتر از این بنویسمش. چون سرویسش به ظاهر خفن تره!!!!

۰۸ مهر ۹۱ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

اردو ورودی - انزوا

امروز خدا بخواد میریم اردو. آقا من با چه زبونی بگم که نمیخوام کسی! بهم سلام بده که مجبور شم جواب بدم. سلام دادن که واجب نیست. انزوای اختیاری یعنی این که اهه. نمیشه گفت. اونی که نمیدونه چه خبره فکرمیکنه مشکلی دارم. نمیفهمه کسی.
۲۸ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۳۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

پیش به سوی سال جدید

خب امروز مسابقه ی انتخابی ای سی ام بود . البته این مسابقات در چند مرحله تو دانشکده برگزار خواهد شد برای انتخاب یک تیم غیرالمپیادی. ما هم خوب بودیم . راضیم.

این پست رو دارم با لینوکس مینویسم . باید خودمو به این عادت بدم . حیف که سخته یه کم.

ولی شروع کردم کارای مورد نیازمو با این انجام بدم . 

آهان پیش اردوی ورودی هارو هم رفتیم اردوگاه چمران . دیگه شدیم سرگروه . اونقدری که بعضیا میگفتن سرگروه ها هم آدم های بدی نیستن . نشون به اون نشون ما هم سرگروهیم . انتخاب شدنش هم هیچ نیازی نداشت که عضو تشکل یا جای خاصی باشه آدم . اصلن بحث این حرفا نبود!!!!! خلاصه میریم که ورودی ها رو راهنمایی کنیم تا تو جو دانشگاه گم نشن.

الان هم چتر شدم تو اتاق ترم پیشمون!!!

۲۳ شهریور ۹۱ ، ۱۵:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

روز آخر

خب امروز راهی تهران هستم .

ساعت ها چقدر زود میگذرند و ایضا روزها و ماه ها و سالها. اول تابستان را یادم هست . اول همین سال 91 را نیز . حتی پارسال را هم به یاد می آورم .

فردا برم از اونایی که میتونم خداحافظی کنم . دیروز هم امانتی هایی که پیشم بود رو به صاحباشون دادم . امروز هم اینکارو باید بکنم.

به آینده امیدوارم . دیشب نشستم فینال والیبال نشسته رو دیدم . نقره گرفتیم. 5بار قهرمانی و 2 بار نایب قهرمانی. من که درسای خوبی گرفتم.

دوشنبه و سه شنبه "پیش اردو" داریم واسه هماهنگی کادر و سرگروهها .

پنج شنبه هم مسابقه انتخابی اِی سی اِم . من که اصلن آماده نشدم . میترسم کار گروهم خراب کنم .

امسال میخوام کتابای کمتری با خودم ببرم . البته امیدوارم مثه پارسال نشه که هر بار یه پلاستیک کتاب بردم و ... .

ادامه مطلب...
۱۸ شهریور ۹۱ ، ۲۱:۴۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

هفته ی آخر تعطیلات تابستانی ، یک هفته ی خوب

هفته ی خوب

ویرایش کتاب

ازدواج و پیش نیازها

رک بودن و حرف زدن

انتخاب واحد

تنهایی ِمثبت

مثه این که آقا طلبید

ادامه مطلب...
۱۷ شهریور ۹۱ ، ۰۸:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان