گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

یک کنکور دیگر آمد و رفت

دیروز 12 مرداد نتایج کنکور سال 91 اومد. با توجه به پیش بینی بنده و دوست و استادم! چون از هر کی پرسیده بودیم گفته بود کنکورو خوب دادم پس یعنی اینکه امسال قرار نیس رتبه ی خاصی داشته باشیم.

خب ملت بلد نیستن . اصلن اونی که قراره رتبه بیاره نباید که بگه کنکورو خوب دادم.

باید تقیه بلد باشه . الکی که نیس. باید قبل کنکور تریپ افسردگی زد. باید دپرس شد.

اصلن وقتی درصد میپرسن باید 5الی 10 درصد کمتر گفت. ولی حیف که بچه ها این چیزارو بلد نبودن!!!!

امسال اوضاع تجربی خوبه. ولی ولی رشته ی ریاضی چیزی نگم بهتره.

راستش امروز به خاطر بعضی ها ناراحت شدم . یکیش به خاطر کسی بود که حتی قیافشم ندیدم . اسمشم تازه فهمیدم. وقتی صحبت میکردم بغض رو تو صداش میشد فهمید. به زور خودمو نگه داشته بودم . نزدیک بود من به جای اون گریه کنم.

میگفت به خاطر خودم ناراحت نیستم به خاطر مادرم ناراحتم که نتونستم رضایتشو جلب کنم. خدایا خودت به بنده هات کمک کن . بذار درک کنن حکمت تو یعنی چی.

به خاطر بعضی ها هم خوشحال شدم . احساس میکنم در بد گویی از تهران برای یکی از بچه ها کمی زیاده روی کردم . اگه ببینم اینو گوشزد میکنم.

به حال بعضی ها هم غبطه خوردم. اینکه بقیه چه قدر تو دانشگاه موفق اند و من تو دانشگاه چیکار کردم .

با چه انگیزه هایی رفتیم و الان به چه چیزهایی راضی شدم. باید فکری به حال خودم بکنم.

۱۱ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

ماهیگیری و خاطره رادیو مهاباد

امروز یه لانسر (لنسر) ماهیگیری گرفتم خدا تومن.

امروز میخوام برم ماهیگیری. خوش خواهد گذشت.

آهان یه خاطره هم بگم که بعدن یادم نره.
آقا اولای سال تحصیلی تو دانشگاه بود . که از رادیو مهاباد زنگ زدن گفتن میخوایم باهاتون یه مصاحبه ای بکنیم . جوان موفق و از این حرفا.

گفتیم باشه . بعد از ظهر زنگ زدن واسه مصاحبه . من هم تو خوابگاه بودم . مجریه میگه که خب آماده بریم برای ضبط:
مجری: خودتو معرفی کن

من: .....
مجری : ازدواج کردی؟؟
من: نه(همراه با مقادیری خنده و تعجب)
مجری: چرا میخندی؟؟
من: همینجوری!! میخواین از اول ضبظ کنیم .

مجری : نه، چرا خندیدی؟؟
من: آخه من تازه 20 ساله ام نیستم.
...
...
خلاصه آقا اینا میپرسن مشکلات ازدواج جوانان ، و الخ
من هم شدم کارشناس و هرچی تو دل داشتم گفتم.

الان زنگ زدم خونه میگم که اینجوریه . بابام میگه چی پرسیدن؟؟ من یه 30 ثانیه هیچ چی نفگفتم . بعد گفتم از همین چیزایی که میپرسن.

بعد نگو خونواده خونه نیستن و همگی رفتن خونه خاله اینا. بعد اونجا میان که به رادیو گوش بدن و ....فوقع ما وقع .
آخه موندم من بدشانسم خوش شانسم !!!!!

۰۷ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۳۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

ماه رمضون

گفتم که خواننده مورد علاقه ی من : استاد محمد اصفهانی
بعدش هم مجید اخشابی و احسان خواجه امیری

 

زیر سقف آسمون نقره کوب
شبح شهر سیاهو میشه دید
ترمه و عقیق آب و آینه
گوشه ی ابروی ماهو میشه دید
بعضیا مثل ستاره ها سپید
رفتنو تکیه به آسمون دادند
بعضیا رو پشت بوم خونشون
موندنو ماهو به هم نشون دادند

باز باید یه دوره دیگه بگذریم
از همین یک دو سه روز عمرمون
میمونیم یا نمیمونیم با خداست
پای سفره های افطار و اذون

کاشکی عطر نفس فرشته ها
این دل عاشق و مبتلا کنه
کاشکی بارونی بیاد از آسمون
قلبای شکسته رو طلا کنه
کاش زمونه فرصتی به ما بده
فرصت دوباره آشنا شدن
کاش ما رو هم قابل بدونن
براپر کشیدن و رها شدن

ای نسیم رحمت خدا
ای هوای باب آشنا
چون خزان دل شکسته ای
مارو به حال خود مکن رها

باز باید یه دوره دیگه بگذریم
از همین یک دو سه روز عمرمون
میمونیم یا نمیمونیم با خداست
پای سفره های افطار و اذون

خوش به حال اون ستاره های دور
که غبار جاده رو جا میذارن
سوار اسب سیاه شهر میشن
تو رکاب ماه نو پا میذارن
خوش به حال جوونه های نور
که شدن شکوفه های شب عید
اونا که پرنده های دلشون
از رو دستای قنوتشون پرید

حالا تازگی دارم به آهنگهای اخشابی هم گوش میدم.

۲۸ تیر ۹۱ ، ۱۰:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

بازگشت به زندگی

این ترم هم تموم میشه. یعنی این آخرها دیگه حوصله نداشتم.

ولی امیدوارم. یعنی راستش گاهی باید همه چی رو از دست داد. بایئ دست های آدم خالی بشه. حکایت اون سکه هاییه که ته جیب آدم میمونه. ارزشی نداره فقط جیبتو سنگین میکنه.

خدایا بگیر از من هر آنچه را که تو را از من میگیرد. یه کمی هم بهم صبر و شعور بده. حتی اگر گریه هم کردم تو به کار خودت برس.

خدایا باید برگردم به خودم . به خود واقعیم.

۲۱ تیر ۹۱ ، ۲۰:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

افتادن دندان و زندگی شبیه سازی شده

غمگین هستم . حتی به زور هم نمیتونم لبخند بزنم. خب گاهی باید غمگین بود.

میدونم "این نیز بگذرد" ولی ... . تا کی؟

// یک نفر جان داد. به همین سادگی . آخرین بار که دیدمش (غیر از بیمارستان) کی بود؟ جوان بود . حالا شد خدابیامرز . خدایا ببخشش.

باز هم خواب شکستن  و افتادن ِ دندان . هر وقت این خواب رو دیدم عزیزی از دست رفته. و باز هم اون گوشه ی به ظاهر متمدن مغز بگوید که خرافات است. و ... .//

حالم به هم میخوره از شکلک ها . از این دنیایی که کل احساسات آدمی رو خلاصه کردن تو ترکیب چند تا کاراکتر .

از دنیایی که تنهاکار و بهترین کاری که میتونی برای بقیه بکنی یه لایک(انگشت شست) ،کمی صمیمی باشی یه کامنت ، صمیمیتر باشی یه پست ، فوقش پُک !!!

هنوز ترم دوم برای ما تموم نشده . گاهی فکر میکنم چه کار عبثیه . آخرش که چی؟ فوقش ما هم میخوایم یه بدبختی به بدبختی های مردم اضافه کنیم. (به جای واژه بدبختی بذارین تکنولوژی ، بذارین پیشرفت علمی) که چی بشه؟ . شادی آدم ها چه میشود؟ .

این دنیایی که برای خودمان ساخته ایم و میسازیم عوض این که در اختیار ما باشد دارد از ما برده میسازد . زنجیر هایی نامریی که با تمام ذوق و شوق میریم میخریم و خودمون رو باهاشون زندانی میکنیم.

من قبلن تعداد دوستام از تعداد انگشتام بیشتر نبود . من چندصد تا دوست نداشتم ولی اون چندتا دوست واقعن دوست بودن. میتونستم حرفمو بهشون بزنم . به حرفشون گوش بدم .
هزاران احساس مختلف آدمی رو تجربه کنم (به جای تعداد محدودی شکلک) به فکرشون باشم. وقتی میخوام حالشونو بپرسم دونت دیسترب تحویل نگیرم.

بعضی وقت ها هوس میکنم بیخیال همه چی بشم. برم بشم یک "چوپان" . طبیعت زیبا . به گوسفند ها برسم. براشون نی بزنم . خب چیه ؟ هوای خوب. طبیعت . یه تیکه چوب خوب هم پیدا کنم و بتراشمش . یه شکلی ازش در بیارم. و لذت ببرم از چیزی که ساختم.
هیجان واقعی ، شادی واقعی ، زندگی واقعی . نه یک زندگی شبیه سازی شده .

امیدوارم به تابستون . به ماه عزیزی که پیش رومه . امیدوارم به دوستای واقعی. به جمع های باصفا . باید یه بازگشت ِ خوب بکنم . کار به جایی کشیده که حتی حال ندارم متن آهنگهای خواننده ی مورد علاقه مو بنویسم. چیه؟ جدی بودن به من نیومده؟

خنده ی آدم ها همیشه نشانه ی بی غم بودنشون نیس. "پشت این چهره ی خندون اون همیشه غصه داره"

خوش به حال آدمای بزرگ که غم های بزرگ و شادی های بزرگ دارن. یعنی نه غمشون تموم شدنیه و نه شادیشون. همیشه شادن و همیشه غمگین. غمشون مبارکه .مقدسه.

خدایا ناشکری نمیکنم . شکرت به خاطر خیلی چیزا. اینایی هم که میگم مشکل از خودمه .

از خودم گله میکنم. از این اوضاعی که برای خودم درست کردم. از این که قدر خیلی چیزارو نمیدونم.

میخواستم استتوس بذارم تو فیسبوک . ولی بیخیال شدم. میخوام چیکار؟

۱۷ تیر ۹۱ ، ۲۰:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

رویاها

آدم بعضی وقتا کلی رویا و آرزو داره . ولی وقتی تو محیطی قرار میگیره کم کم رویاهاشو فراموش میکنه . کم کم حتی خودش هم به روهایاش میخنده ، و اونارو خیلی دور میبینه.

دیگه به خواب های معمولی عادت میکنه . به زحمت نکشیدن . به تلاش نکردن. به کرم بودن . به کلاغ بودن .

ولی بعضی آدما ، بعضی جاها مثه پتکی میخوره تو سرت. رویاهات به یادت میفته . میگی من چه چیزهایی میخواستم. خوبه این آدم ها .

آهان میخواستم برنامه های تابستونم رو بگم.
فعلن که میریم گواهینامه بگیریم.

تو شهرمون چندتا کلاس تدریس قراره داشته باشم.

میخوام صبح ها برم ورزش. مثه پارسال.

میرم مهد. تدبیر و چند کتاب خوب.

////
فعلن بیخیال شدم . یعنی تا مدت خوبی صبر میکنم.

۱۱ تیر ۹۱ ، ۱۸:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

حرف زیاده

امروز صبح رسیدم شهر خودمون.

اولین باری بود که تو اتوبوس خواب موندم. خلاصه ... .

ابزار های مختلف به خصوص شبکه های اجتماعی باعث شدن که آدم ، آدمهای دیگه رو بیشتر بشناسه و این زود شناختن و فهمین جزییات زندگی آدما باعث میشه من گاهی وقت ها ناراحت بشم. این که آدم میفهمه یه نفر چه نوع خونواده و دوستایی داره گاهی باعث میشه کلن طرز فکر آدم عوض بشه در موردش. نمیفهمین که چی میگم. از این بیشتر هم نمیتونم بگم.

یه ویژگی که احساس میکنم دارم یا تازگی پیدا کردم اینه که خیلی زود بیخیال بعضی چیزا میشم. یعنی اون اندازه که باید سماجت داشته باشم رو انتخاب هام ، ندارم. نمیدونم شاید یه دلیلش سطحی بودن انتخابام. یا دلیل دیگش اینه که اینا اصلن انتخاب نیستن.

باید یک ریکاوری کنم خودم رو. برگردم به خودم. برسم به خودم و بالاخره از خودم بزنم جلو.

دارم فکر میکنم که اگه بخوام بنویسم حرف زیاده برای زدن ولی چیزی که منو نگران میکنه این که هر چیزی زیاد بشه بی ارزش میشه(نه که حرفای من کمش خیلی با ارزشه!!!!!!!!!) . باید یه تعادلی پیدا کنم بین این کم و زیاد ها.

تازگی از چند نفر شنیدم در مورد حجامت. شاید منم جرئت کنم و حجامت کنم.

۰۶ تیر ۹۱ ، ۱۱:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

چشم ها

دکتر بهم نسخه داده که کاری بکنم که کمتر جلو چشمش باشم. و کاری بکنم که کمتر جلو چشمم باشه.

خب ما هم گم و گور شدیم ، الان هم که دارم مرحله ی متنفر شدن رو پشت سر میذارم.

۰۴ تیر ۹۱ ، ۱۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

قیدار

نمایشگاه کتاب امسال اولین بارم بود که رفتم نمایشگاه. کلی هم کتاب خریدم.

کلی هم دنبال کتابای رضا امیرخانی گشتم.

قیدار رو گرفتم و نفحات نفت.

قیدار رو شروع کردم به خوندن. تازه 3-4 هفته ای میشه تمومش کردم.

هی میخواستم بنویسم در موردش هی یادم میرفت.

1- تقریبن این کتاب برای من یه جورایی قابل پیش بینی بود.

2- فضای کتاب کمی زیادی مردونه است در بعضی قسمت ها .

3- این کتاب یه تفاوتهایی داشت با سایر داستان های امیرخانی.

3.1- اون سبک خاص امیرخانی کمتر دیده میشه. البته درست نیس بگم سبک ، منظورم اون غافلگیر شدن ها ، اون بازی با کلمه ها و جمله ها و ... . نسبت به آثاری مثه "من ِ او" ، " بیوتن" کمتر لازم بود که فسفر بسوزونی یا کمتر تعجب میکردی و جا میخوردی.

3.2- ساده بگم اثرش کلاسیک تر از سایر آثارش بود.

4- باز هم خواننده خودشو باید برسونه به داستان . خودش باید بفهمه که  "اینترناش" واقعن چه غولیه و ... . "شغال قوز" یعنی چی.

فعلن همینا . اگه چیزی یادم افتاد بازم مینویسم.

۰۱ تیر ۹۱ ، ۱۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

بازگشت

خب خیلی وقت بود که اینجا چیزی ننوشته بودم.

تو این مدت 28 فروردین به مدت 12روز رفتم حج. خیلی عالی بود . خدا قسمت کنه همه چندین بار برن.

بعدشم که برگشتیم به این زندگی . به روز های سخت. به بعضی سادگی کردن ها. به اشتباه ها. به استحاله و ... .

به برگشتن ها . به ناراحت کردن ها و ناراحت نشدن ها . به خراب کردن امتحانات و ... .

الان هم روز 29 ام خرداد. دارم آماده میشم که برگردم خونه. امتحانام تموم شدن. مونده پروژه ی جاوا.

به دلیل کم تجربگی وسایل زیادی آوردم خوابگاه که الان مثل آهو توی چمن موندم!!! که اینارو چیکار کنم.

راستی دیگه میخوام اینجا بنویسم.احتمالن دیگه رمزی ننویسم.

۲۹ خرداد ۹۱ ، ۱۲:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان