گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۷۶ مطلب با موضوع «شخصی :: ورم ذهن» ثبت شده است

یا حبیب من لا حبیب له

راستش من که خیلی وقت بود مطب دکترهای دیگه نرفته بودم. این چند مدت چندتا مطب رفتم.(دندان و ارتوپد) بعد اتفاقن همه‌ی مطب‌ها دیدم یه سری لوح قاب شده هست که دقت کردم و یه کمی خوندم دیدم که ملت از دکتر تشکر کردن. برام جالب و غیرمنتظره بود. چون تا یادمه ملت از دکترها می‌نالیدن که فلان و فلان و ... . خلاصه یا اینایی که تشکر کرده بودن با بقیه فرق داشتن یا اونایی که من باهاشون صحبت می‌کردم.

ولی همه‌ی اینا به کنار. تو یکی از همین مطب‌ها دیدم روی شیشه‌ی قاب دوتا لکه‌ی لاک غلطگیر دیده میشه. قاب و لوح بزرگ بود نسبتا. و بالاش با نستعلیق نوشته شده بود:

لا طبیب من لا طبیب له، لا حبیب من لا حبیب له!

گاهی وقتا یه غلط نگارشی/املایی/لپی میتونه از یه جمله، یه جمله‌ی فلسفی اجتماعی اعتراضی بسازه! :)))

« أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اکْتِسَابِ الاِْخْوَانِ، وَأَعْجَزُ مِنْهُ ، مَنْ ضَیَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ.» 

امام(علیه السلام) فرمود: عاجزترین مردم کسى است که از به دست آوردن دوستان عاجز باشد و از او عاجزتر کسى است که دوستانى را که به دست آورده از دست بدهد.  (مصادر نهج البلاغه، ج 4، ص 14).

لا طبیب من لا طبیب له! کسی که دوستی نداشته باشه، دوستی هم نمی‌تونه پیدا کنه!

داشتم فکر می‌کردم تعداد دوستام نسبت به زمان داره کاهش پیدا می‌کنه. یعنی دوست جدید که پیدا نمی‌کنم هیچ! دوستایی هم که دارم ارتباطم باهاشون رفته رفته سطحی‌تر میشه. آخرش میمونه یکی دو نفر که اونا هم خیلی واقعی نگاه کنی تا حالا شانس آوردی تحملت کردن! :) شاید از این نظر ناتوان‌ترین ِ مردم باشی. نگاه کن ببین چقدر از دوستای صمیمیت فاصله گرفتی. چقدر از دوستی‌های حتی سطحی، سطحشون کمتر شده تا تو برسی به تنهایی که می‌خواستی! و بهش افتخار می‌کردی.

دیروز بعد از ظهر رفتم بیرون. زنگ زدم به یکی از دوستای قدیمیم که یک سال از من بزرگتر بود. گفتم فلانی بیا پارک. گفت باشه ۵:۳۰ میرسم. ساعت ۴:۱۵ بود. نشستم تو پارک. خواستم تا میاد کتاب بخونم. ولی کتابو گذاشتم تو کیفم. یه کمی نشستم. بعد دیدم حوصله‌ی صحبت کردن با دوستم رو هم ندارم! اسمس دادم که من رفتم خونه بعدن می‌بینیم همدیگرو! برگشتم خونه.

خلاصه که حداقل برم دو دستی بچسبم به همین دوستایی که موندن، دوست جدید پیدا کردن ارزونیمون. 

ولی چقدر دلگیر کننده‌س که آدم یادش میفته یک زمانی با یه نفر چقدر صمیمی بوده. چقدر دوست بوده. و الان چقدر. و کاری هم از دست کسی بر نمیاد.

لا حبیب من لا حبیب له so  یا حبیب من لا حبیب له!

پ.ن: این کلاس‌های یکشنبه خیلی خوبن! استاد خوب. 

"بهتره از کلمه‌ی عشق برای نیاز‌های زیستی و اولیه استفاده نکنیم!" :)

۱۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

کنترل خشم!

دیشب یکهو یادم افتاد که چهارشنبه‌س و پنجشنبه صبح تو مدرسه کلاس المپیاد دارم. ( این تقریبن دو ماهی که خونه بودم، از مدرسه گفتن که با بچه‌ها یه کمی المپیاد کار کنم. منم قبول کردم و هر پنجشنبه دو جلسه کلاس داشتیم.) خلاصه آخر شبی نشستم برای کلاس مطلب آماده کردم و ساعت حدود ۱:۳۰ خوابیدم. صبح یه خواب عجیب می‌دیدم و هی گوشیم رو میذاشتم رو اسنوز! خوابم مربوط به کلاسی بود که پارسال تو تهران داشتم! داشتم از شهرستان می‌رفتم تهران با دوچرخه که برسم به کلاس ساعت هشت. همین موقع بود که مامانم صدام زد. پاشدم دیدم یه کمی دیرم شده. هر هفته میرفتم اول شیر و سنگک می‌گرفتم برای خونه و بعد می‌رفتم مدرسه. خلاصه یه شیرینی گذاشتم دهنم و زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم رفتم مدرسه. ماشالله این مدرسه‌ی ما اونقدر بیرون شهره که باید آدرس یه روستا رو بگیم به راننده. به هزار مصیبت رفتم و رسیدم و دیدم که بعله! مدرسه بسته‌س! یکی از بچه‌ها هم اومده بود. زنگ زدم به معاون مدرسه ولی گوشی جواب نداد. خلاصه به اون بنده‌خدا گفتم برگرده که امروز کلاس نیست. عصبانی شدم.

رفتم سمت راهنمایی و بعد کلی گشتن شماره‌ی یک معاون دیگه رو گرفتم و زنگ زدم و یه مقدار هم بدهکار شدم که "آقا فراموش کردیم بگیم دیگه" و برگشتم. در اون لحظه واقعن عصبانی شدم. تنها چیزی که گفتم این بود که "صبحتون به خیر. خداحافظ" برگشتم. 

یکی از موقعیت‌هایی که خیلی عصبانی میشم همچین وقتاییه. وقتی که میشه با یک پیامک! خبر داد که فردا کلاس نیست. ولی آدم برای وقت بقیه، برای اعصاب بقیه که ارزش قائل نیست. و بدتر از اون وقتیه که به جای یه معذرت الکی و به درد‌نخور، آدم "از جلو برآمدگی" هم میبینه.

خلاصه دوباره تاکسی گرفتم برگشتم خونه. سر راه سنگک و پنیر و شیر هم گرفتم و گفتم که کلاس تشکیل نشد. بابام گفت چه بهتر! میریم بناب! ماشین رو نشون میدیم! خلاصه رفتیم بناب و اولین سفر بین‌شهریمون رو هم رانندگی کردیم و نهار رو هم کباب بناب خوردیم و به خاطر پدر ناراحتی صبح رو هم سعی کردیم فراموش کنیم.

ولی از دیروز فکرم درگیره. درگیر این که آیا واقعن درست کار کردن و درست پول در آوردن اینقدر سختی داره؟ منم مجبورم از این بازی‌ها در بیارم؟ نمیشه راست گفت؟ نمیشه؟ مثلن نمیشه خیلی روراست گفت که من از این کار قراره اینقدر سود کنم؟

دیشب یه جایی بودم بین اصطلاحن "بیزینسمن"ها. بعد با هم می‌گفتن و می‌خندیدن به این که فلانی زنگ زد و گفت چکت خالی منم گفتم فردا میریزم و الان دوماهه! که فردا قراره بریزم! اون یکی می‌گفت من چنان سر یارو داد کشیدم که دیگه زنگ نزد! استدلال هم این بود که کار همینه. به جز این نمیشه. قبلا سر این موضوع خیلی اعصابم خورد شد. وقتی یکی با خودم همچین رفتاری داشت. ولی می‌ترسم خودم هم یه روزی اینقدر ساده مارموزبازی در بیارم و افتخار هم بکنم! 

شاید زیادی حساسم یا شاید خیلی ایده‌آل‌گرام. مثل همون بحثی که چند روز پیش توی یه گروه پیش اومد و به ما گفتن زیادی دقت و وسواس به خرج میدی یه کمی واقع‌گرا باش. هععییی. 

فقط داشتم به این فکر می‌کردم که امیدوارم خدا موقعیتی پیش نیاره که آدم عصبانی بشه و نتونه خودشو کنترل کنه. چون ممکنه با یه کار کوچیک بعدا کلی پشیمون بشه.

 

۱۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۲۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

خودم

بعضی وقتا دلم یک نفر میخواد شبیه خودم! بشینم باهاش صحبت کنم. حرفامو بزنم. حرفامو گوش کنه. نپره وسط حرفم! بعد با مسخرگی و طنز و کنایه جواب بده. بعد جوابش هم اینجوری نباشه که انگار اون همه چی رو میدونه! نه! مثل خودم جواب بده! 

نه جوری جواب بده که انگار اصلن نفهمیده چی گفتم! و نه خیلی از بالا نگاه کنه به قضیه که بگم بیخیال بابا! مثل خودم جواب بده. بگه فلانی من راستش خودم هم چیزی نمی‌دونما. خوب می‌دونم چی میگی ولی راستش نمیتونم بگم چی درسته چی غلط. شاید اگه خودم جای تو بودم همین کاری که تو میکردی رو می‌کردم با اینکه احساس می‌کردم اشتباهه. شاید.

همین. شاید خیلی خودمو تحویل میگیرم ولی فکر کنم بیارزه یه بار با یکی خیلی مثل خودم صحبت کنم. شایدم به این نتیجه برسم که نتونم اخلاق گندشو تحمل کنم! شاید.

بعد داشتم به این فکر می‌کردم که این آدم باید چه زبونی صحبت کنم باهاش؟ من خود واقعیم رو وقتی که ترکی حرف می‌زنم می‌بینم نه وقتی که فارسی حرف می‌زنم. مثل خیلیا هم نیستم که خود انگلیسی داشته باشم و احساساتم به انگلیسی بیان بشن. راستش شخصیت انگلیسی من الان در حد یه بچه‌ی کوچیکه که صرفن می‌تونه با اشاره دست و یه سری کلمه‌ی بدون فعل بفهمونه که آب می‌خواد یا شاد شده یا اینکه شط! عصبیه! انتظاری نمیره ازش که بتونه احساسات عمیقتری رو توصیف کنه( البته هنوز احساساتش هم اولیه است. به جز انگری و هپی و سد و ... چیز پیچیده‌تری به ذهنش نمیرسه و حتی چیزای پیچیده هم آخرش تقلیل پیدا می‌کنن(بگو ریدیوس میشن!) به همین سه چهارتا حس اولیه!) (پرانتزارو درست بستم؟!).

کاش بتونم پیداش کنم. اصلن برم کوه بایستم جلوی کوه و با شبیه خودم حرف بزنم. یا برم کنار رودخونه نگاه کنم تو آب. آینه رو دوست ندارم شلوغه و طبیعی نیست. 

۱۱ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان

محدوده‌ی آسایش

خب از یک طرف میشه گفت که در حال حاضر به محدوده‌ی آسایش خونه برگشتم و از یه طرف هم میشه این حالت جدید رو یه خروج از محدوده‌ی آسایش در نظر گرفت.
محدوده‌ی آسایش که می‌دونید چیه. اگه نمی‌دونید برید یه کمی در موردش بخونید.
شاید محدوده‌ی آسایش هم می‌تونه چندتا باشه یا ابعاد مختلف داشته باشه.
در کل باید خدارو شکر کرد و توکل کرد بر او.
۱۰ آذر ۹۳ ، ۰۱:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

یک پست شبیه آش!

داشتم فکر می‌کردم که از چی بنویسم و از کجا بنویسم بعد دیدم که این مدت چقدر حرف برای گفتن داشتم و نزدم!

خلاصه شروع می‌کنم از اول شهریور. اوایل شهریور ترم تابستونیم تموم شد و پروژه‌ی ترم قبل! رو هم تحویل داده بودیم و حدود یک هفته یک بی‌مسئولیتی کامل رو تجربه کردم! خواب و سریال و رمان و خلاصه بدون هیچگونه دغدغه و دلمشغولی!!

ولی از اول شهریور با مدیرعامل شرکت صحبت کردم که برم سر کار!(آهان اصلن یادم رفت بگم که با ماجراهایی عجیب من کارمند شرکت بیان شدم! همین شرکتی که بلاگ رو زده) خلاصه رفتیم و شروع به کار کردیم و یه دو هفته‌ای گذشت. تا آخر هفته‌ی قبل که مرخصی گرفتم و اومدم خونه. این دو هفته تجربه‌ی خوبی بود از کار. این هفته‌ی دوم که از صبح زود می‌رفتم شرکت و عصر بر‌میگشتم و به اندازه‌ای خسته می‌شدم که زود خوابم ببره!

و اما از پنجشنبه میاندوآبم. چهارشنبه عصر بدون بلیط و هماهنگی با راننده رفتم ترمینال و ماشین پیدا نکردم و مجبور شدم روی پله‌ی یه اتوبوس بوکان بشینم! البته با دوستم. و کل شب رو صحبت کردیم و صبح از بوکان پدر دوستم اومد دنبالمون و ... . پنجشنبه عصر + کل جمعه + شنبه و یکشنبه(همین امروز یا دیروز) باغ بودیم. یونجه رو برداشت کردیم(فعل معادل "بیچماخ" چیه؟[دوستان گفتند «درو کردن»]) و امروز هم کمی از دیوار دستشویی رو ساختیم!

این چهار روزی که اینجا بودم تقریبن همه‌ش با خونواده بودم و اصطلاحن برای خودم نبودم! البته این وسط وقت کردم و کتاب "و نیچه گریه کرد" (همون "وقتی نیچه گریست") رو تموم کردم! (قضاوت نکنید! فاز فلسفه ملسفه نگرفتم! این کتابش بیشتر فاز روانشناسیه تا فلسفی) (ای بابا وسواس پیدا کردم که این همه پرانتز رو درست باز و بسته کردم یا نه! :) ) فردا(همین امروز) هم صبح باید انتخاب واحد بکنم که ایده‌ی خاصی برای ترم بعد ندارم! صبحی بابام بهم طعنه می‌زد تو که می‌خوای پنج‌ساله بکنی دیگه واسه چی انتخاب واحد می‌کنی بگو یه هرچی بود یه چیزی بدن خودشون که بخونی دیگه!! :)) خب باید باز کار کنم روی این قضیه‌ی پنج‌ساله کردن و بعضی قضایای دیگه!

امروز که باغ بودم و به معنای واقعی کلمه عملگی می‌کردم شدید خسته شدم! در این حد که عصر ۷-۸تا گوجه رو همینجوری چیدم و خوردم!!!!! دستام هم یه جوری زبر شدن که الان که پلکامو میمالیدم از زبریش تعجب کردم!!

تو این چهار روزه که یه وقت پیدا نکردم با مادرم بشینم صحبت کنم و کمی سبک بشم. فعلن که صبر می‌کنم. امروز صبح وقتی بابام اون طعنه‌ی پنج‌ساله کردن رو زد مادرم برگشت گفت که نه دیگه علی پنج‌ساله نمی‌کنه. فکر کنم منظورش این بود که بیخیال اپلای شدم و به خاطر اپلای می‌خواستم پنج‌ساله کنم! ولی فکر کنم شرطمو برای اپلای نکردن فراموش کرده بود! :) باید یه بار دیگه بشینم برنامه‌هامو باهاش هماهنگ کنم! 

وای که چقدر حرف زیاده و این پست شد از هر دری سخنی!

داشتم حساب می‌کردم دوساله که مشهد نتونستم برم! واقعن نتونستم! در این حد که کل بلیط قطار و رزرو هتل برای منم انجام شد پارسال ولی من نتونستم برم! :( خب این یعنی چی؟ وقتی که قسمته یه جوری آدمو میکشی که آدم نمیفهمه چجوری اومده! ولی وقتی نمی‌خوای آدم هرکاری هم بکنه ... . ولی من می‌خوام بیام. کمک کن. 

دیگه نمی‌تونم بنویسم! الان سه روزه می‌خوام یه ایمیل بنویسم برای یه نفر ولی نمی‌تونم. باید شروع کنم. همین پست رو هنوز اسمی‌ براش انتخاب نکردم دیدم خود همین اسم انتخاب کردن مانع نوشتن میشه گفتم بذار آخرش یه کاری می‌کنم. کلی پست هست که انتشارشون نکردم و نصفه موندن. و البته خیلی وقته که دیگه نه وقت می‌کنم و نه می‌تونم بنویسم.

 

 

۱۷ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۰ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

دوستان خوب

گاهی به خودم حسودیم میشه به خاطر دوستای خوبی که دارم! و گاهی احساس غبن می‌کنم از این که از حضور این دوستان خوب استفاده نمی‌کنم!

:)

۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

تاثیرات

از اون پست قبلی یه کمی فاصله بگیریم. اون یک اتمام حجت بود با دوستام که مشکلی پیش نیاد.

 

پست دوتا قبلی که گفتم ناراحت شده بودم دلیل ناراحتیم تاثیراتی بود که روی زندگی دوستام میذاشتم. وقتی میگم تاثیر گذاشتم به هیچ وجه منظورم این نیست که بعله من آدم تاثیرگذاری هستم و ... . تاثیرگذاشتن واقعن افتخار خاصی نداره. چرا که آدمایی توی زندگی من تاثیر گذاشتن که هیچ مشخصه خاصی نداشتن. بحثم سر اینه تاثیرهاست. یعنی چی؟ ببینید فرض کنید من با توجه به عقلم(یا احساس و هر چیزی که اسمشو میذارید.) و با نیت کمک میاید یه حرفی می‌زنید یا کاری می‌کنید و باعث میشید اتفاقی بیفته. بذارید چند مثال بزنم. این قسمت رو میتونید فرض کنید خیالیه! یا فرض کنید از زبان یه نفر دیگه دارید میخونید.

 

-مثلن شب عاشورا تاسوعا بشینی پای چت با دونفر. و به قولی باهاشون بحث کنی که شما باید به قول امروزیا کات کنید. بعد مثلن اونا هم کات بکنن. حالا فرض کن نیت شما درست و عقلت اینو بهت میگه. بعد مثلن بعد چند وقت اتفاقی که میفته چیه؟ اینه که هردوی اون آدما احساس نفرت پیدا بکنن از تو . و مثلن یکی برگرده به تو بگه تو مانع من میشی؟ چه حالی به آدم دست میده؟ پشیمون نمیشه؟

 

- با توجه به افکار و عقاید یک زمانت ، وقتی یه نفر ازت سوال پرسید در مورد رفتن(اومدن) به فیسبوک. آدرس اون پستتو بدی بهش و اون پست باعث بشه اون آدم نره فیسبوک. بعدها فکر و عقیده‌ی خودت عوض بشه یا بنابه دلایلی بری فیسبوک و همون آدم بیاد ازت بپرسه؟ ناراحت نمیشی؟ حق نمیدی بهش؟

 

- نصف شب با دوستت چت کنی. و کلی براش داستان بگی که باید اصرار کرد بر خواسته و پافشاری بکن و همینجوری دست روی دست نذار. بعد دوستت بره یه کاری بکنه و تو احساس کنی اگه چیزی نمیگفتی و دوستت کاری نمی‌کرد اوضاع بهتر میشد؟!

 

- بگردی برنامه‌ی امتحانی یه دانشگاه دیگه رو پیدا کنی و بدی به دوستت و پاشه بره. بعدها اگه مشکلی پیش میومد تو چیکار میکردی؟

 

و شاید مثال‌های دیگه که جاش نیست بگم.

اینجاست که به حرف الف میرسی که میگفت یه مدت رفتم روانشاسی و روان‌کاوی کار کردم ولی بعدش رهاش کردم. چون ترسناک بود. چون با داری با یک آدم بازی می‌کنی. وقتی که احساس می‌کنی با حرفات میتونی حرفت رو به یه نفر بقبولانی.

 

خلاصه. هیچی. خواستم یه قسمت از دلایل ناراحتی اون روزم رو بگم. اینکه چرا نوشته بودم به من چه بقیه چیکار میکنن و ... . 

یا خیر حبیب و محبوب

 

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۱۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

رک

من آدم رکی هستم و این بعضن باعث میشه آدما ناراحت بشن.

می‌خوام چندتا حرف رک بزنم.

 

۱- اگه شما دوست من هستید و نسبت به سبک زندگی من نظری داری میتونی محترمانه نظرت رو بدی و قبول می‌کنم برای بار اول(یا متناهی بار) ولی اینکه به خودت اجازه بدی به هر کدوم از بخش‌های زندگی من گیر بدی و با هر هدف و نیتی استهزا یا حتی اظهار نظر بکنی، خیلی خیلی ساده بگم با واکنش دفاعی من مواجه خواهی شد. و این واکنش دفاعی به تجربه ثابت شده که خیلی نتیجه‌ی بدی داشته.

زندگی، خواب، کار، مطالعه، مدیریت کارها و ... مشمول سبک زندگی می‌شوند.

اگر هم دوست من نیستید که اون بار اول( متناهی بار) رو هم حق ندارید!

به قول این انگلیسیا:

This is my Style and it's none of your business

۲- اگر با این همه سن و سال هنوز بلد نیستید درست حرف بزنید پس لطف کنید ساکت بمونید.(خفه بشید). من به کلماتی که به کار می‌برم یا می‌شنوم حساسم. سکوتتون رو خیلی ترجیح میدم به شنیدن بعضی اراجیفتون. و صادقانه بگم در مقابل این اراجیف توصیه خواهم کرد که "خفه شو!" یا به صورت مخفف "خفه" و امثالهم. مخصوصا وقتی که من کاری با شما ندارم و توی لاک خودم هستم.

You need to shut up and let me live my life how I want

۳- یک نصیحت دوستانه که البته فقط یک‌بار(متناهی بار) میگم. سعی کنید چاره‌ای برای عقده‌های روانی‌تون بکنید. عقده‌هایی که در بعضی لحظه‌ها قشنگ خودشون رو نشون میدن و همه‌ی وجاهت گاهن پوشالی شما رو به گند می‌کشن. خیلی خوبه که آدم سعی کنه خودشو بشناسه. شاید اولش قبول مشکلات برای آدم سخت باشه ولی پیشنهاد میکنم این کار رو بکنید. وگرنه ممکنه در همون حالت دفاعی که در بالا گفتم کسی عقده‌هاتون رو براتون بشماره. 

 

۴- و اما در صورت رعایت موارد فوق من به نظرم دوستی خیلی ارزش داره. ولی متاسفانه در این چند مدت بعضی رفتارها باعث شده که من از بعضی عقایدم دور بشم. منی که یک زمان عقیده داشتم "کمک کردن به دیگران، خودخواهانه‌ترین کار ممکن است." متاسفانه با دیدن بعضی رفتارهای افراد که از عقده‌هاشون (این عقده هم یه جور عقیده‌ست ها! ولی ... ) خبر میداد باعث میشن آدم احساس کنه این جمله ... . ولی باز هم می‌گم برای کسی که با معیارهای من دوست شناخته میشه من بیشتر از قبل هم ارزش قائلم.

 

۵- من به چیزهایی که می‌شنوم خیلی حساسم و به نظرم این حق رو دارم که خودم انتخاب کنم چیا رو بشنوم و چیارو نشنوم پس لطفن به این حق بنده احترام بذارید.

 

// این متن رو بهتره با لحن غیر عصبانی ولی رک بخونید. بین این دوتا تفاوت هست. به نظرم رک بودن خیلی وقتا خوبه.

/ درضمن در به خود گرفتن یا نگرفتن این متن اختیار کامل دارید. ولی من اطلاع دادم.

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان

تفاوت دو روز پشت سر هم

سه شنبه روز خیلی خیلی خوبی بود.

دوشنبه شب از ساعت حدود ۲۱ خوابیدم. خیلی خواب خوبی بود. حدود ساعت ۳ صبح بیدار شدم. کمی کتاب خوندم. یه پست نوشتم اینجا. رفتم دیزی‌سرا صبحونه خوردم. رفتم دانشگاه. سر همه‌ی کلاسام رفتم. ظهر رفتم پینگ‌پنگ بازی کردم. عصر هم کمی گشتم تو دانشگاه. باقالی خوردم و موز-شکلات. اومدم خوابگاه. یه شام سبک و بعدشم رفتم استخر. استخر هم خیلی حال داد.

 

برگشتم. و روز بد چهارشنبه قبل از تموم شدن سه‌شنبه شروع شد. تا حدود ۳-۴ صبح چت کردم با دونفر. کلی ناراحت شدم. با ناراحتی رفتم خوابیدم. خواب، گرسنگی و بی‌حوصلگی. ساعت ۱۹:۱۵ رفتم از بوفه یه ساندویچ بندری گرفتم و یه دوغ. موقع خوردن ساندویچ لبم که تب‌خال زده زخمش باز شد. خلاصه اینم از چهارشنبه. اعصبام خورد شد از این چهارشنبه. نه کاری کردم. نه درسی خوندم. اعصابمم خورد شد. پشیمون میشم از رفتارم با آدما. برام جز درد سر چیزی نداشته.

به نظرم چهارشنبه این قدر خراب نمی‌شد اگر من همون موقع که از استخر برگشتم بدون روشن کردن لپ‌تاپ میرفتم تو تخت‌خواب و می‌خوابیدم. خیلی خیلی بهتر می‌شد. احتمالن صبح ۴-۵ بیدار می‌شدم. صبح زود کلی کارا میتونستم بکنم. صبحونه بخورم. برم دانشگاه. نهار بخورم. درس بخونم. و ... . شام بخورم . خراب نمی‌شد اگه تا اون وقت چت نمی‌کردم. به من چه بقیه چیکار میکنن یا چه مشکلی دارن؟ چرا باید روزمو به خاطر بقیه خراب می‌کردم؟ ارزششو داشت؟ نمیدونم.

 

حالا میخوام پنج‌شنبه رو خوب بسازم.

۱۵ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

دوری و دلتنگی

جمعه خیلی روز دلگیری بود برام. نه به خاطر ولنتیاین ملنتاین کوفتی.

روز جمعه مامان و بابام خواهرم رو بردند دانشگاه. ارومیه قبول شده ولی انگار یک سالی رو باید توی خوی بخونن ... .

بی‌ هیچ دلیلی دلم آشوب بود. دلم تنگ بود. برای من که میاندوآب و خوی از نظر فاصله فرقی نمی‌کرد ولی ... .

جمعه شب ساعت از ۱۲ هم گذشته بود که زنگ زدم خونه. بنده خدا مادرم با نگرانی گوشی رو برداشت. گفتم هیچی میخواستم ببینم رسیدید خونه! (با اینکه توی راه هم صحبت کرده بودم باهاشون!)

شنبه رفتم دانشگاه. احوال خواهرم رو با پیامک جویا می‌شدم. شب ساعت ۸ بابام بهم زنگ زد. یه کمی صحبت کردیم. حرف از خواهرم شد. گوشی رو داد به مادرم. یه گریه‌ی سه‌نفره!!!‌ برای اولین بار توی زندگیم این نوع دلتنگی رو تجربه کردم. هنوز هم الکی الکی اشکم سرازیر میشه.

بعدش هم زنگ زدم به خواهرم. یه کمی صحبت کردم. این بار یک گریه‌ی یک‌نفره! (به زور خودمو نگه داشتم.)

خیلی الکیه‌ها!

مردم چقدر راحت می‌تونن دور از خانواده زندگی کنن. مثلن یارو پا میشه چندسال میره یه‌ ور دنیا.

 

///

حالا این دلتنگی دلیلش هم خیلی منطقیه. و نباید ناشکری کرد. شکر خدا به خاطر همه‌ی نعمت‌هاش. خدا به اونایی کمک کنه که مجبور دوری ظالمانه رو تحمل کنن. اونایی که هیچ‌وسیله‌ای ندارن که حتی خبر بگیرن از وضع عزیزاشون. اونایی که حتی نمیدونن عزیزشون زنده‌س. اونایی که با ظلم و ستم از عزیزشون دور افتادند و ... .

 

//

به اپلای فکر کنم؟ با این اوضاع؟ چند سال؟ کجا؟ چه‌جوری؟

 

/

و توی این دو و نیم سالی که تهران بودم.این چند روز شاید شاید تازه گوشه‌ای از دلتنگی مامان و بابام رو درک کرده‌باشم.

۲۸ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۱۶ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان