گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۷۶ مطلب با موضوع «شخصی :: ورم ذهن» ثبت شده است

وسواس

به من میگه دیوونه. بابا من دیوونه نیستم. میگه وسواس خودش یه مشکل روانیه، تو وسواس داری.

میگم بابا وسواس ندارم. من منطقی دارم حرف می‌زنم. من نمی‌تونم قبول کنم که قبل من کسی اینجا بوده.

چرا به خاطر یه کمی دیر رسیدن باید با این همه خاطره بسازم؟ چی میشه یه بار هم اولین نفر باشم ؟ اصلن می‌شه؟ پیدا میشه همچین موردی؟ من وسواسم سر اینه که بگردم. بگردم شاید یکی پیدا بشه که من اولین نفرش باشم. خیلی گشتم. فقط هم اینجا نگشتم. توی سفرها، حتی شهرهای دور، حتی شهر‌های بین راه، غریبه آشنا فرقی نداره.

هر جا رفتم همین بود.

بعد تو به من میگی حساس نباش. یه بار برو جلو عادت می‌کنی. این چیزا که مهم نیست. مهم اینه که تمیز باشه و  مشکل دیگه‌ای نداشته باشه! اصلن چرا الکی گیر میدی؟ بعدش که همه‌چی فراموش میشه.

(می‌خوای همینجا تمومش کنم؟)

-ولی من می‌گم می‌دونی مشکل چیه؟ همین که بوی نفر قبلی،‌ گرمای نفر قبلی هنوز مونده مشکلی نیست؟ (برای اینکه مطمئن بشم توی این قسمت متن رفتم و دوباره فکر کردم در موردش)

-نمی‌تونم آقا! اصلن تو بگو خیسی دستگیره‌ی در یا خیسی شلنگ رو چیکار کنم؟

...

-(صدای سیفون).

-درست می‌شم ‌می‌دونم.

۰۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۱ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
چوپان

مرثیه‌ای برای یک خاص

مرثیه‌ای بر یک خاص

یادم میاد اولین بارهایی رو که شنیدم و گوش دادم به آلبوم "تنها ماندم". در اون کامپیوتر قدیمی خونه که یک سی‌دی بود با آهنگ‌های مختلف از خواننده‌های اون زمان مثل عصار و اصفهانی و ... . حدودا وقتی که سال سوم راهنمایی بودم. وقتی اولین عکستو دیدم.

بعدها که یک پخش‌کننده‌ی موسیقی آیپاد ِبدل گرفته بودم این آلبوم اولین آلبومی بود که ریختم توش. و میتونم بگم از سال اول دبیرستان هیچ وسیله‌ی گوش دادن به موسیقی نبود که این آلبوم و آلبوم‌های دیگه‌ی محمد اصفهانی توش نباشه! محمد اصفهانی برای من خیلی خاص بود. در این حد که هر وقت و هر جایی قرار بود از علایقم بگم حتمن یکیش "آهنگ‌های محمد اصفهانی" بود، نشون به اون نشون که فکر کنم توی قسمت درباره‌ی من همین وبلاگ هم نوشتم!!! توی پوشه‌ی موسیقی اسم پوشه‌ی آهنگاشو اینجوری ذخیره کرده بودم:

a.Mohammad Esfahani

می‌دونی چرا؟ تا براساس حروف الفبا هم بالای لیست آهنگ‌ها و خواننده‌ها باشه.

تنها خواننده‌ای که می‌تونم بگم همه‌ی آهنگ‌ها و آلبوم‌هاشو گوش کردم. حتی تک‌آهنگ‌هایی که خیلی‌ها نشنیدن. یک زمانی سایتشو دنبال می‌کردم. زندگی‌نامه‌شو می‌دونستم، می‌دونستم پزشکی خونده و وقتی امام وارد ایران شد توی فرودگاه در مقابل امام قرآن خوند. 

محمد اصفهانی برای من خیلی خاص بود. مثل تو.

موسیقی به نظرم دسترسی‌های خاصی به روح و روان آدم داره و شاید این دسترسی‌های خاص هست که باعث شده بعضا نکوهیده بشه. چون می‌تونه بدون اجازه‌ی عقل حال آدم رو تغییر بده. توی زندگیم آهنگ‌هایی بودن که به صورت ناخودآگاه باهاشون گریه کردم. بدون هیچ دلیل خاصی. صرفا وقتی شنیدمشون از چشمام اشک سرازیر شده. آهنگی از بنان، یک نسخه‌ی خاص از ساری‌گلین، یک آهنگ ترکی‌-آذری دیگه، و بعضی آهنگ‌های اصفهانی. آهنگ‌های آلبوم "تنها ماندم" رو یادمه که وقتی دبیرستانی بودم خیلی گوش می‌دادم. شب وقتی می‌خوابیدم از "اوج آسمان" شروع می‌کردم. 

آلبوم "هفت سین" رو یادمه سال کنکور زیاد گوش دادم. «به دنبال محمل سبک‌تر قدم زن، مبادا غباری به محمل نشیند»

آلبوم "بی‌واژه" رو بعد کنکور پیدا کردم و اوایل دانشگاهم با اون ساخته شد. «شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد، جدا زدامن مادر به دام دانه بیفتد»

یادمه یک زمانی محرم که می‌شد به جای نوحه آلبوم "گلچین"شو گوش می‌کردم و یادم نمیره وقتی توی قبرستان بقیع با همین آلبوم گریه کردم و وقتی شرطه پرسید گفتم دارم آهنگ گوش میدم. «یا رب مدد کن این فرس برانم، وین آب را به خیمه‌گه رسانم»

بعضی از این آهنگ‌هارو اونقدری گوش داده بودم که مثلن هر بار از اول تا آخر آهنگ روی یک ساز تمرکز می‌کردم و فقط اون رو می‌شنیدم. و ملاکم برای تست کردن کیفیت یک هندزفری این بود که فلان آهنگ اصفهانی رو با چه کیفیتی پخش می‌کنه. 

بعضی آهنگ‌هاشو هر وقت می‌شنوم یاد کلیپ تصویری یا سریالی که تیتراژش بوده می‌افتم. «دیده بگشا از عدم، رنج انسان بین»، «چه در دل من، چه در سر تو، من از تو رسیدم، به باور تو» ... .

همه‌ی این‌هارو گفتم تا درکم کنید. تا بفهمید حال کسی رو که شنبه‌ی این هفته، ۱۲ اردیبهشت رفت تالار همایش‌های برج میلاد برای جشن شرکت بیان و دل توی دلش نبود که قراره از نزدیک اجرای محمد اصفهانی رو شاهد باشه. قراره بعد از نزدیک ده سال شب و روز گوش کردن به آهنگها، اجرای زنده رو ببینه. ولی دلش شکست. دلش شکست وقتی دید گروه ارکستر نتونستند موسیقی "دلقک" رو درست از آب در بیارن. یا وقتی که توی موسیقی‌ی که مثلن برای "اوج آسمان" نواخته می‌شد خبری از اون تنبکِ ریز ِ پس‌زمینه‌ی آهنگ نبود و کلی طول کشید تا بتونه حدس بزنه این چیزی که الان دارن می‌زنن مربوط مربوط به "اوج آسمان"ه.

خیلی سخت بود وقتی یه لحظه به خودت بیای و ببینی که ملت دارن لذت میبرن ولی تو داری صرفن یک موسیقی و آهنگ "معمولی" و غیرخاص می‌شنوی. می‌خواستم هدفونمو در بیارم و بذارم تو گوشم و فقط به روی سن نگاه کنم. 

انگار از یک سری صدا روح ِ خاص بودن رو بگیری، چیزی که باقی می‌مونه فقط یه سری صداست، مثل همه‌ی صداهای دیگه. صداهایی که بعضی وقتا حتی ممکنه گوشتو آزار بدن. درست مثل وقتی که دیگه توی چهره‌ت اون خاص بودن نبود. ترسیدم. شکستم و ناامید شدم. 

درست مثل وقتی که توی عکست نگاه کردم و یک صورت معمولی دیدم. صورتی که تا اون لحظه هیچ وقت نتونسته بودم اونجوری ببینم. مثل وقتی که خواب هستی و یک نفر رو میشناسی ولی وقتی دقت می‌کنی می‌فهمی جزئیات چهره رو ندیدی ولی میدونی که فلانی بود. انگار این همه سال با چند عکس تو رو شناختم و الان وقتی دقت می‌کنم می‌بینم که این عکس‌ها اصلا هم شبیه هم نیستن چه برسه که بخوان شبیه تو باشن. اصلن توی این عکس‌ها "خال" نداری. عکس‌ها دیگه "خاص" نبودن. و من می‌تونستم بگم که بالای چشمت ابروست. چیزی که قبلا نمی‌تونستم بگم. و من از این ناراحتم و خوشحالم. و ترسیدم و می‌ترسم.

و من شاید برای اولین بار صدای محمد اصفهانی رو شنیدم. و دقیقا مثل عکس ِتو، انگار توی این همه سال به این آلبوم‌ها توی خواب گوش داده باشم. اونروز توی سن صدای محمد اصفهانی شبیه هیچ کدوم از آهنگ‌های قبلی نبود. بعضی جاها می‌گفتم الان باید بیشتر اوج می‌گرفت، الان باید تندتر می‌خوند و اینجا باید تحریر! می‌رفت. ... . 

خیلی سخته معمولی شدن چیزی که یک عمر برات خاص بوده. خیلی سخته.

۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۲۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

گم‌شدن

گم‌شدن، پیدا نشدن، دیده‌نشدن، ندیدن، فرار

چندتا فکر:

سگها:

ما که سگ نداشتیم ولی از بزرگترامون چیزای زیادی در مورد سگ‌ها شنیدیم. از خاطرات پدرم که می‌گفت سگی داشتن که هر روز صبح تا کنار جاده باهاش میومده و بعد اینکه پدرم سوار اتوبوس شد برمی‌گشته خونه، یا خاطرات مادرم از سگ‌های چوپان‌هاشون وقتی که برمی‌گشتن روستا. خلاصه از همین خاطرات شنیدم که سگِ خوب اگه بر اثر حادثه‌ای نمی‌مرد(کشته نمی‌شد) مرگش رو کسی نمی‌دید. یعنی این‌جوری نبود که یه روز صبح بیدار بشی ببینی این سگ پیری که داشتیم مرده و جنازه‌ش افتاده گوشه‌ی حیاط و الان باید یه جوری اینو برداریم ببریم بندازیم بیرون. سگ وقتی پیر می‌شد یه روز گم می‌شد. می‌رفت دیگه برنمی‌گشت. می‌رفت بیرون روستا و ... . می‌رفت که دیگه سربار نباشه. می‌رفت که با جسدش برای کسی اذیت نباشه، شاید جنازه‌ش به درد گرگ‌ها بیشتر می‌خورد تا آدم‌ها. می‌رفت ولی شاید همون شب کارش تموم نمی‌شد و چند روز دیگه هم زنده می‌موند و چقدر سخت بوده اون چند روز اضافه! فکر کن چه‌جوری تصمیم می‌گرفته که کدوم روز بره. هر روز با خودش می‌گفته امروز برم؟ نکنه اگه امروز بمونم اتفاقی بیفته شرمنده بشم؟ نکنه بفهمن که رفتم؟ نکنه ... . بعد هر روز باید به این سوالا فکر می‌کرده ... . باید یه کمی هم زودتر میرفت. باید آروم و یواشکی می‌رفت. 

گم‌شدن، پیدانشدن، دیده‌نشدن:

آدم بعضی وقتا دیده نمیشه، یعنی در عین حالی که فکر می‌کنه هست، برای بقیه و محیطش نیست، شایدم محیطش چون دیگه نیازی بهش ندارن و سودی براشون نداره نمی‌بیننش. شاید اگه روزی کارش داشته باشن بتونن "پیداش کنن" همون جای همیشگی. گاهی آدم هست ولی بقیه از بودنش اذیت هم میشن بنابراین بقیه سعی می‌کنن نبیننش.

آدم گاهی وقتا نمی‌خواد بقیه رو ببینه برای همین فرار می‌کنه از بقیه. به هر کجا که باشه. فرار می‌کنه که گم بشه که نتونن پیداش کنن.

قدیما گم‌شدن ساده‌تر بوده. کافی بود از شهری که توش هستی بزنی بیرون و بری مثلن چند صدکیلومتر اون طرف‌تر. مثل همون عموی پدر من که می‌گفتن رفته. ولی الان گم‌شدن هم سخت شده. بعضی وقتا دوست داری گم‌کنی بعضیارو که نتونی پیداشون کنی. یا گم‌بشی از بعضیا که نتونن پیدات کنن ولی هر جور حساب می‌کنی می‌بینی که اگه یه روزی "بخوای" یا "بخوان" میشه پیدا کرد، یعنی اگه "خواستن" اتفاق بیفته پیدا کردن سخت نیست.

یه نسخه‌ی ساده‌تر «از جلوی چشم گم‌شدنه»،‌ که بر اصل «از دل برود هر آنکه از دیده‌ برفت» استواره. یعنی اگه در حال حاضر توسط آدما «دیده نمی‌شی» میتونی چنان «گم‌ بشی» که دیگه اصلا یادشون نیاد که «تویی» بودی و بخوان که فعل «خواستن» رو برای «پیدا کردنت» صرف کنن. چون انسان اساسا فراموشکاره «ناسی»ه. نسیان میکنه! اصلن برا همین بهش میگن «انسان» فراموش می‌کنه بودنِ آدمارو. تو هم اگه می‌خوای بعضیا از زندگیت گم بشن، باید اول سعی کنی «نبینی‌شون» بعد که دیگه رفتن و گم‌شدن چون قبلا هم نمی‌دیدیشون شاخک‌هات چیزی رو احساس نمی‌کنن و از این به بعد اگه بچه‌ی خوبی باشی و سرت رو خوب با چیزای دیگه گرم کنی احتمال به یاد آوردن اونایی که بودن خیلی ناچیز میشه! احتمالش میشه دیدن تصادفی یک عکس یا خاطره یا رد‌پا از اون قدیما. درست مثل اون خاطرات پدرم. فکر کنم بعدش راحت باشه کنار اومدن با این خاطرات. اینی که میگم فرض گنده‌ایه. 

باید کم‌کم آماده بشیم برای گم‌شدن از زندگی هم. باید گم بشیم از جمعیت قبل از اینکه گم‌ بشیم توی جمعیت. 

راستی گور رو چه جوری می‌شه گم‌ کرد؟

۲۸ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۱۹ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

الو

کسی می‌خونه اینجارو؟

هفته‌ی گذشته خیلی هفته‌ی شلوغی بود و البته هفته‌های آینده هم هفته‌های شلوغ و پرکاری هستند. درسهای دانشگاه، میانترم‌ها، پروژه‌ها و کارهای شرکت و کارهای فوق برنامه و ... توی دو سه هفته‌ی آینده چگالی‌شون بالاست! برای همینه که فرصت نمیشه زیاد مطلب نوشت. برای همین مجبورم تورم ذهنم رو یه جوری خالی کنم که بره.

روز مادر و روز زن مبارک. امسال روز مادر خونه نیستم. داشتم عکس‌های پارسال رو نگاه می‌کردم. دلم تنگ شد براش. 

۲۱ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۱۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

Fight Club1

بعضی وقت‌ها ترجیح می‌دم یک لذت مطمئن رو بار دیگه تکرار کنم تا اینکه برم سراغ یه لذت غیرمطمئن جدید. البته معمولا این لذت‌ها تکرار نمیشن بلکه رشد پیدا می‌کنند یعنی بار دوم لذت رشد‌پیداکرده‌تری نسبت به بار اول تجربه میشه. تجربه دوباره خواندن یک کتاب. تجربه‌ی دوباره گوش کردن به یک آلبوم. تجربه‌ی دوباره تماشا کردن یک فیلم. 

چند سالی میشه که هر سال حداقل یک بار فایت‌کلاب(Fight Club) رو نگاه می‌کنم. و جالبه که هر بار انگار دارم یه فیلم جدید می‌بینم هر بار چیزای جدیدی ازش کشف می‌کنم و به شوخی می‌گم که هر بار بطنی از بطونش برام شکافته میشه. انگار هر بار جمله‌ی جدیدی توش گفته میشه که مناسب اون لحظه‌ی منه.

 تایلرـنرتور

فکر کنم جمعه‌ی هفته‌ی پیش بود که نشستم فایت‌کلاب آخر سال ۹۳ رو دیدم. 

we just had a near-life experience

این فیلم رو دوست دارم. به خاطر دوگانگیش. به خاطر اون تایلری که خیلی‌هامون دوستش داریم! و حتی با حرفاش حال می‌کنیم. حرفایی که شاید خودمون نتونیم با زبون خودمون بگیم! ولی دوست داریم که یک دوست مثل تایلر دوردن داشته باشیم! (سعی می‌کنم فیلم رو لو ندم.)

The first rule of Fight Club is you do not talk about Fight Club.

راستش یکی دو روز بعد دیدن فیلم اون تصادف برام رخ داد! و من واقعن اون تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو احساس کردم و بعدشم درد رو به یک چشم دیگه می‌دیدم! 

stop trying to control everything and just let go.

فایت‌ کلاب رو باید دید. بارها هم دید.(شاید در آینده نظرم عوض بشه) 

باید تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو تجربه کرد تا بعدش زندگی برای آدم رنگ و بوی دیگه‌ای داشته باشه. اونروز توی قطار داشتیم می‌اومدیم شهرستان. بحث این شد که "چوپان" شغل خوبی نیست و پیشنهاد شد که فامیلیمو عوض کنم! یه بار وقتی دبیرستان بودم بابام پیگیر شد که فامیلیمون رو عوض کنیم! حتی کلی از کارهای ثبت احوالش رو هم کرده بود. ولی من قبول نکردم! اونم گفت که من برای خودتون می‌گفتم اگه الان عوض می‌کردید زیر ۱۸ سال راحت بود کارهاش. بعدن خودتون بخوایید عوض کنید دردسرش پای خودتون. ولی من قبول نکردم. من دوست دارم این "چوپان" رو. کجا بودیم؟ آهان تو کوپه‌ی قطار بودیم! گفتم که چوپانی خیلی هم شغل خوبیه و من کلی دوستش دارم و حتی تصمیم دارم یه مدت برم چوپانی بکنم! خلاصه بحث شد و قرار شد که اگه من تا قبل از ۵۰ سالگیم حداقل ۶ماه برم چوپانی یه جایزه‌ی نفیس بدن بهم! 

بین اون حرفای به ظاهر مسخره‌ای که می‌زدم که انگار مست شده بودم از بی‌خوابی و درد و ... ، یه چیزی گفتم که خودم هم رفتم تو فکر. این که چند روز پیش نزدیک بود بمیری و الان داری برای ۵۰ سالگیت برنامه می‌ریزی؟! اینقدر مطمئنی؟! 

I found freedom. Losing all hope was freeodm.

گفتم اینجا هم بنویسم که یادم نره که قبل از ۵۰ سالگی حتما ۶ ماه برم چوپانی بکنم. هر چند که بعضی‌ها می‌گویند زشت است! در چند روز آینده احتمالن بیشتر بنویسم. بالاخره اول سال است و ... . 

راستی خیلی دلم خواست عید را بهت تبریک بگم تا شاید مثل پارسال بازم کیش و ماتم کنی و جوابی بدی که از جواب ندادن بیشتر بسوزونه ولی خب جلوی خودمو گرفتم. حتی چند بار خواستم با واسطه این کار رو بکنم ولی بازم ترسیدم واسطه‌ها این وسط اذیت بشن! و اونا به جای من بسوزن! 

۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

باید نوشت ۲

باید نوشت از این صحبت‌های سال آخری

- سلام (با اندکی حرکت مچ دست، یا فوقش حرکت بازو)

+ سلام خوبی؟(حرکت فوق)

- چطوری؟

+ چه خبر؟

- چهارساله‌ای یا پنج‌ساله؟

+ چهارساله

- اپلای میکنی؟

++ آره.

+++ نه.

-- کجاها ادمیشن گرفتی؟

--- کنکور دادی؟ چطور بود؟

++ فعلن از XXU , YYU گرفتم. ( آخه برای تو چه فرقی میکنه کجا گرفتم! صرفن اسم یه دانشگاه)

+++ نمی‌دونم بد نبود.

- (من این طبقه پیاده می‌شم/ من می‌رم بوفه/ من ۱۰۲ کلاس دارم) موفق باشی فعلن. 

+ خداحافظ.

 

۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

باید نوشت

 

باید خودم رو ملزم کنم به نوشتن در اینجا. اصلن باید یک وقتی رو در نظر بگیرم که به صورت منظم بنویسم. چرا؟ نمی‌دونم شاید چون رفته رفته سخت میشه نوشتن. یادمه برام سخت‌ترین درس انشا بود و همیشه سر امتحان انشا وقت کم‌ می‌آوردم. خیلی وسواس داشتم توی نوشتن. انشاهایی هم که می‌گفتن برید تو خونه بنویسید برام سخت بودند. فکر کنم طولانی هم می‌نوشتم. 

اصلن باید از همین روزمرگی‌ها بنویسم. از این یکشنبه/سه‌شنبه‌های شلوغ این ترم که چهارتا کلاس دارم که سه تاشون توی کلاس ۱۰۱ دانشکده هستند! که آخر شب کلی خسته می‌شم مخصوصن اگه یه جلسه‌ی عصر هم داشته باشم. از همین روزمرگی‌ها که باید کم‌کم آماده بشیم که وقتی می‌ریم سایت دانشکده کسی رو نشناسیم و از دیدن یک آشنا خوشحال بشیم. 

باید از آماده شدن برای خداحافظی با بچه‌های هم‌دوره‌ای بگیرم که هر کدوم قراره برن یه ور دنیا. اصلن باید از همین حس دوگانه بنویسم که دوست داشتم با بعضی‌ها دوست بودم و تلاش خاصی نکردم برای دوست شدن، شاید هم کردم و نتیجه نداد و الان این حس دوگانه هست که می‌تونستم با یک سری دوست باشم و اوقات خوبی بگذرونم و خاطرات خوبی بسازم و ... یا از این خوشحال باشم که ممکن بود به خاطر رفتن این دوست‌ها دلتنگ بشم و در کل دوستی چیزی نیست جز یه سری خاطرات و دلتنگی و ... جمله‌ی معروفِ "آدم تنها به دنیا اومده و تنها هم تو قبر می‌خوابه".

خلاصه که نمی‌دونم باید بنویسم حتی اگه مثل الان از شدید خوابم بیاد و حتی حوصله نداشته باشم که یک بار دیگه متن رو بخونم! باید بنویسم. از ساده‌ترین و پیش‌ ِپا افتاده‌ترین مسائل زندگی تا ... تا فکر کردی چی؟ تا همون چرت‌ و پرت‌ترین افکاری که توی ذهنم دارن حرکت می‌کنن. انگار کن یه محلول ناهمگن باشه مغزت که اگه این ذرات افکار رو به موقع جمع نکنی و ننویسی ته نشین میشن و چی میشه؟ نمی‌دونم! فکر نکنم اتفاق خاصی بیفته!

برای کی بنویسم؟ برای تو؟ یا تو؟ تویی که رفتی و تویی که داری میری و تویی که تازه داری کوله‌بارت رو زمین می‌ذاری؟ که چی بشه؟ که خوشت بیاد؟ یا خوششون بیاد؟ یا خوشش بیاد؟ اینا که مهم نیست. مهم اینه که باید بنویسم. 

باید بنویسم تا بتونم کنار بیام با این حال و روزگار. اصلن باید بنویسم از امروز که خواستم دوباره سر صحبت رو باز کنم و حالتو بپرسم، یا از دیروز که می‌خواستم یکی از اون شعر‌ها رو برات کپی کنم یا از فردا که نمی‌دونم قراره چی بشه. باید بنویسم اینارو تا کنار بیام با نشدنشون. بنویسم از آخرین باری که جرئت کردم نگات کنم. یا بنویسم از آخرین باری که از ته دل صدات زدم. بنویسم از این تظاهرهای این روزها، از نفاق‌ها و از خندیدن‌ها و ... .

این نوشته قرار نیست چیز خاصی بگوید. ویرایش هم نشده. شما هم خیلی جدی نگیرش.

۲۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

ته‌مانده‌هایش

هی. 

چطور میشه از اون کوچه گذشت و اون روز رو فراموش کرد که سعی داشتی منو قانع کنی و من هم داشتم وقت می‌خریدم.

آخرین باری که دیدمت منو ندیدی. حداقل خودت که اینجوری گفتی وگرنه من که اونقدر تابلو بودم که فکر کنم هم‌راهات هم متوجه شدند، ولی تو گفتی متوجه حضورم نشدی و نمی‌دونی من چی می‌گم.

میشه یه بار از اون پیاده‌رو بگذرم و یاد اون عصر که از خونه بیرون زدم و مثل یه دیوونه توی اون پیاده‌رو باهات قدم زدم و یواشکی خندیدم و دلم لرزید و قانع نشدم،‌ نیفتم؟

آخرین نامه‌ت رو میدونی کجا خوندم؟ آخرین نامه‌ای که هرگز نتونستم جواب بدم. زیر اون بید توی باغ کنار ساختمون. صبح زود، گرمی خورشید. آخرین نامه که توش سوال بود ولی من جوابی نداشتم براش. 

گیرم که پلی‌لیستت رو از لپتاپم حذف کنم، توی گوشیم هم ۲ماه گوش نداده باشم. ولی اگه یه روزی یه جایی یکیشون بخوره به گوشم چیکار کنم؟ توی گوشم موم بریزم؟

گیرم که رفته باشی، خیلیا میان و میرن، گیرم که رفته باشی و رفته باشن ولی حتی اگه رفته‌ باشی با این خرده‌ریزه‌ها با این ته‌مونده‌ها با این ردپاها با این خراش‌ها و بوها، خاطره‌ها، نوشته‌ها و ... چیکار میشه کرد. آدما میان و میرن ولی خب رد پاشون می‌مونه. اگه یه کمی بیشتر بمونن شاید چیزی بیشتر از رد پا هم بمونه. با این‌ها چی میشه کرد؟ خودت چیکار کردی اصلن؟

گیرم چشمهایش تا پنج سال دیگر بروند!(توضیح بدم که عجب ایهامی شد! :) ) با نگاهش چه کنم؟ پارسال این‌موقع‌ها بود که "چشم‌هایش" بزرگ علوی رو خوندم و دیروز به صورت اتفاقی "چمدان" بزرگ علوی رو خریدم و شروع کردم. فکر کنم دیگه وقتشه چمدان رو ببندم. 

رفتی ولی هنوز بعضی وقت‌ها، بعضی خیابان‌ها، بعضی‌ عصر‌ها، بعضی پل‌ها این ته‌مانده‌هارو میارن توی ذهنم که شاید یه روز برگردی. که شاید یه روز برگردم. که شاید یه روز پیدام کنی. که شاید یه روز پیدات کنم. که شاید یه روز همه‌ی اینا تموم بشن. بشن یه قرمه‌سبزی. 

 

پ.ن: "تو رفتی و با فکرها و سوالات دوستان چه کنم؟!"

پ.پ.ن: باور بفرمایید نه اتفاقی افتاده نه چیزی. صرفن حرفایی بود که جمع شد و یه جا نوشته شد. من خیلی اهل اینجور نوشتن نیستم.

۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۱ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

آماده شدن برای بازگشت

خب امروز میشه دو ماه و ۱۳-۱۴ روز که اومدم خونه. زمان خیلی زود میگذره. پدرم شکر خدا حالش خوبه. میتونه با عصا راه بره. حدود ۴۰ روز کامل فقط روی تخت خوابید. اون روزهای اول فقط بالشهای زیر سرش رو زیاد می‌کردیم که بتونه غذا بخوره، یادمه اولین باری که تونست توی تختش جابجا بشه و دیوار پشت‌سرش رو ببینه چقدر خوشحال شدیم و شد. یا اولین باری که به کمک واکر تونست روی پای سالمش بایسته. یا اولین باری که با ماشین بردیمش باغ. این روزا دیگه خودش میتونه ماشین رو هم برونه. 

توی این چهارسالی که تهران می‌رفتم و میومدم همیشه پدرم منو سوار اتوبوس کرد. یعنی هیچ‌وقت بدون بدرقه‌ش سوار اتوبوس نشدم. وقتی که برای حذف این ترم اقدام می‌کردم، یه جایی بود که فکر کردم لازمه خودم برم تهران، ولی خب شکر خدا و با زحمت‌های دوست این بار هم نیاز نشد بدون بدرقه برم. بهش گفتم می‌مونم تا وقتی که خودت بتونی منو ببری :)

حالا دیگه کم‌کم آماده میشم که برگردم تهران. دو ماه و نیم خیلی عجیب بود. خیلی چیزا یاد گرفتم. توی این چهارسال هیچ‌وقت این قدر پیوسته خونه نبودم. حتی تابستون امسال هم در مجموع ۲۰ روز خونه بودم. باز شروع شد حساب کردن آخرین‌ها. آخرین شنبه‌ی خونه بودن! آخرین دفعه‌ی باغ رفتن! ولی نباید نگران بود. خیلی نباید روی برنامه‌های خودت فکر کنی. یادت نره "اگه خدا بخواد" و "ان‌شاءالله" و هر چی خدا بخواد. یادت باشه که چطور شد که با خونه بحث می‌کردی که این بار اگه برم تا چله باید بمونم ولی یه هفته نشدی برگشتی! یا وقتی به همکارت می‌گی که فردا می‌پرسم و اون میگه "اگه خدا بخواد" یعنی چی!

همینه که باید قدر هر لحظه رو بدونی. هیچ هیچ هیچ تضمینی نیست که لحظه‌ی دیگه‌ای هم باشه. هیچ کس تضمین نکرده که این آخرین لحظه نباشه. وقتی که امانتی رو دادم به یه دوستم و گفتم که باشه فردا ازت پس می‌گیرم و اون فردا بیش از دو ماه طول کشید!

یا وقتی که می‌خواستم آخرین بار با کامیار خداحافظی کنم و نشد. یا وقتی دوچرخه‌ت دو ماه و نیم می‌مونه شرکت. خلاصه که هیچی.

من همیشه یه تصور غلطی که از مرگ داشتم و دارم اینه که فکر می‌کردم( و می‌کنم) که آدم قبل مرگش حتمن یه جوری بهش خبر داده میشه! مثلن خوابی،‌ نشانه‌ای، دلشوره‌ای ... . ولی به نظرم مرگ خیلی فرتی‌تر یا حتی زرتی‌تر از این ممکنه به سراغ آدم بیاد و این یه کمی ترسناکه! و همینه که باید آدم رو به خودش بیاره. که فکر کنه که قدر لحظه رو بدونه. که اتقان صنع داشته باشه! شاید این آخرین کارت تو دنیاست. شاید این آخرین آدمیه که باهاش برخورد می‌کنی. 

توی این مدت یاد گرفتم که چقدر تعلقات دنیوی زیاد داشتم. چقدر خرت و پرت الکی دور خودم جمع کردم. وقتی با یک کوله‌پشتی اومدم خونه و بعدن هم یه کیف دیگه برام فرستادن چقدر احساس کردم که وسایل توی خوابگاه اضافه‌س. چقدر راحت‌تره سبک‌بار بودن. 

نمیدونم این اواخر دی و اوایل بهمن چرا احساس نیاز من به random chat with strangers زیاد میشه! :| (فکر می‌کردم این پست مال یک سال پیشه، بعد دیدم مال دو ساله!)

 

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

خیابان‌ها

می‌خوام در مورد خیابان‌ها و اسم‌هاشون بنویسم. بیشترش نقل خاطراتم در مورد خیابان‌ها خواهد بود تا چیزی از خودم. 

 

۱- پاتریس لومومبا ۱۷ ژانویه(یعنی دو روز قبل تولد من) سالروز اعدام/قتل فجیع فردی بود به اسم پاتریس لومومبا. توی اینترنت چندجایی خبرشو شنیدم. بعد هی برام این اسم آشنا میومد. آخرش یادم اومد که دو سال پیش برای گرفتن گذرنامه رفته بودم سمت ستارخان و همچین خیابونی رو اونجا دیدم. چرا باید اسم یه نفر روی یکی از خیابون‌های تهران باشه؟ رفتم یه کمی خوندم در موردش. اگه یه بار دیگه گذرم به اون خیابون افتاد دیگه می‌دونم پاتریس لومومبا کی بود. چرا قطعه قطعه شد و بعدش توی اسید حل شد. خیابان پاتریس لومومبا

۲- خیابان پنجم منهتن: یکی از فصل‌های بیوتن رضا امیرخانی در مورد محل سکونت و شغلشه. در مورد خیابانها نوشته و اینکه چقدر بهتره که خیابونها به جای اسامی با مسمی با شماره مشخص بشن. مثلن خیابان پنجم منهتن. نوشته خب اینجوری مجبور نیستن با تغییر نظام و حکومت بیفتند به جون خیابون‌ها که پهلوی‌ها رو بکنن انقلاب و ... . 

مجموعه داستان کوتاه «ناصر ارمنی» رضا امیرخانی: یکی از داستان‌ها کوتاه از زبان یک مسافر بی‌آر‌تی نقل میشه. از خیابون‌ها مختلف تهران می‌گه. از اینکه چقدر فاصله هست بین «ظفر» و «پیروزی». یا اینکه «رجایی» و «باهنر» اینجا خیابون‌هاشون چقدر از هم دور افتادن.

۳- ولیعصر و شریعتی و طالقانی و خیام : این اسم گذاشتن روی خیابون‌ها به نظر شخص من باعث شده از کلمه‌ها معنی‌زدایی بشه! یعنی مثلن وقتی می‌شنوم «طالقانی» یاد این فلکه‌ی فساد میاندوآب میفتم و حالا‌حالاها کاری ندارم که این طالقانی همون طالقانیه. یا مثلن می‌شنوم شریعتی یاد خیابانی میفتم که قبلن اسمش «سیمین» بوده و یه جورایی بازار میوه‌س و خیلی شلوغ و ... . بقیه هم که جای خود دارد. ولیعصر رو مثلن اونقدر برامون از معنیش دور شده که دیگه حتی جور دیگه‌ای می‌نویسیم و می‌خونیمش! (به جای ولیّ ِ عصر)

در این مورد فکر کنم آقای نوری‌زاده هم یه مطلبی نوشته بودن که البته پیدا نکردم. در مورد بزرگراه‌های تهران. مثلن چمران، همت، ... . یه نفر توی تهران از همون اول یه سری اسم خیابون شنیده و با این اسم‌ها براش اول یه سری خیابون تداعی میشه ... .

۴- نوفل لوشاتو: خب عده‌ای به خاطر توهین نشریه‌ی شارلی ابدو در مقابل سفارت فرانسه تجمع و اعتراض کردند. خب اعتراض سالم در مقابل یک سفارت یک امر مدنیه ولی اینکه آدم بخواد وارد یک سفارت بشه و مامورها بزور بتونن جلوی ورودشون رو بگیرن و بعد هم برن تابلوهای خیابون نوفل‌لوشاتو رو بکنن و به جاش اسم حضرت محمد (ص) رو بچسبونن و این کارشون رو «انقلابی‌گری» بنامند با عقل من یکی که هیچ جوره جور در نمیاد. یعنی آدم شک می‌کنه که نکنه اینا می‌دونن و با قصد این کارو میکنن و هدفشون ضرر رسوندن به نظامه!؟ ولی عکسارو که آدم نگاه می‌کنه میبینه نه والا اینا قیافه‌شون که ... . حالا در چنین مواقعی تخریب وسایل عمومی و حق‌الناس کشک!

عصری داییم اومده بود خونمون. همین بحث رو پیش کشیدم که یه عده می‌شنون که به پیامبر (ص) در نشریه‌ای توهین شده و بعد حتی بدون که بدونن چه توهینی شده و نشریه چی بوده و ... پا میشن و میرن دو تا سفارت آتیش می‌زنن و سر کارکنان اون سفارتخونه‌هارو می‌برن میذارن روی سینه‌شون تا به جهانیان ثابت کنن که «نشریه مذکور دروغ میگه و اسلام دین رحمت و رأفته و پیامبر ما رحمة‌للعالمین هست.» یا عده‌ای دلواپس میرن تابلوهای خیابان نوفل‌لوشاتو رو می‌کنن! داییم اولش میگه که نه بابا اینا یه عده‌شون اصلن با اینور هم مشکل دارن و عمدن این کارو می‌کنن!! میگم نه بابا دایی! اینا معلوم بوده کیا هستن. از چه تشکل‌هایی هستن.

اینجاست که میگه قدیم تو روستا یا شهر که دعوایی چیزی می‌شد مثلن یکی از طرفین می‌گفت: «بیزیم ده نادانیمیز وارها!» ترجمه‌ش میشه که «ما هم نادان داریما!» منظور از «نادان» هم یعنی کسی که اهل دعوا و زد و خورد باشه و اگه دعوا بشه دیگه عقل و منطق رو میذاره کنار! یعنی اگه شما آدم دعوا کار و نادان دارید ما هم داریما!!

خلاصه شاید یه جوری اعلام میشه که «بیزیم ده نادانیمیز وارها!» اینم یه نظر بود.

 

پ.ن:(این بسته‌های اختیاری وبلاگ ما همزمان با تولدمون تموم شدن و ما امیدواریم که دیگه بابت تمدیدشون پول ندیم!)

۳۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان