گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۷۶ مطلب با موضوع «شخصی :: ورم ذهن» ثبت شده است

چرتکه

گاهی وقتا لازمه بشینی یه حساب کتابی بکنی با خودت.

مثلن دهم هر ماه . یه نهم یا یازدم هر ماه. بشینی بگی یه ماه که گذشت، من چی شدم.

اصلن یه ایده ای چند وقته زده به ذهنم. اسمشو گذاشتم life_git . یه سیستم مدیریت نسخه برای زندگی.

بعد مثلن چند تا branch داشته باشی. یه master branch. 

بعد تغییراتتو کامیت کنی. یا نه اصلن قبل کامیت کردن تصمیم بگیری که کدوم تغییرات خوب هستن و باید stage بشن. یا اصلن شاید یه سری چیزهای جدید لازم باشه add کنی.

گاهی وقتا یه دوستی رو ببینی و یه branchی رو از مخزن زندگی اون pull کنی.

گاهی وقتا لازم باشه rebase کنی. با این که هنوز دقیق نمیدونم چیه.

ولی گاهی وقتا لازمه که بشینی دفترچه(notebooks)ها تو ورق بزنی. یه جمع و تفریقی بکنی و ... .

اگه این کارو نکنی یه وقتی به خودت میای(تازه اگه به خودت بیای!) و میبینی که ای داد ... .

 

۱۰ خرداد ۹۲ ، ۰۳:۲۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

است!

گاهی آدم باید خودشو بالا بیاره!

وقتی مزاجت به هم ریخته و حالت بده ، باید خودتو استفراغ کنی.

گاهی اونقدر حالت بد میشه که چند روز فقط میمونی تو کار ِ خودت!

نمیدونی به خاطر کسلی ِ ایام امتحاناته یا نه دلیل دیگه ای داره!

حتی حوصله ای برای چرت و پرت نوشتن هم نداری. 

حالم خوب نیس. شکر خدا!

۰۹ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

خستگی فیزیکی!

امروز:

قبل از ظهر با حامد رفتیم شهرگردی. کلی صحبت کردیم. امسال میخواد کنکوری بشه. یاد گذشته.

بعد نماز هم با پدرش(مدیرسابقمون) حدود ۱-۲ ساعت صحبت کردم. خوشحالم.

برگشتم خونه. ایرانسل قطع بود امروز. رفتم سیمکارت دائمیمو پیدا کردم. به یه نفر باید زنگ میزدم.

با بابام میریم باغ. میرسیم. بیل‌رو برمیدارم ،‌میرم چندتایی کرم خاکی پیدا میکنم!! میذارم تو جیبم!

لنسر رو برمیدارم میرم کنار رودخونه. فکر نمیکردیم روزی کرم خاکی رو بذارم توی جیبم و مثل کباب به قلاب بکشمش! بعد بندازم تو آب و ماهی‌ها بیان بخورن و به ریش من بخندن!!!!

فکر نمیکردم روزی با دستم کرم خاکی نصف کنم!!

میشینم یه کناری و قلابم توی آب. سه تا سگ بهم حمله میکنن. با لنسر میخوام از خودم دفاع کنم! نترسیدم ،فقط یه کمی جا میخورم، آخه به همین سگا دیروز غذا دادیم! ولی خداییش سگ هم عجب موجودیه! یارو با این که چوپانش گفته بشین، چشم از من برنمیداشت و زیر لب غرغر میکرد!

برمیگردم پیش بابام.

میریم لوله‌ی موتور آب رو درست میکنیم میندازیمش تو رودخونه.(چسب میچسبه به دستم.

*یاد یکی از تفریحات قدیمم میفتم! عاشق این بودم که چسب ‌PVC بچسبه به دستم،‌ بعد سفت بشه،‌بعد آروم بکنمش،‌دستم احساس خنکی بکنه!!!! احساس اینکه داری پوست خودتو میکنی!)

 این‌بار تفنگ بادی رو برمیدارم و توی آب قورباغه میزنم!!!

همه‌ش تو ذهنم به این فکر میکنم که فرق قورباغه و وزغ چیه؟ قبلن فکر کنم خونده بودم فرق دارن این دوتا!

زندگی یه جورایی شبیهه تیراندازیه. با خیال راحت و تنفس آروم، هدف رو پیدا کن، تصمیم بگیر چی‌رو، چه‌جوری و کی میخوای  بزنی. بعدش نباید زیاد معطلش کنی ممکنه هدف جاشو عوض کنه،‌حالا نوبت حبس نفسه. اینجاس که باید برای چند لحظه نفستو حبس کنی، دقیق نشونه بری و شلیک کنی، بدون کمترین معطلی، چون اگه یه ذره معطل کنی ، دست و دلت شروع میکنن به لرزیدن و خودت هم اضطراب میگیری و به خطا میزنی!(عجب تشبیهی!)

فکر کنم یکی رو زدم. آخه بدجور رو اعصاب بود. ده تا گلوله زدم بافاصله یکی دو سانتیش میخورد به آب. اصلن به روی خودش نمیاورد. ولی بالاخره یه بار دیگه محو شد. ناراحت شدم! گفتم الانه که یه بلایی سرم بیاد!!

هوا تاریک شده. وسایلو جمع میکنیم. برمیگردیم. 

این چند روزه که میرم باغ کلی احساسات عجیب دارم. از نظر فیزیکی خیلی خسته میشم. خستگیش خیلی باحاله. مغزت میخواد کار کنه ولی بدنت یاری نمیکنه! حتی نمیتونی تایپ کنی.

فردا هم قراره از صبح زود بریم یه حوض بسازیم!

نمیدونم تنوعی که اونجا میبینم برام خیلی جذابه. بوی گیاه، صدای قورباغه‌ها و پرنده‌‌ها، نور آفتاب، وزوز پشه‌ها. این که توی آب ماهی میبینی، بچه ماهی میبینی، حتی یه مار زنده‌ی آبی میبینی که روی آب داره میره به سمت یه قورباغه، یه کمی میری نزدیک‌تر، بعد دیگه نمیبینیش، یه جورایی میترسی ولی آروم برمیگردی عقب! :) همه‌ی این‌ها در مقابل با زندگی دانشجویی تنوع محسوب میشن.

/////////////

وَمَا أُبَرِّىءُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ

اینو پیامبر خدا میگه. اونوقت ما آدمای عادی خیلی با تواضع میگیم که "نه بابا حواسم هست، مواظبم، خیالت راحت، و ..." اینو پیامبر برای تواضع نمیگه‌ها! چون جایی دیگه به فرعون میگه که من توانایی این رو دارم که کشور رو از این بحران نجات بدم. 

حالا حساب کنید اگه اون این حرفو زده، ما باید چی بگیم؟‌

 

//////////

یک زمانی به یه عده میگفتم بابا فوقش بیخیال بشید. دست از عقیده‌تون بردارید. ولی حالا میفهمم اگه یه ذره احساس مورد ظلم واقع شدن بکنی نمیتونی راحت بشینی! سخته. خدا کمک کنه.

 

۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۵۵ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

خواطر

امروز برگشتنی از باغ، بابامو گذاشتم اداره و اومدم ماشینو بشورم( و همین فکر کنم شد دلیل بارون بعدش)

بعد شال و کلاه کردم رفتم فرمانداری!

بعدش هم ماشینو بردم گذاشتم اداره و پیاده افتادم تو شهر.

نمازو با مهدی رفتیم مسجد جامع. وقتی حاج آقای حسن‌زاده رو دیدم خیلی خوشحال شدم. گفتم هر چی دلتنگی و سوال دارم بهش میگم.

بعد نماز با هم رفتیم حوزه و تا ساعت ۶ با هم بودیم!!! قید ناهار و خونه رو زدیم. کلی از سوالام جواب داده شدن و کلی سوال بزرگ دیگه برام مطرح شد.

باید بشینم خوب فکر کنم . شاید تصمیمی جدی برای زندگیم بگیرم. تصمیمی که شاید به مذاق خیلی‌ها خوش نیاد. 

هر دو طرف مساله سخته. هم موندن و هم رفتن.

 

۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۲۶ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

ایدئولوژی - ۰

پیر مرد گفت ایدئولوژی.

نگاهی به عکس روی دیوار مغازه انداخت و از مغازه‌دار پرسید "جواد اکبری همونیه که این خیابون به اسمشه؟" 

- آره

- با شما نسبتی داشت؟

- آره پسر داییم بود.!

 

و من هر وقت که از این خیابان رد میشوم به یاد آن جوانی میافتم که آمده بود شرکت و به امیرعلی می‌گفت من هروقت از خیابان اکبری می‌آمدم نمیدانم چرا یاد شما نمی‌افتادم!

خیلی دوست داشتم پیرمرد غذایش را همان‌جا بخورد که چند کلمه‌ای بیشتر با هم صحبت کنیم.

آخرش گفت مواظب ایدئولوژیت باش!

 

//////////////

هان چیه؟ یه روز پست نذاشتم فکر کردید قراره یه ماه پست نذارم. نه خیر من فعلن اگه پست نذارم ممکنه اتفاقای بدی بیفته!

 

///

یه مطلبی خوندم در مورد مسائل مهم و غیر مهم در زندگی. یه مثالی زده بود یه کم دانش ریاضی داشت! دکترها ممکنه متوجه نشن !

ادامه مطلب...
۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۲۷ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

مقدمه

نمیدونم نیاز دارم به یه تغییر. کمی تنهاییم کم شده.
احتمالن یه تصمیمی بگیرم یا همین تصمیمی که گرفتم رو عملی کنم.

 

مقدمه هجرت

 

۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

منی آتـدین آی قیــــز آی قیــــز آتشه

بسیار زیباست. بابا میرزایف خونده. لینک دانلودشم میذارم . برای اینکه کیفیتش خوب باشه خودم آپلود کردم.

 

Demirəm, sən uca bir dağsan, əyil
Demirəm, əlacım qalıbdır sənə.
Nə səndə məhəbbət qara pul deyil,
Nə mən dilənçiyəm, əl açım sənə.

 

ادامه مطلب...
۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

جمعه ۱۳ اردیبهشت

جمعه ۱۳ اردیبهشت:

تا قبل از ظهر که رفته بودم بیرون. اتفاقی مدیر دوره راهنمایی و معلم علوم راهنماییمون رو دیدم. معلم علوممون موهاش سفید شده بود. دلم گرفت! یک زمانی با هم فوتبال بازی میکردیم. مدرسه بعد از ظهرها کلاس تقویتی گذاشته بود میرفتیم فوتبال بازی میکردیم با بچه ها!!

برای ناهار قرار شد با بابام هم بریم باغ و هم اینکه تو راه کباب بگیریم. وسط راه دیدیم زیاد گرسنه نیستیم گفتیم خودمون گوشت بگیریم برگ بپزیم. (خلاصه از بساط سیخ و منقل همه چی مونده بود خونه و با کمترین امکانات این کار رو کردیم.)

بر این تصمیمم که یک سالی رو کشاورزی یا چوپانی بکنم مصمم‌تر شدم!

برای شب ساعت ۱۰:۳۰ بلیط داشتم(بلیط که چه عرض کنم، به راننده سپرده بودم) اونقدر خسته بودم که تا خود صبح خوابیدم.

صبح هم رسیدم گرفتم تا ظهر خوابیدم!

 

همین!


یکی از مشکلات استفاده‌ی از ‌‌فیل.تر دور بزن اینه که مجبور میشه آدم مثه این ترول ها سرچ کنه!!!!

یه چیزی جستجو کرده بودم که از ۳ کلمه عربی تشکیل شده بود واسه همین نتایج همه ش صفحات عربی بود!! و من مجبور شدم آخرش یه عبارت  "چیه" اضافه کنم! خندم گرفت !

 


از بدی های خیلی بد ِ سیگار اینه که حتی اگه در همون لحظه نکشی هم باعث اذیت میشی! یارو سیگار نمیکشید (در اون لحظه) ولی بوی گندش حال آدمو به هم میزد. بعد اونوقت پدر ِ بنده به خاطر دئودورانت زدن به من گیر میده که شاید بغل دستیت حساسیت داشته باشه و تنگی نفس بگیره!!! نکش آقا نکش


حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:
                 وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی  !


پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

 

آی...

ناگهان  
           چقدر زود
                         دیر می شود!

 

 

 

این حال و روز منه! مخصوصن هر وقت که میرم خونه . اولش کلی برنامه دارم . کلی کار قراره انجام بدم. کلی حرف دارم که قراره بزنم. ولی وقتی به خودم میام که مثلن روز آخره و باید با عجله وسایلمو جمع کنم. میترسم عاقبت زندگیمون هم همینجوری بشه. حداقل کاش اون موقع هم یه روز مونده به خودمون بیاییم. حداقل از بین اون همه حرف چند‌تایی رو با عجله بگیم.

 

وقت نشد حرف بزنم.

۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۳۷ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

بوی جوی مولیان

شب بابام زنگ زد. گفت که عصر رفته بودم روستا. ۴تا نهال گیلاس کاشتم تو باغ و بعد شروع کرد به توصیف. درخت هایی که کاشتیم گل دادن و سبز شدن. یونجه ها و جو ها سرشون از خاک بیرون اومده. رودخونه اون قدر پرآب شده که گلوله تفنگ به زور به اون‌طرفش رسید و ... . 

دقیقن وسط همین تواصیف بود که بی‌اختیار یاد اون درس زیبای بوی جوی مولیان افتادم. وصفی که پدرم کرد بدجوری دلتنگم کرد .

امیدوارم آخر هفته بتونم برم خونه. دلم برای تیراندازی تنگ شده.

////////

در خواب "تو" را دیدم

شبیه "آن‌‌ها" شده بودی

همان هایی که نمیدانم چه احساسی به‌شان دارم

همین خواب را یک نفر دیگر هم دیده بود

شاید ... .

////

خدایا میگم مشکلی نداره که من همون خدای خیلی ساده رو در نظر بگیرم که برای هر کار کوچک و بزرگی بهش توکل کنم؟

/// 

تا در دل کسی نیفتد هیچ دلیل و برهانی برای اثبات چیزی قابل قبول نیس. یک زمانی برام قابل باور نبود که یک عده برای نشنیدن سخن خدا پنبه میگذاشتند توی گوششان. ولی این روز‌ها دیگر به چشم میبینم ‌،‌پنبه که چه عرض کنم ،هدفون هم میگذارند توی گوششان. 

خب هر کاری دلشان میخواهد بکنند. به خودشون ظلم میکنن .

//

من گنهکار شدم وای به من!
مردم آزار شدم وای به من!
یاد دارم پدرم شیشه ی مِی دید٬ شکست
من چرا سبحه اجدادی خود داده ز دست؟
من گنهکار شدم وای به من!
مردم آزار شدم وای به من!

(شهریار)

۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۵۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

احساس خوب قدیمی

خدایا شکرت حالم خوبه. احساس میکنم روزهای خوبی پیش رومه. درسته در ظاهر مشکلاتی هس. ( این آتل های دست و حساسیت دارویی و داروهای جدید برای اون و آمپول و میانترم ها و حذف کردن معماری و عقب موندن از برنامه شرکت و ... ) ولی با وجود همه اینها خوشحالم که حالم خوبه.

وقتی حال آدم خوب باشه وقتی روانت آرام باشه بقیه چیزا خیلی راحت حل میشه یا حتی تحملشون راحت تر میشه.

به سکوت نیاز دارم. این مدتی که خیلی با طبیعت خو گرفتم خیلی روی اعصابم اثر داشته. هر روز یه وقتایی احساس میکنم که هیچ صدایی نباشه. حتی صدای نفس کشیدنم رو هم کم میکنم.

 

یه دوست بزرگواری داریم ما که گاهن یه حرفایی میزنه که من یکی که زیادی ازشون استفاده میکنم و کردم. از این دوست بزرگوار کمال تشکر رو به عمل می آورم و چند تا از جملات گهر بار ایشون ... مٌردم!!!:

"از تنهاییت لذت ببر ، با تنهاییت حال کن"

' برای یک "انسان"  بدترین جمله اینه که بگم "عادت کردم" '

"حرکت های انقلابی خوب نیستند. حرکت بایستی پشتش خوب دلیل باشد. براش باید برنامه ریخت. با تدریج و استمرار باید رفت جلو"

"برای بیرون کردن بدی ها حباب خوبی هاتو بزرگ کن تا حباب بدی ها خوش مجبور بشه بره بیرون"

البته احتمالن اون دوست بزرگوار خودش همچین جملاتی یادش نباشه کی گفته. یا حتی شاید بعضیاشو نگفته. یا این که فقط برداشت من بوده!!!

ولی هر کدوم از این جمله ها کلی حرف پشتشه. اگه وقت کنم در مورد هر کدوم مینویسم تا شاید یکی دیگه هم پیدا بشه که از اینا استفاده کنه. یا این که خودم مرور میکنم هر از چندگاهی.

تصمیم باید پشتش دلایل خوب باشه تا بتونی عملیش کنی. تا بتونی بر تنبلی غلبه کنی. این دلایل باید انگیزه ایجاد کنن. همچنان که برای نفس کشیدن ذوقی داری که حتی نمیتونی نبودشو تصور کنی.

خوشم نمیاد از اینایی که فقط بلدن منفی صحبت کنن و غر بزنن و وقتی هم که حالشون خوبه خبری نباشه ازشون. من خیلی خوب میگم الان خدارو شکر حالم خوبه.

حرف باز هم زیاده و وقت برای گفتن کم. با این کله ی کچل و این ریش هایی که از موی کلم بلندتر شدن و این جوشهای حساسیت میگم حالم خوبه!

۲۲ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۵۸ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان