گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۷۶ مطلب با موضوع «شخصی :: ورم ذهن» ثبت شده است

سبحان الله!

راستش تا زمان‌ها برایم ثقیل بود که چرا بایستی عابد معبود را تنزیه کنید، تسبیح کند و هر صبح و شام او را از هر بدی منزه داند و ... .

تا اینکه رفتم فیسبوک. دیدم که آری این تسبیح و تنزیه حقا که امری فطری‌ است. و عابدان هر روز می‌آیند و پستی می‌گذارند در تسبیح معبود خود.

یکی از خواننده‌ی مورد علاقه‌اش می‌نویسد و تاکید می‌کند که  "او" از هر بدی منزه است.

دیگری از فوتبالیست مورد علاقه‌اش عکسی می‌گذارد و تکرار می‌کند که "او" بهترین است!.

آن یکی که فلان مسئول سیاسی را بنده‌ است در رثای او شعری به اشتراک می‌گذارد که "او" مهربان است.

و آن دگری برای بت تیم مورد علاقه‌اش قربانی می‌دهد و برای نابودی بت ِدشمن بت ِخودش دعا می‌کند و خوشحالی می‌کند که بت من ۶ چشم دارد  و ... . 

یکی از ماشین مورد‌ علاقه‌اش عکسی می‌گذارد و می‌نویسد :"عاشقشم!"

حال به این لیست معبود‌ها شعرا ، بازیگران ، فیلم ، سریال، تفنگ، حیوان و ... کلا هرچیزی که در این دنیا پتانسیل عبادت دارد را می‌توانید اضافه کنید! راستی می‌توانید از مفاهیم مجرد و انتزاعی هم نام ببرید.

عابد هر روز و شب معبودش را تسبیح و تنزیه می‌کند. و وای به حال من!

۲۱ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۰۷ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

قم

قرار شد دیروز صبح زود راه بیفتم برم قم که رضا رو ببینم. با رضا از دبیرستان و حتی قبل‌تر دوست بودم. سال سوم که تموم شد رفت حوزه. خبردار شدم که رفته قم. قرار شد برم دیدنش.

ولی دیروز صبح بیدار شدم ولی به خاطر سرماخوردگی نتونستم از جام بیرون بیام. خلاصه ظهر رفتم دانشگاه و یه کمی قرص گرفتم که خوددرمانی کنم. ظهر راه افتم رفتم ترمینال جنوب. یه سواری پیدا کردم و رفتم قم. رسیدم قم. موقع اذان مغرب رسیدم حرم حضرت معصومه. خیلی اتفاقی یکی از طلبه‌های همشهری رو دیدم. پریدم جلوش گفتم سلام آقای "الستی". بنده خدا شوکه‌ شده بود که منو از کجا میشناسی و ... .

خلاصه گفتم با رضا تو فلان شبستان قرار دارم و با هم رفتیم اونجا و ... .

شبش رفتیم خونه‌ی رضا اینا. شب کلی با هم صحبت کردیم. ولی که چقدر اون نوع زندگی زیباست. سرشار از عقیده و ایمان. هدفت مشخصه. هیچ گرهی توی زندگیت نیست که نتونی با اصولت بازش کنی. اصلن چیزایی که برای بقیه مشکل محسوب میشه توی اون سیستم جایی نداره. همه چی مشخص.

احساس می‌کنم به یکی از بزرگترین سوالای امسالم دارم جواب پیدا می‌کنم. اون هم از طرق مختلف.

صحبت‌های رضا خیلی خوب بود و به نظرم اون قضیه‌ای که اون روز مطرح شد بهانه‌ای بود برای این که حرفای دیشب زده بشه. حرفای خیلی ساده و رک. خیلی خیلی ساده.

بهتره چیزی نگم.

 

// بعدن نوشت:

احتمالن تغییراتی محسوس در رفتارم ایجاد بشه. سعی می‌کنم این تغییرات کم‌ترین اذیت رو برای دیگران داشته باشه. در هر صورت ممنون میشم که درک و یاری می‌کنید. :) (به بیانی دیگر بازم دهنتون/مون سرویسه!)

۲۵ دی ۹۲ ، ۲۳:۳۳ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان

کچلی اوایل هر فصل

دیروز رفتم موی سرمو کوتاه کردم(زیاد کوتاه) دوست داشتم کچل کچل کنم. بعد یادم افتاد که امسال تقریبن اوایل هر فصل یه کچلی داشتم!

خیلی وقته دیگه اینجا کم می‌نویسم . نمیدونم شاید دلیلش فیسبوک باشه. آخه یه مدت که دلیلش توییتر بود. این وبلاگ جایی بود که ذهنیاتمو توش تخلیه کنم. بعد مثلن هر چند روز ذهنم به یه موضوعی مشغول بود و بعد اون موضوع رو می‌آوردم اینجا تخلیه می‌کردم.

این مدیا(رسانه‌)‌های مختلف اجتماعی مثل بلاگ‌نویسی و توییتر و فیسبوک و ... فکر میکنم شکل ظرف ذهنی آدم رو تغییر میده. مثلن آدم هر بار که ذهنشو تخلیه میکنه میاد محتویات رو در قالب اون مدیا جا بده. مثلن توی توییتر سعی میکنی حداکثر در چندتا توییت جمعش کنی. بعد یه مدت عادت میکنی. همینه که هر وقت میخوام اینجا چیزی بنویسم می‌بینم که دیگه مثه قبل نمیتونم زیاد بنویسم. کل نوشته‌م میشه یکی دو خط!

حتی گاهن اتفاق افتاده چندبار ذهنمو پر و خالی کردم تا یه پست بتونم بنویسم!

خلاصه اینکه در آغاز فصل زمستان هستیم.

همین.

یه سامانه پیامک گرفتم. خیلی جالب بود! یه چند روزی کلی از کارامو با اون انجام دادم. یه چند نفری بودن که بهشون پیامک‌های یکسانی میفرستادم به خاطر اونا بود که تهیه کردم.

راستی سیستم عامل اندروید هم به جمع‌ سیستم‌عامل‌هایی که باهاشون کار میکنم اضافه شد! البته فعلن که چیز خاصی ندیدیم ازش.

این هفته هم ۴تا امتحان دارم.

دیشب به خواب شیرین دیدمت خندان :)

۱۴ دی ۹۲ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

۲۱ سالگی

من همیشه‌ی خدا یه مشکلی که داشتم این بود که هروقت ازم پرسیدن چند سالته نتونستم جواب درست حسابی بگم. قاعدشو نمیدونم. من وقتی ۲۰ سال رو تموم کردم و توی سال ۲۱م از زندگیم هستم آیا ۲۱ ساله محسوب میشم؟

خیلی سخته برام قبول این که ۲۱ ساله شدم! یادمه یک زمانی ۱۳ ساله بودم. دقیقن یادمه وقتی بود که میرفتیم کلاس زبان. بعد یه تمرینی بود باید سن و مشخصاتمونو مینوشتیم. یعنی هر وقت صحبت از سن و سال میشه چند‌تا تصویر توی خاطرات من مرور میشه. یکیشم دقیق یادمه. عید بود . رفته بودیم خونه‌ی عموم و بحث در مورد سال و سن بود و من کنار بابام نشسته بودم و آروم ازش پرسیدم الان من چند سالمه و اون گفت : پنج سالته!

اصلن چرا این موضوع اومد تو ذهنم؟ آهان چند روز پیش یه نمایشگاه کار بود توی دانشگاه. بعد اونجا یه شرکتی غرفه داشت. پیکسل‌های قشنگی زده بود رو دیوار. من گفتم آقا اون پیکسلارو به کیا میدید؟ گفت به هرکی که رزومه‌ی استخدام پر کنه! منم گفتم یه فرم بدید پر کنیم! منم پر کردم. بعد که بهش تحویل دادم ازم در مورد وضعیت درس و شغل پرسید و گفتم میخوای کار کنی؟ گفتم نه! گفت پس اینو واسه چی پر کردی؟ گفتم واسه پیکسل! توی اون فرم یه فیلد سن داشت!

البته روز بعدش رفتیم با همون شرکته یه مصاحبه مانند شغلی انجام دادیم و به خاطر همین به رسم یادبود یه مودم ‌یو‌اس‌بی رایتل بهمون هدیه دادن. حالا شاید اونجا کار هم نکنیم ولی خداییش مال مفت عجب لذتی داره.

همین دیگه. خیلی برام عجیب بود ۲۱ سالگی و این که ۲۱سالگی هم داره تموم میشه! دیگه زندگی داره جدی میشه.

۰۹ آبان ۹۲ ، ۰۰:۰۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

عید قربان + حال درون

سلام!

قبلن که نرخ پست دادنم اینطوری بود که تقریبن با یه نرخ ثابت چند روز یک بار پست مینوشتم و تقریبن توی اون چند روز هرچیزی که ذهنمو درگیر کرده بود تبدیل میشد به پست. ولی تازگی اینجوری شده که ۲-۳ هفته چیزی نمینویسم. بعد همه چی جمع میشه روی هم و یهو مثلن تو ۲-۳ روز متوالی چند تا پست نوشته میشه.

خوب نیست. بهتره برگردم سر همون حالت قبلی.

خب دیروز عید قربان بود. من هر سال عید قربان رو هرطوری که بوده خودمو رسوندم خونه. سال اول یادمه که دوشنبه بود. و من فقط ۱۲ساعت خونه بودم! پارسال هم یک روز و نصفی خونه بودم. ولی امسال احتمالن ۳روز بتونم اینجا باشم. 

دیروز که کار خاصی نکردم. صبح که خونه بودم. فقط عصر یه سر رفتم بیرون یکی از بچه‌های کنکوری امسالو دیدم. شب هم رفتیم خونه دایی و عمو.

امروز هم متاسفانه خیلی دیر از خواب بیدار شدم. این پرخوابی جدیدن خیلی اذیتم میکنه. خیلی غیرعادیه این وضعیت. احساس میکنم دلیل جدی‌ای باید داشته باشه. زده به کله‌م که برم حجامت یا اهدای خون. ممکنه به خاطر پرخونی باشه!

این آخر هفته فکر کنم ۳جا عروسی دعوتیم. هیچ وقت از مراسم عروسی خوشم نیومده! احتمالن یه جوری بپیچونم. امروز شام هم یه جا دعوت بودیم. رفتم ولی بعد شام برگشتم خونه.

برای این چند روز کلی تکلیف درسی دارم. خیلی بدم میاد از این حالت که میای خونه و تمرینا نمیذارن درست لذت ببری از این ساعات.

زندگیم به یه حالت بحرانی رسیده. یه چیزی مثه همون آرامش قبل طوفان. احتمالن شاهد تغییراتی باشیم که این بار سعی میکنم زیاد انقلابی نباشن. شاید باورش سخت باشه ولی چیزی که این روزا شدیدن بهش احساس نیاز میکنم یه سلوله!! یه زندان. یه حبس. یه کمی بشینم. یه کمی فکر کنم . یه کمی کتاب بخونم. اینترنت هم نداشته باشم!. خلاصه یه مدت مواظب باشید.

به یک بازخوانی نیاز دارم.

الان نشستم توی اتاق کوچک کنار کوچه. امشب همسترهارو نذاشتیم توی زیرزمین و توی این اتاق هستن.

فعلن همین. سعی میکنم بیشتر اینجا بنویسم. احتمالن یه مدت نیام توییتر.

۲۶ مهر ۹۲ ، ۰۲:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

تولد پنجاه سالگی

دیروز که خونه بودم تولد پنجاه سالگی پدرمو جشن گرفتیم. البته فقط مادرم یادش بود و به ما گفت.

به حافظه‌ی مادرم خیلی حسودیم میشه. یعنی فکر کنم تاریخی نباشه که فراموش بکنه. شما بپرس فلان اتفاق کی افتاد؟ دقیق میگه. بعد چند باری شده که خواستم ثابت کنم اون تاریخ نبوده ولی قشنگ دلیل و مدرک آورده!

 

آهان میگفتم. داشتم به تولد ۵۰ سالگیم فکر میکردم. تولد پنجاه‌ سالگیم من کجام؟ چیکار میکنم؟ شغلم چیه؟ توی تولدم‌ کیا هستند؟

یه کاری که میخوام بکنم اینه که از الان برای تولد ۵۰ سالگیم نامه بنویسم. البته فعلن که نه. میذارم تولد سی‌سالگیم.

 

به تولد ۳۰سالگی ،‌ ۴۰سالگی و ۵۰ سالگی و آخرین سالگرد تولدتون که زنده‌اید فکر کنید. جالبه.

 

تصمیم گرفتم هر چی که رسید به ذهنم بنویسم. هرچقدر که کوتاه باشه مهم نیست.

۰۶ مهر ۹۲ ، ۲۱:۵۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

بیشترین فاصله

خب تقریبن داریم نزدیک میشیم به یک سالگی این وبلاگ. 

یک سال گذشت. این پست ،پست شماره‌ی ۱۳۲ وبلاگه. و فاصله‌ش با پست قبلی بیشترین فاصله‌ی زمانی بین دو پست متوالی بین این ۱۳۲ پسته.

قبلن هر وقت میومدم میاندوآب یه پست بهش اختصاص میدادم. امروز صبح رسیدم میاندوآب. تازگی هر وقت میام میاندوآب کلی استرس میگیرم. کلی باید کار انجام بدم. با کلی آدم قرار دارم. وقت هم محدوده.

 

تابستون تموم شد. تابستون خوبی بود. 

برآیند اتفاقات بد نبود. 

فعلن یه اعلام وضعیت بکنیم:

ترم پنجم دانشگاه شروع شده. ۲۲ واحد درس دارم که نتیجه‌ش تمرین و مشق و کوییز و امتحان ‌هرروزه‌س.

قراردادم تو شرکت عرش تموم شده. سه ماه تابستون اونجا کار کردم. تجربه‌ی خوبی بود.

این روزا هم سرمون مشغول ویرایش چندتا کتاب(ه کوزه‌گر و کوزه شکسته!) کنکوری و دبیرستانیه.

کلاس زبانی هم که تابستون یه ترم رفتم هفته‌ی قبل تموم شد و حتی از نمره‌ی فاینالم خبری ندارم.

 

نمیدونم حرفای زیادی توی ذهنمه ولی نمیتونم چیزی بنویسم.

۰۴ مهر ۹۲ ، ۲۲:۵۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

آهنگ گوش نمیدم

چند روزیه تصمیم گرفتم که آهنگ گوش ندم.( یا حداقل کمتر گوش بدم) تا حدی هم رعایت کردم.

 

یه جایی هست که میگه :وَإِنِّی کُلَّمَا دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصَابِعَهُمْ فِی آذَانِهِمْ وَاسْتَغْشَوْا ثِیَابَهُمْ وَأَصَرُّوا وَاسْتَکْبَرُوا اسْتِکْبَارًا ﴿٧

به نظرم اونموقع هندزفری نبوده وگرنه مثلن اگه تو این عصر و زمونه بوده میگفت : "هندزفریشونو میکنن تو گوششون و صدای آهنگو زیاد میکنن!" . راستش من "هر" نوع موسیقی که فکرشو بکنید گوش دادم. ولی به عینه دیدم که باعث غفلت میشه. یه نوع بی‌دردی. نمیدونم.

-----------

دلم یه تعطیلی خوب میخواد و از این میترسم که بدون تعطیلات ترم رو شروع کنم و ترم هم اینجوری که بوش میاد قراره خیلی پرکار باشه.

---------

داشتم نگاه میکردم که تازگی چقدر تعداد پستهام کم شده. با توجه به هدفی که از نوشتن وبلاگ داشتم(خالی کردن مغزم از افکاری که میان توش) دو حالت داره یا فکری نمیاد مغزم یا اینکه جایی دیگه اونارو خالی میکنه. در مورد خالی کردن که به نظرم تقصیر توییتره. ولی در مورد قسمت اول مطمئن نیستم.

 

موفق باشید. به شدت نیاز به یه تغییر دارم.

 

۱۸ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۳۳ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

توقف زمان

گاهی وقتا نیازه که یه چندروزی زمان متوقف بشه. ولی چون زمان متوقف نمیشه شاید لازمه که یه مدت از زندگی پیاده بشیم. یه هوایی بخوریم. دست و پامونو یکمی حرکت بدیم. یه نگاهی بکنیم به دور و بر. به حرکت زمان و زندگی و آدما نگاهی بندازیم و ... .

 

چقدر تازگی عجله دارم. چقدر کار دارم و چقدر برنامه دارم برای اجرا. چقدر قول داده‌ام و چقدر مسئولیت پذیرفته‌ام. میترسم . احساس میکنم دارم به سمت یه نوع ابتذال پیش میرم.

 

دوست دارم یه دستی به سر و روی وبلاگ بکشم. دوست دارم چندتا لینک بذارم . دوست دارم برای اولین بار توی وبلاگم از پیوند‌های روزانه استفاده کنم. دوست دارم منم یه صفحه جداگانه بذارم برای فیلمها‌ و کتابها و لینکهایی که دوست دارم.

 

اصلن باید یه سری هم به بخش درباره من بزنم. یادم نیست اونجا چی نوشتم!

 

اگه از دستتون برمیاد برام دعا کنید.

 

پ.ن: خب چندتا لینک اضافه کردم. یه کمی هم درباره‌من رو به هم ریختم!

۰۳ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۰۲ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

فعلن عنوان ندارد

خب به عنوان مقدمه ببینیم آدما چیا دارن.آدما یه سری مال و اموال و دارایی دارن.جان دارن. آبرو دارن. عقیده دارن.

خب اینا یه ترتیب اهمیتی هم دارن. معمولش اینه که آدما حاضرن از مالشون به خاطر جانشون بگذرن.

مثلن اگه بیان به شما بگن خدایی نکرده یا باید داراییتون رو بدید یا یه پاتون قطع میشه منطقیه که نمیگید باشه حالا با یه پا زندگی میکنیم!

بعدش مثلن آدما خیلی وقتا دیده شده که به خاطر آبروشون از جانشون هم مایه میذارن.

و بالاتر از همه ی اینها وقتیه که یه نفر برای عقیده‌ش حاضره از مال و جان و آبروش بگذره!

 

خب ولی اصل ماجرا که دیگه تقریبن لوس شد:

 

خب شاعر میاد میگه که:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا

 

خب شاعر میخواد عشقشو نشون بده. میاد از چیزی که داره مایه میذاره. این یه نوع تاوان عشق دادنه. همون کاری که امثال خسرو هم کردند. یعنی مال و اموال دارند و از مال و اموالشون مایه میذارن.مثه این بچه پولدارا.

 

بعد صائب میاد میگه:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پارا

هر آنکس چیز می‌بخشید زمال خویش می‌بخشد

نه چون حافظ که می‌بخشد سمرقند و بخارارا

 

خب این یه سطح بالاتر میره و به جای اموال و دارایی از جان خودش بذل و بخشش میکنه. این دست از عاشقا هم هستن. افرادی مثه فرهاد که به خاطر شیرین جانشو داد. یا مثه اون داستان ترکی سارای و خان‌چوبان. اینا از عاشقای دسته‌ی قبل یه کمی خفن‌تر هستن.

 

بعد شهریار میاد و یه جواب دندان‌شکن(حالا دندان درد آور!) میده:

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می‌بخشند

نه به آن ترک شیرازی که برده جمله دل‌ها را

 

خب این دسته دیگه خیلی عاشقای خوبی هستند. اینا حاضرن از آبروشون بگذرن. حاضرن روح و روانشون رو بدن. حاضرن دیوانه خونده بشن. نمونه‌ش هم که جناب مجنون. مجنون دیگه براش نه مال مهم بود نه جان. و نه حتی سرزنش مردم و بی‌آبرویی.

 

خب تا اینجای کار همه چی خوب پیش رفته و شهریار گوی سبقت رو از حافظ و صائب ربوده.

حتی شهریار پا رو فراتر میذاره و میره که کار رو به سرانجام برسونه. در شعر زیبای "گئتمه ترسا بالاسی" میاد و خیلی حرفای جالبی میزنه.

یه جایی میگه که:

 

من جهنم‌ده ده باش یاسدیقا قویسام سنیله

هئچ آییلمام کی دوروب جنّت مأوایا گلیم

 

ننه قارنیندا سنله ائگیز اولسایدیم اگر

ایسته‌‌مزدیم دوغولوب بیرده بو دونیایا گلیم

 

(میگه من اگه تو جهنم هم کنار تو باشم هیچ وقت حاضر نمیشم پاشم برم بهشت.

اگه میدونستم که قراره با تو دوقلو به دنیا بیام حاضر نبودم اصلن به دنیا بیام)

بعدش هم میگه :

 

آللاهیندان سن اگر قورخماییب اولسان ترسا

قورخورام منده دؤنوب دین مسیحایه گلیم

 

شیخ صنعان کیمی دونقوز اوتاریب ایللرجه

سنی بیر گؤرمک اوچون معبد ترسایه گلیم

 

(میترسم که من هم مثه تو به دین ترسایان روی بیارم و مثه شیخ صنعان به امید دیدن تو سالها خوکبانی کنم و به معبد بیایم)

 

خب تا اینجا همه‌چیز آماده‌س که شهریار کار رو تموم کنه. ولی شهریار سیّده و به این راحتی از دینش نمیگذره پس پشیمون میشه و میگه:

 

یوخ صنم ! آنلامادیم ، آنلامادیم ، حاشا من

بوراخیب مسجدیمی ، سنله کلیسایه گلیم!

 

گل چیخاق طور تجلاّیه ، سن اول جلوه‌ی طور

من ده موسا کیمی اول طوره تجلاّیه گلیم.

 

(میگه نه صنم(بتم). اشتباه کردم. حاشا که من مسجدم را رها کنم و به کلیسا بیایم. بیا بریم به کوه طور و تو جلوه‌ی طور باش و من هم مثل موسی به اون طور تجلا بیایم)

 

شهریار حاضر نمیشه به خاطر عشق از دین و عقیده‌ش بگذره.

این هم دسته‌ی آخر عاشقا. کسایی که برای رسیدن به عشق از دین و عقیده‌شون هم میگذرن. از این دست عاشقا هم که مثال معروفش شیخ صنعانه که بی‌چاره تا ابدالدهر این ننگ و بدنامی رو به دوش میکشه. و میشه سوژه‌ی شاعرها و خواننده‌ها و موضوع سریالها.

این که عشق چه بلایی میتونه سر آدم بیاره. "هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره"

 

این مرحله از ایثار در عشق واقعن خیلی خیلی سخت و عجیبه. آدم از چیزی میگذره که براش بالاترین ارزش رو داره. این مرحله کار هر کسی نیس. کار ما که نبود. خیلی سخت و تناقض برانگیزه. درونی‌ترین تضاد‌های آدم رو آشکار میکنه. یه جنگ واقعی توی ذهن و روان آدم بوجود میاد.

 

حالا من هم حدود یه سال پیش گفتم ای کاش میتونستم این حرفارو به صورت شعر بگم. ولی نشد. من ذوقشو ندارم. هر چی زور زدم فقط تونستم یه مصرع جور کنم که احتمالن مشکل وزن و عروض داره!

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما

به خال هندویش بخشم صلاح دین و عقبی‌ را

(اگه گزینه‌ی بهتری با همین مضمون به ذهنتون میرسه پیشنهاد کنید!)

 

و آخرش هم یه قسمت از "من ِاو"ی امیرخانی:

 

"مرا دوست نداری؟

هیچ کس به اندازه ای که من تو را دوست دارم، کسی را دوست نداشته است

مکث کرد، با چشم های عسلی اش به من خیره شد و گفت:

علی من! دلم برایت می سوزد، تو چرا اینقدر باید زجر بکشی

خب! این جور عاشقی زجر کشیدن است دیگر

اگر نه، پس چیست؟

: چیزی نگفتم، جلو آمد، دستش را توی موهایم فرو برد و گفت

من با شهین در مورد تو صحبت کردم

شهین دیگر کیست؟

شهین فخرالتجار، همان که چند سال پیش برگشت و ازدواج کرد

من با شهین در مورد تو صحبت کردم

او به من گفت، روانپزشک است

به من گفت ...

چرا سرت را عقب می کشی، مگر می خواهم بخورمت؟!

سرم را عقب برده بودم، مهتاب دستش به من نمی رسید

انگار عصبانی شده بود، فریاد کشید:

شهین می گفت ...

اصلا تو می دانی نفس درونی یعنی چه؟ اگو یعنی چه؟

من!

لیبیدو؟

عشق!

تابو!

فعف!

برو بمیر!

ثم مات!

این پرت و پلاها چیست که می گویی… که چی بشود؟

مات شهیدا!

حالا نوبت من بود که داد بکشم

داد کشیدم و گفتم آن چه را که درویش مصطفی در گوشم گفته بود

من عشق فعف ثم مات مات شهیدا

درویش مصطفی گفته بود: هر وقت مهتاب را به خاطر مهتاب دوست داشتی با او وصلت کن

سالها بعد وقتی علی، یک پیرمرد بود، فهمید مهتاب را به خاطر مهتاب دوست دارد

قرار بود عقد کنند

بمب افتاد توی خانه مهتاب و مهتاب مرد

شهید شد، چون عاشق بود

سالها گذشت

رفته بودند تشییع جنازه یک شهید گمنام

پیرمرد ( علی ) بدون اینکه بفهمند غسل داده و در قطعه شهدا دفن شد

شهید شد، چون عاشق بود

من عشق فعف ثم مات مات شهیدا"

 

هعهعی!

۰۳ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۱۱ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان