گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۷۶ مطلب با موضوع «شخصی :: ورم ذهن» ثبت شده است

جمع‌های شلوغ

دیروز با چندتایی از بچه‌های دانشکده(نودی‌ها) رفتیم بیرون. رفتیم سینما پردیس ملت.فیلم "برف روی کاج‌ها" رو دیدیم.

بعدش رفتیم بالاتر و شامی و افطاری خوردیم.

بعد هم برگشتیم سمت پارک. جدا شدیم از هم. یه عده رفتیم سمت شریعتی آبمیوه بخوریم.

بعد هم برگشتم خوابگاه.

خب تا اینجا بود یه روزنوشت به قول دوستم.

ولی قضیه اینه که خیلی وقته یه چیزی میخوام بگم. من تو جمع‌های بیشتر از دونفره اصلن احساس خوبی پیدا نمیکنم.

یعنی دیروز که رفته بودیم درسته برنامه خوب بود و تقریبن خوش گذشت ولی واقعن اذیت شدم.

نمیدونم چمه. از وقتی که یادمه اینجوری بوده. اگه دو تا دوست صمیمی داشته باشم دوست دارم که هر کدوم رو تنهایی ببینم و اگه مثلن سه تایی با هم بریم بیرون احساس راحتی بهم دست نمیده.

خیلی وقتا شده با یه نفر رفتم بیرون و بعد یه نفر دیگه رو اتفاقی دیدیم و اتفاقن اون هم دوستم بوده ولی واقعن دلم میخواست اون لحظه بگم یا من خداحافظ یا یکی از شما دوتا. خیلی بده این عادت فکر کنم.

برای همین هیچ وقت دور هم جمع شدنهای شلوغ بقیه رو نتونستم درک کنم. نمیتونم مثه بقیه از ته دل بخندم. نمیتونم مثه بقیه اونقدر حرف بزنم. ذوق بکنم و ... .

دیروز هم همینطوری بود. اصلن همیشه همینطوریه. دیروز یه جایی ۱۱ نفر بودیم و تو پیاده رو داشتیم میرفتیم سمت شمال ولیعصر. جالب بود. ۵ نفر جلو میرفتن. من هم تنهایی میرفتم. ۵ نفر هم پشت سر میومدن. صحنه ی جالبی بود . یاد چند باری افتادم که توی جمع های شلوغ بودم و صحنه‌های مشابه برام تداعی شدن. وقتی که سر میز غذا سرمو میذارم رو میز که بخوابم. وقتی که موقع پیادهروی میکشم یه کنار تنهایی راه میرم. وقتی که الکی به همه چی گیر میدم. وقتی که غر میزنم و میگم حوصله ندارم و ... .

وقتی که وسط بازی‌ یا چرت و پرت گفتن بقیه من یه گوشه میخزم و مثه این بچه‌ها انگشت میکنم تو دهنم و هاج و واج بقیه رو نظاره میکنم.

(حالا خوبی جمع دیروز این بود که پسرونه بود. وگرنه مساله تشدید هم میشد)

الان احتمالن یکی کلّ ِ روان منو میکاوه و میگه که به خاطر فلان مشکله روانیه و ... .

نمیدونم از چیه. البته شاید یه مقدار هم به جمعش بستگی داره. خلاصه خیلی خیلی موضوع پیچیده‌ایه. توصیه میکنم در ارتباط با من این موضوع رو همیشه تو ذهن داشته باشید. :)

مثلن شاید همین موضوعه که مرددم کرده برنامه افطاری دانشکده رو بیام یا نه. چون بازم یه جمع شلوغ پیشبینی میشه با کلی عذاب.

اصلن همین چرت و پرت گفتن، وقتی تنهام یا حداکثر با یه نفر دیگه هستم خیلی راحت میتونم چرت بگم و چرت بشنوم ولی وقتی جمع بزرگتر میشه دیگه نمیتونم. 

 

هعیعی!

۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۷:۵۷ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

عشق و نگاه

خب یه عده به عشق در یک نگاه عقیده دارن. مثه این فیلم‌ها و داستان‌ها. شاید من هم قبلا همچین عقیده‌ای داشتم.

یه عده هم هستن که در اون‌ور بازه قرار دارن و براین عقیده‌ هستن که بایستی شور نگاه رو درآورد.

عقیده‌ی اول همون به درد فیلم‌های رومانتیک میخوره و مشاهدات تجربی نشون داده که زیاد در دنیای واقعی نتیجه نمیده! (خیلی فیلم هندیه!)

دسته‌ی دوم میگن که اونقدر با هم در "ارتباط عادی" باشن که دیگه چیزی نمونه و بعدش دیگه عشق به زور میاد. ولی به نظر من این دیگه یه نوع عادته. یه نوع تودربایستی گیر کردنه! درسته این دسته به نظر خودشون رهی نو دارن میزنن ولی به نظر من حتی اگه به نتیجه خوب هم برسه چیزی تو مایه‌های ازدواج سنتی قدیماست! یعنی بعد از کلی مدت "عادی بودن و نگاه عادی" عشق بوجود میاد!

 

ولی عشقی که من ترجیح میدم اینه که اصلن وابسته به "نگاه" نباشه!(خیلی شعاری شد!؟) اصلن شاید نگاهی به اون معنا رخ نداده باشه.

منظورم اینه که باید یه تعادلی بین عشق و چیزهای دیگه باشه. (ولی خداییش دیوونگی یه چیز دیگه‌س!) اونوقت یه تعداد معقولی نگاه هم میتونه خوب باشه.

 

(حالا یه عده بنده رو محکوم میکنن به بی‌عاطفه بودن و ماشینی فکر کردن و تحجر و ... . اما به دَرَک! ما هر چیزی که لازم بود رو دیدیم تا به این نتیجه رسیدیم! بعدشم به قول یه عزیزی! الان به این نتیجه رسیدیم شاید بعدها به نتایج دیگه‌ای برسیم!:)) )

 

عجب پست پررویانه‌ای گذاشتم! چقدر هم علامت تعجب استفاده میکنم. یه بار یه نفر رو اونقدر اذیت کرده بودم که برگشت گفت دیگه برای من جمله حاوی علامت تعجب نفرست!

 

// انگار خبراییه! :دی 

۲۷ تیر ۹۲ ، ۰۷:۲۳ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

علاقه‌ای که گاهی هنر می‌خوانندش

خب یه مدتیه واقعن سرم و دلم شلوغه.

پنج‌شنبه هفته پیش بود که رفتم تو محله پرس‌وجو کردم و یه گاراژ پیدا کردم. کلی توش مغازه با کارکردهای مختلف.

یکی رو پیدا کردم داشت منبت کار میکرد. یه تابلوی معرق هم روی میزش نصف‌کاره مونده بود.

خلاصه از اون آدرس یه جایی دیگه رو گرفتم و رفتم پیدا کردم. چوب و ابزار معرق میفروختن. خلاصه یه مقدار چوب میخرم و کمی هم ابزار. برگشتنی از یه ابزار فروشی هم سمباده و چسب میگیرم. دیگه بساط کامله.

میشینم چندتا طرح کوچیک در میارم. چیزی شبیه پیکسل چوبی. ایده‌ی خوبیه.

باید برم یکمی دیگه چوب عنّاب بخرم.

 

////

امروز کلاس داشتم. مسئول کلاس یادش رفته بود! خلاصه پاشدیم این همه راه رفتیم و برگشتیم. حالا برگشتنی بعد مدت‌ها رفتم انتشارات "یساولی" رو با هزار زحمت پیدا کردم. یه کمی قلم و دوات و مرکب و کاغذ خریدم که بشینم مشق نستعلیق بکنم.

میدونی حداقل ۶-۷ ساله که دست به قلم نزدم. امروز دوباره شروع کردم. امروز "الف" نوشتم.

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست / چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم‌

 

///

کم‌کم دیگه دارم میرم شرکت! یعنی دیگه جدی جدی کارم داره شروع میشه.

 

//

ماه رمضون امسال به خاطر اثرات وضعی فقط دارم گشنگی میکشم. 

حکایت این اثر وضعی هم خیلی خیلی عجیبه. گاهی وقتا هیچ احساس خوبی نداری. نمیتونی رشد کنی. فقط میتونی مقاومت کنی در برابر افول تا شاید اثر این خواطر بره و شاید بشه کاری کرد. همچین اوضاعی دارم.

/

خواستم در مورد بقیه هم حرف بزنم . بیخیال شدم. ما بریم چوب خودمونو بخوریم.

 

** ویرایش: یادم رفت بگم. قلم تراش ندارم. خودم نمیخواستم قلم‌هارو بتراشم . ولی کسی رو پیدا نکردم. قلم تراش هم ندارم. مجبور شدم با چاقوی معمولی این کارو بکنم. که اونم خیلی وقت بود تیزشون نکرده بودم. دنبال نعلبکی میگشتم که چشمم افتادم به لیوان(میگن ماگ!).

دیدم چینیه. با هزار زحمت یه کمی تیز کردم چاقو هارو. ولی بازم نشد خوب قطع بزنم.

باید یه قلم تراش پیدا کنم. البته الان تو این شرایط واقعن بودجه‌ برای این کار ندارم.

 

۲۵ تیر ۹۲ ، ۰۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

آزادی برای همه

دیروز با دوستم رفته بودیم تی‌شرت بخریم. سمت ولیعصر. فروشنده یه تی‌شرتی داد که نگاه کنیم. بعد من از دوستم پرسیدم که این بهم میاد؟ گفت خب بگیرش جلوی آینه. بعد یه آقای نسبتن مسنی بود .گفت این به آدمای خوش‌تیپ میاد. منم حاضر جوابی کردم گفتم پس حیف به من نمیاد! اونم برگشت گفت چرا بهت میاد ولی اگه اونا رو بزنی! اولش متوجه نشدم چی میگه. ادامه داد که آره ریشاتو بزن.

بعد یه سری حرف زد که نمیدونم دانشجو نباید اینجوری باشه و ... . فروشنده و دوستم هم به کمکش اومدن! :)

در کل آدمی نیستم که به خاطر همچین مسایلی ناراحت بشم یا ناراحتیمو بروز بدم.

این چند روزی که خونه بودم هم حکایت مشابهی داشتم. یکی میگفت ریشات تار عنکبوت بستن! یکی میگفت یکمی به خودت برس و ... .

 

اصلن خودم هم همین نظرو دارم! یعنی دست خودم نیستا. بعضی از آدمای ریشو رو میبینم احساس خوبی بهم دست نمیده! بعد میگم خود من خودم هم که تقریبن همینطوری هستم!

نمیدونم.

- خب آراستگی خوبه. یعنی آدم بهتره آراسته باشه .

- افراد تا زمانی که باعث اذیت دیگران نشن در پوشش و رفتار آزادی دارن. ولی خب این مرز اذیت رو چه جوری میشه تعیین کرد؟

- عرف یک جامعه این مرز اذیت رو مشخص میکنه.(؟)

- بعد این عرف آیا چیز ثابتیه؟ مثلن اگه امروز ریش رو دوست نداره، یه چیزایی دیگه رو دوست داره. فردا قراره به چه سمتی بره؟

- آیا درسته که به خاطر زندگی در اجتماع سعی کنیم حتمن رضایت عرف رو کسب کنیم؟

- یا نه . مثلن ممکنه بگیم من دوست ندارم فلان هنجار رو رعایت کنیم.(البته فکر میکنم لفظ هنجار برای این شرایط مناسب نباشه)؟

- مثلن ممکنه . من بگم. به درک که مردم از ریش بدشون میاد. من میخوام ریش نگه دارم. اونوقت آیا من حتمن باید دلیل و ایدئولوژی و منطقی داشته باشم برای این عرف شکنی؟ مثلن حتمن باید بیام این کارم رو ربط بدم به دین. نمیخوام بگم که حکم دین در این مورد چیه و ... .

ببینید هر وقت صحبت از آزادی پوشش در جامعه میشه. اولین تصویری که تو ذهن بیشتر مردم شکل میگیره، یه نفریه که مثلن یه لباس عجیب غریب پوشیده. یا مثلن خانمی که پوششش متفاوته و ... . 

بعد مثلن یه پسری که یه لباس عجیبغریب با یه مدل موی عجیب‌غریب‌تر میاد و با چنان سوزی از آزادی حرف میزنه که آدم دلش میسوزه. من نمیگم که اینا حرفشون اشتباهه. میگم بنا به دلایلی داریم از اون ور بوم میفتیم.

شاید اون آزادی که اونا میگن توسط نهادهایی دولتی یا غیره سلب شده. ولی این آزادی که من میگم داره توسط خود ما مردم از بین میره.

خود ما که داریم آزادی رو از یه عده‌ای میگیریم. من اینو نه به این خاطر که خودم بین این آدما باشم میگم. بازم میگم این بخش از زندگی من دلیل خاصی نداره که بخوام روش تاکید کنم. یعنی ممکنه امروز ریش بذارم و فردا از ته بزنم. 

خودم رو از همون دسته‌ی سلب کننده آزادی میبینم. همینایی که وقتی یه دختر ِکوچولو میبینن که چادر سر کرده، مسخره‌ش میکنن. همینایی که وقتی تو پارک یا یه جای تفریحی یه چادری میبینن، حالشون بهم میخوره و میگن که ... .

همینایی که تا یه آدم ریشو میبینن بهش انگ اُمّل بودن میزنن. بعد هم ربطش میدن به یه نهادی جایی و ... . 

بیایید از خودمون شروع کنیم. یه کمی ظاهر بینی رو بذاریم کنار. دقیق نمیدونم. یه مدته برام سواله که ظنّ ِ بد داشتن چقدر گناهه؟ و این ظن رو با یکی دیگه در میون گذاشتن چی؟

 

// یه خاطره خواستم بنویسم بعد گفتم درست نیست. اینایی که تا یه آدم بدحجاب میبینن هزارتا ظن بد میکنن. و مثلن اگه طرف آشنا باشه میشینن پشتش حرف میزنن. به قول یکی از استادای دانشکده اینایی که دارن داعیه دین و مذهب میکنن، خب بابا تو همون دین گفته که این کار شما جزو بدترین گناهاست. شاید اون آدم فقط یه مشکل پوشش رو داره. شما از کجا میدونید اوضاتون از اون بهتره؟

۱۶ تیر ۹۲ ، ۲۱:۵۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

نیمه شعبان

امروز بعد کلاس آز مدار رفتم شرکت. بعد خواستم برگردم خوابگاه دیدم الانه که والیبال شروع بشه. با هزار مصیبت به صورت اینترنتی پخش زنده‌شو پیدا کردم و نشستم به تماشای والیبال! بازی در ست پنجم و بالاخره به نفع ایران تموم شد.

بعد پاشدم بیام بیرون. دیدم همه جا دارن شربت و شیرینی میدم. زد به سرم که برم دوچرخه سواری.

یه چیزی هست به اسم رندم واک! من این بار رندم بایک زده بودم. گفتم میرم صادقیه برمیگردم. جایی رو نمیشناختم. بعد دو سال زندگی تو تهران هیچ‌کجا رو نمیشناسم. به زور میون اون همه جمعیت توی خیابونای شلوغ تهران دوچرخه میروندم. هرچقدر که دوچرخه وسیله‌ی خوبیه تو شهرای کوچیک همونقدر دردسرساز و بده برای شهری مثه تهران!!

خلاصه با هزار مصیبت رسیدم صادقیه. رسیدم همونجایی که دوسال قبل تابستون بعد برای همایش انتخاب رشته دانشگاه اومده بودم.

خب کاری نداشتم اونجا. یه کمی بین خیابانها و کوچه‌ها گشتم. هیچ‌جا رو نمیشناختم. راه برگشت رو هم نمیدونستم!(همون جوری که نمیدونستم از کجا اومده بودم!) خلاصه بازم زدم به کوچه‌ها و خیابان‌ّهای فرعی. یه جایی دیدم . یادم افتاد سال قبل این‌طرف اومده بودیم برای شام. با هزار زحمت رفتم اونور خیابان. بازم یه کمی بالا پایین رفتم. بالاخره یه ایستگاه مترو دیدم. کوتاه کنم. با هزار زحمت رسیدم به ورودی مترو طرشت که برام آشنا میومد. دلم می‌خواست یه ساعت دیگه هم توی این شهر گم می‌شدم. البته توی این گم‌شدن خواسته، گاهی شربتی میخوردم. دوست داشتم این حالت گشتن رو.

خلاصه رسیدم محله. محله عجب غوغایی بود. همه‌ی محله اومده بودن بیرون. هرجا رو نگاه می‌کردی گل بود و چراغ و پذیرایی و مردم!

رسیدم خوابگاه. خسته. خیس عرق.

 

این بار اونقدر دیگه حالم بد بود که حتی ننوشتم که ۲۱ام رفتم شهر. و حتی ننوشتم که دیروز رسیدم تهران. 

ننوشتم که چقدر برام بد گذشت شهر. این که چقدر احساس تنهایی کردم و چقدر به تنهاییم لطمه خورد. چقدر دلم می‌خواست یک دوستی پیدا می‌شد بهش میگفتم بیا بریم ماهیگیری. بیا بریم بهشت زهرا. بیا بریم یاس شکسته. نبود. ننوشتم که چند روز عصر تنهایی اومدم رفتم بیرون و اتفاقی یکی رو میدیدم و چند قدم به اجبار باهاش میرفتم و چند کلامی هم حرف می‌زدم. چند بار تنهایی رفتم کنار رودخونه. 

اومدم تهران. اینجا هم باز همون تنهایی. باز همون جای خالی دوست. دوستی که بهش بگم فردا پاشو بریم قم! پاشو بریم یه جایی یه کم دعا کنیم. بلکه درست بشه این حال و روز بد.

 

زد به سرم که فردا پاشم برم قم! ان شاء الله اگه قسمت باشه میرم. همین جوری بدون تصمیم قبلی.

خدایا کمکم کن. خدا به همه کمک کن!

 

راستی این عید رو به همه تبریک میگم. یه مدحی بود که من راستش از خیلیا شنیده بودم ولی خودم کامل گوش نداده بودم. امروز لینکشو یه نفر گذاشته بود. توصیه میکنم گوش کنید!

 

سحر یاد ما باش ...

 

۰۳ تیر ۹۲ ، ۰۲:۰۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

شروع تابستون ۹۲

برگشتم تهران.

برای شروع یه تابستون. برای شروع یه زندگی. دیروز تولد آیلین خانوم بود! شیرینی تولدشم آورده بود برام.

یه فصل تازه در زندگی. میخوام اسمشو بذارم فصل دوستی و دوست داشتن. فصل مهربونی و خوبی. 

میخوام تابستون چندتا کار فوق برنامه بکنم. مثلن اره مویی‌مو آوردم خوابگاه. 

 

////////////

امروز (یکشنبه ۲ تیر) یه عزیزی یه قرار مهم داره!!! (دکتر لو دادم؟!)

 

////////////

 

خیلی خیلی نیاز دارم که یه مشاور یا روان‌شناس یا اصلن یه دانشجوی روان‌شناسی بیاد نفوذ کنه به اعماق افکار و ذهنم. مثه یه پنبه‌زن همه‌ی رشته‌های فکری‌ ذهنم رو حلاجی کنه. یه نفری که بتونم بهش اعتماد کنم نه این دکترایی که ... .

 

///////

خدایا در این فصل خودت کمکم کن. اگه کسی از پست‌هام خوشش نیومد مجبور نیس بخونه. 

 

/////////

کمک کردن و خوبی کردن به دیگران ، خودخواهانه ترین کار دنیاس! یه کم خودخواهی بکنیم.

 

//////// تازگی یه مقدار تنهاییم لطمه خورده. نمیدونم یا باید برگردم و مداواش کنم؟ یا این که تنهاییمو رها کنم.

۰۲ تیر ۹۲ ، ۰۲:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

شب

گاهی برآیند کارها، فکرها، و زندگی چند روزه ات جمع میشود، متراکم میشود و مثل یک حجم سیاه سنگین پشم‌آلو، شب هنگام میاد میشینه روی سینه‌ت. جوری که دیگه نفست بالا نمیاد.

چشمات محو این حجم سیاه میشه و درون اون سیاهی فقط سفیدی دوچشم و یک دهان باز با دندان‌های سفید هستند که بهت خیره شدن. احساس میکنی در مقابلت یه سگ یا گرگ رو میبینی که زل زده بهت. بخار چرکینش که از پوزه‌ش میاد بیرون میخوره به صورتت. حس کثیف خفگی! بعد همین حجم سیاه مثه ژله‌وار از روی سینه میخزه و میاد کل صورتت و در واقع کل کله‌تو احاطه میکنه. دیگه نه چیزی میبینی، نه چیزی میشنوی! اون حجم مثه آبی که تو زمین میره، وارد کله‌ت میشه و تو حتی قادر نیستی تقلا بکنی. و بعد تنها تویی و سفیدی ِ اون چشم‌های وحشتناک که پشت چشمات مخفی شده. و نفسی که دیگه حتی بدون اون پشم‌آلوی سنگین رو سینه‌ت هم بالا نمیاد. نفسی که مشغول شمردنش میشی و بخار چرکینی که هر لحظه توی نفسهات حسش میکنی.

نمیتونی کاریش بکنی. چون ذره‌ذره ی این سیاهی و بدی رو خودت با دستای خودت ساختی. نمیتونی از خودت دورش کنی و اگر امشب هم نشد بالاخره یک شب دیگه مجبوری بچشی مزه‌ی بد چیزی رو که با زندگیت ساختی. 

مثه خوابهای بچگی که میدیدی یه سگی دنبالت میکنه و حتی نمیتونی داد بزنی و داری فرار میکنی و ... . همیشه مادرم میگفت سگ توی خواب یعنی " آشنا" یعنی کسی که بهش اعتماد داری، روش حساب باز کردی. و وقتی توی خواب از سگ صدمه میبینی یعنی اینکه قراره از یه "شناس" زخم ببینی. حالا نمیدونم قراره کدوم یکی از این آدمهایی که دورم جمع کردم این لطف رو در حقم بکنه(شاید هم کرده!)

شاید اصلن اون آدم آشنا "خودم" باشم.

نمیدونم.

بازهم دور و برم زیادی شلوغ شده احساس تنهایی بهم دست داده.

۲۸ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۳۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

دوره راهنمایی

یکی از آرزوهام اینه که یه بار دیگه برم بشینم سر کلاسهای دوره راهنمایی. گوش بدم به به حرفهای معلمهام. تنها دوره‌ای بود که من سر کلاس به درس گوش دادم!! 

دوست دارم یه بار دیگه آقا اسماعیل‌زاده برامون یه داستان بگه. دوست دارم غرق بشم توی داستانش. دوست دارم یه بار دیگه آقای آزادی در مورد جغرافیا یه چیزی بگه که لذت بهترین مستند دنیا بهم دست بده. 

دوست دارم یک بار دیگه آقای عیوضی بیاد و سر کلاس شیطنت کنم که بهم منفی بده، بعد یه سوالی رو جواب بدم و مثبت بگیرم و ... .

دوست دارم آقای علوی بیاد و صحبت کنه برامون.

دوست دارم آقای بازمانی احساساتی بشه! بره پای تخته در مورد یکی از شاعرا صحبت کنه. بعد اسم شاعرو یه جوری بنویسه رو تخته که تا همیشه یادمون بمونه. مثه اسم سعدی که هنوز هم جلوی چشمامه. یا مثلن زنگ هنر باشه و بعد بشینیم خط بنویسیم و با دوات کل کلاس رو سیاه بکنیم! و بعد من برای بچه‌ها قلم بتراشم!. یا گاهی آقای بازمانی عصبانی بشه بعد ما خنده‌مون بگیره! یا مثلن وسط درس با دست موهاشونو درست کنن.

یا یه بار دیگه کلاس حرفه‌فن بشه. بشینیم و آقای نصرتی با تمام وجود سعی کنه برامون کلی مطلب یاد بده. مطالبی که همیشه به دردم خورده و هیچ‌وقت هم یادم نرفته. مثلن چیزایی که در مورد مکانیک خودرو بهمون یاد دادن سر کلاس تئوری گواهینامه باعث شده بودن که بقیه فکر کنن من تو مکانیکی کار کردم که اینارو بلدم!! :)

هعی عجب روزهای خوبی بود. برای من که روزهای سرکلاس نشستن همون دوره بود. نمیدونم چرا دلم یاد اون روزهارو کرد.

۲۸ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۲۹ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

با تاخیر

وقتی تاخیر میکنی میشه همین دیگه!!

ادامه مطلب...
۱۸ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

انتخاب

مناظره ی امروز به نظرم بهتر از قبلی بود. 

حداقل من که خیلی به فکر فرو رفتم. هنوز تصمیم نگرفتم به کی رای بدم. و این تردیدم بین دو-سه گزینه نیس(مثه این تستای کنکور شک بین دو گزینه نیست!!) شاید تردید بین حداقل ۶ گزینه‌س!!!!!!!!!!!!!(عجب تردیدی!!)

ولی تو مناظره ی امروز بعضی از کاندیداها که اتفاقن نظر بدی هم نسبت بهشون ندارم از یه هنرمند اسم بردن و ... .

 بذار رک و پوست کنده بگم.

گفت که افطار کردن بدون ربنای شجریان مزه نداره. رفتم تو فکر . دیدم آره . ماه رمضونای سالای قبل که ربنای شجریان پخش نمیشد، من خودم دانلودش کرده بودم و سر سفره پخشش میکردم. خونواده هم استقبال میکردن!(حالا اگه اون دوست عزیز، روزه گرفتن رو نذارن به حساب ریای ما!)

بعد هم یاد اذان مؤذن‌زاده افتادم. بعد کنجکاو شدم. رفتم پلاس. دیدم یه عده از دوستان (بسیجی/حزب‌اللهی/ارزشی/جیره‌خوار!عرزشی) به این صحبتا ایراد گرفتن و چندتا عکس گذاشتن از شجریان.

یکیش خیلی جالب بود تیترش:

ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا!

و یک عکس هم گذاشته بود از حضور شجریان در یک جمع که با شئونات اسلامی جور در نمیاد. 

 

 

 

یه گوشه ی ذهن: // خب چه ربطی دارن این دو تا به هم؟ اون عقیده ی خودشو داره. هر جوری میخواد عکس بگیره. چرا توی زندگی شخصی بقیه دخالت میکنید؟ چرا تفتیش عقیده میکنید؟ از هنرش استفاده کنید خب.

 

گوشه ی دیگه ی ذهن:/// خب تفتیش عقیده نمیکنیم ولی حداقل ادعا نمیکنیم ایشون رو به عنوان "سفیر فرهنگی جمهوری اسلامی ایران" بفرستیم.

 

گوشه ۱:// خب چرا دیگه ربنا رو پخش نمیکنید؟

 

گوشه۲:/// اونایی که این تصمیم رو گرفتن میگن هدف وسیله رو توجیه نمیکنه. وگرنه مرحوم! هایده اون آهنگشم که خیلی خوبه. میگه:"من میخوام به خونه ی خدا بردم/ اگه این خونه نرم کجا برم.-. ما علی علی گوییم/ با صوت جلی گوییم.-. " خب اگه قرار بود به هر وسیله‌ای به هدف برسن که میتونستن از این "ظرفیت"ها و "فرصت"ها هم استفاده کنن!!! یا فلانی که فلان آهنگو خونده یا ... .

 

گوشه۱:// خب همین افراطی بازی هارو در آوردن که همه ی این هنرمندا رفتن از مملکت. اگه یه کمی معتدل‌تر رفتار میکردن الان این نبود اوضامون!

 

گوشه۲:/// دقیق نمیدونم ولی فکر کنم یه فرقایی باید باشه بین "اعتدال" "افراط" "تفریط" "آرمانخواهی" و ... . اگه قرار بود یه آرمانی رو قبول کنن و هر جاییشو که دلشون نخواست یا سختشون اومد عوض کنن که میشد مثال همون یارو که رفت رو پشتش شیر خالکوبی کنه!! نتیجه میشه یه شیری که مثلن یال نداره. پنجه نداره. دندون هم نداره! این که شبیه گاو شد!!! میشد مثلن همین کشور دوست و همسایه ترکیه که معروفه برای افتتاح دیسکو دعای افتتاح میخونن!!!!! 

 

گوشه۱:// تو خودت که دست کمی از همون کشور دوست و همسایه نداری! تو این وسط چیکاره ای!؟ اصلن بگو بینم تو که اینو میگی. اون آهنگارو چرا گوش کردی؟؟

 

گوشه۲:/// خب فرافکنی نکن! من همه ش گفتم "اونا" . فقط میگم اگه کسی ادعای اسلام میکنه در حد ریاست جمهوری باید به همچین چیزایی بیشتر از من! واقف باشه! بعدشم من اگه کاری هم بکنم نمیام توجیه کنم . میگم که ضعف از خودمه. نمیام بگم درست همینه که من میکنم. 

 

گوشه۱:// خودت که میدونی ضعیفی! ضعیف که زدن نداره! کلی ازت آتو دارم. حیف که اینجا مناسب نیس! :)

 

پ.ن.۱: مادرم میگه به همین کاندیدا رای میده احتمالن!

پ.ن.۲: از پ.ن بدم میاد!!!!!!

پ.ن.۳: خود من هنوز هیچ معلوم نیس به کی رای بدم. شاید به همین کاندیدا!

پ.ن.۴: بعد از تغییر آدرس وبلاگ آمار بازدید قشنگ کاهش یافته!!! :)

۱۶ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۲۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان