گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۱۳۷ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

تکرار سالیانه

داشتم فکر می‌کردم چقدر دلم می‌خواد کچل کنم دوباره! رفتم یه سر به آرشیو پست‌هام زدم. خواستم ببینم پارسال این موقع چیکار می‌کردم. بعضی از اتفاقات انگار برنامه‌ریزی میشن که هر سال یه موقعی تکرار بشن. مثلن سال پیش این‌موقع‌ها:

بایگانی دی ۱۳۹۲

یا پیارسال این موقع‌ها:

بایگانی دی ۱۳۹۱

فکر کنم اگه یه کمی بگردم می‌تونم بایگانی دی ۱۳۹۰ رو هم پیدا کنم. البته یه مقدار پراکنده‌س. مثلن رفتم وبلاگ قبلیم تو پرشین‌بلاگ و دیدم که دی‌ماه خالیه! آهان اونموقع تو فیسبوک هم زیاد می‌نوشتم و همچنین توی "حرف بزن"ِ سمپادیا.

مثلن سال ۱۴۰۰ زنده باشم و برگردم این پست‌ها رو بخونم! :)

 

پ.ن.: من برای دنبال کردن وبلاگ‌ها از فیدلی استفاده می‌کنم. یکی از پوشه‌هاش که مربوط به وبلاگ‌های شخصیه ۴۷تا وبلاگ هست توش. - برای همین خودم به شخصه به ظاهر وبلاگ‌ها اهمیت نمی‌دم! فقط موقعی که مثلن میخوام نظری بذارم متوجه میشم که قالب وبلاگ چیه!

- وقتی آدرس وبلاگ عوض میشه من دیگه متوجه نمی‌شم و فکر می‌کنم که دیگه پستی گذاشته نمیشه. خب نکنید این کارو! چه دلیلی داره هر ماه! آدرس وبلاگ عوض کنید!

 

پ.پ.ن.: من توی وبلاگم سابقه نداره زیاد عکس گذاشته باشم. راستش اصلن یه مدته بدجور طبقه‌بندی کردم مطالب ذهنیم رو که مثلن عکس مال اینستاگرامه! متن کوتاه مال توییتره و پست بلند برای وبلاگ و پست چرت و پرت عمومی برای فیسبوک! همینه که دلم نمیاد پست کوتاه بذارم اینجا ... .

 

۱۳ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

آتش خرمن

صبح رفتم سنگک و ماست گرفتم. بعدش ظهر گفتیم یه سر بریم باغ. تو مسیر باغ هم از جمعه‌بازار گوشت تازه خریدیم و رفتیم و با بخاری هیزمی کاستومایزد! یه کباب درست کردیم! بابام داده بود کنار بخاری یه دریچه درست کرده بودن که باز بشه و بشه سیخ‌های کباب رو گذاشت رو آتیش بخاری! 

یه کمی رفتم کنار روخونه. یه مقدار آروم گرفتم. عصر هم یه کمی نفت و گازوئیل برداشتم و گیاه‌های هرزی که روی سیب‌زمینی‌ها و گوجه‌فرنگی‌ها رشد کرده بودند و الان خشک شده بودند رو آتیش زدم. عصری آتیش خفنی درست شده بود. از اینا که با باد شروع به حرکت می‌کنه و پشت سرش سیاه میشه. بعضی وقتا آدم دلش می‌خواد یه چیزی رو خراب کنه! آتیش بزنه! 

I want to destroy something beautiful!

 خلاصه که توییتر هم نیست. بیشتر پست میذاریم.

برگشتیم خونه. باز رفتم سنگک بگیرم. داشتم با خودم فکر می‌کردم هرچی مد و تیپ ضایع که ما یه موقع داشتیم بعدن مد شد. فقط منتظرم ببینم شلوار پارچه‌ای و گشاد با کفش اسپورت کی قراره مد بشه! آی ببینم اون روز رو. (آخه همینجوری رفته بودم بیرون.) شاید شروع کنم به مد کردنش.

:)

حالم هم به کمک خدا خوب میشه.

۱۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

کنترل خشم!

دیشب یکهو یادم افتاد که چهارشنبه‌س و پنجشنبه صبح تو مدرسه کلاس المپیاد دارم. ( این تقریبن دو ماهی که خونه بودم، از مدرسه گفتن که با بچه‌ها یه کمی المپیاد کار کنم. منم قبول کردم و هر پنجشنبه دو جلسه کلاس داشتیم.) خلاصه آخر شبی نشستم برای کلاس مطلب آماده کردم و ساعت حدود ۱:۳۰ خوابیدم. صبح یه خواب عجیب می‌دیدم و هی گوشیم رو میذاشتم رو اسنوز! خوابم مربوط به کلاسی بود که پارسال تو تهران داشتم! داشتم از شهرستان می‌رفتم تهران با دوچرخه که برسم به کلاس ساعت هشت. همین موقع بود که مامانم صدام زد. پاشدم دیدم یه کمی دیرم شده. هر هفته میرفتم اول شیر و سنگک می‌گرفتم برای خونه و بعد می‌رفتم مدرسه. خلاصه یه شیرینی گذاشتم دهنم و زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم رفتم مدرسه. ماشالله این مدرسه‌ی ما اونقدر بیرون شهره که باید آدرس یه روستا رو بگیم به راننده. به هزار مصیبت رفتم و رسیدم و دیدم که بعله! مدرسه بسته‌س! یکی از بچه‌ها هم اومده بود. زنگ زدم به معاون مدرسه ولی گوشی جواب نداد. خلاصه به اون بنده‌خدا گفتم برگرده که امروز کلاس نیست. عصبانی شدم.

رفتم سمت راهنمایی و بعد کلی گشتن شماره‌ی یک معاون دیگه رو گرفتم و زنگ زدم و یه مقدار هم بدهکار شدم که "آقا فراموش کردیم بگیم دیگه" و برگشتم. در اون لحظه واقعن عصبانی شدم. تنها چیزی که گفتم این بود که "صبحتون به خیر. خداحافظ" برگشتم. 

یکی از موقعیت‌هایی که خیلی عصبانی میشم همچین وقتاییه. وقتی که میشه با یک پیامک! خبر داد که فردا کلاس نیست. ولی آدم برای وقت بقیه، برای اعصاب بقیه که ارزش قائل نیست. و بدتر از اون وقتیه که به جای یه معذرت الکی و به درد‌نخور، آدم "از جلو برآمدگی" هم میبینه.

خلاصه دوباره تاکسی گرفتم برگشتم خونه. سر راه سنگک و پنیر و شیر هم گرفتم و گفتم که کلاس تشکیل نشد. بابام گفت چه بهتر! میریم بناب! ماشین رو نشون میدیم! خلاصه رفتیم بناب و اولین سفر بین‌شهریمون رو هم رانندگی کردیم و نهار رو هم کباب بناب خوردیم و به خاطر پدر ناراحتی صبح رو هم سعی کردیم فراموش کنیم.

ولی از دیروز فکرم درگیره. درگیر این که آیا واقعن درست کار کردن و درست پول در آوردن اینقدر سختی داره؟ منم مجبورم از این بازی‌ها در بیارم؟ نمیشه راست گفت؟ نمیشه؟ مثلن نمیشه خیلی روراست گفت که من از این کار قراره اینقدر سود کنم؟

دیشب یه جایی بودم بین اصطلاحن "بیزینسمن"ها. بعد با هم می‌گفتن و می‌خندیدن به این که فلانی زنگ زد و گفت چکت خالی منم گفتم فردا میریزم و الان دوماهه! که فردا قراره بریزم! اون یکی می‌گفت من چنان سر یارو داد کشیدم که دیگه زنگ نزد! استدلال هم این بود که کار همینه. به جز این نمیشه. قبلا سر این موضوع خیلی اعصابم خورد شد. وقتی یکی با خودم همچین رفتاری داشت. ولی می‌ترسم خودم هم یه روزی اینقدر ساده مارموزبازی در بیارم و افتخار هم بکنم! 

شاید زیادی حساسم یا شاید خیلی ایده‌آل‌گرام. مثل همون بحثی که چند روز پیش توی یه گروه پیش اومد و به ما گفتن زیادی دقت و وسواس به خرج میدی یه کمی واقع‌گرا باش. هععییی. 

فقط داشتم به این فکر می‌کردم که امیدوارم خدا موقعیتی پیش نیاره که آدم عصبانی بشه و نتونه خودشو کنترل کنه. چون ممکنه با یه کار کوچیک بعدا کلی پشیمون بشه.

 

۱۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۲۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

خودم

بعضی وقتا دلم یک نفر میخواد شبیه خودم! بشینم باهاش صحبت کنم. حرفامو بزنم. حرفامو گوش کنه. نپره وسط حرفم! بعد با مسخرگی و طنز و کنایه جواب بده. بعد جوابش هم اینجوری نباشه که انگار اون همه چی رو میدونه! نه! مثل خودم جواب بده! 

نه جوری جواب بده که انگار اصلن نفهمیده چی گفتم! و نه خیلی از بالا نگاه کنه به قضیه که بگم بیخیال بابا! مثل خودم جواب بده. بگه فلانی من راستش خودم هم چیزی نمی‌دونما. خوب می‌دونم چی میگی ولی راستش نمیتونم بگم چی درسته چی غلط. شاید اگه خودم جای تو بودم همین کاری که تو میکردی رو می‌کردم با اینکه احساس می‌کردم اشتباهه. شاید.

همین. شاید خیلی خودمو تحویل میگیرم ولی فکر کنم بیارزه یه بار با یکی خیلی مثل خودم صحبت کنم. شایدم به این نتیجه برسم که نتونم اخلاق گندشو تحمل کنم! شاید.

بعد داشتم به این فکر می‌کردم که این آدم باید چه زبونی صحبت کنم باهاش؟ من خود واقعیم رو وقتی که ترکی حرف می‌زنم می‌بینم نه وقتی که فارسی حرف می‌زنم. مثل خیلیا هم نیستم که خود انگلیسی داشته باشم و احساساتم به انگلیسی بیان بشن. راستش شخصیت انگلیسی من الان در حد یه بچه‌ی کوچیکه که صرفن می‌تونه با اشاره دست و یه سری کلمه‌ی بدون فعل بفهمونه که آب می‌خواد یا شاد شده یا اینکه شط! عصبیه! انتظاری نمیره ازش که بتونه احساسات عمیقتری رو توصیف کنه( البته هنوز احساساتش هم اولیه است. به جز انگری و هپی و سد و ... چیز پیچیده‌تری به ذهنش نمیرسه و حتی چیزای پیچیده هم آخرش تقلیل پیدا می‌کنن(بگو ریدیوس میشن!) به همین سه چهارتا حس اولیه!) (پرانتزارو درست بستم؟!).

کاش بتونم پیداش کنم. اصلن برم کوه بایستم جلوی کوه و با شبیه خودم حرف بزنم. یا برم کنار رودخونه نگاه کنم تو آب. آینه رو دوست ندارم شلوغه و طبیعی نیست. 

۱۱ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان

آنچه روبهان را کند شیر مزاج

خب تجربه نشون داده همه‌ی کارهایی که یک زمانی تنبلی می‌کردم یا می‌ترسیدی یا می‌ترسیدند انجامشون بدی اگه به صورت عادی انجامشون ندی بالاخره یه روزی به از خاطر احتیاج انجامشون می‌دی و نمی‌میری!

مثلن همین من! ماشین قبلی‌مون که پژو بود رو پدرم همیشه اصرار می‌کرد که بیا برون که دستت عادت کنه و ... و من هم همیشه بهونه می‌آوردم که الان حوصله ندارم یا فعلن کار داریم عجله داریم، سر حوصله می‌رونم و ... . یا مثلن هیچ وقت ماشین رو از کاراژ بیرون نمی‌آوردم یا نمی‌بردم تو. بابام هم هر وقت سوار می‌شدم کلی توصیه و ... که مواظب باش و ... . ولی حالا ۴-۵ بار میشه که وانت مزدا رو با اینکه مقدار خوبی هم با پژو فرق داره میذارم پارکینگ و میارم بیرون و تو شهر می‌گردم و ... . 

امروز هم بعد اینکه خواهرم رو بردم ترمینال و برگشتم خونه، یه تعارف زدم به پدرم که اگه دلت گرفته یه سر ببرمت باغ! اولش گفت نه. منم بعد نهار تازه داشتم می‌خوابیدم که گفت پاشید بریم باغ! خلاصه با کلی تلاش سوارش کردیم و رفتیم. مسیر روستا به باغ که خاکیه به خاطر بارندگی گل و آب بود. ماشین هم بعضی جاها لیز می‌خورد! یه بار هم پارسال با بابام این مسیر رو من روندم. اونموقع برف اومده بود و بازم ماشین لیز می‌خورد.

// در اینجای نوشتن پست بودم که گوشم به یک گفتگو از تلویزیون حساس شد و بعدش رفتم نشستم بقیه‌ی فیلم رو با پدر و مادر دیدم. 

// یک فیلم تلویزیونی بود با عنوان "پیدا و پنهان" اینجا یادداشت میکنم که شاید بعدن خواستم دانلود کنم ببینم.

چند روزه که توییتر رو دی‌اکتیو کردم. دوست ندارم زیاد به یک رسانه یا شبکه اجتماعی وابسته بشم!

سعی می‌کنم بیشتر اینجا بنویسم. فعلن این پست رو همین‌جا تمومش کنم چون می‌ترسم وقفه‌ی بعدی دیگه این پست رو به پیش‌نویس‌ها اضافه کنه!

 

۰۶ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

احکام ذبح و شکار!

یه خروسی ۲۰ روزی هست مهمون ماست. دوتا بودن. اولی رو همون روز اول عَموم سر برید و آب‌ ِ گوشتشو دادیم بابام. 

این دومی رو ولی هنوز نگه داشتیم.معمولا روزها قفسشو میاریم میذاریم حیاط یا باغچه، شب هم می‌بریم زیرزمین. یکی دو باری گفتن یکی بیاد اینو سر ببره، منم گفتم نمیخواد بابا خودم می‌برم.

امروز رساله‌ی مکارم کنار میز بود، برداشتم رفتم فصل احکام شکار و ذبح. یک زمانی این فصل رو خونده بودم. اون موقع‌ها تیرکمان و ... زیاد درست می‌کردم. بعد همیشه هم توی خیالاتم با این تیرکمونها یه پرنده‌ای رو شکار می‌کردم بعد می‌رسیدم بالای سرش و ... .

اونموقع‌ها البته رساله‌ی امام رو داشتیم تو خونه. منم همونو می‌خوندم. یادمه یه همچین مطلبی بود که بچه‌ی "ممیز" یعنی بچه‌ای که بتونه خوب و بد رو تمییز بده می‌تونه ذبح کنه حیوون رو! منم با خودم می‌گفتم خب، "خوب خوبه! بد هم بده دیگه!" :) حتی وقتی ازم می‌پرسیدن خوب و بد رو می‌دونی چیه؟ میگفتم آره بابا! البته بعد‌ها فهمیدم نمی‌دونستم! :دی :پی

خلاصه خوندن احکام رساله یکی از تفریحاتم بود. بعدها هم که سه سال مسابقات احکام شرکت کردم. توی مسابقه هم ملاک رساله‌ی امام (رضوان‌الله عنه) بود. ما هم می‌خوندیم. یه‌ رساله‌ی خیلی قدیمی بود مال پدرم. بعدها یه جدیدشم گرفتم برای مسابقه. البته خودم مقلد آیت‌ الله مکارم شدم. 

امروز باز مرور کردم. بعضی احکامش جالب بود:

کراهت داره که آدم حیوونی رو که خودش با دست خودش پرورش داده سر ببره. کراهت داره که آدم جلوی حیوون دیگه‌ای سر حیوون ببره. کراهت داره که آدم گلو رو از پشت سر یا پس گردن ببره. بهتره که آدم هر چه سریع‌تر و راحت‌تر ببره تا حیوون اذیت نشه.

۱۲ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۸ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

محدوده‌ی آسایش

خب از یک طرف میشه گفت که در حال حاضر به محدوده‌ی آسایش خونه برگشتم و از یه طرف هم میشه این حالت جدید رو یه خروج از محدوده‌ی آسایش در نظر گرفت.
محدوده‌ی آسایش که می‌دونید چیه. اگه نمی‌دونید برید یه کمی در موردش بخونید.
شاید محدوده‌ی آسایش هم می‌تونه چندتا باشه یا ابعاد مختلف داشته باشه.
در کل باید خدارو شکر کرد و توکل کرد بر او.
۱۰ آذر ۹۳ ، ۰۱:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

یک پست شبیه آش!

داشتم فکر می‌کردم که از چی بنویسم و از کجا بنویسم بعد دیدم که این مدت چقدر حرف برای گفتن داشتم و نزدم!

خلاصه شروع می‌کنم از اول شهریور. اوایل شهریور ترم تابستونیم تموم شد و پروژه‌ی ترم قبل! رو هم تحویل داده بودیم و حدود یک هفته یک بی‌مسئولیتی کامل رو تجربه کردم! خواب و سریال و رمان و خلاصه بدون هیچگونه دغدغه و دلمشغولی!!

ولی از اول شهریور با مدیرعامل شرکت صحبت کردم که برم سر کار!(آهان اصلن یادم رفت بگم که با ماجراهایی عجیب من کارمند شرکت بیان شدم! همین شرکتی که بلاگ رو زده) خلاصه رفتیم و شروع به کار کردیم و یه دو هفته‌ای گذشت. تا آخر هفته‌ی قبل که مرخصی گرفتم و اومدم خونه. این دو هفته تجربه‌ی خوبی بود از کار. این هفته‌ی دوم که از صبح زود می‌رفتم شرکت و عصر بر‌میگشتم و به اندازه‌ای خسته می‌شدم که زود خوابم ببره!

و اما از پنجشنبه میاندوآبم. چهارشنبه عصر بدون بلیط و هماهنگی با راننده رفتم ترمینال و ماشین پیدا نکردم و مجبور شدم روی پله‌ی یه اتوبوس بوکان بشینم! البته با دوستم. و کل شب رو صحبت کردیم و صبح از بوکان پدر دوستم اومد دنبالمون و ... . پنجشنبه عصر + کل جمعه + شنبه و یکشنبه(همین امروز یا دیروز) باغ بودیم. یونجه رو برداشت کردیم(فعل معادل "بیچماخ" چیه؟[دوستان گفتند «درو کردن»]) و امروز هم کمی از دیوار دستشویی رو ساختیم!

این چهار روزی که اینجا بودم تقریبن همه‌ش با خونواده بودم و اصطلاحن برای خودم نبودم! البته این وسط وقت کردم و کتاب "و نیچه گریه کرد" (همون "وقتی نیچه گریست") رو تموم کردم! (قضاوت نکنید! فاز فلسفه ملسفه نگرفتم! این کتابش بیشتر فاز روانشناسیه تا فلسفی) (ای بابا وسواس پیدا کردم که این همه پرانتز رو درست باز و بسته کردم یا نه! :) ) فردا(همین امروز) هم صبح باید انتخاب واحد بکنم که ایده‌ی خاصی برای ترم بعد ندارم! صبحی بابام بهم طعنه می‌زد تو که می‌خوای پنج‌ساله بکنی دیگه واسه چی انتخاب واحد می‌کنی بگو یه هرچی بود یه چیزی بدن خودشون که بخونی دیگه!! :)) خب باید باز کار کنم روی این قضیه‌ی پنج‌ساله کردن و بعضی قضایای دیگه!

امروز که باغ بودم و به معنای واقعی کلمه عملگی می‌کردم شدید خسته شدم! در این حد که عصر ۷-۸تا گوجه رو همینجوری چیدم و خوردم!!!!! دستام هم یه جوری زبر شدن که الان که پلکامو میمالیدم از زبریش تعجب کردم!!

تو این چهار روزه که یه وقت پیدا نکردم با مادرم بشینم صحبت کنم و کمی سبک بشم. فعلن که صبر می‌کنم. امروز صبح وقتی بابام اون طعنه‌ی پنج‌ساله کردن رو زد مادرم برگشت گفت که نه دیگه علی پنج‌ساله نمی‌کنه. فکر کنم منظورش این بود که بیخیال اپلای شدم و به خاطر اپلای می‌خواستم پنج‌ساله کنم! ولی فکر کنم شرطمو برای اپلای نکردن فراموش کرده بود! :) باید یه بار دیگه بشینم برنامه‌هامو باهاش هماهنگ کنم! 

وای که چقدر حرف زیاده و این پست شد از هر دری سخنی!

داشتم حساب می‌کردم دوساله که مشهد نتونستم برم! واقعن نتونستم! در این حد که کل بلیط قطار و رزرو هتل برای منم انجام شد پارسال ولی من نتونستم برم! :( خب این یعنی چی؟ وقتی که قسمته یه جوری آدمو میکشی که آدم نمیفهمه چجوری اومده! ولی وقتی نمی‌خوای آدم هرکاری هم بکنه ... . ولی من می‌خوام بیام. کمک کن. 

دیگه نمی‌تونم بنویسم! الان سه روزه می‌خوام یه ایمیل بنویسم برای یه نفر ولی نمی‌تونم. باید شروع کنم. همین پست رو هنوز اسمی‌ براش انتخاب نکردم دیدم خود همین اسم انتخاب کردن مانع نوشتن میشه گفتم بذار آخرش یه کاری می‌کنم. کلی پست هست که انتشارشون نکردم و نصفه موندن. و البته خیلی وقته که دیگه نه وقت می‌کنم و نه می‌تونم بنویسم.

 

 

۱۷ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۰ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

دوستان خوب

گاهی به خودم حسودیم میشه به خاطر دوستای خوبی که دارم! و گاهی احساس غبن می‌کنم از این که از حضور این دوستان خوب استفاده نمی‌کنم!

:)

۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

تبریز رفتن

روز یکشنبه ساعت ۲۳:۱۵ یکی گفت که کاری که دوشنبه داشتم و برای اون مونده بودم تهران کنسل شده. کلی از این قضیه شاکی شدم که آدم ناحسابی اینو باید این موقع شب بگی؟ من اگه از ظهر می‌دونستم پامیشدم می‌رفتم خونه.

ولی گفت باید این تهدید رو به فرصت تبدیل کنم. زد به کله‌م که پاشم برم تبریز! ساعت ۱۲ از اتاق زدم بیرون. خلاصه ساعت یک بامداد سوار اتوبوس بودم. دوتا کوله پشتی برداشته بودم که توشون لباس و کتاب بود.

شب تقریبن نخوابیدم. کمی از کتاب "تاریک‌ترین زندان" خواندم. به دو نفر از دوستانی که تبریز بودند پیامک فرستادم که دارم میام. البته قبل حرکت تو فیسبوک استتوس گذاشته بودم که میام تبریز.

خلاصه حدود ساعت ۹ رسیدم ترمینال و با تاکسی رفتم فلکه آبرسان. هی داشتم می‌گفتم خیلی وقته تبریز نرفتم. بعد یادم افتاد آخرین باری که زیاد تبریز بودم سه سال پیش بود!!!

خلاصه دوستم امیر ایمانی اومد دنبالم و رفتیم دانشگاه تبریز. نسبت به شریف خیلی خیلی بزرگه! با سرویس داخل دانشگاه رفتیم دانشکده‌ی برق-کامپیوتر. اینا دانشکده‌هاشون هر کدوم واسه خودش دانشگاهیه! چون خیلی عجله‌ای راه افتاده بودم وسایل همراهم شارژ کاملی نداشتند. رسیدیم به پریز و شروع کردیم به تغذیه وسایل همراه!

خلاصه سینا هم اومد و چندنفر دوست دیگه هم دیدیم. نهار خوردیم! رفتیم جلوی دانشکده داروسازی و سعید هم به ما پیوست. امیر رفت سر کلاس. کمی صحبت کردیم و با راهنمایی دوستان رفتیم دانشکده داروسازی رو دیدیم.

بعد رفتیم دانشکده دندانپزشکی و با فرشاد سر کلاس روانشناسی‌شون نشستم!!

و آخرش هم رفتیم دانشکده پزشکی. کمی نشستیم. به صورت اتفاقی فرزاد و خانمش رو دیدیم. بعد هم باز از هم‌شهریا دیدیم.

آخر سر من و سینا و فرشاد و سعید قرار شد بین مقبره‌الشعرا و ائل‌گلی یکی رو انتخاب کنیم. رفتیم ائل‌گلی. وسط راه تو تاکسی بارون شدیدی گرفت. بارون به صورت تناوبی شدت می‌گرفت و بند می‌اومد. هوای ائل‌گلی خیلی عالی بود به خاطر این بارون.

از دوستان خداحافظی کردیم و اومدم ترمینال. تو صف خرید بلیط بودم که امیر رو هم دیدم. با هم اومدیم میاندوآب. تو راه هم ادامه‌ی "تاریک‌ترین زندان" رو می‌خوندم. یه ۷۰ صفحه مونده ازش.

قرار قبلی با خونواده این بود که سه شنبه صبح برسم خونه. ولی دوشنبه عصر ساعت ۹-۱۰ رسیدم! کمی تا قسمتی سورپرایزشون کردم و کادوهای روز پدر و روز مادر و تقدیم کردم! دوربین‌ شکاری دوچشمی و کلیاتِ تعبیر خواب! :))

شکر خدا!

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۲۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
چوپان