گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۱۳۷ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

جمعه‌ی شلوغ

بر خلاف بقیه‌ی روزهای هفته که بعد از بیدار شدن مدت زیادی طول می‌کشید بلند بشم روز جمعه ولی ساعت ۶:۳۰ بیدار شدم و چشمام رو دیگه نبستم، پاشدم آماده شدم‌ و هرچقدر هم به مهتابی زنگ زدم جواب نداد. قرار بود بریم کله‌پاچه بخوریم. خواستم برگردم بخوابم ولی حسی گفت که حیف جمعه‌س پاشو برو بیرون.

رفتم بیرون. هوای صبح خیلی خوب بود، با اینکه دیشب ساعت ۲-۳ خوابیده بودم ولی دوست داشتم اون موقع صبح رو و من هر وقت صبح زود رو درک می‌کنم یاد اون جملات جلال در خسی در میقات میفتم در مورد صبح. خلاصه به جای کله‌پزی محله رفتم پایین معین. و هی به مهتابی زنگ میزدم ولی جواب نمیداد. کله‌پاچه رو خوردم و خواستم برگردم خوابگاه، یادم افتاد امروز بیان کارگاه آموزشی بود،‌ گفتم برم یه سر بزنم، پس کج کردم سمت شرکت. رفتم. آقا ذبیح رو دیدم، گل از گلم شکفت، همکارهای قدیمی بیان، واقعا ارتباطمون فراتر از همکار بود،‌ یه جورایی یک پیوند برادری بین بچه‌ها هست. یه کمی نشستم و یه چایی خوردم و کمی صحبت کردیم و برگشتم خوابگاه.

خواستم بخوابم که باز مقاومت کردم و کتاب خوندم کمی. بعدش هم باز رفتم بیرون سمت انقلاب و ولیعصر. محمد هم این وسط زنگ زد که خواب بوده و قرار شد عصر ببینمش. یه کمی دور و بر ولیعصر و فردوسی و کشاورز پیاده‌روی کردیم ،رفتیم سیکا ناهار خوردیم و بعدش رفتم خونه‌ی ممد. صحبت کردیم. بعد فریبرز اومد. شام رو اومدیم معین‌مال. و برگشتم خوابگاه. خیلی خلاصه کردم ولی روز شلوغی بود. 

امروز هوا خوب بود. صحبت‌های خوبی کردم. و چون جمعه بود کلی هم پرخوری کردم. کلی هم پیاده‌روی. میخواستم یه چیزای دیگه هم بنویسم که ترجیح می‌دهم یک پست جدا براش اختصاص بدم. پس فعلا همین. خواستم بگم یک روز جمعه چقدر میتونه پرکار باشه. 

۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

تصمیم‌ها-لحظه‌های رهابخش

این چند وقت اخیر و آینده درگیر یک سری تصمیم هستم. البته تصمیم‌ها کاری و درسی هستند! 

تقریبا باید بین چندتا راه یکی رو انتخاب کنم که خود این راه‌ها هم دارن حرکت می‌کنن، یعنی اگه شما امروز این راه رو انتخاب کنید فردا ممکنه همونجا نباشه. و معمولا سر این انتخاب‌هاست که اساسی‌ترین سوالات زندگی آدم میان سراغش. «که چی»ها هجوم میارن به سمتت و تو باید جواب بدی. راستش من آدمی نبودم که خیلی توی تصمیم‌گیری بمونم، یعنی تهش با یه ذره رندم‌نس سر و ته قضیه رو هم می‌آوردم حالا شما بهش بگید رندم‌نس من می‌گم فال و استخاره!

وای که چقدر این چند روزه حرف توی سرم بود که میخواستم بنویسم و الان چیزی نمی‌تونم بنویسم. صحبت می‌کنم با آدمای مختلف و تهش باید تصمیم بگیرم. البته می‌دونم که می‌تونم اینقدر الکی بزرگ نکنم قضیه رو. تهش همه‌مون می‌میریم دیگه و این واقعا آدم رو آروم میکنه.

گاهی فکر می‌کنم مثل فایت‌کلاب من هم درونم یک تایلر دارم که بعضی وقتا افسار زندگی رو دستش میگیره و اون وسط هم بعضی وقتا اون نریتور فقط میتونه چندتا لگد به تایلر بزنه که نکن این کارارو. و این قصه سر دراز دارد. حالا شما اسم یکی رو بذار احساس، اون یکی رو منطق. یکی رو بگو اماره یکی رو لوامه، یکی تایلر یکی نریتر. چیزی که هست همین دوگانگی یا حتی چندگانگیه که دهن آدم رو سرویس میکنه.

یک چیزی بود که میخواستم توی یک پستی در موردش بنویسم ولی وقت نمیشد. چند وقت پیش بعد یک فیلمی برای دو نفر گفتم. یک جایی از کتاب «وقتی نیچه گریست» یک صحنه‌ای رو توصیف میکنه که کل تصورات برویر از هم میپاشه، درسته به یک آرامشی میرسه ولی اون صحنه واقعا هم سخته هم رهابخش. لحظه‌ای که دیوار فرضیاتت فرومیریزه، و این فرضیات هر چیزی میتونه باشه، از اینکه فکر کنی صمیمی‌ترین دوستِ صمیمی‌ترین دوستت هستی، یا یک نفر به اندازه‌ای که تو بهش فکر میکنی به تو فکر میکنه و خلاصه هر فکری که یک نوع «خاص» بودن برای خودت یا دیگری یا رابطه‌ای قائل باشی، حتی در مقابل مدیرت یا استادت یا هر فرد دیگه. و وقتی که میفهمی خیلی از اتفاقات و نشانه‌هایی که فکر می‌کردی خاص هستند بخشی از یک نمایشنامه‌ی تکراری هستند، مثل وقتی که یک جواهر داشته باشی که فکر کنی توی دنیا مشابهی نداره ولی توی یک بازار ببینی مثل خرمهره! فراوانه. چیزی مثل اون صحنه‌ی بوسیدن شکر در فیلم «Gone Girl» یک حس عجیب پوچی بهت دست میده و این حس پوچی هست که بهت جرئت میده، که هر کاری که دلت می‌خواد بکنی، وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، اونوقته که دیگه بدون ترس بازی میکنی. 

و وقتی چند بار از این تجربه‌های سخت و رهابخش داشته باشی دیگه کم‌کم توی زندگی چیزی برات «خاص» نمیشه و همینجوری سِر زندگی می‌کنی. و راستش سخته، آدم گاهی دلش برای اون دوران تنگ میشه. و دوست داری دوباره گوش کنی به حرف ذهنت که هی دنبال نشونه بگرده و فرضیه بسازه ولی تهش با یه «نه بابا چیزی نیست» خفه‌ش میکنی.

۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۱:۳۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

دوست و آشنا

یک ربع وقت دارم تا این پست را بنویسم و بروم سر کلاس یادگیری ماشین. حالا چایی هم باید بخورم که سر کلاس زیاد نخوابم!

دیروز کمی شعار دادم که خودم خوشم آمد بنویسمشان. به نظر من آدم‌ها یا دوست هستند یا آشنا. شاید یک نفر  این طبقه‌بندی را با کلمات «دوست صمیمی» و «دوست» برچسب‌گذاری کند. یکی از رنج‌های دنیا اینه که برای دوستت آشنا باشی! 

منظور من از آشنا یعنی همان کسی که اگر توی آسانسور با هم باشید برای همون چند ثانیه یک سری حرف دارید برای زدن. 

«سلام؟ چطوری؟ چه خبر؟ چیکار می‌کنی؟ چه درس‌هایی داری؟‌ کجا کار میکنی؟ ... ». در همین حد. حالا شاید این چند ثانیه تبدیل بشه به چند دقیقه ناهار خوردن با هم، که فوقش مکالمات کمی جزئی‌تر میشن، مثل صحبت کردن پشت سر استادها یا سایر آشنایان مشترک.

حالا گیرم باز هم این دقایق با هم بودن بیشتر شود، مثلا چند ساعت با هم برید کوه، یا بیرون، بازم همان مکالمات چرند (bullshit) که دو طرف وانمود می‌کنند برایشان اهمیت دارد که دیگری چه درسی دارد، یا پروژه‌اش را چکار کرده، یا ناهار چه خورده؟ یا چرا از فلان شرکت اومده بیرون؟ یا میخواهد در آینده چکار کند(که در واقع اهمیت خاصی ندارد!) یا مثلا بروند سراغ یک سری فکتی که تازگی فهمیده‌اند، مثل معرفی یک فیلم،‌ یا تکنولوژی یا محصول و ... و مثلا بیایند استراتژی فلان برند را بررسی کند و ... چیزی مثل این بحث‌های سیاسی توی مهمانی‌ها یا تاکسی‌ها.

کلا بحث‌های بین آشناها به گونه‌ای است که اون زمان بگذرد و دو طرف خشنود باشند. این رابطه‌ها بد نیستند. حتی بعضی وقت‌ها خوب هم هستند به جای لحظات سکوت آکوارد میتونن پرکننده‌ی خوبی باشند. ولی خب اگر یک وقت حوصله نداشته باشی می‌تونی ساده از زیرشان در بروی، یا مثلا همیشه مطمئن باشی که یک گاردی هست که مسائل از خط قرمز‌های طرفین رد نشود. این روابط خوب هستند برای پر کردن زمان‌های بلااستفاده‌، حالا شاید بعضی‌ها تنها فکر کردن‌ را به این چرندیات ترجیح بدهند. 

ولی دوستی برای من فرق دارد. دوستی برای من یعنی از این حرف‌ها نزدن. دوستی یعنی وارد اون جاهایی شدن که هیچ آشنایی حق ورود ندارد. برای من در دوستی هدف خوشایند دوست نیست، صلاح دوست و صلاح دوستی برای من مهم‌تر است. همچنان که انتظار دارم دوستم هم همینطور باشد. من ترجیح می‌دهم دوستم رقیب من باشد، مراقب من باشد، اگر دید من دارم توی دیگ آب جوش، آب‌پز می‌شوم، به عنوان یک ناظر بیرونی، دماسنج را بکوبد توی سرم که پاشو، هر چند باعث رنجش من شود. دوست باید کاری را بکند که فکر می‌کند برای من درست است، نه کاری که بی‌خطرتر است. نه کاری که صلح‌آمیزتر است. 

[در این قسمت اون یه ربع تموم شد و من چند ساعت رفتم کلاس]

داشتم می‌گفتم که دوست برای من، بیشتر از این چیزا ارزش دارد، من نمیروم زیر پست موفقیت دوستم بهش تبریک بگویم، چون احساس میکنم مثل تبریک گفتن خود آدم به خودش است(قبول دارم این اخلاق شاید خوب نباشه!). ارزشمندترین قسمت دوستی برای من همون جاهایی‌ است که شاید به نظرت ناخوشایند بیایند، اونجایی که دوست صمیمیت میگوید چرا فلان اشتباه را می‌کنی؟ یا فحشت میدهد که چرا داری میری توی چاه؟ یا چرا داری گناه میکنی؟ دوست خوب کسی هست که میاد بهت میگه «هر چی می‌کشم از بی‌تقواییست».

و این رابطه‌ی دوستی مستقل از زمان و مکان است و اگر یک سال هم نبینیش دفعه‌ی بعدی که دیدید لازم نیست چرند بگید به یک دیگر. 

حالا بعضی وقتا، بعضی از این دوستی‌ها از طرف یکی از طرفین یا حتی دو طرف به سطح آشنایی تقلیل پیدا می‌کنند، اونوقته که وسط عروسی، برای دو ساعت کنار هم نشستن حرفی پیدا نمی‌کنید و اولین تلاشتون منجر به جر و بحث میشه و مجبور میشید برگردید سراغ چرندیات. 

یا یک طرف از اول گاردهایش را برایت گوشزد می‌کند که یعنی جلوتر از این‌ها نیا که من ناخشنود نشوم.

یا طرفین شروع می‌کنند به وزن کردن، که من این کار را کردم و تو آن کار را کردی و حساب کتاب می‌کنند که یک وقت زیادی خرج نکنند.

ولی دوستی که من گفتم اگر حساب کتاب واردش شود، فاتحه‌ش خوانده است، دوستی که حساب کتاب ندارد، که من چه کرده‌ام و تو چه کرده‌ای. چرا هم ندارد. دوستی سرم شلوغ هست هم ندارد، که اگر آدم وقتی سرش شلوغ نیست که می‌تواند برود در یکی از این تورهای مسافرتی ثبت‌نام کند و با یکی سری آدم دیگر که سرشان شلوغ نیست وقت بگذراند و به همه هم خوش بگذرد! دیگر دوست می‌خواهد چه کار. 

این دوستی به قدمت و نزدیکی هم خیلی ربطی ندارد، ممکن است با یک نفر ده سال آشنا باشی و هر روز با هم باشید ولی دوست نباشید، حتی ممکن است با خواهر یا برادرت هم هیچ وقت دوست نباشی و فقط آشنا باشی. از اون طرف ممکنه یکی در عرض چند ساعت تبدیل بشه دوستت. یا حتی بدون اینکه ببینی یک نفر را تبدیل شود به دوستت. 

و این حرف هارو کسی می‌زنه که هیچ وقت دوست خوبی نبوده و نیست.

پ.ن: جدیدا (بعد از نوشتن و درگیری‌های تز کارشناسی!) سعی می‌کنم رسمی بنویسم. این پست هم یه آشی شد از محاوره و رسمی. تلاش می‌کنم از این به بعد بیشتر رسمی بنویسم. جالبتر اینکه برای مغز شما هیچ فرقی ندارد که کدام را بخوانید! من خودم که موقع خوندن متن حتی متوجه هم نمی‌شوم. 

۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۸ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

نوشتن

دلم برای نوشتن تنگ شده بدجور. 

یه جورایی دلم برای خودم تنگ شده و می‌دونم که برگشتن به اون خودم دیگه ممکن نیست. یکی از مشکلات شاید این باشه که جدیدا کانتکست سویچم زیاد شده، وسط نوشتم میرم سراغ یه کار دیگه. اینو باید حل کنم. 

یعنی کل مساله توی زندگیم هست که باید حل بشه. باید یه سری هدف نسبتا بلند مدت انتخاب کنم و بعد هم ریزشون کنم. 

باید بنویسم.

باید بخونم.

باید بعضی چیزا رو هم قیچی کنم.

[اینجا یه اینتراپت دیگه خورد]

باید یه سری لاگ بگیرم از زندگیم. یه چیزی مثل دفتر برنامه‌نویسی قلم‌چی. استاد بلامنازع لاگ‌گرفتن میثم بود. توی دفترش حتی آمار تعداد نمازهای اول وقتش رو هم ثبت می‌کرد! 

وای چرا من نمیتونم بنویسم. یه زمانی چطوری می‌نشستیم می‌نوشتیم؟

یادش به خیر! مثل یک شبکه‌ی اجتماعی هر روز فیدلی رو چک می‌کردم و تقریبا هر روز یکی از وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کردیم مطلب داشتن، الان چی؟ دیگه کسی چیزی نمی‌نویسه. همه رفتن پی زندگیشون. گم شدن. اونایی هم که موندیم که یه سری مطلب روزمره و سطحی و از سر رفع تکلیف می‌نویسم. چی شدیم ما؟ 

قدیما فیلم می‌دیدیم، میومدیم می‌نوشتیم، کتاب می‌خوندیم، می‌نوشتیم. 

اصلا قدیما فیلم و کتاب هم بهتر می‌دیدیم و میخوندیم. الان یه کتاب نمیشینم درست کامل بخونم. هی اینتراپت،‌ هی اینتراپت. باید اینم درست کنم. خلاصه که زندگیم جای کار زیاد داره و باید از یه جایی شروع کنم. و من عاشق شروعم.

۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

باگ

دیروز یه رفیق خیلی قدیمی اومد پیشم، گفت چند روزی میخواد بمونه تهران، منم دیروز رو از کار مرخصی گرفتم و رفتیم تهران‌گردی. ولی همه‌ش ذهنم درگیر بود. چهارشنبه هم یه دوست دیگه اومده بود. اونم عصر باهاش رفتم بیرون ولی بازم خسته بودم و بی‌حوصله.

دیدید آدم مثل بچه‌ها برای چیزی ذوق داشته باشه هی ذهنش میره سراغ اون چیز و ذوق میکنه، چند روز پیش داشتم فکر میکردم که تنها چیزایی که الان نسبت بهش ذوق دارم دو چیزه! یکی چاقوی چوب‌تراشی که قراره چند وقت دیگه برسم به دستم، یکی هم این که هفته‌ی بعد برم خونه. بعد کمی بعد از این فکرم دیدم دیگه به چاقو هم خیلی ذوقی ندارم، الان فقط خونه رفتن کمی اونم کمی ذوق میده. 

چیزی واقعا خوشحالم نمیکنه. 

دیروز داشتم فکر میکردم که آدم توی سختی‌ها و مشکلات چقدر بیشتر متوجه کمبودها و خرده‌شیشه‌ها و بدی‌هاش میشه! معلوم میشه کجاها کارش میلنگه، مثل وقتی که اپلیکیشن رو میذاری تحت فشار، وسط کار اینترنتشو قطع میکنی، مثل میمون هی جاهای مختلفشو تپ میکنی، هی فرت و فرت کرش میکنه! وگرنه در حالت عادی که همه چی خوب و خوشه. 

آدمی‌زاد هم همینه، وقتی تحت فشار زندگی قرار میگیری و همه چیت هم زده میشه تازه میفهمی چقدر ناخالصی داری. تازه میفهمی چقدر دوست خوبی نیستی. چون دوستی یعنی وقت و اولویت بذاری حتی در شرایط سخت، وگرنه در شرایط عادی و خوب که با آدم رندم هم سر میکنی. 

بازم دوستایی که توی این اوضاع دوست میمونن، دمشون گرم.

امروز مثل پنج سال پیش رفتم توی سالن‌ها، و از چندتا میز امضا گرفتم و تهش کارت ارشد رو گرفتم. قبلی تموم نشده بعدی شروع شد.

خدایا شکرت. چقدر ما نفهمیم! چه میکشی از دست ما؟ 

۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

همین دیروز

دیروز مثلا می‌تونست روز مهمی باشه،

صبح ساعت ۱۱ دفاع پایان‌نامه‌ی کارشناسیم بود که با کلی مشکلات و تاخیر تونستم برسونم به دفاع، بعدش ساعت ۱۴ آخرین امتحان دوره‌ی کارشناسیم بود(آزمایشگاه شبکه)، بعدش نتایج کنکور ارشد اومد که همینجا قبول شدم به انتخاب اولم. دیروز پدرم بازنشسته شد! قشنگ چند وقتی بود که میگفت هشت شهریور بازنشسته میشم. همه‌ی اینا اتفاق افتاد، فکر می‌کردم مثل مردم به عنوان یه روز مهم یه عکسی بذارم اینستاگرام حداقل ولی نذاشتم. حتی میخواستم پست بذارم توی وبلاگم که موند برای امروز و امروز هم الان در اوج خستگی از سر رفع تکلیف گفتم یه چیزی بنویسم. فکر میکردم دیروز عصر خستگیم در میره ولی این خستگی در برو نیست، بیشتر هم تلنبار میشه، امروز هم که شنیدم باید تا آخر هفته متن پایان‌نامه‌م رو باید تموم کنم بدم. از کار هم که دیگه خجالت می‌کشم کم بذارم باید عقب‌موندگی‌هارو هم جبران کنم. 

دیروز داشتم به حسین می‌گفتم که واقعا هیچ حسی ندارم، کرخت شدم، نه شادی خاصی دارم و نه ناراحتم،‌ صرفا دارم ادامه میدم مسیر رو.

به شوخی گفتم یاد اون «هیچی» معروف امام بزرگوار افتادم! واقعا به نظرم حرف عجیبی بوده! 

الان هم از یه طرف می‌ترسم ادا در آوردن باشه ولی از طرف دیگه واقعا حس خاصی ندارم.

همین.

۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۰ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

چمدان دست تو و خواب به چشمان من است

فهیم (علی فهیم‌نیا) رفت. البته حدود دو ساعت دیگه پرواز می‌کنه. اولین باری که دیدمش تابستون سوم راهنمایی بود. مسابقات آزمایشگاهی علوم رفته بودیم نقده. من از میاندوآب(جنوب استان) اون از خوی(شمال استان) اومده بودیم. توی یک کلاسی ما رو قرنطینه کرده بودن و نوبتی میرفتیم برای آزمون عملی. یه سری آزمایش بود با اسید و باز و ... . 

توی همون کلاس فهیم رو دیدم، یه پسر به قول ترکا گفتنی ن(ر)جیم(همون کوچولو). یادمه دعای «رب اشرح لی صدری ...» رو زیر لب خوند. منم پرسیدم چیه و توضیح داد. بعدش یادمه یه جامدادی داشت که میگفت اینو خواهرم(یا حتی برادرش) برای کنکورش برده و همچین چیزایی. نقده تموم شد. رفتیم روستای حسنلو بستنی خوردیم با شیر گاومیش.

دفعه‌ی بعد سال اول دبیرستان توی سمپادیا یه جایی از بچه‌های خوی پرسیدم که آیا شمارشو دارن.

خلاصه اون آدم شمارشو برام فرستاد و باهاش تماس گرفتم.

سال دوم دبیرستان برای همایش فیزیک اومد میاندوآب. ولی من با معلم فیزیکمون لج کزده بودم و اون همایش رو نرفتم و بعدها فهمیدم که فهیم دوم شده. همون سالی که پژمان(یا پیمان) نوروزی هم اومده بود. فکر کنم خانم صبا نایبی اول شد توی اون مسابقه به خاطر فن بیان خوبش.

عید سال دوم دوره‌ی نوروزی المپیاد توی ارومیه من نرفتم!

سال سوم یه وبلاگ زدیم با حسین به اسم «نهضت علمی میاندوآب» که مثلا حرکتی برای شهرمون بشه. فهیم رو هم به عنوان نویسنده اضافه کردم. سال ۸۸ بود. یه وبلاگ داشت. یه بار ازش پرسیدم واقعا اینایی که بالای وبلاگت هست عقاید خودته؟ چند تا پست هم نوشت توی اون وبلاگ مشترک. برای مسابقه‌ی دانش‌آموزی شریف شرکت کردیم. با هم سوالارو حل کردیم. 

سال سوم دروه‌ی نوروزی عید همدیگرو دیدیم. بعد امتحان‌های مرحله دو هم با هم بودیم. شب روز دوم المپیاد ریاضی اونقدری مافیا زدیم که از مسئول هتل کلی تذکر داد! اونقدر هم دیر خوابیدیم که من فرداش سر جلسه خوابم گرفت.

خبر قبولیش از مرحله‌ی دوی المپیاد نجوم رو یادمه توی اون کافی‌نت بر پارک معلم دیدم و زنگ زدم بهش خبر دادم. گفتم شیرینی باید بدی. 

من المپیاد مرحله دو قبول نشدم. اون وبلاگ رو هم حذف کردم. تابستون باز هم برای مسابقات آزمایشگاهی (این بار فیزیک) رفتیم ارومیه. 

من کنکوری شدم. اون رفت دوره‌ی تیم. عید پیش‌دانشگاهی بود که داشتیم صحبت می‌کردیم چه رشته‌ای بریم، اتفاقا جفتمون میخواستیم بریم نرم‌افزار. 

روز همایش آشنایی با رشته‌های دانشگاه شریف بود(مثل همین دیروز پریروز که دانشگاه پر بود از بچه مچه). با امیر از دانشگاه رفتیم سمت صادقیه. رفتیم کنار خوابگاه باشگاه. قدم زدیم و در مورد دانشگاه و ... صحبت کردیم. این پیاده‌رو کنار اون رود(نهر، جوب) بین فلکه و مترو صادقیه رو قدم ‌می‌زدیم، گفت می‌رم نرم‌افزار چون بهتر میشه اپلای کرد برای دانشگاه‌های خوب مثل ام‌آی‌تی. بعدش میرم فیزیک!

اردوی اول دانشگاه رفتیم مشهد. بعدشم چهارسال هم‌اتاق بودیم.

و الان که به اینجای پست رسیدیم یک ساعت دیگه پرواز داره. همون جایی که پنج سال پیش همچین روزهایی در موردش صحبت می‌کرد.

عنوان از این مصرع *چمدان دست تو و ترس به چشمان من است.

همین.

۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۶ ۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

روزهای سخت

امسال خیلی کم پست نوشتم توی وبلاگم. روزهای اخیر و آتی (چه کلمات عربی زیبایی) سرم شلوغه.

باید پروژه‌ی کارشناسیمو یه کاریش بکنم که بتونم فارغل بشم. پروژه‌ی کار هم هست.

زندگی هم هست. 

ترس‌هایی هم هست.

۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

عمه اشی

دیشب رفتم خونه‌ی عرفان که با هم دی‌اس‌دی (طراحی سیستم‌های دیجیتال) بخونیم. مادرم زنگ زد و دیدم که از جای پر سر و صدایی صحبت میکنه و بعد از حال و احوالپرسی و ... گفت که اومدیم روستا و اشی‌عمه رفت. حاج اشرف عمه‌ی مادرم بود. خدا رحمتش کنه. یکی دو سالی بود که مریض می‌شد. ولی آخرش چه روز‌ قشنگی رفت. رفت در حالی که فکر کنم عروسی نتیجه‌هاش! (بچه‌ی نوه‌ش) یا حتی پایین‌تر رو هم دید. 

آخرین باری که دیدمش عید بود. همون موقع هم زمزمه‌ش بود که رفتنیه. با دقت نگاش کردم. یاد اون پست‌ دایره‌ها افتادم. به همین سادگی دیگه وقتی میریم روستا عمه‌اشی نداریم. وقتی از کنار خونه‌ی حاجی‌ننه رد میشیم یاد عمه‌اشی هم می‌افتیم. فوت حاجی‌ننه هم از اون خاطرات عجیب کودکیمه. پنج ساله بودم. حاجی‌ننه مادر حاج اشرف و مادر بزرگ مادرم بود. شیرزنی بود.

چیز خاصی نتونستم بنویسم. خدا رحمتش کنه. زن خوبی بود و خوب هم از دنیا رفت. خدایا کمک کن خوب زندگی کنیم و خوب بریم. 

۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۴ ۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
چوپان

دو روز

این پست صرفا یک وقایع‌نگاریه برای خودم. در واقع اتفاقات افتاده توی دو روزه. شاید هیچ جذابیتی برای شما نداشته باشه. میتونید نخونیدش. یا هر جا دیدید حوصله‌تون سر رفت ادامه‌شو بیخیال بشید.

ادامه مطلب...
۱۷ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۴ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان