گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۱۳۷ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

?What is good about this

دیروز (یعنی سه‌شنبه) بعد از ظهر، اکران فیلم «اعتراض»(ساخته‌ی مسعود کیمیایی) بود تو دانشگاه به مناسب روز دانشجو!.  اولین بار یادمه ۳-۴ سال قبل بخشی از این فیلم رو توی اتوبوس دیدم و به نظرم جالب اومد و بعدا پیداش کردم و کامل دیدمش. عجیب بود از اتوبوس که همچین فیلمی پخش کنه. معمولا اتوبوس‌ها یک سری از این فیلم‌های زرد طنز با چندتا بازیگر بزک کرده پخش می‌کنن.  خلاصه آقای نوری‌زاده پیشنهاد کردن که بریم برای دیدن این فیلم. منم بلیط گرفتم. بعد از فیلم هم خود کیمیایی اومد. بماند که بنده خدا می‌گفتن کسالت داشته و وقتی پشت میکروفن نشست گفت که من وقتی شمارو دیدم حالم خوب شد! ولی به نظرم آخر مصاحبه با سوالات چرت بچه‌ها! نظرش عوض شد!!

قرار بود با دوستی بیاییم میاندوآب. اون گفت که بلیط پیدا نکرده. منم زنگ زدم به چندتا راننده‌ای که میشناختم و همه‌شون گفتن به خاطر راهبندون دیروز ماشینامون نیومدن سمت تهران و الان به سمت این طرف سرویس نداریم. ولی جاده باز شده، بمون فردا بیا.  کلی کلنجار رفتم که برم یا بمونم. خلاصه تصمیم گرفتم برم ترمینال تا ببینم چه زاید. گفتم فوقش میرم تبریز.  خواهرم هم قرار بود از خوی بیاد میاندوآب. به خاطر من. آخه اگه این بار هم همدیگرو نمی‌دیدیم شاید میموند برای حداقل یک ماه دیگه و میشد ۳ ماه دوری! خلاصه زنگ زدم به خواهرم که برنامه‌ی شما چیه؟  گفتن بعد از ظهر حرکت می‌کنیم. راستش با خودم می‌گفتم خوب میشه که برم ارومیه و منتظر اونا بمونم. حتی می‌‌خواستم اگه وقت شد و شانس یاری کرد اون حماقت فانتزیم رو هم عملی کنم. ولی خب برنامه‌ها خیلی جور نشد. با دوست آقای نوری‌زاده که اتفاقا اون هم می‌خواست بره تبریز، عازم شدیم. 

پشت صندلی‌ای که ما نشسته بودیم پله‌ی وسط اتوبوس بود. و یک مسافر هم برای اونجا سوار کرده بودند. مصیبتی داشتیم با این مسافر. طرف معتاد بود. تازه هم از کربلا اومده بود. اصلا معلوم نبود دیوونه‌س یا چیه. هذیون می‌گفت. کل کیفشو خالی کرد رو پله. انگار که دنبال جنسش باشه. با ناخن‌گیر! با چراغای پله ور می‌رفت. یا دکمه‌ی درب اتوبوس رو می‌خواست از جاش در بیاره. شدید مشکوک شده بودیم بهش. انگار که خمار باشه و ندونه چیکار داره می‌کنه.  همسفر من خواب بود و کیف‌های ما هم زیر پاهامون و در دسترس جناب مسافر مشکوک. برای همین نمی‌تونستم بخوابم. داشتم کشیک می‌دادم که ببینم چیکار می‌کنه. نمی‌دونم چیکار کرد که از پایین ِدر باد سردی اومد. همسفر بیدار شد و گفت که برو به کمک‌راننده بگو که چرا یهو این سرما اومد؟ «فقط دقت کن جدی بگی!». همین تک جمله برام کافی بود.

من عاشق نقش بازی کردنم. اصلا یه بار برای یکی میگفتم که مگه زندگی غیر از نقش بازی کردنه؟ گفتم باشه. یک جدیتی نشون شما بدم که ... . خلاصه از اینجا به بعد داشتم به صورت تعمدی خشم رو در درونم تولید می‌کردم و می‌ریختم رو سر شاگرد راننده. بعد یه جاهایی احساس می‌کردم خیلی دارم تو نقشم فرو میرم به خودم یادآوری می‌کردم که این خشم نباید وارد من بشه و یه لبخند درونی می‌زدم. این خشم رو فقط باید خالی کنم. «چه خبره تا سقف اتوبوس مسافر سوار کردید؟» «ما که قرار نیست تا صبح مواظب مسافر شما باشیم» «ببر بنشون کنار راننده حواستون بهش باشه می اینجا می‌خوایم بخوابیم» و ... .   خلاصه یه جایی دیدم این همسفر ما داره منو به آرامش فرامی‌خونه! سر اولین ایست بازرسی جناب مسافر مشکوک رو بردن پیش راننده و از ما هم معذرت‌خواهی کردن!  

خیلی وقتا باید خشممون رو کنترل کنیم نه اینکه سرکوب کنیم. کنترل خشم هم یعنی اینکه در عین رعایت اصول اخلاقی ناراحتی درونی‌تو خالی کنی. بدون این که فحش بدی یا از لفظ بدی استفاده کنی با تحکم حرفتو بزنی. دیشب یه فرصت بود این رو تمرین بکنم. 

من شاید در اکثر مواقع آدم شوخ و غیرجدی به نظر برسم. راستش انتخاب خودم اینه. یعنی نقشیه که دوست دارم. ولی خوشم میاد نشون بدم که تو نقش‌های دیگه هم میتونم به همین اندازه بازی کنم! نقش آدم بی‌تفاوت. نقش آدم سنگدل. نقش آدم مغرور. نقش آدم ساده. نقش آدم احمق، نقش آدم مهربون و فداکار نقش آدم عاشق. نقش آدم دلسوز. آدم فراموشکار، آدم صبور، عجول، آدمی که سرش شلوغه! و هزاران هزار نقش دیگه.

برای همین هم معمولا توی زندگی هر اتفاقی بیفته، حتی اگه تو ظاهر تلخ باشه به این فکر می‌کنم که الان فرصت تجربه کردن کدوم نقشه؟ چه استفاده‌ای از این موقعیت می‌تونم بکنم؟

What's good about this?

۱۹ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

پاره‌ای اعتراف

و قسم به پست‌های طولانی که نوشته میشن و چون دوست نداری پست رمزدار بنویسی به صورت پیش‌نویس ذخیره میشن.

از پست رمزدار خوشم نمیاد. یه جورایی توهین به مخاطب حساب میشه به نظرم. شبیه در گوشی حرف زدن. 

ته دلت میگی که اگه این پست‌ها یه روز گم بشن چی؟ ولی باز از اون ته دلت صدا میاد که چه بهتر! مگه این پست‌ها خودشون قرار نبود باعث بشن فراموش بکنی؟ خب چه بهتر که خودشون رو هم فراموش کنی!

مهم اون چند ساعتی بود که وقت گذاشتی تا بنویسیش و توی این مدت خالی شدی از فکر و خیال. شبیه همه‌ی اون کاغذهایی که می‌نوشتی و فکرت خالی می‌شد و آخرش هم چند روز نگهشون می‌داشتی و آخرش معلوم نمی‌شد کجان. 

اینجوری بهتر هم هست. چون اون پست‌هارو خیلی‌ها که متوجه نمی‌شدن در مورد چیه! بعضی هم ممکنه دچار سوءبرداشت بشن. 

کل حرف اون پست این بود که تموم شد. تموم شده بود ولی کامیت نشده بود. حالا دیگه تغییرات ذخیره هم شدن. 

توی همین یادداشت‌های زرد وبلاگ به خودم قول دادم که یک سال سکوت کنم. یک سال چیزی نگم. 

باید یک جایی این چرخه‌ی معیوب قطع بشه.

//

الکی‌نوشت:

جمعه اولین آزمون آزمایشی‌مون بود. فکر کنم بعد از سال‌ها اولین آزمون آزمایشی بود که بدون ساعت مچی شرکت می‌کردم! :)) در این بیخیال یعنی. ولی خب باید آروم آروم از یه جایی شروع کنیم. 

باید دیگه برگردیم به زندگی.

فکر کنم توی هر دوره‌ای از تاریخ آدما حسرت گذشته‌ رو میخوردن. مثلا شاید دویست سال پیش یه آدمی با خودش فکر می‌کرده یکی دو نسل قبل چقدر اوضاع بهتر بوده!!! مثل اون چیزی که توی اون فیلم «نیمه‌شب در پاریس» می‌گفت. توی همین زندگی خودمون هم حسرت می‌خوریم. مثلا می‌گیم دبیرستان چقدر بهتر از الان بود. یا بچگی چقدر قشنگ‌تر بود. یا سال اول ... .

از اون طرف همیشه یه نگاه خیلی عجیب هم نسبت به آینده داریم. یه نگاه آرزومانند. خوشبینانه. این پست مدیوم رو چند روز پیش خوندم. احتمالا نمی‌رید بخونیدش. عنوانش هست «روزی که یک میلیونر شدم». نویسنده‌ش یکی از بنیانگذاران یک شرکت خوبه(حالا نمی‌خوام دقیق وارد جزئیات بشم). منم راستش اولش گفتم احتمالا از این پست‌های تکراری و چرت باشه ولی بعدش که خوندم تا یه جاهایی باهاش احساس شبیه‌بودن کردم! (مطمئنا تا قبل از اونجایی که میلیونر شده!).

من آدم مصرف‌گرایی هستم. یعنی اگه بیکار بشم میرم یه چیزی می‌خرم و کلا اعتقادی به پس‌انداز ندارم. مگر پس‌انداز برای یک خرید بزرگتر!   اگه دکتر می‌شدم شاید خریددرمانی رو هم تجویز می‌کردم! و تقریبا همیشه اینجوریه که یک خرجی توی ذهنم هست که از موجودی الانم بیشتره و اگه پول دستم بیاد اونو خواهم خرید و با خرید‌های کوچک هم خودمو راضی نگه می‌دارم. این وضعیت بسته به اون خرج ممکنه چند وقت طول بکشه و من توی این چند وقت همه‌ی شادی‌هام و احساسهای خوب رو می‌دوزم به اون خرج یا خواسته. بعد کلا بیکار بشم میرم در مورد اون چیز جستجو می‌کنم و اون چیز هر چیزی می‌تونه باشه! از دوچرخه و چاقو و لوازم دیجیتال گرفته تا قرقی و  ... .

نکته‌ی بعدی اینه که این مساله هیچ وقت با افزایش قدرت خریدم حل نشده. یعنی اگه چند وقت پیش قدرت خریدم مقدار x بود و اون خرج‌های مذکور هم چیزی حدود x+e بودن الان که قدرت خریدم شده 2x اون خرج‌ها هم شیفت پیدا کردن به 2x+2e!.

و هیچ شکی ندارم که اگه روزی قدرت خریدم برسه به ∞ بازم خرجی پیدا می‌کنم که بشه 2∞. حالا من مثال از خرج و خرید زدم که ملموس باشه. این برای هر چیز دیگه‌ای هم صادقه. آدمیزاد حریصه. و این حرص باعث میشه که از زندگی لذت نبره. 

داشتم می‌گفتم هر وقت که یکی از این خرید‌هارو دارم و بالاخره انجامش می‌دم، همه‌ی لذت‌ها و دلخوشی‌ها دقیقا تا اون لحظه‌ی قبل از خریده! لحظه‌ای که خرید انجام شد بلافاصله یه خرید دیگه و یه خواسته‌ی دیگه و یه هدف دیگه جاشو میگیره. انگار اصلا بهت فرصت نمیده که از این هدفی که بهش رسیدی شادی کنی و ازش لذت ببری.

این یارو توی پستش نوشته که آره از وضعیت مشابه وضعیت بالا که من نوشتم رسیده به جایی که موجودی حسابش میلیون‌دلاری شده و انتظاری که داشته از اون لحظه برآورده نشده! حتی تهش رفته لامبورگینی هم خریده ولی دیده زندگی همونه!!

چندتا جمله‌ی جالب داشت اون متن که حیفم اومد ننویسم. مثلا میگه «بهترین چیزهای زندگی رایگان هستن! و دومین بهترین چیزهاش خیلی خیلی گرونن» و بعدش میگه که این دومین بهترین چیزها به صورت خطی دوم نیستن!!! یعنی خیلی خیلی با اون اولین‌ها فاصله دارن و در عین حال خیلی هم گرونن! یعنی فکر کن ۱۰۰۰ رایگانه ولی ۲۰ و ۱۹ و ... خیلی خیلی گرونه!!! 

خودش هم گفته که این چیزایی که من میگم رو بارها خودم از زبان میلیونر‌ها شنیده بودم ولی همیشه می‌گفتم از روی شکم‌سیری اینارو میگید! حالا شما هم ممکنه اینارو به من بگید.

حالا من درسته که به نظرم ارزش داره آدم همچین مسیری رو بره تا شاید به این درک برسه ولی بیشتر به اونایی حسودیم میشه که بدون رسیدن به اون نقطه به این درک رسیده‌ن که چیا تو زندگی مهمه و از هر آنچه که دارن لذت ببرن. یعنی میدونن که لذت واقعی زندگی چیه و الکی اسیر آرزوهای الکی نمیشن.

خلاصه که حسرت گذشته رو نخوریم که دیگه گذشته. آینده هم با تغییر عوامل خارجی قرار نیست خیلی بهتر بکنه اوضاع رو. اگه قراره اتفاقی بیفته از خودمون و انتظارات خودمونه. این خودمون و انتظاراتمون هم جز «حال» و «الان» چیز دیگه‌ای نیست. پس قدرشو بدونیم.

۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۲:۱۵ ۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

خداحافظ رخش

امروز رخش رو دادم رفت. بدون خداحافظی. این پست رو می‌خوام از خاطرات رخش بگم. پس می‌تونید نخونیدش. این پست برای رخشه.

ادامه مطلب...
۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

بچه گربه

معمولا شبا که با خونه صحبت می‌کنم از اتاق میام بیرون، که صحبت کردنم مزاحم بقیه نباشه، همیشه همینجوری بودم تقریبن، خودم هم راحت‌ترم، بعد یا میرم پشت‌ پنجره‌ی وسط سالن یا میرم حیاط.

امشب رفته بودم حیاط. یعنی راستش همزمان با صحبت کردنم، رفتم بوفه که خوردنی هم بگیرم. برگشتنی رفتم نشستم تو حیاط که بستنی و بیسکویت بخورم( لازمه همینجا اشاره کنم که من در ۱۲ ماه سال فکر نکنم بین بستنی خوردنم بیشتر از یه هفته فاصله بیفته! بستنی رو همیشه باید خورد! زیاد هم باید خورد) خلاصه داشتم معجون و بیسکویت میخوردم که یه بچه گربه اومد. از بیسکویت یه کمی انداختم براش، خورد. منم تو این فاصله می‌خوردم. بازم بیسکویت انداختم. یه کمی خورد. بستنی من تموم شد. یه بیسکویت دیگه هم خریده بودم اونم باز کردم و یه کمی دادم بهش. توی دستم خورد کردم و اومد کمی از دستم هم لیس زد. ولی هر بار دستمو دراز می‌کردم سمتش یک حالت دفاعی به خودش می‌گرفت و دستاش(پاهای جلوش) رو میاورد بالا که انگار دستمو بگیره، حتی نزدیک بود چنگ هم بزنه. 

از این وضعیت چنگ زدن گربه خاطره‌ی خوبی ندارم. اون چهارتا بچه‌ گربه‌ای که بزرگ کرده بودیم تو خوابگاه!!، یه بار داشتم ناهار می‌خوردم یکیش اومد کنار نیمکت.  یه تیکه از گوشت قیمه رو انداختم براش.  ولی فرصت نداد که گوشت از دستم جدا بشه.  پرید که از دستم بگیره و چنگالش رفت تو دستم.  مثل چاقو یه خراش به طول کمتر از یک سانت و عمق ۳ میل تو انگشتم ایجاد شد.  گوشت رو خورد. اونجا بود که فهمیدم یه بچه گربه اگه یه کمی به خودش باور داشته باشه! میتونه در صورت لزوم یه آدم رو هم بکشه!!!

خلاصه این بچه‌ گربه هربار خواست دست منو بگیره سریع کشیدم عقب. ولی بعدش به یاد همون چهارتا بچه گربه دستمو آروم نگه داشتم. دستمو گرفت و با دندوناش گاز گرفت! ولی فهمیدم که این گاز گرفتن یا پنجه زدنش اصلا برای دفاع یا از روی گرسنگی نیست، انگار دنبال بازی بود! منم باهاش بازی کردم. کشتی گرفتم باهاش! هی دستم می‌گرفتم و خیلی سریع و ریز از جاهای مختلف دستم گاز می‌گرفت. بعدش پاشدم بیام اتاق، دیدم رفت یه گوشه کمین کرد مثلا! رفتم اونور حیاط دوید رفت با تور دروازه‌های زمین فوتبال بازی کرد. هی گیر می‌کرد به تور هی می‌اومد بیرون. حتی یه بار تور به چنگش گیر کرد، هر چی رفت عقب تور هم باهاش اومد. یه کمی رفتم جلو دیدم به خاطر من بیشتر رفت عقب و دستش بسته‌س به تور. از پشت رفتم کنارش و از پس گردنش به شیوه‌ای که مادرشون می‌گیردشون گرفتمش و بلندش کردم. وقتی به درستی از پس گردن گربه بگیرید یه جورایی پاهاش از کار میفتن! یعنی جمع میشن زیر شکمش! و بی‌حرکت وایمیسته، (دیدید مادرشون با دندون چه جوری از گردنشون میگیره موقع حمل و نقل؟! البته دقت کنید که باید درست بگیرید نه مثل بعضیا که پوست پس گردن گربه رو می‌گیرن و بنده خدا بیشتر اذیت میشه!). خلاصه نخ تور رو از زیر چنگش در آوردم و ولش کردم. برگشتم اتاق. 

خب اگه تا اینجای پست رو خوندید بریم سراغ ادامه‌ش. آخه چند روز پیش دوستی که جزو اولین(و تنها) خوانندگان وبلاگ بود گفت ثقیل می‌نویسی و البته می‌دونم که منظورش از ثقیل طولانی و حتی «دراز» بود! ولی خب چیکار میشه کرد. 

این بار هم احتمالا با خوندن ابتدای پست میگه که این باز یه پست دراز نوشته در مورد بچه‌ گربه! 

- پارسال این‌ موقع‌ها خونه بودم. داشتم تصمیم می‌گرفتم که ترم رو مرخصی بگیرم.(در حقیقت داشتم تصمیمم رو به بقیه می‌قبولوندم! چون تصمیممو همون روز توی اتوبوس گرفته بودم.) 

- چند وقت پیش گفتم که هیجان زندگیم کم شده. به صورت تجربی بهم ثابت شده که هروقت چیزی رو به این شکل بخوام به صورت ناخودآگاه میرم سراغش. بعد از اون پست هم باز شروع کردم به تکرار بعضی شیطنت‌هام. مثلا ۳-۴ روز پیش رفتم کچل کنم ولی آرایشگاه بسته بود برای همین خودم ریشامو زدم و سیبیلم موند! قیافه‌ی ترسناکی گرفته بودما!! ولی خوش گذشت! 

- به نظرم دیگه کم‌کم کمربندارو ببندیم(سعی کردم اصطلاحی پیدا کنم برای آماده شدن یه چیزی مثل brace yourself) برای فرود. دیگه باید آماده‌ی خداحافظی با ته‌مونده‌های دوست‌های هم‌دوره‌ای دانشکده بشیم. همینقدر الکی پنجمین سال هم تموم میشه و دیگه عملا وقتی نمونده. هر چی بود دیگه تموم شد.

تا یک زمان خوبی که رفتنیا درگیر کارهای اپلای هستن و نمیشه مزاحمشون شد، بعدشم که ما کنکوری‌ها باید درگیر کنکور و درس باشیم. بعدشم امتحانای ترم دوم و شروع تابستون. تابستون هم که دیگه تکلیف همه معلوم شده و فوقش بتونیم چندتا برنامه بذاریم بریم بیرون که اون هم دیگه چون قضیه جدی شده از عمق بحث‌ها کاسته میشه که یه وقت چیزی نگی که کسی به دلش بگیره یا کسی دلش تنگ بشه.  کل برنامه با یک سری حرف متوسط و خنده و خوشی و عکس یادگاری سرهم‌بندی بشه که بعدا با مرور این خاطرات ِساختگی کمی دلتنگ بشن. دیگه نمیشه که نشست بحث عمیق کرد. اون First Impression هست که سعی می‌کنن در اولین برخورد خوب برخورد کنن، این بار هم همه سعی می‌کنن Last Memories خوبی ایجاد کنن. که تلافی کنن این چند سال رو. و اساسا چون خیلی از ماها علاقه‌ی خاصی به نوستالژی(یه معادل خوب فارسی دیده بودم الان یادم نیست چیزی شبیه اندوه‌خواری) داریم (مثل همون پست قبلی من با رضا) برای همین باید از این خاطره‌ها بسازیم که بعدن بتونیم عصرهای جمعه یا یکشنبه! به یادشون بیفتیم و ... . 

- ولی قول می‌دم من یکی از این چیزا ننویسم. سعیم رو می‌کنم. زندگی ادامه داره. مثل هزاران بار قبلی که راه‌هامون جدا شد و هیچ کس نمُرد بازم همه به زندگیشون ادامه میدن. قرار نیست کسی خیلی غمگین بشه یا خیلی شاد. کلا آدما یه سطح رضایت و شادی ثابتی دارن که نمودارش خیلی پایداره و هر اتفاق به ظاهر خوشایند یا ناخوشایندی صرفا یه ضربه وارد میکنه و یه کمی ممکنه اون آدم یه ذره میزان شادیش تغییر بکنه ولی دوباره به حالت پایدارش برمیگرده. این پایداری به این معناست که شیب تغییرات خیلی پایینه و با یه ضربه خیلی تغییر نمیکنه.

- جای چنگ این بچه‌ گربه داره می‌سوزه! ولی ارزششو داشت. بازی با بچه‌ گربه‌هارو دوست دارم! :)

۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۲:۰۷ ۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
چوپان

چقدر عوض شدی؟!

تا حالا شده از این خواب‌ها ببینید که مثلا دایی‌تون هم توی خوابتون هست و کلی صحبت و حرکت و ... و یه جایی از خواب، یه لحظه دقت می‌کنید به قیافه‌ی دایی‌تون و متوجه می‌شید که عه قیافه کلی فرق داره. مثلا می‌گید عه پسردایی تویی؟ دایی قیافه‌ت چقدر عوض شده! یا عمو شما بودی دو ساعته تو خواب ما؟! بعدش هم دچار شک می‌شید که از اول نکنه اشتباه کرده بودم!

توی بیداری هم حکایت همینه. چند سال با یه نفر دوستی و کلی باهاش بودی و هستی و یه روز که روبروی هم نشستید و داره یه چیزی میگه، یهو صداشو کمتر میشنوی و دقت می‌کنی توی چهره‌ش و میگی:‌ فلانی چقدر عوض شدی؟ قیافه‌ت چرا اینجوری شده؟ بعد هی تلاش می‌کنی که یادت بیاد که فلانی چه شکلی بود قیافه‌ش! یعنی انگار این همه مدت با یه تصور زندگی می‌کردی و نگاه نمی‌کردی.

حالا اونور ماجرا هم هست. یه روز که دوستت میگه دارم میرم پیش محرّم، نمیای؟ پا میشی میری. بعد کلی پیاده‌روی یه جا می‌شینید و زل می‌زنه توی چهره‌ت و میگه قیافه‌ت عوض شده؟ چی شده؟ میگی هیچی نشده بذار بگم. موهامو کوتاه نکردم. یه کمی هم به ریشام رسیدم! همین! اونجاست که مثل اون خواب به خودت میای و میگی همین؟ فقط موهاتو دیگه ۲۴ شهریور کوتاه(کچل) نکردی؟ آهان یه شونه‌ای هم به موهات کشیدی! تویی که یه مدت توییت چسبیده‌ت(pinned) این بود که «دو ساله شونه‌ای به موهام نخورده!»

بعد براش میگی که آره رضا دلم برای خودم تنگ شده. برای خودم که تا چیزی می‌شد می‌رفتم کچل می‌کردم کله‌مو. دیگه فقط به سنت کچلی ۱۴ فروردین بسنده می‌کنم. منی که شلوار پارچه‌ای گشاد با کفش کتونی می‌پوشیدم دیگه حواسم هست که تا اون کفش چرمی‌هارو از خونه نیاوردم اینور، شلوار پارچه‌ای رو هم نپوشم! میدونی الان حتی وقتایی که کاپشن می‌پوشم حواسم هست که پیرهنمو نندازم رو شلوارم!(یادته قدیم؟!) صبح‌ها هم وقتی می‌رم بیرون ۱۰-۲۰ ثانیه جلوی آیینه خودمو نگاه می‌کنم که یه وقت موهام نشکسته باشن. امسال حتی بعد از ۴ سال شونه خریدم برای خودم. هر چند ماهی یه بار هم استفاده نمی‌کنم ازش. راستی رضا حالا که گفتی اینو چقدر دلم برای اون خودم تنگتر شد. چقدر مهم بود برام اینا. چقدر مهم بود برام بی‌اهمیت بودن اینا. از آخرای دبیرستان دیگه عادت کرده بودم که ازم بپرسن سربازی؟

مهمترین چیز برام راحتیم بود. از اردیبهشت تا شهریور دیگه جوراب نمی‌پوشیدم. کفش تابستونی می‌پوشیدم بدون جوراب! پاهام هوا میخوردن ۵ ماه. ولی از پارسال تیرماه دیگه یادم نمیاد بدون جوراب بیرون رفته باشم! :| 

میگه بابا چقدر جدی گرفتی!؟ شبیه صوفی‌ها حرف می‌زنی! میگم بابا باور کن اینا برای من شبیه باور بود. اصلا هر وقت می‌خواستم تغییری توی زندگیم بدم یا تصمیمی رو عملی کنم اولین نشانه‌ش کچل کردن بود! وقتی کچل می‌کردم هر لحظه یادم بود که هدفی دارم. من با اینا خودمو ساخته بودم. من با اینا خودمو تنبیه می‌کردم. با اینا خودمو می‌شکستم. من اینجوری بودم که شعارهای فایت‌کلاب به دلم می‌نشست. که فقط وقتی می‌تونی هر کاری بکنی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشته باشی. اینا برای من نماد بریدن از تعلقات بود. 

چهارشنبه شب بود که با رضا بیرون بودم. امروز هم باز رفتیم. من و رضا رازهای زیادی بین خودمون داریم. رضا هم یکی از معدود چاه‌هاییه که من حرفامو توش می‌زنم و من هیچ وقت همه‌ی حرفامو به یه چاه نزدم. هر چاهی حرف‌های خاص خودشو داره. هر چاهی هم پژواک خاص خودشو داره(آخ آخ خیلی وقت بود از پژواک به این شکل استفاده نکرده بودم!) حرفام با رضا جنسشون فرق داره.

امروز عصر هم پیام داد. پاشدیم رفتیم پیش محرم. املت خوردم. بازم صحبت کردیم. ما حداقل ۷-۸ سال خاطره از دوره‌ی راهنمایی و دبیرستان و حتی ابتدایی داریم. بازم یاد خودم می‌افتم و دلم برای بعضی کارام تنگ می‌شه. البته بعدتر که تو راه تنهایی فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که خوب شده بعضی از اون خصلت‌هام رو دیگه ندارم! (یا کمتر دارم) 

نصف خاطراتم برمی‌گشت به لج‌بازی‌هام. به نوعی گستاخی‌هام. به اینکه یادته فلان جا زدم زیر همه‌چی و فلان کار رو کردم؟ It realy took guts!

بعد به الانم نگاه می‌کنم که چقدر محتاط دارم برخورد می‌کنم که چیزی نگم که به کسی بربخوره! که آسه بیام و آسه برم که نشکنه چینی نازک احساس بعضیا.

دیدم چقدر آروم‌تر شدم. چقدر کمتر لج می‌کنم! یه زمانی یکی از موتورهای محرکه‌ی اصلیم همین لج و لجبازی بود! یه بار به اون یکی رضا گفتم بیا هر عیب و ایراد از من می‌دونی بنویس بده بهم۱. اونم یه حدیث نوشته بود که لج‌بازی بده! راست می‌گفت. کینه می‌گرفتم در حد شتر. یعنی اگه با کسی لج می‌کردم عمرا کوتاه می‌اومدم! با کلی آدم قهر بودم به خاطر این قضیه. یعنی اگه الان اون لج‌بازی قدیم رو داشتم باید با نصف دانشکده حرف نمی‌زدم یا هیچ‌وقت برنمی‌گشتم سراغ بعضی دوستی‌هام! یا حتی دیگه جواب خیلی‌هارو نمی‌دادم.

گاهی شیطنت می‌کردم. ولی دیگه خیلی وقته زندگیم هیجان خاصی نداره.در یک کلمه بگم «محافظه‌کارتر» شدم. دیگه آدم کمتر ریسک می‌کنه خریت کنه! کمتر ریسک میکنه چیزی که توی دلش هست رو به زبون بیاره. دلم برای اون علی تنگ شده و اینو وقتایی می‌فهمم که یاد کاراش می‌افتم! آهان این زندگی کم‌ هیجان جدید باعث شده میزان خجالت و شرمندگی پس از کارها هم کمتر بشه به نسبت! نمی‌دونم خوبه یا نه! 

می‌بینی چقدر عوض شدم؟ آدم بعضی وقتا حتی دلش برای شرارت‌هاش هم تنگ میشه! شاید بعضی از این شرارت‌ها خوب بودن! شاید باید برای اونا هم باید یه فکری بکنی.

۱-یه بار می‌خواستم بگم اینجا هم از این جلف‌بازیا بکنیم! هر عیب و ایرادی که سراغ دارید بگید! رک و صریح هم بگید. حتی اغراق هم بکنید(کاریکاتور). میتونید ناشناس هم بگید! قول می‌دم که دفاعی نکنم! و البته انتظار بهبود عاجل هم نداشته باشید! :) میتونید ناشناس هم نظر بذارید که راحت‌تر باشید.

۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۲:۵۱ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

هشت آبان ۹۴

۱-پارسال آبان‌ماه بود که رفتم پیش یک آخوند. معمولا می‌رفتم. این بار می‌خواستم در مورد مسائل مالی صحبت کنم. نمی‌دونم چرا یه جایی یادداشت کردم هشت آبان سال خمسی. بعدشم سر کلاس استاد فیضی بحثش شد که به این مساله اهمیت بدیم هرچند که مقدارش کم باشه یا حتی صفر باشه! برای همین امسال هشت آبان نشستم یه کمی حساب کتاب کنم ببینم چی به چیه. رفتم موجودی کارت‌هایی که استفاده نمی‌کنم رو بگیرم که یکیش رو دستگاه ضبط کرد! نمی‌دونم چرا! شاید تاریخ انقضاش گذشته بود! شایدم اونقدر خالی بود که حتی نتونست کارمزد اعلام موجودی رو کم کنه خود کارت رو برداشت!

خلاصه یه کمی جمع و تفریق و یه کمی سرچ در مورد احکام! و یادداشت. تهش هم البته برای حل پاره‌ای از ابهامات زنگ زدم به همون دوست آخوند بزرگوار و بعضی مسائل رو به صورت تلفنی حل کردم!

۲- می‌تونم بگم که پرتردید‌ترین روز‌های زندگیم رو دارم پشت سر می‌ذارم. موقع انتخاب بین ریاضی و تجربی اصلا فکر نکردم. حتی مدرسه هم نرفتم! خودشون نوشته بودن برای ریاضی، با اینکه توی اون کاغذ اولویت‌ها تجربی جلوتر بود. تو انتخاب رشته‌ی دانشگاه هم الکی توی ظاهر گفتم که می‌خوام تحقیق کنم بین برق و کامپیوتر و حتی علوم‌کامپیوتر ولی در باطن می‌خواستم برم نرم‌افزار و همونو زدم. ولی الان دیگه توی باطن هم نمی‌دونم چی می‌خوام. یعنی راستش دیگه نمی‌دونم باطن چیه؟ همین احساسی که میگه برو کامپیوتر؟ اینکه تا دیروز می‌گفت برو MBA. قبل از اون هم می‌گفت برو روانشناسی و ... . چرا بهش اعتماد کنم؟ 

تردید به اندازه‌ای هست که به سراغ نوشتن Pros. &Cons. هم رفتم. مشاور حتی یه روش بهتر هم پیشنهاد داد که به ملاک‌ها وزن هم میدادم و تهش ملاک عددی قابل مقایسه داشتم ولی بازم چیزی حل نشد. 

عجیب‌تر افرادی هستند که میگن ببین علاقه‌ت چیه؟ علاقه؟ شوخی می‌کنی؟ من که قبلا هم گفتم به همه‌چی علاقه دارم و در نتیجه به هیچی علاقه ندارم! یه طرف علوم منطقی و ریاضی‌وار هستند و یه طرف علوم انسانی. که واقعن نمی‌دونم به کدومش علاقه دارم. یه طرف نگاه جزئی‌نگر و یک طرف نگاه کلی‌نگر. هیچ‌وقت نمی‌تونم اینایی که میگن به فلان چیز یا فلان رشته علاقه داریم رو درک کنم؟ یعنی چی که مثلا به یادگیری‌ماشین علاقه داری؟ یا به امنیت شبکه؟ یعنی چی؟ 

کلا این قسمت‌های زندگی به نظرم مسخره میاد. وقتی سر یک دوراهی یا چندراهی وایسادی و باید یکی رو انتخاب کنی و این یک انتخاب ساده نیست که یکی از راه‌ها از بقیه بهتر باشه و بشه با عقل و منطق و دلیل یکی رو انتخاب کرد. به قول این تدتاک یه جورایی این راه‌ها مثل اعداد حقیقی نیست که بین هر دوراهی یکی از سه رابطه‌ی >=< برقرار باشه. تو این تدتاک ادعا میکنه که این اتفاق خوب هم هست و همینه که باعث میشه ما آدم‌ها با هم دیگه فرق بکنیم. باعث میشه برای خودمون دلیل بسازیم و با اون دلیل یکی از این راه‌ها رو انتخاب کنیم. دلیلش هم برای همه یکی نیست وگرنه اینجوری بنده‌ی اون دلایل میشدیم! یکی دیگه از این مسخرگی‌ها اینه که وقتی سر یکی از این چندراهی‌ها یک راهی رو انتخاب کردید دیگه همه‌چی تموم شد! دیگه نمی‌تونید برگردید به اون چند‌راهی! ولی میتونید خودتونو برسونید به اون راه ولی به هیچ‌وجه نمی‌تونید بفهمید که اگه انتخابتون رو عوض می‌کردید چی می‌شد! یکبار قراره زندگی کنید و نمی‌تونید این زندگی رو با حالت ایده‌آلش مقایسه کنید! با کدوم حالت ایده‌آل؟! :)

کلا یه جورایی انگار این اختیاری که به صورت جبری بهمون داده شده بعضی جاها کارمون رو سخت میکنه! ولی به نظرم راه‌حلش اینه که خیلی سخت نگیریم و نگاهمون رو نسبت به شکست و پیروزی عوض کنیم. 

حالا در بین همین تدتاک‌ها که امروز افتاده بودم شخم می‌زدم چندتایی ایده‌های جالبی دادن بهم. 

۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

عاشورای ۹۴

سلام

فعلا این پست سید محسن شجاعی را بخوانید. چند روز پیش خوندم و توی این چند روز برای چند نفر دیگه هم فرستادمش.

به آن امید ...

 

۰۲ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان
يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ چوپان
ناهار و شام با پدرم در تهران

ناهار و شام با پدرم در تهران

 

سلام

شنبه صبح(دیروز) پدرم با قطار میرسن تهران. منم میرم سمت میدون انقلاب و از اونجا میریم سمت لویزان برای یک کار اداری. کارمون تا ساعت ۱۱ تموم میشه و بعدش میگم چیکار کنیم؟

میاییم میدون ولیعصر و ناهار می‌خوریم و بعدش هم تا میدون انقلاب پیاده‌روی می‌کنیم. از تهران می‌گم. میگه چقدر شلوغه! اصلا برای زندگی خوب نیست! میاییم خوابگاه. میوه و چایی می‌خوریم و یه کمی استراحت می‌کنیم. میگه شب نخوابیدم ولی هر چقدر اصرار می‌کنم میگه نه خوابم نمیاد. ولی یه چرتی می‌زنیم و متوجه می‌شم که یه کمی خستگیش در رفت. میگم خب چیکار کنیم؟ میگه پاشو بریم بلیط قطار بگیریم. میاییم بلیط میگیریم. ساعت حدود ۶ عصره. بازم اطراف راه‌آهن قدم می‌زنیم و یه جایی پیدا می‌کنیم یه آبگوشت می‌خوریم. ۷:۳۰ از گیت راه‌آهن میره و من بدرقه‌ش میکنم میام سمت خوابگاه.

می‌رسم خوابگاه و خوابم میگیره تا صبح. 

خب تا اینجا که فقط یک خاطره بود. توصیف یک روز. ولی حرفی که می‌خواستم بزنم:

شاید اگه منطقی نگاه کنی اومدنِ دیروز پدرم خیلی ضروری نبود. یعنی در واقع یه سری مدرک بود که باید تحویل می‌دادیم به جایی و اونا هم جواب دادن که برید ۲۰ روز دیگه بیایید ولی من نخواستم اصرار کنم که نیایید. خیلی وقت‌ها اصرار نمی‌کنم سر این مسائل. چون احساس می‌کنم یک لذتِ خوبی کردن و یک لذت پدری کردن رو ازش می‌گیرم. مثل همه‌ی دفعات این چهار سال دانشگاه که پدرم تا دم در اتوبوس همراهیم کرد و من می‌تونستم بگم که لازم نیست زحمت بکشید و خودم می‌تونم برم.

یا همه‌ی سال‌های دبیرستان که می‌رفتیم مسابقه‌ای یا مراسمی و پدرم اصرار داشت که خودش همراهی کنه حتی وقتی خودشون وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهم کرده بودن. یا مثل خیلی خیلی وقت‌های دیگه که من می‌دونستم زحمتی که می‌کشن فقط اون کمکی نیست که به من می‌کنن بلکه از این کمک لذت می‌برن.

گاهی احساس می‌کنم بعضیا فرصت این لذت رو می‌گیرن از بقیه مخصولا از افراد خانواده. یک زمانی یک شعاری داشتم که کمک کردن به دیگران خودخواهانه‌ترین کار دنیاست! یعنی آدم بیشتر از اونی که به دیگران کمک رسونده باشه به خوب کردن حال خودش کمک کرده! 

برای همین هم هست که وقتایی که میخوام بیام سمت تهران، و آماده میشم با بابام بیام دنبال اتوبوس به مادرم هم می‌گم که تو نمیخوای بیای؟ و خیلی وقتا خودش حاضر میشه و می‌دونم که دوست داره. یا وقتایی که میری خونه و یک نوشیدنی یا خوردنی میاره برات؟ میدونم چقدر لذت می‌بره از این کار. خیلی وقتا خوبی کردن به همیناست. به این نیست که یادت باشه به مادرت زنگ بزنی شاید به اینه که به مادرت بسپاری یه روز صبح زود بیدارت کنه! 

باید یادم باشه این لذت‌های پدری و مادری رو نگیرم ازشون و خودم از فرزندی و پسری براشون لذت ببرم. از این که یک لیوان آب خنک براشون میارم لذت ببرم. فکر می‌کنم آدمی به خاطر همین لذت‌ها و مسئولیت‌هاست که تشکیل خانواده میره.

 

پ.ن: توضیح عکس مطلب. این پرنده رو پنجشنبه عصر شروع کردم به ساختنش. چوبش رو از یه نجاری تو محله خریدم و با چاقوی ویکتورینوکس که تازه خریده بودم شروع کردم به ساختنش. بعدش هم با سمباده صیقل دادم. بعدش هم عکسو گذاشتم تو اینستاگرام. یک احساسی بهم دست داد که برمیگرده با سالهای آخر دبستان و اوایل راهنمایی. اون موقع‌ها من اصلا اهل درس خوندن تو خونه نبودم! یعنی تو خونه فوقش نوشتنی‌هارو انجام می‌دادم!(البته اکثر اونهارو هم به لطف مبصر بودن و نورچشمی معلم بودن نمی‌نوشتم!) برای همین توی خونه وقتم آزاد بود برای کار با چوب! یادمه که چطور مثلا چند روز کار می‌کردم روی یک طرحی و یه روز می‌بردمش مدرسه و از تعریف و تعجب بقیه چقدر به وجد می‌اومدم. اینجوری هم بود که برای زنگ هنر همیشه یه چیزی داشتم! یک کاردستی چوبی مثلا هواپیمای کوچولویی یا خونه‌ی چوبی و ... . امروز هم همین حس رو داشتم. پرنده رو گذاشتم تو جیبم و رفتم دانشگاه و شرکت! به هرکی رسیدم نشونش دادم و از تعریف بقیه از ظرافتش لذت بردم! :) (حالا مطمئن باشید که از تعریف شما هم لذت خواهم برد!) مثل تعاریف اینستاگرام. توی این همه مدت تقریبا هیچ کدوم از کارایی که ساختم رو برای خودم نگه نداشتم! یه مدت که از تعاریف لذت بردم! نصیب یکی میشه و فقط میتونم امیدوار باشم که طرف گمش نکنه! معلوم نیست شاید یکی هم نصیب شما بشه.

۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

عید غدیر ۹۴

توی ذهنم همه‌ش فکر می‌کردم که پارسال عید غدیر بود آیا که رفتم قم؟ که بالاخره رفتم آرشیو سال پیش رو نگاه کردم و دیدم که بعله ۲۱ مهر پارسال رفتم قم. پدر و مادرم هم رفته بودن. بعد داشتم فکر می‌کردم که پارسال چقدر وبلاگم حالت روزنوشت داشته. 

امسال شد پنجمین سالی که عید قربان رو رفتم خونه! و فکر کنم همه‌ی این پنج سال عید غدیر اینور بودم. 

امروز ظهر رو با بچه‌های اتاق رفتیم دیزی‌سرای طرشت. برای شب هم بلیط تئاتر گرفته بودم. برای اولین بار رفتم تئاتر و تجربه‌ی خوبی بود. 

نمایشش هم دو روی روایت نادری. تو اینستاگرام یکی توصیه کرده بود که بعدش فهمیدم انگار خانم خودش هم بازیگر این تئاتر بوده. :) 

بعدش هم یک کبابی دیدم که روش نوشته بود کباب بناب! و خب اولین باری بود که تو تهران چیزی شبیه کباب! خوردم! :)

عید غدیر ۹۳

چقدر زود گذشت ۹۴. الکی الکی شد ۱۰ مهر! می‌فهمی؟ حوصله‌ ندارم.

 

۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

رفیق(درس‌هایی از پدرم)

امشب پدرم یه خاطره تعریف می‌کرد از سربازی و خدمتش. خاطره‌ای که قبلا هم تعریف کرده. اینکه آموزشی رو افتاده بودن تهران و زمستون بوده و یه روز که برف سنگینی اومده بوده میگن یه سری بیل شکسته هست، کسی بلده دسته‌ی اینارو عوض کنه؟ و پدرم میگه آره من بلدم! و میگه خب تنهایی که نمیشه این رفیقام هم بیان کمکم. پدرم همیشه توی خاطرات اونموقع از رفیقاش میگه که فکر کنم منظورش جبّار و حمید باشه. 

میگه با اینا رفتیم و بیل‌هارو انداختیم توی بخاری بزرگ چوبی! تا دسته‌های شکسته‌شون بسوزه و ... و خودمون من منتظر موندیم. اینجا مادرم میپرسه بلد بودید؟! میگه چی بلد بودیم؟ تازه دیپلم گرفته بودیم! اگه نمی‌رفتیم اونجا باید می‌رفتیم برفی که دیشب باریده بود رو از محوطه‌ی یک هکتاری صبح‌گاه پارو می‌کردیم! «کافی بود یه کمی مغز به خرج بدیم!» بعدش دستگاه رنده بود خیلی طرز کارشو بلد نبودیم ولی یه کمی ور رفتیم و یاد گرفتیم و بیل‌هارو دسته کردیم و تهش هم گفتند از سربازهایی که اینارو شکوندن اینقدر جریمه بگیرید. 

بعد میگه یه بار هم کلید در خوابگاه رو تعمیر کردم و چندتا کار دیگه اینجوری پیش اومد، انجام دادم. یه فرمانده که درجه‌دار قدیمی بود و مجروح شده بود گفت اگه بخوای بگم همینجا بمونی پیش خودمون و نری جبهه؟ یه نفر فنی لازم داریم اینجا. اینجای داستان با هیجان میگم خب چرا نموندی؟!

میگه گفتم آخه رفیقام؟ نمیتونم من بمونم اینجا اونا برن جبهه! اینجا یه جوری از ته دل میگم! «ای‌بابا آدم گاهی وقتا به خاطر رفاقت چه حماقت‌هایی که نمیکنه!!! می‌موندید دیگه!» ( اینجارو توی دلم میگم: کدوم رفیق؟ کدوم کشک؟ این رفیقایی که میگی آخرین بار کی رفتی خونه‌شون؟ من بگم؟ آخرین بار ابتدایی بودیم رفتیم خونه‌ی حمید اینا. اصلا شما که به هیچ‌وجه رفیق‌باز نیستید!) انتظار هم دارم که بابام تایید کنه حرفم رو و بگه آره راست میگی جوونی و خامی و رفاقت و ... . تهش هم بگه پسرم تو اینجوری نباش! خیلی پابند رفیق نباش! تا من درسی که دلم می‌خواد رو بگیرم از این ماجرا! ولی

 

میگه «اونموقع گفتم آخه بمونم اینجا اگه اتفاقی بیفته، چطوری برگردم روستا؟» (بازم توی ذهنم به صورت سریع! میگم یعنی چی چطوری برگردم روستا؟! با ماشین! اتوبوس! یعنی اینقدر وابسته بودید بهشون؟! یعنی چی؟) یه لحظه سکوت می‌کنه! (تازه دوزاری من هم میفته!) تازه می‌فهمم منظور از «اتفاق» و «چطوری» چیه! تازه می‌فهمم منظور از رفیق اونموقع چی بوده. تازه می‌فهمم اینکه تا آخرین نقطه کنار هم بودن یعنی چی. تازه می‌فهمیم چی رو نمی‌فهمم.

۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۲ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان