گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۱۳۷ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

الو

کسی می‌خونه اینجارو؟

هفته‌ی گذشته خیلی هفته‌ی شلوغی بود و البته هفته‌های آینده هم هفته‌های شلوغ و پرکاری هستند. درسهای دانشگاه، میانترم‌ها، پروژه‌ها و کارهای شرکت و کارهای فوق برنامه و ... توی دو سه هفته‌ی آینده چگالی‌شون بالاست! برای همینه که فرصت نمیشه زیاد مطلب نوشت. برای همین مجبورم تورم ذهنم رو یه جوری خالی کنم که بره.

روز مادر و روز زن مبارک. امسال روز مادر خونه نیستم. داشتم عکس‌های پارسال رو نگاه می‌کردم. دلم تنگ شد براش. 

۲۱ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۱۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

Fight Club1

بعضی وقت‌ها ترجیح می‌دم یک لذت مطمئن رو بار دیگه تکرار کنم تا اینکه برم سراغ یه لذت غیرمطمئن جدید. البته معمولا این لذت‌ها تکرار نمیشن بلکه رشد پیدا می‌کنند یعنی بار دوم لذت رشد‌پیداکرده‌تری نسبت به بار اول تجربه میشه. تجربه دوباره خواندن یک کتاب. تجربه‌ی دوباره گوش کردن به یک آلبوم. تجربه‌ی دوباره تماشا کردن یک فیلم. 

چند سالی میشه که هر سال حداقل یک بار فایت‌کلاب(Fight Club) رو نگاه می‌کنم. و جالبه که هر بار انگار دارم یه فیلم جدید می‌بینم هر بار چیزای جدیدی ازش کشف می‌کنم و به شوخی می‌گم که هر بار بطنی از بطونش برام شکافته میشه. انگار هر بار جمله‌ی جدیدی توش گفته میشه که مناسب اون لحظه‌ی منه.

 تایلرـنرتور

فکر کنم جمعه‌ی هفته‌ی پیش بود که نشستم فایت‌کلاب آخر سال ۹۳ رو دیدم. 

we just had a near-life experience

این فیلم رو دوست دارم. به خاطر دوگانگیش. به خاطر اون تایلری که خیلی‌هامون دوستش داریم! و حتی با حرفاش حال می‌کنیم. حرفایی که شاید خودمون نتونیم با زبون خودمون بگیم! ولی دوست داریم که یک دوست مثل تایلر دوردن داشته باشیم! (سعی می‌کنم فیلم رو لو ندم.)

The first rule of Fight Club is you do not talk about Fight Club.

راستش یکی دو روز بعد دیدن فیلم اون تصادف برام رخ داد! و من واقعن اون تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو احساس کردم و بعدشم درد رو به یک چشم دیگه می‌دیدم! 

stop trying to control everything and just let go.

فایت‌ کلاب رو باید دید. بارها هم دید.(شاید در آینده نظرم عوض بشه) 

باید تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو تجربه کرد تا بعدش زندگی برای آدم رنگ و بوی دیگه‌ای داشته باشه. اونروز توی قطار داشتیم می‌اومدیم شهرستان. بحث این شد که "چوپان" شغل خوبی نیست و پیشنهاد شد که فامیلیمو عوض کنم! یه بار وقتی دبیرستان بودم بابام پیگیر شد که فامیلیمون رو عوض کنیم! حتی کلی از کارهای ثبت احوالش رو هم کرده بود. ولی من قبول نکردم! اونم گفت که من برای خودتون می‌گفتم اگه الان عوض می‌کردید زیر ۱۸ سال راحت بود کارهاش. بعدن خودتون بخوایید عوض کنید دردسرش پای خودتون. ولی من قبول نکردم. من دوست دارم این "چوپان" رو. کجا بودیم؟ آهان تو کوپه‌ی قطار بودیم! گفتم که چوپانی خیلی هم شغل خوبیه و من کلی دوستش دارم و حتی تصمیم دارم یه مدت برم چوپانی بکنم! خلاصه بحث شد و قرار شد که اگه من تا قبل از ۵۰ سالگیم حداقل ۶ماه برم چوپانی یه جایزه‌ی نفیس بدن بهم! 

بین اون حرفای به ظاهر مسخره‌ای که می‌زدم که انگار مست شده بودم از بی‌خوابی و درد و ... ، یه چیزی گفتم که خودم هم رفتم تو فکر. این که چند روز پیش نزدیک بود بمیری و الان داری برای ۵۰ سالگیت برنامه می‌ریزی؟! اینقدر مطمئنی؟! 

I found freedom. Losing all hope was freeodm.

گفتم اینجا هم بنویسم که یادم نره که قبل از ۵۰ سالگی حتما ۶ ماه برم چوپانی بکنم. هر چند که بعضی‌ها می‌گویند زشت است! در چند روز آینده احتمالن بیشتر بنویسم. بالاخره اول سال است و ... . 

راستی خیلی دلم خواست عید را بهت تبریک بگم تا شاید مثل پارسال بازم کیش و ماتم کنی و جوابی بدی که از جواب ندادن بیشتر بسوزونه ولی خب جلوی خودمو گرفتم. حتی چند بار خواستم با واسطه این کار رو بکنم ولی بازم ترسیدم واسطه‌ها این وسط اذیت بشن! و اونا به جای من بسوزن! 

۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

سالنامه ۹۳

 

فروردین:

امسال یک نهضت کتابخوانی کردم. فکر کنم از بهمن ۹۲ شروع شد. از وقتی که رفتم پیش یکی از استادامون و باهاشون صحبت کردم. گفتم که من آدمی هستم که خیلی کارهارو شروع میکنم ولی بعدش بیخیال میشم. مثلن کلی کتاب شروع کردم و ناتموم موندن. گفتن که با خودت یه قرار بذار که هیچ کتابی رو شروع نخواهی کرد مگه کتابهای فعلی تموم بشن. این قرار رو گذاشتم و تقریبن سال پرکتابی رو گذرونم. توی عید چندتا کتاب خوب خوندم. چندتا از کتابهای قدیمی رو هم بازخوانی کردم. 

 

اردیبهشت:

از اردیبهشت چیزایی که یادمه اینه که با بچه‌ها قرار گذاشتیم رفتیم نمایشگاه کتاب. با بچه‌های همشهری. بعد کلی کتاب خریدم. و شروع کردم به خوندنشون. شروع مطالعه‌ی کتابهای صفایی حائری. آهان یه سر هم رفتم تبریز و اونجا هم کلی با دوستان خوش گذشت. 

 

خرداد:

خرداد ماه سختی بود. مادرم تولدش رو تو بیمارستان بستری بود. بعد رفتن خواهرم به دانشگاه پدر و مادرم موندن دوتایی. مادرم قلبش مشکل پیدا کرده بود و به من هم چیزی نمی‌گفتن. منم امتحانام شروع شده بودن. وسط امتحانات سه روز خالی بود. اومدم خونه دیدم که مادرم بعضی روزا دچار حمله قلبی میشه و قرص زیرزبانی و ... . خدا خودش کمک کرد. 

-- فصل بهار توی انتخابات انجمن علمی دانشکده شرکت کردیم و آخرین نفر شدیم و به عنوان عضو (املاشو بلد نیستم!) وارد انجمن شدیم! فکر کنم اردیبهشت بود.

تیرماه:

یادمه اوایل تیرماه بود که گفتیم بریم یه کاری شروع کنیم. رفتیم کمپ اندروید بیپ با عرفان. یادمه که یه سری چیزا از خدا خواستم. همین اوایل تیرماه بود که دیگه برزبان آوردم و تقریبن گند زدم به همه‌چی! بعدشم هرچی دویدیم به در بسته خورد و آخرش هم شد اون آخر شهریور. تیرماه بود که اومدم بیان. از کمپ هم خارج شدیم. از ماه رمضون نتونستم بهره‌ی مناسبی ببرم. آزمونش رو هم خراب کرد.

 

مرداد:

عید فطر رو به خاطر پروژه‌ی درس تحلیل‌طراحی استاد ابطحی مجبور شدم برگردم تهران. و اولین عید فطری باشه که خونه نیستم. آبان بیشترش به ترم تابستونی و پروژه‌ی تحلیل گذشت. یک سری اتفاق تابستون افتاد ولی دقیق یادم نیست کدوم ماه. آخرین بار. 

 

شهریور:

شهریور خیلی سریع گذشت. تا اومدم به خودم بیام تابستون تموم شد و باید برای شروع سال جدید آماده می‌شدم. دوست داشتم اردوی مشهد رو برم نشد. آخرین نامه رو نوشتم. یک نامه نوشتم برای اسفندماه که همین امروز یهو دیدم یه ایمیل اومده از ۱۹ شهریور و توش ۶ ماه آینده رو پیش‌بینی و برنامه‌ریزی کرده. ولی راستش توی اون ایمیل خیلی چیزا اونجوری نشده بودن!

(اینم آدرس یه سایت که می‌تونید برای خودِ آینده‌تون ایمیل بفرستید! futureme.org )

 

مهر:

ترم هفتم دانشگاه شروع شد. اصلن آماده نبودم برای شروع ترم. یعنی راستش خستگی ترم قبلی از تنم نرفته بود.

 

آبان:

می‌رفتیم شرکت و دانشگاه و ماه محرم جزو بهترین ماه‌های عمرم بود. سخنرانی‌های حسینیه‌ی ارشاد رو رفتیم. بعدشم مراسم میاندوآب. ۲۱ آبان پدرم تصادف کرد. اومدم خونه و تا هشت بهمن خونه بودم. 

آذر و دی: خونه بودم. ترم رو حذف کردم. مرخصی گرفتم. پدرم باید سه ماه استراحت می‌کرد. بعد رفتن به دانشگاه سابقه نداشت این مدت پشت‌سر هم خونه باشم. تجربه‌ی عجیب و جالبی بود. احساس می‌کنم بزرگتر شدم. تنها چیزی که می‌تونم در مورد این دوره‌ی سه ماهه بگم "جالب"ه. همین.


بهمن:

۸ بهمن برگشتم تهران. ترم جدید شروع شد. برگشتم شرکت. 

اسفند:

اسفند هم اومد و تموم شد. روزهای آخر به خاطر یه پروژه تو شرکت مونده بودم تهران. ۲۴ اسفند عصر تصادف کردم. 

 

جمع‌بندی: ۹۳ سال سنگینی بود. بیماری قبلی مادرم و تصادف پدرم و خودم. فقط می‌تونم بگم که خدایا شکرت که به خیر گذشت که البته هر چی تو بگی خیره و شاید برای ما سخت باشه و همون آیه‌ی معروف. خدایا امیدوارم سال ۹۴ بتونم خیر و حکمتت رو بهتر درک کنم. خودت کمک کن.

۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

مرگ از آنچه در آیینه می‌بینید به شما نزدیک‌تر است.

یکشنبه ۲۴ اسفند:

عصری از شرکت رفتم سمت ولیعصر. رفتم پاساژ رضا. یه هارد اکسترنال خریدم. اومدم که برم سمت فاطمی. گفتم برم اون طرف خیابون که اگه شد سوار تاکسی بشم. خط عبور اتوبوس‌های دو طرفه بود. حواسم به سمت جلو(چپ) بود که از پشت این اتوبوسی که نگه‌داشته و مسافر پیاده می‌کنه چیزی نیاد.

یهو دیدم همین اتوبوسی که من روبروش هستم داره چراغ میده (فکر کنم بوق هم زد) تا اومدم به خودم بیام ... .

تصادف

یه اتوبوس از اونور زدم بهم. فکر کنم یکی دومتر پرتاب شدم. یادمه که زود خودمو کشیدم کنار خیابون(توی اون لحظه واقعن نمی‌دونستم چه بلایی سرم اومده! کجام شکسته، چی شده، زنده‌م یا مرده! ولی یادمه که کیفم رو هم همراه خودم کشیدم. اومدم کنار خیابون روی پل مانندی که روی جوب هست. دراز کشیدم که بتونم راحت‌تر نفس بکشم(با خودم استدلال کردم که وقتی تو کاراته ضربه‌ای می‌خورد که تنفس سخت می‌شد دراز می‌کشیدیم)) مردم جمع شدند. انگار هیچی نمیشنیدم. فکرهای عجیب می‌رسید به سرم. پاشم برم؟ گوشیم تو جیبمه؟ ساعت چنده؟ یکی می‌پرسید سرگیجه نداری؟ یکی شکلات می‌داد! یکی حول شده بود زنگ می‌زد به اورژانس! منم خیلی آرام و بی‌صدا نشسته بودم. حتی یکی صندلی آورد نشستم روش. 

یه چیزی که همیشه برام سوال بود اینه که من چرا توی موقعیت‌های حساس بی‌ربط‌ترین و مسخره‌ترین فکرا میاد سراغم! یعنی وقتی که انتظار میره کل فکرش مشغول یه چیز باشه من چیزایی که به ذهنم میرسه که ... . این موقعیت حساس هم فرقی نداره چی باشه‌ها! حتی تجربه‌ی نزدیک مرگ.

بعدن که شکستگی‌ ِ روی شیشه‌ی اتوبوس رو دیدم خودم ترسیدم. یعنی سر من اونو شکونده بود؟ بعد یکی دستمال داد گرفتم روی سرم. می‌دیدم یه کمی خونی میشه ولی نمی‌دونستم چجوری زخمی شده. (یه زخم روی ابروی راستم. و ورم بالای چشمم که باعث میشه چشم راستم یه کمی محدوده‌ی دیدش کمتر بشه!) بعد ملت هم تعجب می‌کردن که با اون ضربه و صدا و ... دنبال مصدوم می‌گشتن! وقتی منو نشون می‌دادن باور نمی‌کردن! حتی یه ماموری هم وقتی داشت مشخصات مصدوم رو ازم می‌پرسید آخرش گفتم بابا مصدوم منم! آمبولانس اومد. پرسید همراه داری؟ زنگ زدم به حسین. حسین فکر کرده بود که من توی اتوبوس سرم خورده به شیشه. یه کمی علایم ازم پرسید و گفت به نظرم سی‌تی‌اسکن و ... نیاز نیست. به آمبولانس گفتم که بره. خلاصه راننده هم یه رضایت از ما گرفت و رفت پی زندگیش. گفت کجا میری؟ منم گفتم خیابون فاطمی یه مسجدی هست فکر کنم مسجد نور. پیاده‌ شدم رفتم مسجد. گفتم حداقل آخرین نمازمون رو می‌خوندیم! ولی عجب نمازی شد! تازه اونجا توی وضوخونه چهره‌ی خودمو دیدم!

بعدش که اومدم بیرون دیدم درد پام بیشتر شده و نگاه کردم دیدم ورم کرده اندازه‌ی یک مشت(ساعد ِپا میشه؟). تاکسی گرفتم اومدم خوابگاه و دیدم که پام ورم کرده. باز از حسین پرسیدم. و فعلن که یخ گذاشتم روش بلکه یه کمی ورمش کم بشه. 

ولی خب از ما می‌شنوید مواظب باشید. مرگ اصلن خبر نمیده. ببینید من نه دیشب خواب خاصی دیدم! نه امروز از صبح دلشوره داشتم(شاید هم خودم نفهمیدم) ولی خب هرجور حساب می‌کنم با توجه به اثر برخورد اگه چند سانتی‌متر این‌طرف اونطرف میشد الان باید بدون مطالعه‌ی آماده‌ی سوالات نکیر منکر می‌شدم. نخند معلوم نیست اصلن. 

الان شکر خدا از نظر ظاهری که خوبم! برای فردا هم بلیط دارم اگه خدا بخواد! ببینید اصلن روی هیچی حساب نکنید! اینکه فردا حتمن طلوع خورشید رو می‌بینم(من که هیچ‌وقت نمی‌بینم!) یا میرم شرکت یا میرم خونه یا ... .

 

بعدن‌نوشت، چهارشنبه ۲۷ اسفند:

خب یکشنبه شب بعد از نوشتن این پست به آقاجواد گفتم که بخوندش! بعدش گفتن که پسر پاشو ببریمت بیمارستان. خلاصه ساعت ۱-۲ نیمه‌شب بود که رفتیم بیمارستان امام خمینی. اورژانس، بستری، عکس، آزمایش خون و ادرار، سونوگرافی، سرم،‌ مورفین، سی‌تی‌اسکن، هماتُم، ترخیص، خواب، کوفتگی، بدن‌درد، رنگ‌کوفتگی پا و ... . برای دوشنبه بلیط اتوبوس داشتم که بیام خونه. زنگ زدم و گفتم که دوشنبه نمیام و سه‌شنبه میام. سه‌شنبه شب سوار قطار می‌شیم و میاییم. 

فعلن.

پ.ن به خواهر محترم: اگه این‌ پست رو خوندی لطفن به مامان‌ و بابا چیزی نگو فعلن، نگران میشن الکی! من حالم خوبه! برای اینکه خیالت راحت بشه می‌تونم عکس‌های سلامتیم رو برات بفرستم! اگر هم نخوندی که هیچی!

۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

باید نوشت ۲

باید نوشت از این صحبت‌های سال آخری

- سلام (با اندکی حرکت مچ دست، یا فوقش حرکت بازو)

+ سلام خوبی؟(حرکت فوق)

- چطوری؟

+ چه خبر؟

- چهارساله‌ای یا پنج‌ساله؟

+ چهارساله

- اپلای میکنی؟

++ آره.

+++ نه.

-- کجاها ادمیشن گرفتی؟

--- کنکور دادی؟ چطور بود؟

++ فعلن از XXU , YYU گرفتم. ( آخه برای تو چه فرقی میکنه کجا گرفتم! صرفن اسم یه دانشگاه)

+++ نمی‌دونم بد نبود.

- (من این طبقه پیاده می‌شم/ من می‌رم بوفه/ من ۱۰۲ کلاس دارم) موفق باشی فعلن. 

+ خداحافظ.

 

۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

باید نوشت

 

باید خودم رو ملزم کنم به نوشتن در اینجا. اصلن باید یک وقتی رو در نظر بگیرم که به صورت منظم بنویسم. چرا؟ نمی‌دونم شاید چون رفته رفته سخت میشه نوشتن. یادمه برام سخت‌ترین درس انشا بود و همیشه سر امتحان انشا وقت کم‌ می‌آوردم. خیلی وسواس داشتم توی نوشتن. انشاهایی هم که می‌گفتن برید تو خونه بنویسید برام سخت بودند. فکر کنم طولانی هم می‌نوشتم. 

اصلن باید از همین روزمرگی‌ها بنویسم. از این یکشنبه/سه‌شنبه‌های شلوغ این ترم که چهارتا کلاس دارم که سه تاشون توی کلاس ۱۰۱ دانشکده هستند! که آخر شب کلی خسته می‌شم مخصوصن اگه یه جلسه‌ی عصر هم داشته باشم. از همین روزمرگی‌ها که باید کم‌کم آماده بشیم که وقتی می‌ریم سایت دانشکده کسی رو نشناسیم و از دیدن یک آشنا خوشحال بشیم. 

باید از آماده شدن برای خداحافظی با بچه‌های هم‌دوره‌ای بگیرم که هر کدوم قراره برن یه ور دنیا. اصلن باید از همین حس دوگانه بنویسم که دوست داشتم با بعضی‌ها دوست بودم و تلاش خاصی نکردم برای دوست شدن، شاید هم کردم و نتیجه نداد و الان این حس دوگانه هست که می‌تونستم با یک سری دوست باشم و اوقات خوبی بگذرونم و خاطرات خوبی بسازم و ... یا از این خوشحال باشم که ممکن بود به خاطر رفتن این دوست‌ها دلتنگ بشم و در کل دوستی چیزی نیست جز یه سری خاطرات و دلتنگی و ... جمله‌ی معروفِ "آدم تنها به دنیا اومده و تنها هم تو قبر می‌خوابه".

خلاصه که نمی‌دونم باید بنویسم حتی اگه مثل الان از شدید خوابم بیاد و حتی حوصله نداشته باشم که یک بار دیگه متن رو بخونم! باید بنویسم. از ساده‌ترین و پیش‌ ِپا افتاده‌ترین مسائل زندگی تا ... تا فکر کردی چی؟ تا همون چرت‌ و پرت‌ترین افکاری که توی ذهنم دارن حرکت می‌کنن. انگار کن یه محلول ناهمگن باشه مغزت که اگه این ذرات افکار رو به موقع جمع نکنی و ننویسی ته نشین میشن و چی میشه؟ نمی‌دونم! فکر نکنم اتفاق خاصی بیفته!

برای کی بنویسم؟ برای تو؟ یا تو؟ تویی که رفتی و تویی که داری میری و تویی که تازه داری کوله‌بارت رو زمین می‌ذاری؟ که چی بشه؟ که خوشت بیاد؟ یا خوششون بیاد؟ یا خوشش بیاد؟ اینا که مهم نیست. مهم اینه که باید بنویسم. 

باید بنویسم تا بتونم کنار بیام با این حال و روزگار. اصلن باید بنویسم از امروز که خواستم دوباره سر صحبت رو باز کنم و حالتو بپرسم، یا از دیروز که می‌خواستم یکی از اون شعر‌ها رو برات کپی کنم یا از فردا که نمی‌دونم قراره چی بشه. باید بنویسم اینارو تا کنار بیام با نشدنشون. بنویسم از آخرین باری که جرئت کردم نگات کنم. یا بنویسم از آخرین باری که از ته دل صدات زدم. بنویسم از این تظاهرهای این روزها، از نفاق‌ها و از خندیدن‌ها و ... .

این نوشته قرار نیست چیز خاصی بگوید. ویرایش هم نشده. شما هم خیلی جدی نگیرش.

۲۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

ته‌مانده‌هایش

هی. 

چطور میشه از اون کوچه گذشت و اون روز رو فراموش کرد که سعی داشتی منو قانع کنی و من هم داشتم وقت می‌خریدم.

آخرین باری که دیدمت منو ندیدی. حداقل خودت که اینجوری گفتی وگرنه من که اونقدر تابلو بودم که فکر کنم هم‌راهات هم متوجه شدند، ولی تو گفتی متوجه حضورم نشدی و نمی‌دونی من چی می‌گم.

میشه یه بار از اون پیاده‌رو بگذرم و یاد اون عصر که از خونه بیرون زدم و مثل یه دیوونه توی اون پیاده‌رو باهات قدم زدم و یواشکی خندیدم و دلم لرزید و قانع نشدم،‌ نیفتم؟

آخرین نامه‌ت رو میدونی کجا خوندم؟ آخرین نامه‌ای که هرگز نتونستم جواب بدم. زیر اون بید توی باغ کنار ساختمون. صبح زود، گرمی خورشید. آخرین نامه که توش سوال بود ولی من جوابی نداشتم براش. 

گیرم که پلی‌لیستت رو از لپتاپم حذف کنم، توی گوشیم هم ۲ماه گوش نداده باشم. ولی اگه یه روزی یه جایی یکیشون بخوره به گوشم چیکار کنم؟ توی گوشم موم بریزم؟

گیرم که رفته باشی، خیلیا میان و میرن، گیرم که رفته باشی و رفته باشن ولی حتی اگه رفته‌ باشی با این خرده‌ریزه‌ها با این ته‌مونده‌ها با این ردپاها با این خراش‌ها و بوها، خاطره‌ها، نوشته‌ها و ... چیکار میشه کرد. آدما میان و میرن ولی خب رد پاشون می‌مونه. اگه یه کمی بیشتر بمونن شاید چیزی بیشتر از رد پا هم بمونه. با این‌ها چی میشه کرد؟ خودت چیکار کردی اصلن؟

گیرم چشمهایش تا پنج سال دیگر بروند!(توضیح بدم که عجب ایهامی شد! :) ) با نگاهش چه کنم؟ پارسال این‌موقع‌ها بود که "چشم‌هایش" بزرگ علوی رو خوندم و دیروز به صورت اتفاقی "چمدان" بزرگ علوی رو خریدم و شروع کردم. فکر کنم دیگه وقتشه چمدان رو ببندم. 

رفتی ولی هنوز بعضی وقت‌ها، بعضی خیابان‌ها، بعضی‌ عصر‌ها، بعضی پل‌ها این ته‌مانده‌هارو میارن توی ذهنم که شاید یه روز برگردی. که شاید یه روز برگردم. که شاید یه روز پیدام کنی. که شاید یه روز پیدات کنم. که شاید یه روز همه‌ی اینا تموم بشن. بشن یه قرمه‌سبزی. 

 

پ.ن: "تو رفتی و با فکرها و سوالات دوستان چه کنم؟!"

پ.پ.ن: باور بفرمایید نه اتفاقی افتاده نه چیزی. صرفن حرفایی بود که جمع شد و یه جا نوشته شد. من خیلی اهل اینجور نوشتن نیستم.

۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۱ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

آماده شدن برای بازگشت

خب امروز میشه دو ماه و ۱۳-۱۴ روز که اومدم خونه. زمان خیلی زود میگذره. پدرم شکر خدا حالش خوبه. میتونه با عصا راه بره. حدود ۴۰ روز کامل فقط روی تخت خوابید. اون روزهای اول فقط بالشهای زیر سرش رو زیاد می‌کردیم که بتونه غذا بخوره، یادمه اولین باری که تونست توی تختش جابجا بشه و دیوار پشت‌سرش رو ببینه چقدر خوشحال شدیم و شد. یا اولین باری که به کمک واکر تونست روی پای سالمش بایسته. یا اولین باری که با ماشین بردیمش باغ. این روزا دیگه خودش میتونه ماشین رو هم برونه. 

توی این چهارسالی که تهران می‌رفتم و میومدم همیشه پدرم منو سوار اتوبوس کرد. یعنی هیچ‌وقت بدون بدرقه‌ش سوار اتوبوس نشدم. وقتی که برای حذف این ترم اقدام می‌کردم، یه جایی بود که فکر کردم لازمه خودم برم تهران، ولی خب شکر خدا و با زحمت‌های دوست این بار هم نیاز نشد بدون بدرقه برم. بهش گفتم می‌مونم تا وقتی که خودت بتونی منو ببری :)

حالا دیگه کم‌کم آماده میشم که برگردم تهران. دو ماه و نیم خیلی عجیب بود. خیلی چیزا یاد گرفتم. توی این چهارسال هیچ‌وقت این قدر پیوسته خونه نبودم. حتی تابستون امسال هم در مجموع ۲۰ روز خونه بودم. باز شروع شد حساب کردن آخرین‌ها. آخرین شنبه‌ی خونه بودن! آخرین دفعه‌ی باغ رفتن! ولی نباید نگران بود. خیلی نباید روی برنامه‌های خودت فکر کنی. یادت نره "اگه خدا بخواد" و "ان‌شاءالله" و هر چی خدا بخواد. یادت باشه که چطور شد که با خونه بحث می‌کردی که این بار اگه برم تا چله باید بمونم ولی یه هفته نشدی برگشتی! یا وقتی به همکارت می‌گی که فردا می‌پرسم و اون میگه "اگه خدا بخواد" یعنی چی!

همینه که باید قدر هر لحظه رو بدونی. هیچ هیچ هیچ تضمینی نیست که لحظه‌ی دیگه‌ای هم باشه. هیچ کس تضمین نکرده که این آخرین لحظه نباشه. وقتی که امانتی رو دادم به یه دوستم و گفتم که باشه فردا ازت پس می‌گیرم و اون فردا بیش از دو ماه طول کشید!

یا وقتی که می‌خواستم آخرین بار با کامیار خداحافظی کنم و نشد. یا وقتی دوچرخه‌ت دو ماه و نیم می‌مونه شرکت. خلاصه که هیچی.

من همیشه یه تصور غلطی که از مرگ داشتم و دارم اینه که فکر می‌کردم( و می‌کنم) که آدم قبل مرگش حتمن یه جوری بهش خبر داده میشه! مثلن خوابی،‌ نشانه‌ای، دلشوره‌ای ... . ولی به نظرم مرگ خیلی فرتی‌تر یا حتی زرتی‌تر از این ممکنه به سراغ آدم بیاد و این یه کمی ترسناکه! و همینه که باید آدم رو به خودش بیاره. که فکر کنه که قدر لحظه رو بدونه. که اتقان صنع داشته باشه! شاید این آخرین کارت تو دنیاست. شاید این آخرین آدمیه که باهاش برخورد می‌کنی. 

توی این مدت یاد گرفتم که چقدر تعلقات دنیوی زیاد داشتم. چقدر خرت و پرت الکی دور خودم جمع کردم. وقتی با یک کوله‌پشتی اومدم خونه و بعدن هم یه کیف دیگه برام فرستادن چقدر احساس کردم که وسایل توی خوابگاه اضافه‌س. چقدر راحت‌تره سبک‌بار بودن. 

نمیدونم این اواخر دی و اوایل بهمن چرا احساس نیاز من به random chat with strangers زیاد میشه! :| (فکر می‌کردم این پست مال یک سال پیشه، بعد دیدم مال دو ساله!)

 

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

خیابان‌ها

می‌خوام در مورد خیابان‌ها و اسم‌هاشون بنویسم. بیشترش نقل خاطراتم در مورد خیابان‌ها خواهد بود تا چیزی از خودم. 

 

۱- پاتریس لومومبا ۱۷ ژانویه(یعنی دو روز قبل تولد من) سالروز اعدام/قتل فجیع فردی بود به اسم پاتریس لومومبا. توی اینترنت چندجایی خبرشو شنیدم. بعد هی برام این اسم آشنا میومد. آخرش یادم اومد که دو سال پیش برای گرفتن گذرنامه رفته بودم سمت ستارخان و همچین خیابونی رو اونجا دیدم. چرا باید اسم یه نفر روی یکی از خیابون‌های تهران باشه؟ رفتم یه کمی خوندم در موردش. اگه یه بار دیگه گذرم به اون خیابون افتاد دیگه می‌دونم پاتریس لومومبا کی بود. چرا قطعه قطعه شد و بعدش توی اسید حل شد. خیابان پاتریس لومومبا

۲- خیابان پنجم منهتن: یکی از فصل‌های بیوتن رضا امیرخانی در مورد محل سکونت و شغلشه. در مورد خیابانها نوشته و اینکه چقدر بهتره که خیابونها به جای اسامی با مسمی با شماره مشخص بشن. مثلن خیابان پنجم منهتن. نوشته خب اینجوری مجبور نیستن با تغییر نظام و حکومت بیفتند به جون خیابون‌ها که پهلوی‌ها رو بکنن انقلاب و ... . 

مجموعه داستان کوتاه «ناصر ارمنی» رضا امیرخانی: یکی از داستان‌ها کوتاه از زبان یک مسافر بی‌آر‌تی نقل میشه. از خیابون‌ها مختلف تهران می‌گه. از اینکه چقدر فاصله هست بین «ظفر» و «پیروزی». یا اینکه «رجایی» و «باهنر» اینجا خیابون‌هاشون چقدر از هم دور افتادن.

۳- ولیعصر و شریعتی و طالقانی و خیام : این اسم گذاشتن روی خیابون‌ها به نظر شخص من باعث شده از کلمه‌ها معنی‌زدایی بشه! یعنی مثلن وقتی می‌شنوم «طالقانی» یاد این فلکه‌ی فساد میاندوآب میفتم و حالا‌حالاها کاری ندارم که این طالقانی همون طالقانیه. یا مثلن می‌شنوم شریعتی یاد خیابانی میفتم که قبلن اسمش «سیمین» بوده و یه جورایی بازار میوه‌س و خیلی شلوغ و ... . بقیه هم که جای خود دارد. ولیعصر رو مثلن اونقدر برامون از معنیش دور شده که دیگه حتی جور دیگه‌ای می‌نویسیم و می‌خونیمش! (به جای ولیّ ِ عصر)

در این مورد فکر کنم آقای نوری‌زاده هم یه مطلبی نوشته بودن که البته پیدا نکردم. در مورد بزرگراه‌های تهران. مثلن چمران، همت، ... . یه نفر توی تهران از همون اول یه سری اسم خیابون شنیده و با این اسم‌ها براش اول یه سری خیابون تداعی میشه ... .

۴- نوفل لوشاتو: خب عده‌ای به خاطر توهین نشریه‌ی شارلی ابدو در مقابل سفارت فرانسه تجمع و اعتراض کردند. خب اعتراض سالم در مقابل یک سفارت یک امر مدنیه ولی اینکه آدم بخواد وارد یک سفارت بشه و مامورها بزور بتونن جلوی ورودشون رو بگیرن و بعد هم برن تابلوهای خیابون نوفل‌لوشاتو رو بکنن و به جاش اسم حضرت محمد (ص) رو بچسبونن و این کارشون رو «انقلابی‌گری» بنامند با عقل من یکی که هیچ جوره جور در نمیاد. یعنی آدم شک می‌کنه که نکنه اینا می‌دونن و با قصد این کارو میکنن و هدفشون ضرر رسوندن به نظامه!؟ ولی عکسارو که آدم نگاه می‌کنه میبینه نه والا اینا قیافه‌شون که ... . حالا در چنین مواقعی تخریب وسایل عمومی و حق‌الناس کشک!

عصری داییم اومده بود خونمون. همین بحث رو پیش کشیدم که یه عده می‌شنون که به پیامبر (ص) در نشریه‌ای توهین شده و بعد حتی بدون که بدونن چه توهینی شده و نشریه چی بوده و ... پا میشن و میرن دو تا سفارت آتیش می‌زنن و سر کارکنان اون سفارتخونه‌هارو می‌برن میذارن روی سینه‌شون تا به جهانیان ثابت کنن که «نشریه مذکور دروغ میگه و اسلام دین رحمت و رأفته و پیامبر ما رحمة‌للعالمین هست.» یا عده‌ای دلواپس میرن تابلوهای خیابان نوفل‌لوشاتو رو می‌کنن! داییم اولش میگه که نه بابا اینا یه عده‌شون اصلن با اینور هم مشکل دارن و عمدن این کارو می‌کنن!! میگم نه بابا دایی! اینا معلوم بوده کیا هستن. از چه تشکل‌هایی هستن.

اینجاست که میگه قدیم تو روستا یا شهر که دعوایی چیزی می‌شد مثلن یکی از طرفین می‌گفت: «بیزیم ده نادانیمیز وارها!» ترجمه‌ش میشه که «ما هم نادان داریما!» منظور از «نادان» هم یعنی کسی که اهل دعوا و زد و خورد باشه و اگه دعوا بشه دیگه عقل و منطق رو میذاره کنار! یعنی اگه شما آدم دعوا کار و نادان دارید ما هم داریما!!

خلاصه شاید یه جوری اعلام میشه که «بیزیم ده نادانیمیز وارها!» اینم یه نظر بود.

 

پ.ن:(این بسته‌های اختیاری وبلاگ ما همزمان با تولدمون تموم شدن و ما امیدواریم که دیگه بابت تمدیدشون پول ندیم!)

۳۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

یا حبیب من لا حبیب له

راستش من که خیلی وقت بود مطب دکترهای دیگه نرفته بودم. این چند مدت چندتا مطب رفتم.(دندان و ارتوپد) بعد اتفاقن همه‌ی مطب‌ها دیدم یه سری لوح قاب شده هست که دقت کردم و یه کمی خوندم دیدم که ملت از دکتر تشکر کردن. برام جالب و غیرمنتظره بود. چون تا یادمه ملت از دکترها می‌نالیدن که فلان و فلان و ... . خلاصه یا اینایی که تشکر کرده بودن با بقیه فرق داشتن یا اونایی که من باهاشون صحبت می‌کردم.

ولی همه‌ی اینا به کنار. تو یکی از همین مطب‌ها دیدم روی شیشه‌ی قاب دوتا لکه‌ی لاک غلطگیر دیده میشه. قاب و لوح بزرگ بود نسبتا. و بالاش با نستعلیق نوشته شده بود:

لا طبیب من لا طبیب له، لا حبیب من لا حبیب له!

گاهی وقتا یه غلط نگارشی/املایی/لپی میتونه از یه جمله، یه جمله‌ی فلسفی اجتماعی اعتراضی بسازه! :)))

« أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اکْتِسَابِ الاِْخْوَانِ، وَأَعْجَزُ مِنْهُ ، مَنْ ضَیَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ.» 

امام(علیه السلام) فرمود: عاجزترین مردم کسى است که از به دست آوردن دوستان عاجز باشد و از او عاجزتر کسى است که دوستانى را که به دست آورده از دست بدهد.  (مصادر نهج البلاغه، ج 4، ص 14).

لا طبیب من لا طبیب له! کسی که دوستی نداشته باشه، دوستی هم نمی‌تونه پیدا کنه!

داشتم فکر می‌کردم تعداد دوستام نسبت به زمان داره کاهش پیدا می‌کنه. یعنی دوست جدید که پیدا نمی‌کنم هیچ! دوستایی هم که دارم ارتباطم باهاشون رفته رفته سطحی‌تر میشه. آخرش میمونه یکی دو نفر که اونا هم خیلی واقعی نگاه کنی تا حالا شانس آوردی تحملت کردن! :) شاید از این نظر ناتوان‌ترین ِ مردم باشی. نگاه کن ببین چقدر از دوستای صمیمیت فاصله گرفتی. چقدر از دوستی‌های حتی سطحی، سطحشون کمتر شده تا تو برسی به تنهایی که می‌خواستی! و بهش افتخار می‌کردی.

دیروز بعد از ظهر رفتم بیرون. زنگ زدم به یکی از دوستای قدیمیم که یک سال از من بزرگتر بود. گفتم فلانی بیا پارک. گفت باشه ۵:۳۰ میرسم. ساعت ۴:۱۵ بود. نشستم تو پارک. خواستم تا میاد کتاب بخونم. ولی کتابو گذاشتم تو کیفم. یه کمی نشستم. بعد دیدم حوصله‌ی صحبت کردن با دوستم رو هم ندارم! اسمس دادم که من رفتم خونه بعدن می‌بینیم همدیگرو! برگشتم خونه.

خلاصه که حداقل برم دو دستی بچسبم به همین دوستایی که موندن، دوست جدید پیدا کردن ارزونیمون. 

ولی چقدر دلگیر کننده‌س که آدم یادش میفته یک زمانی با یه نفر چقدر صمیمی بوده. چقدر دوست بوده. و الان چقدر. و کاری هم از دست کسی بر نمیاد.

لا حبیب من لا حبیب له so  یا حبیب من لا حبیب له!

پ.ن: این کلاس‌های یکشنبه خیلی خوبن! استاد خوب. 

"بهتره از کلمه‌ی عشق برای نیاز‌های زیستی و اولیه استفاده نکنیم!" :)

۱۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان