گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۱۳۷ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ق.ظ چوپان
سیب سرخ غلت‌زنان در مسیر رود

سیب سرخ غلت‌زنان در مسیر رود

سحر سحر گیردیم باغا نه باغ بیلدی نه ده باغبان نه باغ بیلدی نه ده باغبان

 


دریافت

بخشی از یه آهنگ فولکلور ترکی که میگه «صبح وارد باغ شدم نه باغ فهمید و نه باغبان»

و اما داستان من:

صبح بعد از اینکه باغشون رو پیدا کردم چنان دزدکی وارد باغ شدم که نه باغ متوجه شد و نه باغبان.

یه نقشه ی خیلی خوب داشتم که با کمترین زحمت به بهترین نتیجه برسم!
رفتم پای درخت سیب (این با اون پای سیب فرق داره) چندتایی سیب چیدم و همونجا با تکنولوژی‌ ضدعفونی ِ آستین پیراهن علاوه بر ضدعفونی کردن برقشون هم انداختم و خوردم. سه تا سیب اول که ازشون فقط اون چوب انتهاییشون موند! دونه‌هاشون رو هم خوردم. چهارمی رو ولی اون قسمت وسطشو نخوردم دیگه. اونو گذاشتم تو جیب پیراهنم و برگشتم شهر. رفتم مغازه‌ی صاحب باغ(یعنی باباش) رو پیدا کردم و یه جوری اینور اونور رو نگاه میکردم که مثلا کلی گشتم که پیدا کردم مغازه‌ رو! رفتم گفتم آقای فلانی؟ گفت بله بفرما. گفتم ببخشید این سیب سرخ غلتان در مسیر رود رو من برداشتم و خوردم و الان اومدم از صاحبش حلالیت بطلبم
گفت این سیب باغ ماست؟ گفتم آره. گفت از کجا پیدا کردی؟ گفتم عرض کردم که «غلت‌زنان در مسیر رود»ی میومد منم برداشتمش و خوردمش و بعدش گفتم بگردم صاحب سیب رو پیدا کنم و ... . گفت کدوم رود؟ دور تا دور باغ ما که رودی نیست!! گفتم بابا همون جوی آبیاری درختاتون دیگه! گفت کدوم جوب؟ ما چند ساله چاه عمیق زدیم و درختامون هم آبیاری قطره‌ای میشن!!! گفتم بابا اصلن «سیب سرخ غلتان روی زمین»! افتاده بود پای درخت. گفت سیب سرخ؟! سیب‌های ما که هنوز نرسیدن!‌ این هم که چیدی کال و سبزه!  رفتی از تو باغ من سیب دزدیدی؟!!! پررو پررو اومدی حلالیت میخوای؟! گفتم بابا اصلا اینکه از کجا پیدا کردم که مهم نبود تو داستان! مهم این بود که من حلال حروم برام اینقدر مهمه!!

گفت خب کی هستی؟ چیکاره‌ای؟ گفتم چوپانم. مجال نداد بگم دانشجوام. و فامیلیم چوپانه! گفت پس تویی که گوسفنداتو میاری زمین ما و گند میزنی به زمین ما؟ خودت میری سیب میدزدی گوسفنداتم باغ منو خراب میکنن؟ میدونی چقدر بهم ضرر زدی؟
گفتم بابا چرا اینقدر به حاشیه میری؟ اصل داستان یه چیز دیگه بودا!
بگو حلالم میکنی یا نه؟! «هر»!!!!! شرطی بذاری قبوله!
گفت نه حلالت نمیکنم تا چشت در بیاد. گفتم آخ جون حداقل اینجای داستان درست پیش رفت! گفت حلالت میکنم به شرطا و شروطا. گفتم هر شرطی بگید قبوله (توی دلم حتی ازد... ). گفت شرطش سنگینه‌ها! گفتم قبوله! برای من حلال حروم خیلی مهمه!( برای تاکید)
گفت من یه ... پریدم وسط حرفش دختر؟! گفت من یه زمین شور دارم سمت پایین ده. سه هکتار و نیم. بایره، چیزی توش کاشت نمیشه. اونو باید با بیل شخم بزنی!!!
گفتم شاید اینم داره اینجوری امتحان میکنه و مثلا میخواد یه قطعه از بهشت رو بهم هدیه بده! به عنوان کادوی عروسی! گفتم قبوله!
رفتیم سر زمین. مسیرش که سر سبز و پر از باغهای میوه و ... بود. داشتم به زرنگی خودم آفرین میگفتم و توی دلم تصمیم میگرفتم که از این به بعد واقعن همینجوری به حلال و حرام اهمیت بدم!
آقا چشمتون روز بد نبینه! انگار وسط اون باغهای بهشتی یه تیکه از بیابان صحرای آفریقا رو گذاشته باشی! اصلن مخفی شده بود اونجا. رسیدیم سر زمین. ماشین رو یه گوشه از زمین پارک کرد. پیاده شدیم تو همون فضای سه هکتاری حتی میشد سراب دید!. تو زمینش حتی خار و گیاه هرز هم در نیومده بود! گفت میگن خاک اینجا نمکش زیاده! باید هفت بار شخم بزنی و آب بدی و از جای دیگه خاک و کود بیاری قاطی کنی تا شاید درست بشه. این بیل رو بگیر که من تو شهر کلی کار دارم!
هر وقت هم دلت خواست برو از اون یکی‌ باغ سیب بردار. هروقت این زمین محصول بده حلالت میکنم!
خواستم بگم پس اون یکی قضیه چی؟! ولی دیدم وسط اون بیابون نمیتونم جایی فرار کنم! 
خلاصه که تا الان سه متر مربع از سه هکتار رو با بیل شخم زدم. برای استراحت اومدم این یکی باغ. دارم با چنان خیال راحتی سیب میخورم که پدرمون حضرت آدم هم اینجوری سیب نخورد. گفته بودم که من چقدر سیب کال دوست دارم؟! هر چی‌ می‌کشم از این دوست داشتنه.
فقط یه کمی فکر دستشویی مشغولم کرده. راستی این بار دقت کردم دیدم راست میگه اصلن این طرف رود یا جوی آب نیست.

 

پ.ن: امیدوارم اون داستان مقدس اردبیلی و اون شعر فاضل نظری رو خونده باشین! :) بگردید حداقل! فیلم «سیب و سلما» رو که دید؟(من ندیدم) 

 
۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
چوپان
جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۱۳ ب.ظ چوپان
سیب کال

سیب کال

چند وقت پیش یه جایی (چقدر دقیق آدرس دادم! البته عادتم اینه که چیزی که مهم نیست رو بهش اشاره نکنم!) اَزَمون چندتا سوال پرسیدن مثل اینکه میوه‌ی مورد علاقت چیه؟ من که دیگه طنزم گل کرده بود گفتم(شایدم نوشتم) «سیب کال». آره من عاشق سیب کال هستم. یعنی سیب کال رو بیشترمساویِ سیب ِرسیده دوست دارم. 

بعدش که یه کمی گذشت و سایر گزینه‌ها اومد به ذهنم مثل همیشه که آدم حسرت می‌خوره که ای‌ بابا پس «هلو» و «پرتقال» چی؟ وای «آلبالو» رو بگو!(که هر چقدر بخورم سیر نمی‌شم مگر اینکه تموم بشه یا من تموم بشم.) ولی دیگه سیب کال کار خودشو کرده بود. حتمن سیب کال یه چیزی داشته که قبل از بقیه به ذهنم رسیده!! بعدشم از این سیب‌ کال‌های واقعی‌ها نه مثل این سیب سبز‌ها که الکی خودشون رو زدن به کالی و کلی هم از رسیدگیشون گذشته!

یادمه بچه که بودیم می‌رفتیم باغ عمو نادر. اونموقع توی باغ یه قسمتی داشتن با کلی درخت سیب. از درخت‌ها بالا می‌رفتم. از همون وقتی که دیگه شکوفه‌های سیب می‌ریخت و اون میوه‌ی سیب تشکیل می‌شد و تقریبن یه رنگ سبز +‌ بنفشی داشت با ابعاد ۲ سانتی‌متری شروع می‌کردم به خوردنشون! تا حالا سیب اونقدر کال خوردید؟ فکر نکنم! یه مزه‌ی ملسی داشت که کلا فضای درون دهانت جمع می‌شد!(البته من که کلا بچه‌تر که بودم آلوی کال هم می‌خوردم که خودم الان نمی‌تونم تصور کنم چه‌جوری؟!) 

خلاصه سیب‌کال اونقدری ارزش داشت که تو این اوضاع بی‌پستی و خمودی وبلاگ یه پست به خودش اختصاص بده. اگه یه روز منو دیدید یادتون بیفته که من سیب کال دوست دارم! :)

۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۳ ۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

شارژر

خب سه شنبه تا شنبه شرکت تعطیل بود به خاطر ولادت امام رضا(ع).
ما هم گفتیم یه کمی زودتر بیاییم خونه. سوار اتوبوس شدیم و اومدیم.
بعد از چهارسال اومدن و رفتن برای اولین بار شارژر لپتاپمو جا گذاشتم تو تهزان. اینو شب اولی که رسیدم خونه فهمیدم. اونم بعد اینکه شارژ لپتاپ به نصف رسید. همون لحظه در لپتاپو بستم و به زندگی بدون اون عادت کردم! دیروز هم روی لپتاپ قبلیم که خواهرم استفاده میکنه آنتی‌ویروس نصب کردم! بنده خدا همیشه میگفت منم میگفتم باشه و باز بدون نصب برمیگشتم تهران. 
امروز رفتیم باغ. از اون برنامه‌های همیشگی کباب جمعه‌بازار. درختهای هلو میوه دادن امسال. کلی ذوق کردم. الان هم دارم از گوشیم این پست رو میذارم. باید یه کمی مهارت تایپ با گوشبمو زیاد کنم. راستش با اون گوشی‌های نوکیای دکمه فیزیک خیلی بیشتر و بهتر تایپ میکردم! اصلن من کی‌برد فیزیکی گوشی‌هارو حتی برای بازی هم ترجیح میدم.
یادمه اونموقع خونده بودم یک نویسنده‌ی ژاپنی کل یک کتابشو همینجوری با گوشیش تایپ کرده بوده! منم نوت مینوشتم اونموقع واسه خودم. 
میخواستم تجربه‌ی نوشتن پست با موبایل رو امتحان کنم.
همین. فعلا خونه هستم. معلوم نیست تا کی. یه پست دوست دارم بنویسم.
یا علی.

 

پ.ن: خب این پست درسته که با گوشی نوشته شد ولی نتونستم منتشر (یا حتی ذخیره ش) کنم. برای همین فرستادم تو evernote و الان از لپتاپ قدیمی اینو منتشر می‌کنم. (نمی‌دونید چقدر زور زدم تا این نیم‌فاصله‌هارو تایپ کنم. فردا هم پاشم برگردم تهران.

۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۲ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

عنکبوت

دوشنبه شب میرم حموم. ولی لباس‌شویی‌ها همه‌شون پر هستن و مجبور میشم تا ساعت ۲ بیدار بمونم که لباسارو از لباسشویی بردارم. چون خشکشویی خوابگاه دیر میده لباسارو باید فردا بعد از ظهر بدم بهش که فقط اتوشون کنه. 

 

سه‌شنبه صبح کلاس دارم و بعد از اون یه سر می‌رم شرکت. ناهار شرکت املت هست. حدود ساعت ۵ از شرکت میام بیرون و می‌فهمم خشکشویی خوابگاه رفته مسافرت. لباسارو میدم به خشکشویی محل و خلاصه ساعت هفت میام دانشگاه که از در آزادی بیان دنبالم. میگن ماشین دیر میاد و نیم‌ساعت تاخیر. بعدش میگن اصلن بیا چهار ولیعصر دفتر. میرم. میگم اگه می‌گفتید بیام اینجا برای من راحت‌تر بود. با مترو مستقیم میومدم. همونجا تصمیم می‌گیرم که حسگر‌های حساسیت نسبت به تاخیر و بی‌برنامگی رو خاموش کنم! توی همچین کارهایی این دست مشکلات معموله و بهترین کار اینه که باهاش کنار بیای.

بعد از خوردن شام پاهنگ میگه که بیایید این ماشین و برید اصفهان!! من تعجب می‌کنم! بابا من همین که گفتم قراره با ماشین شخصی بریم خونواده کلی نگران شدن! حالا باید دو نفری خودمون رانندگی کنیم؟! بابا من شب نخوابیدم! 

خلاصه ساعت از ده گذشته که راه می‌افتیم با مهدوی. میگم من توی شهر رو رانندگی نمی‌کنم ولی توی جاده با من!

خلاصه که توی راه کلی اچیومنت آنلاک کردم! مثلن تا حالا ۱۷۰ تا نرونده بودم! یا مثلن ۲۰۰ کیلومتر بدون توقف رانندگی نکرده بودم!

فکر کنم حدود ساعت ۵ بود که رسیدیم شهر ابریشم. خوابیدم.

چهارشنبه تقریبن خوابیدم! شب ساعت ۲۰-۲۱ بود که بچه‌ها رسیدن. به هر مربی یه لیست نه نفره داده بودن که اعضای تیمشو مشخص می‌کرد. بچه‌ها رسیدن. مراسم معارفه. شام. آشنایی. اعلام برنامه‌ها و عکس اول

استقبالاستقبال

از پنجشنبه‌ صبح برنامه‌ها شروع شد. ساعت ۵ نماز صبح بود که البته اجباری نبود! ساعت ۶:۲۰ دقیقه بیدار باش بود و بعدش هم ورزش صبحگاهی و صبحانه. ساعت ۷:۴۰ تا ۹:۳۰ یه سری کلاس و کارگاه بود! براشون کارگاه تفکر سیستمی گذاشته بودن که البته به نظرم یه کمی براشون زود بود! بعد از ۹:۴۵ تا ۱۲ بازدید بود. پل‌ها و منار جنبان و باغ پرندگان و هواپیماسازی و چهل‌ستون و عالی‌قاپو و ... . بعد از ناهار و نماز. ساعت ۲:۳۰ تا ۳:۳۰ استراحت بود! بعدش دوباره کارگاه. کارگاه‌های آشنایی با نانو و سلول‌های بنیادی و ساخت گلایدر و موشک آبی و سازه‌ی سبک و ... . بعدش هم از ۵:۳۰ تا ۸ مسابقات ورزشی بود. بعد از شام و نماز هم جُنگ شب بود که اجراش و محتواش بیشترش با خود بچه‌ها بود. یعنی بچه‌ها خودشون برنامه‌ی تئاتر طنز و موسیقی و کلیپ و مسابقه برگزار می‌کردن تا ساعت ۱۱:۳۰. ۱۲ هم خاموشی بود. خب توی این برنامه‌ی فشرده حساب کنید چقدر من دچار کمبود خواب می‌شدم! برای همین یکی دو بار که روی صندلی چرت زده بودم بچه‌ها سوژه‌م کرده بودند و دیگه پای ثابت کلیپ‌های هر روز خواب من بود!!

البته یه کمی هم خودم باهاشون همکاری می‌کردم!

خواب مخفیخواب مخفی

خلاصه که اردوی خوبی بود. روز اول گفتند که گروه‌ها یک اسم قرآنی انتخاب کنند که با اون شناخته بشن! من هم که اصل همیشگی غیرجدی بودن رو رعایت کردم و به بچه‌ها پیشنهاد کردم بین «دخان» و «عنکبوت» جفتش اسم سوره هستند! با نظر بچه‌ها «عنکبوت» انتخاب شد و اسم سایر گروه‌ها: سحاب و سلام و کوثر و مقتدرون و فرقان و ریاح و ... بود. 

بچه‌های گروه یه جوری خودسازمان‌یافته بودند! (self-organized) مثلا گروه‌های دیگه سرگروه صبح مجبور بود اینارو بیدار کنه برای صبح‌گاه. بچه‌های گروه ما منو بیدار می‌کردن!! از شب دوم هم دیگه شبا خودشون زود می‌خوابیدن! خلاصه که اذیتی می‌شدم!

روز اولی که امیتازهارو اعلام کردن تیم ما اول شد! البته روز اول امتیاز خاصی نبود به جز همون توی صبح‌گاه اولین تیم حاضر شدن و مرتب کردن تخت‌ها و جمع‌کردن سفره‌ی تیم بعد از غذا. ولی خب تیم ما اول شد و یه جورایی شدیم مدافع عنوان قهرمانی!

تا آخرین روز هم تیم ما تقریبن امتیاز‌های صبح‌گاه و نظم رو می‌گرفت ولی خب توی امتیاز‌های درشت که مال مسابقات ورزشی بود شانسی نیاوردیم. همه‌ی مسابقات ورزشی به جز دارت! رو تو همون بازی اول دوم حذف شدیم! حتی طناب‌کشی که به خاطر جثه‌ی بچه‌ها روش حساب ویژه باز کرده بودیم!

خلاصه تیم ما روز بعدش فکر کنم چهارم شد! عنکبوت به صورت آهسته و پیوسته فقط امتیازهای ریز نظم و انضباط رو جمع می‌کرد. یه بار بچه‌ها تصمیم گرفتن برای نماز صبح بیدار بشن و بعدش نخوابن تا صبح‌گاه!! اوضاعی بود!! بعد از نماز موندن توی حیاط و بازی کردن! منم یه کمی توی حیاط خوابیدم. صبح هم رفتن تیم‌های دیگه رو بیدار کردن! قیافه‌ی تیم‌هایی که بیرون میومدن جالب بود!!

خلاصه که هر چی بود تموم شد. اردوی خوبی بود. برنامه‌هاش جالب بودن. بنده‌خداها به جای دولتی یا حکومتی خاصی وصل نبودن و برای همین یه کمی می‌گفتن توی تامین مالی مشکل دارن. سعی می‌کردن با کمترین هزینه بهترین امکانات رو برای بچه‌ها فراهم کنن. هر چند این وسط بعضی وقتا شاید وعده‌ی غذایی خوب از آب در نمیومد. 

چگالی اتفاقات و برنامه‌های این یه هفته شاید با چند ماه برابری کنه. شما بگیر از استخر و قایق‌سواری و کالسکه‌سواری و ترامبولین(گ داره یا نه؟) و آب‌بازی و مافیا و گردش‌ها و مسابقات و ... تا رصد که البته به دلیل ابری بودن هوا به ارائه‌ی اسلاید انجامید!! 

توی مسابقه‌ی گلایدر هر سه نفر از بچه‌ها یه گلایدر می‌ساختن منم هوس کردن و تنهایی نشستم یه گلایدر ساختم. نیاز به کار با چوبم ارضا شد اصلن. توی مسابقه‌ش هم شرکت کردم و با ۲۵ متر اول شدم. ولی خب امتیازش برای هیچ تیمی ثبت نشد. خیلی مواظب بودم که نشکنه اون گلایدر ولی دیدم که نمی‌تونم تا تهران سالم بیارمش. برای همین بال و دمشو به ۹ قسمت تقسیم کردم و روی هر کدوم یه امضا زدم دادم به نه نفر بچه‌های تیم که یادگاری نگه دارن!

گلایدرگلایدر

همیشه یکی از علاقه‌مندی‌هام کُرد‌ها بودن. زبانشون. فرهنگشون و شاید مهمتر از همه لباسشون. این اردو بهترین فرصت بود برام. شلوار کردی رسمی که داشته بودم رو پوشیده بودم. با همون به استقبال بچه‌ها رفتم. بچه‌ها فکر کرده بودن کُردم. به خاطر موقعیت شهرمون کمی هم کردی بلد بودم. ولی توی این یه هفته واقعن کلی کُردی یاد گرفتم. آخراش دیگه جوری شده بود که مفهوم جملاتشونو متوجه می‌شدم برای همین شک کرده بودن که من واقعن کُردم!!! می‌گفتن به ما دروغ گفتی! :) حتی با شلوار کُردی داخل شهر هم رفتم!!! فکر کنم یکی از آرزوهام برآورده شد. 

آخرش هم در کمال ناباوری عنکبوت که می‌گفتند سست‌ترین خانه رو داره تیم سوم شد و به بچه‌های تیم کیت روباتیک دادند.

وسط‌های اردووسط‌های اردو

سه‌شنبه باز ساعت حدود نه بود که مراسم خداحافظی با بچه‌ها بود. سرگروه‌ها به صف ایستاده بودن و بچه‌ها از زیر قرآن رد می‌شدن و باهامون خداحافظی می‌کردن. دود اسفند و آهنگ «سلام آخر» خواجه‌امیری هم بود. فضای گریه بود. وضعی بودا. اصلا نمی‌شد باور کرد که این بچه‌های شر که تا چند ساعت قبل داشتیم باهاشون سر به موقع برگشتن از بازار بحث می‌کردیم اینجوری گریه بکنن. ما هم گریه می‌کردیم. (اشک)

ما هم چهارشنبه برگشتیم. برگشتیم به روزمرگی.

۲۳ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۸ ۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

شب‌های قدر مسجد دانشگاه

امسال اولین سالی بود که شب‌های قدر جایی غیر از میاندوآب بودم و جایی غیر از مصلای شهر می‌رفتم احیاء. راستش اولش دلم تنگ شده بود برای اونجا. مخصوصن وقتی که از خوابگاه می‌رفتم سمت دانشگاه. یادم اومد که تو میاندوآب اگه می‌رفتم مصلا یک کیف کوچک داشتم وسایل رو میذاشتم توش و کل اون مسیر کوچه‌ی عمار اومد جلوی چشمام.

خلاصه که نمی‌دونستم قراره چطور باشه. رفتیم. میاندوآب که می‌رفتیم مصلی یه جورایی تجدید دیدار بود با همه. از معلم‌های خوبمون تا دوست‌ها و هم‌کلاسی‌هایی که شاید فقط سالی یکبار می‌دیدیم هم‌دیگرو. ولی اینجا خوبیش این بود که آشنا کم بود. یعنی به نظرم شب قدر باید آدم تنها باشه. باید تنها باشه ولی بین جمعیتی از آدم‌ها. کسی نشناسه آدم رو. شب قدر باید شبیه محشر باشه. خودت باشی و خودت. حتی اگه با دوستات اومدی به نظرم بهتره هر کدوم برن یک طرف مسجد تا بتونن تنها باشن. باید اونقدری تنها باشی که بتونی با خیال راحت گریه کنی، زار بزنی.

وقتی گریه‌ی شش هفت ماه جمع بشه برای یک شب. وقتی نتونی ... .

 

۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۳ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

تیر

مثل تیر پارسال، وسط کارها و دویدن‌ها نمیشه پست نوشت.

اصلن بعضی چیزارو نباید گفت. بعضی حرف‌ها باید بین خودت و خودش بمونه. حتی اگه بترسی که یادت برن این حرف‌ها و بخوای یه جایی برای خودت بنویسیشون، نگران نباش یه روزی، یه جایی خودش به یادت میاره. کافیه کمی حواست جمع باشه تا با یک سنگک یا یه پنیر "چوپان" یا یه بستنی یادت بیاد بعضی چیزا. کافیه ...

هر چی می‌خوای از خدا بخواه.

ولی یه حرفای دیگه‌ای رو باید بزنم.

دعا کنید.

۱۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

وسواس

به من میگه دیوونه. بابا من دیوونه نیستم. میگه وسواس خودش یه مشکل روانیه، تو وسواس داری.

میگم بابا وسواس ندارم. من منطقی دارم حرف می‌زنم. من نمی‌تونم قبول کنم که قبل من کسی اینجا بوده.

چرا به خاطر یه کمی دیر رسیدن باید با این همه خاطره بسازم؟ چی میشه یه بار هم اولین نفر باشم ؟ اصلن می‌شه؟ پیدا میشه همچین موردی؟ من وسواسم سر اینه که بگردم. بگردم شاید یکی پیدا بشه که من اولین نفرش باشم. خیلی گشتم. فقط هم اینجا نگشتم. توی سفرها، حتی شهرهای دور، حتی شهر‌های بین راه، غریبه آشنا فرقی نداره.

هر جا رفتم همین بود.

بعد تو به من میگی حساس نباش. یه بار برو جلو عادت می‌کنی. این چیزا که مهم نیست. مهم اینه که تمیز باشه و  مشکل دیگه‌ای نداشته باشه! اصلن چرا الکی گیر میدی؟ بعدش که همه‌چی فراموش میشه.

(می‌خوای همینجا تمومش کنم؟)

-ولی من می‌گم می‌دونی مشکل چیه؟ همین که بوی نفر قبلی،‌ گرمای نفر قبلی هنوز مونده مشکلی نیست؟ (برای اینکه مطمئن بشم توی این قسمت متن رفتم و دوباره فکر کردم در موردش)

-نمی‌تونم آقا! اصلن تو بگو خیسی دستگیره‌ی در یا خیسی شلنگ رو چیکار کنم؟

...

-(صدای سیفون).

-درست می‌شم ‌می‌دونم.

۰۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۱ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
چوپان

انتهای اردیبهشت

خیلی معلومه که اومدم با عجله یه چیزی بنویسم که توی اردیبهشت بیشتر از یک پست داشته باشم؟!

 

هفته‌ی قبل رفتم خونه.

امروز برای اولین بار رفتم پینت‌بال. چیزی نبود که انتظار داشتم.

آهان چند روز پیش کلی کلنجار بود بین عقل و احساس که آخرش عقل به زور تونست به صورت موقت جلوی احساس رو بگیره که حیفه در این پست هول‌هولکی چیزی در موردش بنویسم.

در آینده‌ی نزدیک باید در موردش بنویسم. در مورد کتاب «چوپان معاصر» هم باید بنویسم. در مورد اون گروه کتاب‌خوانی هم باید بنویسم.

 

امشب ولادت امام حسین(ع) است. خوبی محله‌ی طرشت اینه که اعیاد مذهبی به صورت خوبی در محله برگزار میشه. امشب باز بساط شربت و توت! و جشن توی محله بود. البته دو هفته‌ی دیگه که کل محله یکسره جشن خواهد شد.

 

۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

مرثیه‌ای برای یک خاص

مرثیه‌ای بر یک خاص

یادم میاد اولین بارهایی رو که شنیدم و گوش دادم به آلبوم "تنها ماندم". در اون کامپیوتر قدیمی خونه که یک سی‌دی بود با آهنگ‌های مختلف از خواننده‌های اون زمان مثل عصار و اصفهانی و ... . حدودا وقتی که سال سوم راهنمایی بودم. وقتی اولین عکستو دیدم.

بعدها که یک پخش‌کننده‌ی موسیقی آیپاد ِبدل گرفته بودم این آلبوم اولین آلبومی بود که ریختم توش. و میتونم بگم از سال اول دبیرستان هیچ وسیله‌ی گوش دادن به موسیقی نبود که این آلبوم و آلبوم‌های دیگه‌ی محمد اصفهانی توش نباشه! محمد اصفهانی برای من خیلی خاص بود. در این حد که هر وقت و هر جایی قرار بود از علایقم بگم حتمن یکیش "آهنگ‌های محمد اصفهانی" بود، نشون به اون نشون که فکر کنم توی قسمت درباره‌ی من همین وبلاگ هم نوشتم!!! توی پوشه‌ی موسیقی اسم پوشه‌ی آهنگاشو اینجوری ذخیره کرده بودم:

a.Mohammad Esfahani

می‌دونی چرا؟ تا براساس حروف الفبا هم بالای لیست آهنگ‌ها و خواننده‌ها باشه.

تنها خواننده‌ای که می‌تونم بگم همه‌ی آهنگ‌ها و آلبوم‌هاشو گوش کردم. حتی تک‌آهنگ‌هایی که خیلی‌ها نشنیدن. یک زمانی سایتشو دنبال می‌کردم. زندگی‌نامه‌شو می‌دونستم، می‌دونستم پزشکی خونده و وقتی امام وارد ایران شد توی فرودگاه در مقابل امام قرآن خوند. 

محمد اصفهانی برای من خیلی خاص بود. مثل تو.

موسیقی به نظرم دسترسی‌های خاصی به روح و روان آدم داره و شاید این دسترسی‌های خاص هست که باعث شده بعضا نکوهیده بشه. چون می‌تونه بدون اجازه‌ی عقل حال آدم رو تغییر بده. توی زندگیم آهنگ‌هایی بودن که به صورت ناخودآگاه باهاشون گریه کردم. بدون هیچ دلیل خاصی. صرفا وقتی شنیدمشون از چشمام اشک سرازیر شده. آهنگی از بنان، یک نسخه‌ی خاص از ساری‌گلین، یک آهنگ ترکی‌-آذری دیگه، و بعضی آهنگ‌های اصفهانی. آهنگ‌های آلبوم "تنها ماندم" رو یادمه که وقتی دبیرستانی بودم خیلی گوش می‌دادم. شب وقتی می‌خوابیدم از "اوج آسمان" شروع می‌کردم. 

آلبوم "هفت سین" رو یادمه سال کنکور زیاد گوش دادم. «به دنبال محمل سبک‌تر قدم زن، مبادا غباری به محمل نشیند»

آلبوم "بی‌واژه" رو بعد کنکور پیدا کردم و اوایل دانشگاهم با اون ساخته شد. «شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد، جدا زدامن مادر به دام دانه بیفتد»

یادمه یک زمانی محرم که می‌شد به جای نوحه آلبوم "گلچین"شو گوش می‌کردم و یادم نمیره وقتی توی قبرستان بقیع با همین آلبوم گریه کردم و وقتی شرطه پرسید گفتم دارم آهنگ گوش میدم. «یا رب مدد کن این فرس برانم، وین آب را به خیمه‌گه رسانم»

بعضی از این آهنگ‌هارو اونقدری گوش داده بودم که مثلن هر بار از اول تا آخر آهنگ روی یک ساز تمرکز می‌کردم و فقط اون رو می‌شنیدم. و ملاکم برای تست کردن کیفیت یک هندزفری این بود که فلان آهنگ اصفهانی رو با چه کیفیتی پخش می‌کنه. 

بعضی آهنگ‌هاشو هر وقت می‌شنوم یاد کلیپ تصویری یا سریالی که تیتراژش بوده می‌افتم. «دیده بگشا از عدم، رنج انسان بین»، «چه در دل من، چه در سر تو، من از تو رسیدم، به باور تو» ... .

همه‌ی این‌هارو گفتم تا درکم کنید. تا بفهمید حال کسی رو که شنبه‌ی این هفته، ۱۲ اردیبهشت رفت تالار همایش‌های برج میلاد برای جشن شرکت بیان و دل توی دلش نبود که قراره از نزدیک اجرای محمد اصفهانی رو شاهد باشه. قراره بعد از نزدیک ده سال شب و روز گوش کردن به آهنگها، اجرای زنده رو ببینه. ولی دلش شکست. دلش شکست وقتی دید گروه ارکستر نتونستند موسیقی "دلقک" رو درست از آب در بیارن. یا وقتی که توی موسیقی‌ی که مثلن برای "اوج آسمان" نواخته می‌شد خبری از اون تنبکِ ریز ِ پس‌زمینه‌ی آهنگ نبود و کلی طول کشید تا بتونه حدس بزنه این چیزی که الان دارن می‌زنن مربوط مربوط به "اوج آسمان"ه.

خیلی سخت بود وقتی یه لحظه به خودت بیای و ببینی که ملت دارن لذت میبرن ولی تو داری صرفن یک موسیقی و آهنگ "معمولی" و غیرخاص می‌شنوی. می‌خواستم هدفونمو در بیارم و بذارم تو گوشم و فقط به روی سن نگاه کنم. 

انگار از یک سری صدا روح ِ خاص بودن رو بگیری، چیزی که باقی می‌مونه فقط یه سری صداست، مثل همه‌ی صداهای دیگه. صداهایی که بعضی وقتا حتی ممکنه گوشتو آزار بدن. درست مثل وقتی که دیگه توی چهره‌ت اون خاص بودن نبود. ترسیدم. شکستم و ناامید شدم. 

درست مثل وقتی که توی عکست نگاه کردم و یک صورت معمولی دیدم. صورتی که تا اون لحظه هیچ وقت نتونسته بودم اونجوری ببینم. مثل وقتی که خواب هستی و یک نفر رو میشناسی ولی وقتی دقت می‌کنی می‌فهمی جزئیات چهره رو ندیدی ولی میدونی که فلانی بود. انگار این همه سال با چند عکس تو رو شناختم و الان وقتی دقت می‌کنم می‌بینم که این عکس‌ها اصلا هم شبیه هم نیستن چه برسه که بخوان شبیه تو باشن. اصلن توی این عکس‌ها "خال" نداری. عکس‌ها دیگه "خاص" نبودن. و من می‌تونستم بگم که بالای چشمت ابروست. چیزی که قبلا نمی‌تونستم بگم. و من از این ناراحتم و خوشحالم. و ترسیدم و می‌ترسم.

و من شاید برای اولین بار صدای محمد اصفهانی رو شنیدم. و دقیقا مثل عکس ِتو، انگار توی این همه سال به این آلبوم‌ها توی خواب گوش داده باشم. اونروز توی سن صدای محمد اصفهانی شبیه هیچ کدوم از آهنگ‌های قبلی نبود. بعضی جاها می‌گفتم الان باید بیشتر اوج می‌گرفت، الان باید تندتر می‌خوند و اینجا باید تحریر! می‌رفت. ... . 

خیلی سخته معمولی شدن چیزی که یک عمر برات خاص بوده. خیلی سخته.

۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۲۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

گم‌شدن

گم‌شدن، پیدا نشدن، دیده‌نشدن، ندیدن، فرار

چندتا فکر:

سگها:

ما که سگ نداشتیم ولی از بزرگترامون چیزای زیادی در مورد سگ‌ها شنیدیم. از خاطرات پدرم که می‌گفت سگی داشتن که هر روز صبح تا کنار جاده باهاش میومده و بعد اینکه پدرم سوار اتوبوس شد برمی‌گشته خونه، یا خاطرات مادرم از سگ‌های چوپان‌هاشون وقتی که برمی‌گشتن روستا. خلاصه از همین خاطرات شنیدم که سگِ خوب اگه بر اثر حادثه‌ای نمی‌مرد(کشته نمی‌شد) مرگش رو کسی نمی‌دید. یعنی این‌جوری نبود که یه روز صبح بیدار بشی ببینی این سگ پیری که داشتیم مرده و جنازه‌ش افتاده گوشه‌ی حیاط و الان باید یه جوری اینو برداریم ببریم بندازیم بیرون. سگ وقتی پیر می‌شد یه روز گم می‌شد. می‌رفت دیگه برنمی‌گشت. می‌رفت بیرون روستا و ... . می‌رفت که دیگه سربار نباشه. می‌رفت که با جسدش برای کسی اذیت نباشه، شاید جنازه‌ش به درد گرگ‌ها بیشتر می‌خورد تا آدم‌ها. می‌رفت ولی شاید همون شب کارش تموم نمی‌شد و چند روز دیگه هم زنده می‌موند و چقدر سخت بوده اون چند روز اضافه! فکر کن چه‌جوری تصمیم می‌گرفته که کدوم روز بره. هر روز با خودش می‌گفته امروز برم؟ نکنه اگه امروز بمونم اتفاقی بیفته شرمنده بشم؟ نکنه بفهمن که رفتم؟ نکنه ... . بعد هر روز باید به این سوالا فکر می‌کرده ... . باید یه کمی هم زودتر میرفت. باید آروم و یواشکی می‌رفت. 

گم‌شدن، پیدانشدن، دیده‌نشدن:

آدم بعضی وقتا دیده نمیشه، یعنی در عین حالی که فکر می‌کنه هست، برای بقیه و محیطش نیست، شایدم محیطش چون دیگه نیازی بهش ندارن و سودی براشون نداره نمی‌بیننش. شاید اگه روزی کارش داشته باشن بتونن "پیداش کنن" همون جای همیشگی. گاهی آدم هست ولی بقیه از بودنش اذیت هم میشن بنابراین بقیه سعی می‌کنن نبیننش.

آدم گاهی وقتا نمی‌خواد بقیه رو ببینه برای همین فرار می‌کنه از بقیه. به هر کجا که باشه. فرار می‌کنه که گم بشه که نتونن پیداش کنن.

قدیما گم‌شدن ساده‌تر بوده. کافی بود از شهری که توش هستی بزنی بیرون و بری مثلن چند صدکیلومتر اون طرف‌تر. مثل همون عموی پدر من که می‌گفتن رفته. ولی الان گم‌شدن هم سخت شده. بعضی وقتا دوست داری گم‌کنی بعضیارو که نتونی پیداشون کنی. یا گم‌بشی از بعضیا که نتونن پیدات کنن ولی هر جور حساب می‌کنی می‌بینی که اگه یه روزی "بخوای" یا "بخوان" میشه پیدا کرد، یعنی اگه "خواستن" اتفاق بیفته پیدا کردن سخت نیست.

یه نسخه‌ی ساده‌تر «از جلوی چشم گم‌شدنه»،‌ که بر اصل «از دل برود هر آنکه از دیده‌ برفت» استواره. یعنی اگه در حال حاضر توسط آدما «دیده نمی‌شی» میتونی چنان «گم‌ بشی» که دیگه اصلا یادشون نیاد که «تویی» بودی و بخوان که فعل «خواستن» رو برای «پیدا کردنت» صرف کنن. چون انسان اساسا فراموشکاره «ناسی»ه. نسیان میکنه! اصلن برا همین بهش میگن «انسان» فراموش می‌کنه بودنِ آدمارو. تو هم اگه می‌خوای بعضیا از زندگیت گم بشن، باید اول سعی کنی «نبینی‌شون» بعد که دیگه رفتن و گم‌شدن چون قبلا هم نمی‌دیدیشون شاخک‌هات چیزی رو احساس نمی‌کنن و از این به بعد اگه بچه‌ی خوبی باشی و سرت رو خوب با چیزای دیگه گرم کنی احتمال به یاد آوردن اونایی که بودن خیلی ناچیز میشه! احتمالش میشه دیدن تصادفی یک عکس یا خاطره یا رد‌پا از اون قدیما. درست مثل اون خاطرات پدرم. فکر کنم بعدش راحت باشه کنار اومدن با این خاطرات. اینی که میگم فرض گنده‌ایه. 

باید کم‌کم آماده بشیم برای گم‌شدن از زندگی هم. باید گم بشیم از جمعیت قبل از اینکه گم‌ بشیم توی جمعیت. 

راستی گور رو چه جوری می‌شه گم‌ کرد؟

۲۸ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۱۹ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان