گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۱۳۷ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

فرجه

جمعه رسیدم خانه.

امروز چهارشنبه . حدود سه ساعت دیگه راه میفتم سمت تهران. این چند روزه اتفاقات زیادی افتاد. همه‌ش دوست داشتم بیام بنویسم ولی وفت نشد و ... .

داشتم وسایلمو جمع میکردم که دیدم کلی کتاب آوردم و هیچ کدوم رو حتی باز هم نکردم! این چند روزه هیچ درس نخواندم. عوضش کلی تفریح کردم. کتاب خوندم. دیروز شروع کردم یه رمان حدود ۲۰۰ صفحه‌ای میخونم. اولین بارمه که یه رمان رو به صورت پی‌دی‌اف میخونم. احتمالن بعد‌ها در موردش بنویسم!

پنج‌شنبه کلاس داشتم. و قرار بود دیروز راه بیفتم. دیروز صبح معاون مدرسه زنگ زد و گفت که کلاس تشکیل نمیشه. مادرم گفت که نمیشه نری؟ منم قبول کردم!

جمعه من و بابام و پسرعموم رفتیم باغ. آتیش روشن کردیم. هوا سرد بود. همه‌جا برف. توی باغ یه ساختمونی ساختیم که حدود ۴در۵ متره. بعد جلوی درش یه قسمتی هست تقریبن به همون اندازه که با چوب و برگ یه آلاچیق درست کردیم و تابستون توی اون قسمت مینشستیم. این بار توی اون قسمت یه ظرف از اینا که توش گچ میگیرن گذاشته بودیم و توش چوب ریخته‌بودیم و آتیش درست کرده بودیم. این آتیش برف بالای آلاچیق رو آب میکرد و چیکه‌ چیکه آب میریخت رو زمین. حدود ۱۰ متریمون زرینه‌روده! یعنی با یه لوله‌ی ۱۲ متری از رودخونه با موتور آب میکشیم. و آب رود زمستونا بالاتر میاد. توی آب کلی پرنده دیده میشه. این پرنده‌ها اسم‌های محلی  جالبی دارند. یه جور اردک کوچیک و سیاه‌رنگ هست که بیشتر از بقیه به چشم میخوره. اونموقع که من نبودم پدرم دوتا پرنده شکار کرده بود. ولی این بار چیزی گیرمون نیومد. توی ساختمون بابام کمی از سیب‌زمینی‌های ریزی که کاشته بودیم جمع کرده. اونارو به سیخ کشیدیم و گرفتیم رو آتیش. فانوس روشن کرده بودیم. من یه چراغ قوه داشتم از اینا که توی معدن یا غار میزنن به پیشونیشون. اونو به پیشونیم بسته بودم و ... .

شنبه و یکشنبه دقیق یادم نیست چیکار کردیم. آهان یکشنبه عصر(دیگه به عصرا باید گفت اوایل شب!) رفتیم دیدن مدیرمون. کلی با هم صحبت کردیم. توی ماشینشون نشسته بودیم و صحبت میکردیم.

دوشنبه هم رفتیم ده. بعد از ظهر هم رفتیم باغ. جاده‌ی باغ برف و یخ بود و اونروز قبل از ماشین دیگه‌ای نرفته بود. آموزش رانندگی در برف هم دیدیم. لیز خوردیم. شلیک هم کردیم. عجب لذتی میده شلیک و تیراندازی و شکار. اضافه‌ش میکنم به کارهای لذت‌بخش زندگیم.

سه شنبه هم رفتیم مهاباد با پدرم. ماشین هم من میروندم. 

امروز هم که آماده میشم راه بیفتم. ساعت ۹:۳۰.

 

.............

بریم تهران به زندگیمون برسیم. درس بخونیم. کار کنیم. خدارو هم شکر کنیم. 

۰۴ دی ۹۲ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

خاطره

خیلی وقته از پست‌های خاطره‌ مانند ننوشتم. میخوام یه توصیفی از این روز‌هایی که میگذره بکنم.

 

جمعه با دو نفر از دوستان دانشگاه امام صادق رفتیم کوه. قرار بود بیشتر باشیم. ولی دوستان دیگه نیومدند. ما هم گفتیم برنامه‌رو کنسل نکنیم و بریم. چون معمولن این اتفاق میفته که میایم با دوستان هماهنگ کنیم که بریم کوهی جایی. بعد یکی دو نفر میگن که نمیتونن بیان و برنامه به خاطر اونا کنسل میشه. به نظرم این درست نیست که به خاطر اونا برنامه رو بهم بزنیم. چون اولن هم افرادی که نمیتونن بیان ناراحت میشن چون احساس میکنن که باعث شدن ... . هم افرادی که میخواستن برن ناراحت میشن. هم اینکه اگه یه روز از من بپرسن که جمعه میای یا نه و من ترجیحم این باشه که نرم به خاطر رودربایستی میرم، چون میگم اگه نرم باعث کنسل شدن ... . ولی اگه بدونم که مستقل از رفتن من برنامه سر جاش خواهد موند منم دیگه راحت‌تر خواهم بود. 

خلاصه‌ی نتیجه‌ی بحث فوق این شد که برنامه‌ باشه و هر تعداد که تونستن برن. مثلن این جمعه برنامه هست ولی احتمالن صفر(۰) نفر حضور پیدا کنن!!!

 

خلاصه رفتیم کلکچال. پارسال هم این موقع‌ها رفته بودیم. البته پارسال ۶ نفر بودیم. پارسال تجهیزاتمون در حد صفر بود. ولی امسال تجهیزات خوبی داشتیم. و همین باعث شد که بتونیم با وجود برف و یخ تا انتها بریم و برسیم به اون پناهگاه بالایی.

شب هم حدود ۷-۸ رسیدم خوابگاه. بدنم کوفته‌شده بود.(لاکتیته شده بودم.) فرداش کلاس خاصی نداشتم. 

گوشیم خراب شد! نمیدونم چرا. توی مترو خاموش شد و تا این لحظه روشن نشده و وضعیتش نامعلومه.

 

شنبه نزدیکای ظهر بیدار شدم. به زور اومدم دانشگاه. با یه نفر قرار داشتم که کنسل شد. حدود نیم‌ساعت رفتم مناظره‌ی زیباکلام و خضریان. زدم بیرون. نهار خوردم. بعدشم با زیباکلام یه عکس یادگاری گرفتم.(البته یکی از دوستان اونجا بود و اون عکس گرفت!)

شب هم برای این که این خستگی کوه یه کمی از تنم بیرون بره، رفتم استخر. البته معمولن استخر رو با دوستان میرم ولی این بار تنهایی رفتم. خلاصه اینم از شنبه.

 

یکشنبه هم کار خاصی توی دانشگاه نداشتم. مشق نستعلیقمو انجام نداده بودم برای همین کلاس خوشنویسی رو هم نتونستم برم. قرار شده فردا برم به جاش. البته بازم نتونستم زیاد تمرین کنم. دیروز هم ایمیل دادم و با یکی احوال‌پرسی کردم. هنوز جواب نداده.

 

امروز هم که فعلن هستیم. یه کتابی هست دارم روی اون کار میکنم.

 

به خونه نگفتم که گوشیم خراب شده. حتی نگفتم که اتاقمون ساس افتاده‌بود و الان نزدیک کی ماهه که روی زمین می‌خوابیم نه روی تخت!

صرفن خاطره.

۱۸ آذر ۹۲ ، ۱۶:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

احوالپرسی

- سلام خوبی؟ چطوری؟ چه خبر؟

+ سلام. ممنون. خوبم. تو چه طوری؟ چه خبر؟

- منم ممنون. سلامتی. خوش میگذره؟

+ اِی میگذره!

 

...

- سلام. خوبی؟ چطوری؟

+ سلام. خوبی؟ چه خبر؟!

 

...

- سلام.

+ سلام. خوبی؟

 

...

 

- سلام (سر به اندازه ۲۰ درجه خم و راست می‌شود!)

+ سلام (سر به اندازه ۱۵ درجه خم و راست می‌شود!!)

 

...

- (سر فقط به اندازه‌ی ۲۰ درجه خم می‌شود! + دست‌ ِ آزاد به اندازه‌ی ۳۵ درجه از مفصل آرنج بالا می‌آید و مچ دست نیز قدی تکان می‌خورد!)

+ (سر به اندازه‌ی ۲۰ درجه خم و راست می‌شود + دست‌ ِ آزاد به اندازه‌ی ۳۵ درجه از مفصل آرنج بالا می‌آید و مچ دست نیز قدی تکان می‌خورد!)

 

...

- (دست‌ ِ آزاد به اندازه‌ی ۳۰ درجه از مفصل آرنج بالا می‌آید و مچ دست قدری تکان می‌خورد+ لبخندی روی لب می‌نشیند)

+ (دستِ آزاد به اندازه‌ی ۳۰ درجه از مفصل آرنج بالا می‌آید و مچ دست قدری تکان می‌خورد! + لبخندی روی لب می‌آید!)

 

...

- (هر دو دست توی جیب است . انگشت شست توی جیب است و چهار انگشت دست غالب تکان می‌خورد +‌لبخند)

+ (سر به اندازه‌ی ۱۵ درجه خم و راست می‌شود + لبخند!)

 

...

- (با چشم غالب یه پلک محسوس(چشمک گویندش!)!!! + لبخند!)

+ (سر به اندازه‌ی ۱۰ درجه تکان میخورد!)

 

این است حکایت حال و احوال‌پرسی ما در دانشگاه و خوابگاه و راه و بیرون و ... .

۰۹ آذر ۹۲ ، ۱۳:۱۷ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

۲۱ سالگی

من همیشه‌ی خدا یه مشکلی که داشتم این بود که هروقت ازم پرسیدن چند سالته نتونستم جواب درست حسابی بگم. قاعدشو نمیدونم. من وقتی ۲۰ سال رو تموم کردم و توی سال ۲۱م از زندگیم هستم آیا ۲۱ ساله محسوب میشم؟

خیلی سخته برام قبول این که ۲۱ ساله شدم! یادمه یک زمانی ۱۳ ساله بودم. دقیقن یادمه وقتی بود که میرفتیم کلاس زبان. بعد یه تمرینی بود باید سن و مشخصاتمونو مینوشتیم. یعنی هر وقت صحبت از سن و سال میشه چند‌تا تصویر توی خاطرات من مرور میشه. یکیشم دقیق یادمه. عید بود . رفته بودیم خونه‌ی عموم و بحث در مورد سال و سن بود و من کنار بابام نشسته بودم و آروم ازش پرسیدم الان من چند سالمه و اون گفت : پنج سالته!

اصلن چرا این موضوع اومد تو ذهنم؟ آهان چند روز پیش یه نمایشگاه کار بود توی دانشگاه. بعد اونجا یه شرکتی غرفه داشت. پیکسل‌های قشنگی زده بود رو دیوار. من گفتم آقا اون پیکسلارو به کیا میدید؟ گفت به هرکی که رزومه‌ی استخدام پر کنه! منم گفتم یه فرم بدید پر کنیم! منم پر کردم. بعد که بهش تحویل دادم ازم در مورد وضعیت درس و شغل پرسید و گفتم میخوای کار کنی؟ گفتم نه! گفت پس اینو واسه چی پر کردی؟ گفتم واسه پیکسل! توی اون فرم یه فیلد سن داشت!

البته روز بعدش رفتیم با همون شرکته یه مصاحبه مانند شغلی انجام دادیم و به خاطر همین به رسم یادبود یه مودم ‌یو‌اس‌بی رایتل بهمون هدیه دادن. حالا شاید اونجا کار هم نکنیم ولی خداییش مال مفت عجب لذتی داره.

همین دیگه. خیلی برام عجیب بود ۲۱ سالگی و این که ۲۱سالگی هم داره تموم میشه! دیگه زندگی داره جدی میشه.

۰۹ آبان ۹۲ ، ۰۰:۰۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

عید قربان + حال درون

سلام!

قبلن که نرخ پست دادنم اینطوری بود که تقریبن با یه نرخ ثابت چند روز یک بار پست مینوشتم و تقریبن توی اون چند روز هرچیزی که ذهنمو درگیر کرده بود تبدیل میشد به پست. ولی تازگی اینجوری شده که ۲-۳ هفته چیزی نمینویسم. بعد همه چی جمع میشه روی هم و یهو مثلن تو ۲-۳ روز متوالی چند تا پست نوشته میشه.

خوب نیست. بهتره برگردم سر همون حالت قبلی.

خب دیروز عید قربان بود. من هر سال عید قربان رو هرطوری که بوده خودمو رسوندم خونه. سال اول یادمه که دوشنبه بود. و من فقط ۱۲ساعت خونه بودم! پارسال هم یک روز و نصفی خونه بودم. ولی امسال احتمالن ۳روز بتونم اینجا باشم. 

دیروز که کار خاصی نکردم. صبح که خونه بودم. فقط عصر یه سر رفتم بیرون یکی از بچه‌های کنکوری امسالو دیدم. شب هم رفتیم خونه دایی و عمو.

امروز هم متاسفانه خیلی دیر از خواب بیدار شدم. این پرخوابی جدیدن خیلی اذیتم میکنه. خیلی غیرعادیه این وضعیت. احساس میکنم دلیل جدی‌ای باید داشته باشه. زده به کله‌م که برم حجامت یا اهدای خون. ممکنه به خاطر پرخونی باشه!

این آخر هفته فکر کنم ۳جا عروسی دعوتیم. هیچ وقت از مراسم عروسی خوشم نیومده! احتمالن یه جوری بپیچونم. امروز شام هم یه جا دعوت بودیم. رفتم ولی بعد شام برگشتم خونه.

برای این چند روز کلی تکلیف درسی دارم. خیلی بدم میاد از این حالت که میای خونه و تمرینا نمیذارن درست لذت ببری از این ساعات.

زندگیم به یه حالت بحرانی رسیده. یه چیزی مثه همون آرامش قبل طوفان. احتمالن شاهد تغییراتی باشیم که این بار سعی میکنم زیاد انقلابی نباشن. شاید باورش سخت باشه ولی چیزی که این روزا شدیدن بهش احساس نیاز میکنم یه سلوله!! یه زندان. یه حبس. یه کمی بشینم. یه کمی فکر کنم . یه کمی کتاب بخونم. اینترنت هم نداشته باشم!. خلاصه یه مدت مواظب باشید.

به یک بازخوانی نیاز دارم.

الان نشستم توی اتاق کوچک کنار کوچه. امشب همسترهارو نذاشتیم توی زیرزمین و توی این اتاق هستن.

فعلن همین. سعی میکنم بیشتر اینجا بنویسم. احتمالن یه مدت نیام توییتر.

۲۶ مهر ۹۲ ، ۰۲:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

تولد پنجاه سالگی

دیروز که خونه بودم تولد پنجاه سالگی پدرمو جشن گرفتیم. البته فقط مادرم یادش بود و به ما گفت.

به حافظه‌ی مادرم خیلی حسودیم میشه. یعنی فکر کنم تاریخی نباشه که فراموش بکنه. شما بپرس فلان اتفاق کی افتاد؟ دقیق میگه. بعد چند باری شده که خواستم ثابت کنم اون تاریخ نبوده ولی قشنگ دلیل و مدرک آورده!

 

آهان میگفتم. داشتم به تولد ۵۰ سالگیم فکر میکردم. تولد پنجاه‌ سالگیم من کجام؟ چیکار میکنم؟ شغلم چیه؟ توی تولدم‌ کیا هستند؟

یه کاری که میخوام بکنم اینه که از الان برای تولد ۵۰ سالگیم نامه بنویسم. البته فعلن که نه. میذارم تولد سی‌سالگیم.

 

به تولد ۳۰سالگی ،‌ ۴۰سالگی و ۵۰ سالگی و آخرین سالگرد تولدتون که زنده‌اید فکر کنید. جالبه.

 

تصمیم گرفتم هر چی که رسید به ذهنم بنویسم. هرچقدر که کوتاه باشه مهم نیست.

۰۶ مهر ۹۲ ، ۲۱:۵۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

بیشترین فاصله

خب تقریبن داریم نزدیک میشیم به یک سالگی این وبلاگ. 

یک سال گذشت. این پست ،پست شماره‌ی ۱۳۲ وبلاگه. و فاصله‌ش با پست قبلی بیشترین فاصله‌ی زمانی بین دو پست متوالی بین این ۱۳۲ پسته.

قبلن هر وقت میومدم میاندوآب یه پست بهش اختصاص میدادم. امروز صبح رسیدم میاندوآب. تازگی هر وقت میام میاندوآب کلی استرس میگیرم. کلی باید کار انجام بدم. با کلی آدم قرار دارم. وقت هم محدوده.

 

تابستون تموم شد. تابستون خوبی بود. 

برآیند اتفاقات بد نبود. 

فعلن یه اعلام وضعیت بکنیم:

ترم پنجم دانشگاه شروع شده. ۲۲ واحد درس دارم که نتیجه‌ش تمرین و مشق و کوییز و امتحان ‌هرروزه‌س.

قراردادم تو شرکت عرش تموم شده. سه ماه تابستون اونجا کار کردم. تجربه‌ی خوبی بود.

این روزا هم سرمون مشغول ویرایش چندتا کتاب(ه کوزه‌گر و کوزه شکسته!) کنکوری و دبیرستانیه.

کلاس زبانی هم که تابستون یه ترم رفتم هفته‌ی قبل تموم شد و حتی از نمره‌ی فاینالم خبری ندارم.

 

نمیدونم حرفای زیادی توی ذهنمه ولی نمیتونم چیزی بنویسم.

۰۴ مهر ۹۲ ، ۲۲:۵۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

آهنگ گوش نمیدم

چند روزیه تصمیم گرفتم که آهنگ گوش ندم.( یا حداقل کمتر گوش بدم) تا حدی هم رعایت کردم.

 

یه جایی هست که میگه :وَإِنِّی کُلَّمَا دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصَابِعَهُمْ فِی آذَانِهِمْ وَاسْتَغْشَوْا ثِیَابَهُمْ وَأَصَرُّوا وَاسْتَکْبَرُوا اسْتِکْبَارًا ﴿٧

به نظرم اونموقع هندزفری نبوده وگرنه مثلن اگه تو این عصر و زمونه بوده میگفت : "هندزفریشونو میکنن تو گوششون و صدای آهنگو زیاد میکنن!" . راستش من "هر" نوع موسیقی که فکرشو بکنید گوش دادم. ولی به عینه دیدم که باعث غفلت میشه. یه نوع بی‌دردی. نمیدونم.

-----------

دلم یه تعطیلی خوب میخواد و از این میترسم که بدون تعطیلات ترم رو شروع کنم و ترم هم اینجوری که بوش میاد قراره خیلی پرکار باشه.

---------

داشتم نگاه میکردم که تازگی چقدر تعداد پستهام کم شده. با توجه به هدفی که از نوشتن وبلاگ داشتم(خالی کردن مغزم از افکاری که میان توش) دو حالت داره یا فکری نمیاد مغزم یا اینکه جایی دیگه اونارو خالی میکنه. در مورد خالی کردن که به نظرم تقصیر توییتره. ولی در مورد قسمت اول مطمئن نیستم.

 

موفق باشید. به شدت نیاز به یه تغییر دارم.

 

۱۸ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۳۳ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

توقف زمان

گاهی وقتا نیازه که یه چندروزی زمان متوقف بشه. ولی چون زمان متوقف نمیشه شاید لازمه که یه مدت از زندگی پیاده بشیم. یه هوایی بخوریم. دست و پامونو یکمی حرکت بدیم. یه نگاهی بکنیم به دور و بر. به حرکت زمان و زندگی و آدما نگاهی بندازیم و ... .

 

چقدر تازگی عجله دارم. چقدر کار دارم و چقدر برنامه دارم برای اجرا. چقدر قول داده‌ام و چقدر مسئولیت پذیرفته‌ام. میترسم . احساس میکنم دارم به سمت یه نوع ابتذال پیش میرم.

 

دوست دارم یه دستی به سر و روی وبلاگ بکشم. دوست دارم چندتا لینک بذارم . دوست دارم برای اولین بار توی وبلاگم از پیوند‌های روزانه استفاده کنم. دوست دارم منم یه صفحه جداگانه بذارم برای فیلمها‌ و کتابها و لینکهایی که دوست دارم.

 

اصلن باید یه سری هم به بخش درباره من بزنم. یادم نیست اونجا چی نوشتم!

 

اگه از دستتون برمیاد برام دعا کنید.

 

پ.ن: خب چندتا لینک اضافه کردم. یه کمی هم درباره‌من رو به هم ریختم!

۰۳ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۰۲ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

امید داشته باش

خدایا ناامیدم نکن!

 

تازه دارم میفهمم اون ضرب المثل ترکی که میگه : "شروع کار رو نه دوست ببینه نه دشمن" یعنی چی.

یاد حرفهای آقای حیدرزاده سر کلاس زبان سال اول دبیرستان میفتم که میگفت شروع کار رو اگه دوست ببینه ناراحت میشه و ممکنه دلسرد بشه و اگه دشمن ببینه ممکنه خوشحال بشه.

//

من که دلم روشنه. امیدوارم آخرش جوری باشه که همه راضی باشن.

///

خدایا یعنی وضع جامعه و کار و زندگی این قدر خرابه؟ یعنی نمیشه تو این دوران یه زندگی درست و اخلاقی و مورد پسند تو داشت؟

////

شاید رسیدیم به تاریک ترین لحظه ها. ولی همین الان یه دژاوو برام اتفاق افتاد. نوید خوبیه. ببینید کی گفتم.

/////

امیدوارم این هم بشه مثه همون ماجراهای سخت قدیمی که همیشه با هزار مصیبت و در وقت‌های اضافی همه چی درست میشد. امیدوارم.

//////

خدایا خودت روسفیدمون کن

۱۶ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۴۹ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان