گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۱۳۷ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

فعلن عنوان ندارد

خب به عنوان مقدمه ببینیم آدما چیا دارن.آدما یه سری مال و اموال و دارایی دارن.جان دارن. آبرو دارن. عقیده دارن.

خب اینا یه ترتیب اهمیتی هم دارن. معمولش اینه که آدما حاضرن از مالشون به خاطر جانشون بگذرن.

مثلن اگه بیان به شما بگن خدایی نکرده یا باید داراییتون رو بدید یا یه پاتون قطع میشه منطقیه که نمیگید باشه حالا با یه پا زندگی میکنیم!

بعدش مثلن آدما خیلی وقتا دیده شده که به خاطر آبروشون از جانشون هم مایه میذارن.

و بالاتر از همه ی اینها وقتیه که یه نفر برای عقیده‌ش حاضره از مال و جان و آبروش بگذره!

 

خب ولی اصل ماجرا که دیگه تقریبن لوس شد:

 

خب شاعر میاد میگه که:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا

 

خب شاعر میخواد عشقشو نشون بده. میاد از چیزی که داره مایه میذاره. این یه نوع تاوان عشق دادنه. همون کاری که امثال خسرو هم کردند. یعنی مال و اموال دارند و از مال و اموالشون مایه میذارن.مثه این بچه پولدارا.

 

بعد صائب میاد میگه:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پارا

هر آنکس چیز می‌بخشید زمال خویش می‌بخشد

نه چون حافظ که می‌بخشد سمرقند و بخارارا

 

خب این یه سطح بالاتر میره و به جای اموال و دارایی از جان خودش بذل و بخشش میکنه. این دست از عاشقا هم هستن. افرادی مثه فرهاد که به خاطر شیرین جانشو داد. یا مثه اون داستان ترکی سارای و خان‌چوبان. اینا از عاشقای دسته‌ی قبل یه کمی خفن‌تر هستن.

 

بعد شهریار میاد و یه جواب دندان‌شکن(حالا دندان درد آور!) میده:

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می‌بخشند

نه به آن ترک شیرازی که برده جمله دل‌ها را

 

خب این دسته دیگه خیلی عاشقای خوبی هستند. اینا حاضرن از آبروشون بگذرن. حاضرن روح و روانشون رو بدن. حاضرن دیوانه خونده بشن. نمونه‌ش هم که جناب مجنون. مجنون دیگه براش نه مال مهم بود نه جان. و نه حتی سرزنش مردم و بی‌آبرویی.

 

خب تا اینجای کار همه چی خوب پیش رفته و شهریار گوی سبقت رو از حافظ و صائب ربوده.

حتی شهریار پا رو فراتر میذاره و میره که کار رو به سرانجام برسونه. در شعر زیبای "گئتمه ترسا بالاسی" میاد و خیلی حرفای جالبی میزنه.

یه جایی میگه که:

 

من جهنم‌ده ده باش یاسدیقا قویسام سنیله

هئچ آییلمام کی دوروب جنّت مأوایا گلیم

 

ننه قارنیندا سنله ائگیز اولسایدیم اگر

ایسته‌‌مزدیم دوغولوب بیرده بو دونیایا گلیم

 

(میگه من اگه تو جهنم هم کنار تو باشم هیچ وقت حاضر نمیشم پاشم برم بهشت.

اگه میدونستم که قراره با تو دوقلو به دنیا بیام حاضر نبودم اصلن به دنیا بیام)

بعدش هم میگه :

 

آللاهیندان سن اگر قورخماییب اولسان ترسا

قورخورام منده دؤنوب دین مسیحایه گلیم

 

شیخ صنعان کیمی دونقوز اوتاریب ایللرجه

سنی بیر گؤرمک اوچون معبد ترسایه گلیم

 

(میترسم که من هم مثه تو به دین ترسایان روی بیارم و مثه شیخ صنعان به امید دیدن تو سالها خوکبانی کنم و به معبد بیایم)

 

خب تا اینجا همه‌چیز آماده‌س که شهریار کار رو تموم کنه. ولی شهریار سیّده و به این راحتی از دینش نمیگذره پس پشیمون میشه و میگه:

 

یوخ صنم ! آنلامادیم ، آنلامادیم ، حاشا من

بوراخیب مسجدیمی ، سنله کلیسایه گلیم!

 

گل چیخاق طور تجلاّیه ، سن اول جلوه‌ی طور

من ده موسا کیمی اول طوره تجلاّیه گلیم.

 

(میگه نه صنم(بتم). اشتباه کردم. حاشا که من مسجدم را رها کنم و به کلیسا بیایم. بیا بریم به کوه طور و تو جلوه‌ی طور باش و من هم مثل موسی به اون طور تجلا بیایم)

 

شهریار حاضر نمیشه به خاطر عشق از دین و عقیده‌ش بگذره.

این هم دسته‌ی آخر عاشقا. کسایی که برای رسیدن به عشق از دین و عقیده‌شون هم میگذرن. از این دست عاشقا هم که مثال معروفش شیخ صنعانه که بی‌چاره تا ابدالدهر این ننگ و بدنامی رو به دوش میکشه. و میشه سوژه‌ی شاعرها و خواننده‌ها و موضوع سریالها.

این که عشق چه بلایی میتونه سر آدم بیاره. "هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره"

 

این مرحله از ایثار در عشق واقعن خیلی خیلی سخت و عجیبه. آدم از چیزی میگذره که براش بالاترین ارزش رو داره. این مرحله کار هر کسی نیس. کار ما که نبود. خیلی سخت و تناقض برانگیزه. درونی‌ترین تضاد‌های آدم رو آشکار میکنه. یه جنگ واقعی توی ذهن و روان آدم بوجود میاد.

 

حالا من هم حدود یه سال پیش گفتم ای کاش میتونستم این حرفارو به صورت شعر بگم. ولی نشد. من ذوقشو ندارم. هر چی زور زدم فقط تونستم یه مصرع جور کنم که احتمالن مشکل وزن و عروض داره!

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما

به خال هندویش بخشم صلاح دین و عقبی‌ را

(اگه گزینه‌ی بهتری با همین مضمون به ذهنتون میرسه پیشنهاد کنید!)

 

و آخرش هم یه قسمت از "من ِاو"ی امیرخانی:

 

"مرا دوست نداری؟

هیچ کس به اندازه ای که من تو را دوست دارم، کسی را دوست نداشته است

مکث کرد، با چشم های عسلی اش به من خیره شد و گفت:

علی من! دلم برایت می سوزد، تو چرا اینقدر باید زجر بکشی

خب! این جور عاشقی زجر کشیدن است دیگر

اگر نه، پس چیست؟

: چیزی نگفتم، جلو آمد، دستش را توی موهایم فرو برد و گفت

من با شهین در مورد تو صحبت کردم

شهین دیگر کیست؟

شهین فخرالتجار، همان که چند سال پیش برگشت و ازدواج کرد

من با شهین در مورد تو صحبت کردم

او به من گفت، روانپزشک است

به من گفت ...

چرا سرت را عقب می کشی، مگر می خواهم بخورمت؟!

سرم را عقب برده بودم، مهتاب دستش به من نمی رسید

انگار عصبانی شده بود، فریاد کشید:

شهین می گفت ...

اصلا تو می دانی نفس درونی یعنی چه؟ اگو یعنی چه؟

من!

لیبیدو؟

عشق!

تابو!

فعف!

برو بمیر!

ثم مات!

این پرت و پلاها چیست که می گویی… که چی بشود؟

مات شهیدا!

حالا نوبت من بود که داد بکشم

داد کشیدم و گفتم آن چه را که درویش مصطفی در گوشم گفته بود

من عشق فعف ثم مات مات شهیدا

درویش مصطفی گفته بود: هر وقت مهتاب را به خاطر مهتاب دوست داشتی با او وصلت کن

سالها بعد وقتی علی، یک پیرمرد بود، فهمید مهتاب را به خاطر مهتاب دوست دارد

قرار بود عقد کنند

بمب افتاد توی خانه مهتاب و مهتاب مرد

شهید شد، چون عاشق بود

سالها گذشت

رفته بودند تشییع جنازه یک شهید گمنام

پیرمرد ( علی ) بدون اینکه بفهمند غسل داده و در قطعه شهدا دفن شد

شهید شد، چون عاشق بود

من عشق فعف ثم مات مات شهیدا"

 

هعهعی!

۰۳ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۱۱ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

جمع‌های شلوغ

دیروز با چندتایی از بچه‌های دانشکده(نودی‌ها) رفتیم بیرون. رفتیم سینما پردیس ملت.فیلم "برف روی کاج‌ها" رو دیدیم.

بعدش رفتیم بالاتر و شامی و افطاری خوردیم.

بعد هم برگشتیم سمت پارک. جدا شدیم از هم. یه عده رفتیم سمت شریعتی آبمیوه بخوریم.

بعد هم برگشتم خوابگاه.

خب تا اینجا بود یه روزنوشت به قول دوستم.

ولی قضیه اینه که خیلی وقته یه چیزی میخوام بگم. من تو جمع‌های بیشتر از دونفره اصلن احساس خوبی پیدا نمیکنم.

یعنی دیروز که رفته بودیم درسته برنامه خوب بود و تقریبن خوش گذشت ولی واقعن اذیت شدم.

نمیدونم چمه. از وقتی که یادمه اینجوری بوده. اگه دو تا دوست صمیمی داشته باشم دوست دارم که هر کدوم رو تنهایی ببینم و اگه مثلن سه تایی با هم بریم بیرون احساس راحتی بهم دست نمیده.

خیلی وقتا شده با یه نفر رفتم بیرون و بعد یه نفر دیگه رو اتفاقی دیدیم و اتفاقن اون هم دوستم بوده ولی واقعن دلم میخواست اون لحظه بگم یا من خداحافظ یا یکی از شما دوتا. خیلی بده این عادت فکر کنم.

برای همین هیچ وقت دور هم جمع شدنهای شلوغ بقیه رو نتونستم درک کنم. نمیتونم مثه بقیه از ته دل بخندم. نمیتونم مثه بقیه اونقدر حرف بزنم. ذوق بکنم و ... .

دیروز هم همینطوری بود. اصلن همیشه همینطوریه. دیروز یه جایی ۱۱ نفر بودیم و تو پیاده رو داشتیم میرفتیم سمت شمال ولیعصر. جالب بود. ۵ نفر جلو میرفتن. من هم تنهایی میرفتم. ۵ نفر هم پشت سر میومدن. صحنه ی جالبی بود . یاد چند باری افتادم که توی جمع های شلوغ بودم و صحنه‌های مشابه برام تداعی شدن. وقتی که سر میز غذا سرمو میذارم رو میز که بخوابم. وقتی که موقع پیادهروی میکشم یه کنار تنهایی راه میرم. وقتی که الکی به همه چی گیر میدم. وقتی که غر میزنم و میگم حوصله ندارم و ... .

وقتی که وسط بازی‌ یا چرت و پرت گفتن بقیه من یه گوشه میخزم و مثه این بچه‌ها انگشت میکنم تو دهنم و هاج و واج بقیه رو نظاره میکنم.

(حالا خوبی جمع دیروز این بود که پسرونه بود. وگرنه مساله تشدید هم میشد)

الان احتمالن یکی کلّ ِ روان منو میکاوه و میگه که به خاطر فلان مشکله روانیه و ... .

نمیدونم از چیه. البته شاید یه مقدار هم به جمعش بستگی داره. خلاصه خیلی خیلی موضوع پیچیده‌ایه. توصیه میکنم در ارتباط با من این موضوع رو همیشه تو ذهن داشته باشید. :)

مثلن شاید همین موضوعه که مرددم کرده برنامه افطاری دانشکده رو بیام یا نه. چون بازم یه جمع شلوغ پیشبینی میشه با کلی عذاب.

اصلن همین چرت و پرت گفتن، وقتی تنهام یا حداکثر با یه نفر دیگه هستم خیلی راحت میتونم چرت بگم و چرت بشنوم ولی وقتی جمع بزرگتر میشه دیگه نمیتونم. 

 

هعیعی!

۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۷:۵۷ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

عشق و نگاه

خب یه عده به عشق در یک نگاه عقیده دارن. مثه این فیلم‌ها و داستان‌ها. شاید من هم قبلا همچین عقیده‌ای داشتم.

یه عده هم هستن که در اون‌ور بازه قرار دارن و براین عقیده‌ هستن که بایستی شور نگاه رو درآورد.

عقیده‌ی اول همون به درد فیلم‌های رومانتیک میخوره و مشاهدات تجربی نشون داده که زیاد در دنیای واقعی نتیجه نمیده! (خیلی فیلم هندیه!)

دسته‌ی دوم میگن که اونقدر با هم در "ارتباط عادی" باشن که دیگه چیزی نمونه و بعدش دیگه عشق به زور میاد. ولی به نظر من این دیگه یه نوع عادته. یه نوع تودربایستی گیر کردنه! درسته این دسته به نظر خودشون رهی نو دارن میزنن ولی به نظر من حتی اگه به نتیجه خوب هم برسه چیزی تو مایه‌های ازدواج سنتی قدیماست! یعنی بعد از کلی مدت "عادی بودن و نگاه عادی" عشق بوجود میاد!

 

ولی عشقی که من ترجیح میدم اینه که اصلن وابسته به "نگاه" نباشه!(خیلی شعاری شد!؟) اصلن شاید نگاهی به اون معنا رخ نداده باشه.

منظورم اینه که باید یه تعادلی بین عشق و چیزهای دیگه باشه. (ولی خداییش دیوونگی یه چیز دیگه‌س!) اونوقت یه تعداد معقولی نگاه هم میتونه خوب باشه.

 

(حالا یه عده بنده رو محکوم میکنن به بی‌عاطفه بودن و ماشینی فکر کردن و تحجر و ... . اما به دَرَک! ما هر چیزی که لازم بود رو دیدیم تا به این نتیجه رسیدیم! بعدشم به قول یه عزیزی! الان به این نتیجه رسیدیم شاید بعدها به نتایج دیگه‌ای برسیم!:)) )

 

عجب پست پررویانه‌ای گذاشتم! چقدر هم علامت تعجب استفاده میکنم. یه بار یه نفر رو اونقدر اذیت کرده بودم که برگشت گفت دیگه برای من جمله حاوی علامت تعجب نفرست!

 

// انگار خبراییه! :دی 

۲۷ تیر ۹۲ ، ۰۷:۲۳ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

علاقه‌ای که گاهی هنر می‌خوانندش

خب یه مدتیه واقعن سرم و دلم شلوغه.

پنج‌شنبه هفته پیش بود که رفتم تو محله پرس‌وجو کردم و یه گاراژ پیدا کردم. کلی توش مغازه با کارکردهای مختلف.

یکی رو پیدا کردم داشت منبت کار میکرد. یه تابلوی معرق هم روی میزش نصف‌کاره مونده بود.

خلاصه از اون آدرس یه جایی دیگه رو گرفتم و رفتم پیدا کردم. چوب و ابزار معرق میفروختن. خلاصه یه مقدار چوب میخرم و کمی هم ابزار. برگشتنی از یه ابزار فروشی هم سمباده و چسب میگیرم. دیگه بساط کامله.

میشینم چندتا طرح کوچیک در میارم. چیزی شبیه پیکسل چوبی. ایده‌ی خوبیه.

باید برم یکمی دیگه چوب عنّاب بخرم.

 

////

امروز کلاس داشتم. مسئول کلاس یادش رفته بود! خلاصه پاشدیم این همه راه رفتیم و برگشتیم. حالا برگشتنی بعد مدت‌ها رفتم انتشارات "یساولی" رو با هزار زحمت پیدا کردم. یه کمی قلم و دوات و مرکب و کاغذ خریدم که بشینم مشق نستعلیق بکنم.

میدونی حداقل ۶-۷ ساله که دست به قلم نزدم. امروز دوباره شروع کردم. امروز "الف" نوشتم.

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست / چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم‌

 

///

کم‌کم دیگه دارم میرم شرکت! یعنی دیگه جدی جدی کارم داره شروع میشه.

 

//

ماه رمضون امسال به خاطر اثرات وضعی فقط دارم گشنگی میکشم. 

حکایت این اثر وضعی هم خیلی خیلی عجیبه. گاهی وقتا هیچ احساس خوبی نداری. نمیتونی رشد کنی. فقط میتونی مقاومت کنی در برابر افول تا شاید اثر این خواطر بره و شاید بشه کاری کرد. همچین اوضاعی دارم.

/

خواستم در مورد بقیه هم حرف بزنم . بیخیال شدم. ما بریم چوب خودمونو بخوریم.

 

** ویرایش: یادم رفت بگم. قلم تراش ندارم. خودم نمیخواستم قلم‌هارو بتراشم . ولی کسی رو پیدا نکردم. قلم تراش هم ندارم. مجبور شدم با چاقوی معمولی این کارو بکنم. که اونم خیلی وقت بود تیزشون نکرده بودم. دنبال نعلبکی میگشتم که چشمم افتادم به لیوان(میگن ماگ!).

دیدم چینیه. با هزار زحمت یه کمی تیز کردم چاقو هارو. ولی بازم نشد خوب قطع بزنم.

باید یه قلم تراش پیدا کنم. البته الان تو این شرایط واقعن بودجه‌ برای این کار ندارم.

 

۲۵ تیر ۹۲ ، ۰۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

ماه رمضون

خداروشکر که به یک ماه رمضون دیگه رسیدیم و امیدوارم این اثرات وضعی این چند وقت اخیر اجازه بدن که از این ماه بتونم استفاده کنم.

 

آهنگ یک وجب خاک مجید اخشابی رو پیدا کنید و گوش کنید!!(الکی نگردید لینک نذاشتم! :) )

 

یه تعبیر بچه گانه از ماه رمضون: حالا یه ماه خورشید نمیتونه غذا خوردنِ(خوردنه ممنون بابت تذکر!) مارو ببینه(ان شاء الله)

 

میترسم! درست نیست. باید مواظب باشم. خدایا کمک کن!

 

پ.ن۱: پیرو پست قبلی پریروز ریش و سبیل‌هامو زدم! دست‌آورد یک ماهم برباد رفت.

پ.ن۲: پریروز فیلم گذشته اصغر فرهادی رو دیدم. خوب بود. میخواستم در موردش بنویسم گفتم شاید هنوز ندیدن. فقط یه چیز. خیلی پرتوقع نرید سالن!

 

۱۹ تیر ۹۲ ، ۰۴:۵۰ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

آزادی برای همه

دیروز با دوستم رفته بودیم تی‌شرت بخریم. سمت ولیعصر. فروشنده یه تی‌شرتی داد که نگاه کنیم. بعد من از دوستم پرسیدم که این بهم میاد؟ گفت خب بگیرش جلوی آینه. بعد یه آقای نسبتن مسنی بود .گفت این به آدمای خوش‌تیپ میاد. منم حاضر جوابی کردم گفتم پس حیف به من نمیاد! اونم برگشت گفت چرا بهت میاد ولی اگه اونا رو بزنی! اولش متوجه نشدم چی میگه. ادامه داد که آره ریشاتو بزن.

بعد یه سری حرف زد که نمیدونم دانشجو نباید اینجوری باشه و ... . فروشنده و دوستم هم به کمکش اومدن! :)

در کل آدمی نیستم که به خاطر همچین مسایلی ناراحت بشم یا ناراحتیمو بروز بدم.

این چند روزی که خونه بودم هم حکایت مشابهی داشتم. یکی میگفت ریشات تار عنکبوت بستن! یکی میگفت یکمی به خودت برس و ... .

 

اصلن خودم هم همین نظرو دارم! یعنی دست خودم نیستا. بعضی از آدمای ریشو رو میبینم احساس خوبی بهم دست نمیده! بعد میگم خود من خودم هم که تقریبن همینطوری هستم!

نمیدونم.

- خب آراستگی خوبه. یعنی آدم بهتره آراسته باشه .

- افراد تا زمانی که باعث اذیت دیگران نشن در پوشش و رفتار آزادی دارن. ولی خب این مرز اذیت رو چه جوری میشه تعیین کرد؟

- عرف یک جامعه این مرز اذیت رو مشخص میکنه.(؟)

- بعد این عرف آیا چیز ثابتیه؟ مثلن اگه امروز ریش رو دوست نداره، یه چیزایی دیگه رو دوست داره. فردا قراره به چه سمتی بره؟

- آیا درسته که به خاطر زندگی در اجتماع سعی کنیم حتمن رضایت عرف رو کسب کنیم؟

- یا نه . مثلن ممکنه بگیم من دوست ندارم فلان هنجار رو رعایت کنیم.(البته فکر میکنم لفظ هنجار برای این شرایط مناسب نباشه)؟

- مثلن ممکنه . من بگم. به درک که مردم از ریش بدشون میاد. من میخوام ریش نگه دارم. اونوقت آیا من حتمن باید دلیل و ایدئولوژی و منطقی داشته باشم برای این عرف شکنی؟ مثلن حتمن باید بیام این کارم رو ربط بدم به دین. نمیخوام بگم که حکم دین در این مورد چیه و ... .

ببینید هر وقت صحبت از آزادی پوشش در جامعه میشه. اولین تصویری که تو ذهن بیشتر مردم شکل میگیره، یه نفریه که مثلن یه لباس عجیب غریب پوشیده. یا مثلن خانمی که پوششش متفاوته و ... . 

بعد مثلن یه پسری که یه لباس عجیبغریب با یه مدل موی عجیب‌غریب‌تر میاد و با چنان سوزی از آزادی حرف میزنه که آدم دلش میسوزه. من نمیگم که اینا حرفشون اشتباهه. میگم بنا به دلایلی داریم از اون ور بوم میفتیم.

شاید اون آزادی که اونا میگن توسط نهادهایی دولتی یا غیره سلب شده. ولی این آزادی که من میگم داره توسط خود ما مردم از بین میره.

خود ما که داریم آزادی رو از یه عده‌ای میگیریم. من اینو نه به این خاطر که خودم بین این آدما باشم میگم. بازم میگم این بخش از زندگی من دلیل خاصی نداره که بخوام روش تاکید کنم. یعنی ممکنه امروز ریش بذارم و فردا از ته بزنم. 

خودم رو از همون دسته‌ی سلب کننده آزادی میبینم. همینایی که وقتی یه دختر ِکوچولو میبینن که چادر سر کرده، مسخره‌ش میکنن. همینایی که وقتی تو پارک یا یه جای تفریحی یه چادری میبینن، حالشون بهم میخوره و میگن که ... .

همینایی که تا یه آدم ریشو میبینن بهش انگ اُمّل بودن میزنن. بعد هم ربطش میدن به یه نهادی جایی و ... . 

بیایید از خودمون شروع کنیم. یه کمی ظاهر بینی رو بذاریم کنار. دقیق نمیدونم. یه مدته برام سواله که ظنّ ِ بد داشتن چقدر گناهه؟ و این ظن رو با یکی دیگه در میون گذاشتن چی؟

 

// یه خاطره خواستم بنویسم بعد گفتم درست نیست. اینایی که تا یه آدم بدحجاب میبینن هزارتا ظن بد میکنن. و مثلن اگه طرف آشنا باشه میشینن پشتش حرف میزنن. به قول یکی از استادای دانشکده اینایی که دارن داعیه دین و مذهب میکنن، خب بابا تو همون دین گفته که این کار شما جزو بدترین گناهاست. شاید اون آدم فقط یه مشکل پوشش رو داره. شما از کجا میدونید اوضاتون از اون بهتره؟

۱۶ تیر ۹۲ ، ۲۱:۵۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

وقتی بچه‌ها کوچک هستند برید مسافرت

داییم همیشه میگفت تا وقتی بچه‌ها(ما) بزرگ نشدن تا میتونید برید مسافرت. چون وقتی بزرگ میشن دیگه هماهنگ کردن وقت و سلیقه‌شون سخت‌تر میشه. راست میگه.

بچه‌تر که بودیم کلا از کل سفر لذت میبردیم! مثل الان نبود که بخاطر زود برگشتن و رسیدن به چندتا کار شخصی همه‌ش لابی کنیم و به صورت نامحسوس سفر رو کوتاه‌تر کنیم که هوا بده و ... .

در کل خوش گذشت. فکر کنم اولین باری بود که چیزی برای خودم نخریدم! تقریبن همیشه هر جا برم یه چیزی پیدا میکنم. اینبار هم با اینکه خیلی دوست داشتم یه چاقوی خوب بخرم ولی پیدا نشد و بقیه جنس‌ها هم یا بی‌کیفیت بودن یا نسبت قیمت به کیفیتشون بالا بود.(حتی بالاتر از تهران)

 

پ.ن : یه پست در مورد فیدلی باید بنویسم

----- : دوستان کمپین زدن که به فیسبوک برگردم!

----- : چه درونم تنهاست! گاهی وقتا سخته شاد بودن. حداقل حفظ ظاهر میکنیم!

۱۳ تیر ۹۲ ، ۲۳:۳۹ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

مسافرت خانوادگی

دیروز عصر به مامانم زنگ زدم. گفت که برنامه‌ت چیه برای آخر هفته. میخوایم بریم مسافرت. 

 

راستش چند وقته دلم لک زده بود برای یک مسافرت خونوادگی مثه اون قدیما. یه سالی که به خاطر کنکور من زیاد نتونستیم بریم مسافرت. یک سال هم منتظر کنکور خواهرم بودیم. 

البته این مدت مسافرت رفتما ولی مزه‌ی اون مسافرت‌های قدیمی هنوز زیر زبونمه. این که بشینیم تو ماشین بزنیم به دل جاده. بریم جاهایی که نمیشناسیم. بعد بابام هر ۲-۳ ساعت نگه داره که پیاده بشید یه کمی قدم بزنید.

یا مثلن شب دیر وقت رانندگی کنه و من و مامانم صحبت کنیم که خوابمون نبره!

برسیم یه جایی و به جای هتل و مسافرخونه بساط چادر رو راه بندازیم.

 

عاشق این سفرهام. خدا کنه این سفر یکی دوروزه هم خوش بگذره!

////////

این کار انتخاب رشته قشنگ دهان منو مسواک کرد!(به قول یه نفر) یعنی هر کی میاد یه دل سیر شکوه میکنم از زمین و زمان.

//

رفتم زبان تعیین سطح کردم برم یه کمی مکالمه زبان یاد بگیریم(از خیلی پایه!)

/

دلم و در واقع ذهنم پره از حرف. منتظر فرصت میگردم بنویسمشون. فعلن ۲-۳ روز دور میشیم از زندگی مجازی و واقعیتر زندگی میکنیم.

 

یاحق!

۱۱ تیر ۹۲ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

تنهایی یک روزه رفتم قم

خب دیشب بعد از اینکه از خسته از دوچرخه‌سواری برگشتم. با دوستان رفتیم سوله و فوقبال بازی کردیم. قشنگ له شدم!

شب هم فقط ۱ ساعت خوابیدم. ساعت ۵ از خوابگاه زدم بیرون.

۵:۱۵ رسیدم مترو طرشت. درش بسته بود. تا ۵:۴۰ منتظر موندیم. درهاشو باز کردند رفتیم تو . ساعت حدود ۶ مترو اومد. خلاصه ۶:۴۰ من ترمینال جنوب بودم. یه اتوبوس کاشان پیدا کردم. سوار شدم. ساعت ۷:۲۵ حرکت کرد.

ساعت حدود ۹ میدان "۷۲ تن" قم پیاده شدم. هوا خیلی خیلی گرم بود. تازه فهمیدم که گرما رو نه میشه با زبان بیان کرد و نه حتی با تصویر. گرما باید چشید. باید لمسش کرد. سوار تاکسی شدم. حرم مطهر.

نماز ظهر و عصر. بعدش یه نفر از بچه‌های دانشگاه رو به صورت اتفاقی میبینم. اونم تنهایی اومده. نهار اون‌ رو میخوریم. بعد میریم جمکران.

بعد هم برمیگردیم. خیلی خیلی خوش گذشت.

با خستگی دیروز و خستگی امروز + تو اتوبوس نشستن پاهام کاملن بی‌حس شدن. لاکتیته شدن!

با همه‌ی سختی‌هاش ولی خیلی لذت بخش بود. خیلی وقت بود که دلم میخواست شروع کنم یه سری مسافرت‌ رو به شهرهای ایران. 

دوست دارم بتونم مثلن تنهایی برم. یا گرو‌ه‌های خوب.

اصلن یه دلیلم برای اینکه فعلن قصد ازدواج ندارم همین قسم سفرهاست!(حالا کی خواست!) دلم میخواد از کلی از این سفر کرده باشم.

 

 

بسیار سفر باید ...  :)

۰۴ تیر ۹۲ ، ۰۰:۴۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

نیمه شعبان

امروز بعد کلاس آز مدار رفتم شرکت. بعد خواستم برگردم خوابگاه دیدم الانه که والیبال شروع بشه. با هزار مصیبت به صورت اینترنتی پخش زنده‌شو پیدا کردم و نشستم به تماشای والیبال! بازی در ست پنجم و بالاخره به نفع ایران تموم شد.

بعد پاشدم بیام بیرون. دیدم همه جا دارن شربت و شیرینی میدم. زد به سرم که برم دوچرخه سواری.

یه چیزی هست به اسم رندم واک! من این بار رندم بایک زده بودم. گفتم میرم صادقیه برمیگردم. جایی رو نمیشناختم. بعد دو سال زندگی تو تهران هیچ‌کجا رو نمیشناسم. به زور میون اون همه جمعیت توی خیابونای شلوغ تهران دوچرخه میروندم. هرچقدر که دوچرخه وسیله‌ی خوبیه تو شهرای کوچیک همونقدر دردسرساز و بده برای شهری مثه تهران!!

خلاصه با هزار مصیبت رسیدم صادقیه. رسیدم همونجایی که دوسال قبل تابستون بعد برای همایش انتخاب رشته دانشگاه اومده بودم.

خب کاری نداشتم اونجا. یه کمی بین خیابانها و کوچه‌ها گشتم. هیچ‌جا رو نمیشناختم. راه برگشت رو هم نمیدونستم!(همون جوری که نمیدونستم از کجا اومده بودم!) خلاصه بازم زدم به کوچه‌ها و خیابان‌ّهای فرعی. یه جایی دیدم . یادم افتاد سال قبل این‌طرف اومده بودیم برای شام. با هزار زحمت رفتم اونور خیابان. بازم یه کمی بالا پایین رفتم. بالاخره یه ایستگاه مترو دیدم. کوتاه کنم. با هزار زحمت رسیدم به ورودی مترو طرشت که برام آشنا میومد. دلم می‌خواست یه ساعت دیگه هم توی این شهر گم می‌شدم. البته توی این گم‌شدن خواسته، گاهی شربتی میخوردم. دوست داشتم این حالت گشتن رو.

خلاصه رسیدم محله. محله عجب غوغایی بود. همه‌ی محله اومده بودن بیرون. هرجا رو نگاه می‌کردی گل بود و چراغ و پذیرایی و مردم!

رسیدم خوابگاه. خسته. خیس عرق.

 

این بار اونقدر دیگه حالم بد بود که حتی ننوشتم که ۲۱ام رفتم شهر. و حتی ننوشتم که دیروز رسیدم تهران. 

ننوشتم که چقدر برام بد گذشت شهر. این که چقدر احساس تنهایی کردم و چقدر به تنهاییم لطمه خورد. چقدر دلم می‌خواست یک دوستی پیدا می‌شد بهش میگفتم بیا بریم ماهیگیری. بیا بریم بهشت زهرا. بیا بریم یاس شکسته. نبود. ننوشتم که چند روز عصر تنهایی اومدم رفتم بیرون و اتفاقی یکی رو میدیدم و چند قدم به اجبار باهاش میرفتم و چند کلامی هم حرف می‌زدم. چند بار تنهایی رفتم کنار رودخونه. 

اومدم تهران. اینجا هم باز همون تنهایی. باز همون جای خالی دوست. دوستی که بهش بگم فردا پاشو بریم قم! پاشو بریم یه جایی یه کم دعا کنیم. بلکه درست بشه این حال و روز بد.

 

زد به سرم که فردا پاشم برم قم! ان شاء الله اگه قسمت باشه میرم. همین جوری بدون تصمیم قبلی.

خدایا کمکم کن. خدا به همه کمک کن!

 

راستی این عید رو به همه تبریک میگم. یه مدحی بود که من راستش از خیلیا شنیده بودم ولی خودم کامل گوش نداده بودم. امروز لینکشو یه نفر گذاشته بود. توصیه میکنم گوش کنید!

 

سحر یاد ما باش ...

 

۰۳ تیر ۹۲ ، ۰۲:۰۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان