گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۴ مطلب با موضوع «مرور تاریخ خود» ثبت شده است

پاره‌ای اعتراف

و قسم به پست‌های طولانی که نوشته میشن و چون دوست نداری پست رمزدار بنویسی به صورت پیش‌نویس ذخیره میشن.

از پست رمزدار خوشم نمیاد. یه جورایی توهین به مخاطب حساب میشه به نظرم. شبیه در گوشی حرف زدن. 

ته دلت میگی که اگه این پست‌ها یه روز گم بشن چی؟ ولی باز از اون ته دلت صدا میاد که چه بهتر! مگه این پست‌ها خودشون قرار نبود باعث بشن فراموش بکنی؟ خب چه بهتر که خودشون رو هم فراموش کنی!

مهم اون چند ساعتی بود که وقت گذاشتی تا بنویسیش و توی این مدت خالی شدی از فکر و خیال. شبیه همه‌ی اون کاغذهایی که می‌نوشتی و فکرت خالی می‌شد و آخرش هم چند روز نگهشون می‌داشتی و آخرش معلوم نمی‌شد کجان. 

اینجوری بهتر هم هست. چون اون پست‌هارو خیلی‌ها که متوجه نمی‌شدن در مورد چیه! بعضی هم ممکنه دچار سوءبرداشت بشن. 

کل حرف اون پست این بود که تموم شد. تموم شده بود ولی کامیت نشده بود. حالا دیگه تغییرات ذخیره هم شدن. 

توی همین یادداشت‌های زرد وبلاگ به خودم قول دادم که یک سال سکوت کنم. یک سال چیزی نگم. 

باید یک جایی این چرخه‌ی معیوب قطع بشه.

//

الکی‌نوشت:

جمعه اولین آزمون آزمایشی‌مون بود. فکر کنم بعد از سال‌ها اولین آزمون آزمایشی بود که بدون ساعت مچی شرکت می‌کردم! :)) در این بیخیال یعنی. ولی خب باید آروم آروم از یه جایی شروع کنیم. 

باید دیگه برگردیم به زندگی.

فکر کنم توی هر دوره‌ای از تاریخ آدما حسرت گذشته‌ رو میخوردن. مثلا شاید دویست سال پیش یه آدمی با خودش فکر می‌کرده یکی دو نسل قبل چقدر اوضاع بهتر بوده!!! مثل اون چیزی که توی اون فیلم «نیمه‌شب در پاریس» می‌گفت. توی همین زندگی خودمون هم حسرت می‌خوریم. مثلا می‌گیم دبیرستان چقدر بهتر از الان بود. یا بچگی چقدر قشنگ‌تر بود. یا سال اول ... .

از اون طرف همیشه یه نگاه خیلی عجیب هم نسبت به آینده داریم. یه نگاه آرزومانند. خوشبینانه. این پست مدیوم رو چند روز پیش خوندم. احتمالا نمی‌رید بخونیدش. عنوانش هست «روزی که یک میلیونر شدم». نویسنده‌ش یکی از بنیانگذاران یک شرکت خوبه(حالا نمی‌خوام دقیق وارد جزئیات بشم). منم راستش اولش گفتم احتمالا از این پست‌های تکراری و چرت باشه ولی بعدش که خوندم تا یه جاهایی باهاش احساس شبیه‌بودن کردم! (مطمئنا تا قبل از اونجایی که میلیونر شده!).

من آدم مصرف‌گرایی هستم. یعنی اگه بیکار بشم میرم یه چیزی می‌خرم و کلا اعتقادی به پس‌انداز ندارم. مگر پس‌انداز برای یک خرید بزرگتر!   اگه دکتر می‌شدم شاید خریددرمانی رو هم تجویز می‌کردم! و تقریبا همیشه اینجوریه که یک خرجی توی ذهنم هست که از موجودی الانم بیشتره و اگه پول دستم بیاد اونو خواهم خرید و با خرید‌های کوچک هم خودمو راضی نگه می‌دارم. این وضعیت بسته به اون خرج ممکنه چند وقت طول بکشه و من توی این چند وقت همه‌ی شادی‌هام و احساسهای خوب رو می‌دوزم به اون خرج یا خواسته. بعد کلا بیکار بشم میرم در مورد اون چیز جستجو می‌کنم و اون چیز هر چیزی می‌تونه باشه! از دوچرخه و چاقو و لوازم دیجیتال گرفته تا قرقی و  ... .

نکته‌ی بعدی اینه که این مساله هیچ وقت با افزایش قدرت خریدم حل نشده. یعنی اگه چند وقت پیش قدرت خریدم مقدار x بود و اون خرج‌های مذکور هم چیزی حدود x+e بودن الان که قدرت خریدم شده 2x اون خرج‌ها هم شیفت پیدا کردن به 2x+2e!.

و هیچ شکی ندارم که اگه روزی قدرت خریدم برسه به ∞ بازم خرجی پیدا می‌کنم که بشه 2∞. حالا من مثال از خرج و خرید زدم که ملموس باشه. این برای هر چیز دیگه‌ای هم صادقه. آدمیزاد حریصه. و این حرص باعث میشه که از زندگی لذت نبره. 

داشتم می‌گفتم هر وقت که یکی از این خرید‌هارو دارم و بالاخره انجامش می‌دم، همه‌ی لذت‌ها و دلخوشی‌ها دقیقا تا اون لحظه‌ی قبل از خریده! لحظه‌ای که خرید انجام شد بلافاصله یه خرید دیگه و یه خواسته‌ی دیگه و یه هدف دیگه جاشو میگیره. انگار اصلا بهت فرصت نمیده که از این هدفی که بهش رسیدی شادی کنی و ازش لذت ببری.

این یارو توی پستش نوشته که آره از وضعیت مشابه وضعیت بالا که من نوشتم رسیده به جایی که موجودی حسابش میلیون‌دلاری شده و انتظاری که داشته از اون لحظه برآورده نشده! حتی تهش رفته لامبورگینی هم خریده ولی دیده زندگی همونه!!

چندتا جمله‌ی جالب داشت اون متن که حیفم اومد ننویسم. مثلا میگه «بهترین چیزهای زندگی رایگان هستن! و دومین بهترین چیزهاش خیلی خیلی گرونن» و بعدش میگه که این دومین بهترین چیزها به صورت خطی دوم نیستن!!! یعنی خیلی خیلی با اون اولین‌ها فاصله دارن و در عین حال خیلی هم گرونن! یعنی فکر کن ۱۰۰۰ رایگانه ولی ۲۰ و ۱۹ و ... خیلی خیلی گرونه!!! 

خودش هم گفته که این چیزایی که من میگم رو بارها خودم از زبان میلیونر‌ها شنیده بودم ولی همیشه می‌گفتم از روی شکم‌سیری اینارو میگید! حالا شما هم ممکنه اینارو به من بگید.

حالا من درسته که به نظرم ارزش داره آدم همچین مسیری رو بره تا شاید به این درک برسه ولی بیشتر به اونایی حسودیم میشه که بدون رسیدن به اون نقطه به این درک رسیده‌ن که چیا تو زندگی مهمه و از هر آنچه که دارن لذت ببرن. یعنی میدونن که لذت واقعی زندگی چیه و الکی اسیر آرزوهای الکی نمیشن.

خلاصه که حسرت گذشته رو نخوریم که دیگه گذشته. آینده هم با تغییر عوامل خارجی قرار نیست خیلی بهتر بکنه اوضاع رو. اگه قراره اتفاقی بیفته از خودمون و انتظارات خودمونه. این خودمون و انتظاراتمون هم جز «حال» و «الان» چیز دیگه‌ای نیست. پس قدرشو بدونیم.

۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۲:۱۵ ۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

خداحافظ رخش

امروز رخش رو دادم رفت. بدون خداحافظی. این پست رو می‌خوام از خاطرات رخش بگم. پس می‌تونید نخونیدش. این پست برای رخشه.

ادامه مطلب...
۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

سالنامه ۹۳

 

فروردین:

امسال یک نهضت کتابخوانی کردم. فکر کنم از بهمن ۹۲ شروع شد. از وقتی که رفتم پیش یکی از استادامون و باهاشون صحبت کردم. گفتم که من آدمی هستم که خیلی کارهارو شروع میکنم ولی بعدش بیخیال میشم. مثلن کلی کتاب شروع کردم و ناتموم موندن. گفتن که با خودت یه قرار بذار که هیچ کتابی رو شروع نخواهی کرد مگه کتابهای فعلی تموم بشن. این قرار رو گذاشتم و تقریبن سال پرکتابی رو گذرونم. توی عید چندتا کتاب خوب خوندم. چندتا از کتابهای قدیمی رو هم بازخوانی کردم. 

 

اردیبهشت:

از اردیبهشت چیزایی که یادمه اینه که با بچه‌ها قرار گذاشتیم رفتیم نمایشگاه کتاب. با بچه‌های همشهری. بعد کلی کتاب خریدم. و شروع کردم به خوندنشون. شروع مطالعه‌ی کتابهای صفایی حائری. آهان یه سر هم رفتم تبریز و اونجا هم کلی با دوستان خوش گذشت. 

 

خرداد:

خرداد ماه سختی بود. مادرم تولدش رو تو بیمارستان بستری بود. بعد رفتن خواهرم به دانشگاه پدر و مادرم موندن دوتایی. مادرم قلبش مشکل پیدا کرده بود و به من هم چیزی نمی‌گفتن. منم امتحانام شروع شده بودن. وسط امتحانات سه روز خالی بود. اومدم خونه دیدم که مادرم بعضی روزا دچار حمله قلبی میشه و قرص زیرزبانی و ... . خدا خودش کمک کرد. 

-- فصل بهار توی انتخابات انجمن علمی دانشکده شرکت کردیم و آخرین نفر شدیم و به عنوان عضو (املاشو بلد نیستم!) وارد انجمن شدیم! فکر کنم اردیبهشت بود.

تیرماه:

یادمه اوایل تیرماه بود که گفتیم بریم یه کاری شروع کنیم. رفتیم کمپ اندروید بیپ با عرفان. یادمه که یه سری چیزا از خدا خواستم. همین اوایل تیرماه بود که دیگه برزبان آوردم و تقریبن گند زدم به همه‌چی! بعدشم هرچی دویدیم به در بسته خورد و آخرش هم شد اون آخر شهریور. تیرماه بود که اومدم بیان. از کمپ هم خارج شدیم. از ماه رمضون نتونستم بهره‌ی مناسبی ببرم. آزمونش رو هم خراب کرد.

 

مرداد:

عید فطر رو به خاطر پروژه‌ی درس تحلیل‌طراحی استاد ابطحی مجبور شدم برگردم تهران. و اولین عید فطری باشه که خونه نیستم. آبان بیشترش به ترم تابستونی و پروژه‌ی تحلیل گذشت. یک سری اتفاق تابستون افتاد ولی دقیق یادم نیست کدوم ماه. آخرین بار. 

 

شهریور:

شهریور خیلی سریع گذشت. تا اومدم به خودم بیام تابستون تموم شد و باید برای شروع سال جدید آماده می‌شدم. دوست داشتم اردوی مشهد رو برم نشد. آخرین نامه رو نوشتم. یک نامه نوشتم برای اسفندماه که همین امروز یهو دیدم یه ایمیل اومده از ۱۹ شهریور و توش ۶ ماه آینده رو پیش‌بینی و برنامه‌ریزی کرده. ولی راستش توی اون ایمیل خیلی چیزا اونجوری نشده بودن!

(اینم آدرس یه سایت که می‌تونید برای خودِ آینده‌تون ایمیل بفرستید! futureme.org )

 

مهر:

ترم هفتم دانشگاه شروع شد. اصلن آماده نبودم برای شروع ترم. یعنی راستش خستگی ترم قبلی از تنم نرفته بود.

 

آبان:

می‌رفتیم شرکت و دانشگاه و ماه محرم جزو بهترین ماه‌های عمرم بود. سخنرانی‌های حسینیه‌ی ارشاد رو رفتیم. بعدشم مراسم میاندوآب. ۲۱ آبان پدرم تصادف کرد. اومدم خونه و تا هشت بهمن خونه بودم. 

آذر و دی: خونه بودم. ترم رو حذف کردم. مرخصی گرفتم. پدرم باید سه ماه استراحت می‌کرد. بعد رفتن به دانشگاه سابقه نداشت این مدت پشت‌سر هم خونه باشم. تجربه‌ی عجیب و جالبی بود. احساس می‌کنم بزرگتر شدم. تنها چیزی که می‌تونم در مورد این دوره‌ی سه ماهه بگم "جالب"ه. همین.


بهمن:

۸ بهمن برگشتم تهران. ترم جدید شروع شد. برگشتم شرکت. 

اسفند:

اسفند هم اومد و تموم شد. روزهای آخر به خاطر یه پروژه تو شرکت مونده بودم تهران. ۲۴ اسفند عصر تصادف کردم. 

 

جمع‌بندی: ۹۳ سال سنگینی بود. بیماری قبلی مادرم و تصادف پدرم و خودم. فقط می‌تونم بگم که خدایا شکرت که به خیر گذشت که البته هر چی تو بگی خیره و شاید برای ما سخت باشه و همون آیه‌ی معروف. خدایا امیدوارم سال ۹۴ بتونم خیر و حکمتت رو بهتر درک کنم. خودت کمک کن.

۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

الگوهای تکراری سالانه

امروز ۱۷ اسفند (احتمالن تا آخر این پست بشه ۱۸)

یکی از کارهایی که خیلی دوست دارم اینه که در روزهای خاص برم به سالهای قبل و ببینم مثلن پارسال یا پیارسال یا سال‌های چیکار می‌کردم؟ کجا بودم؟ چه فکرهایی می‌کردم؟ بعد این بازدیدها نتایج جالبی دارن معمولن. یه سری الگوی تکرار شونده. این که مثلن دو سال پیش چنین روزی دلم می‌خواسته تولد خواهرم خونه باشم. یا مثلن دو سال پیش این موقع‌ها مسابقه‌ی جاوا چلنج شرکت کردیم برای اولین بار و امسال جزو تیم حمال‌های(با احترام به بقیه‌ی کمیته‌ی اجرایی) مسابقات بودیم!

یا پارسال اینموقع‌ها از دست چند نفر ناراحت بودم. یا به یک نفر فکر می‌کردم. یا شروع کرده بودم به دوران خوب کتابخوانی. حدود یک سال گذشته کلی کتاب غیر درسی و ... خوندم . شاید اگه انتگرال بگیریم از اول کار با این یک سال برابر بشه حجم مطالعاتم! (امیدوارم یک سال هم چنین کاری با کتاب‌های درسی و تخصصی بکنم!)

این الگوهای تکرار شونده جالبن. مثلن هر سال این موقع‌ها و یه جلوتر از این موقع‌ها که میشه فکر و ذهنم مشغول مرگ میشه. جالبیش اینه که هر سال هم فکر می‌کنه نگاه جدیدی پیدا کردم به مرگ! نمیدونم عید ملت یاد تولد و ... میفتن من یاد مرگ! 

آهان مثلن با مرور همین‌ها می‌فهمی که اِ دوسال شد که فرزاد ازدواج کرد؟! چقدر زود گذشت! 

 

چند روز بود که توی ذهنم می‌گفتم که حواسم باشه که ۱۸ اسفند رد بشه ولی راستش برای یه چیز دیگه بود! دیروز دیدم یهو نوتیفیکیشن تقویم اومد تولده. برای من ۱۸ اسفند یه شش‌ماه‌گرد! (سالگرد که میدونی چیه!) 

بعد شش‌ماه امروز خواستم مرورت کرده باشم. عکستو قاب کنم بذارم خاطرات این سال‌ها. که دلم بلرزه. اصلن حالا که اینجوری شد آهنگ رو هم عوض می‌کنم. که آهنگ‌ها با ما چه خواهند کرد. بازم باید آخر سال یه خلاصه‌ای از سال بنویسم. 

راستی ما کماکان منتظر هستید که گیرهامون برطرف بشه و یک سفر مشهد قسمتمون بشه. خدایا.

۱۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان