گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

مقدمه

نمیدونم نیاز دارم به یه تغییر. کمی تنهاییم کم شده.
احتمالن یه تصمیمی بگیرم یا همین تصمیمی که گرفتم رو عملی کنم.

 

مقدمه هجرت

 

۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

رجب

یادش به‌خیر. یکی زمانی یک استادی میگفت چه ماه‌هایی که میان و میرن و آدم خبر دار نمیشه!

 


یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ


وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ


تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً

 

التماس دعا !

 

مرد ِ و قول و قرارش با خدا. 


پست کوتاه به ما نمیاد!

۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

منی آتـدین آی قیــــز آی قیــــز آتشه

بسیار زیباست. بابا میرزایف خونده. لینک دانلودشم میذارم . برای اینکه کیفیتش خوب باشه خودم آپلود کردم.

 

Demirəm, sən uca bir dağsan, əyil
Demirəm, əlacım qalıbdır sənə.
Nə səndə məhəbbət qara pul deyil,
Nə mən dilənçiyəm, əl açım sənə.

 

ادامه مطلب...
۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

حسرت یا پشیمانی۲

فکرش را بکن یک علاقه ای داشته باشی به پرنده ای مثل قرقی یا شاهین یا هر چیز دیگه.

بعد این علاقه ی تو برای این که ارضا بشه همیشه تو این فکر باشی که صاحب یک قرقی بشی و همیشه حسرت نداشتنشو توی دلت داشته باشی.

حالا تا اینجا اگه بتونی با این علاقه و حسرت کنار بیایی و خودتو کنترل کنی مشکلی نیس.

مشکل از اون لحظه ای شروع میشه که میتونی صاحبش بشی. اون لحظه‌س که پشیمونی میاد سراغت که این چه کاری بود که کردی؟

چرا آزادی یک پرنده رو فدای هوس خودت کردی؟ حتی اگه صاحبش هم نشی چه حقی داری که به داشتنش فکر کنی؟ چرا به خودت اجازه میدی اونرو اونطوری که تو دوست داری تصور کنی؟ چرا از قرقی میخوای که برات مرغ خونگی بشه؟ و احتمالن بعدشم به خاطر همین مرغ خانگی بودنش ازش زده بشی و اون هم دیگه اصالت خودش رو از دست داده.

اصلا فکر کن چرا علاقه داری بهش؟ مگه به خاطر همین بلندپروازی و آزادگیش نبود؟ و همین دور از دسترس بودنش نبود که تو رو حریصتر میکرد به صیدش. تو که میدونی داشتنش درست نیس. تو که نمیتونی با پشیمونی ِ حتی داشتنش کنار بیای پس همون بهتر که حسرت داشتنش رو تا ابد با خودت همراه کنی.

۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

شیتیل!

خواهرم میگه که فردا قراره بابام اینا برن یه قسمت باغ شیتیل بکارن. احتمالن پسر عمه‌م اینا هم بیان. چی بگم؟ بگم دلم میخواست منم اونجا باشم؟ بیخیال :)

 


توی زندگی به هرکی بدی بکنی یه روزی یه جایی همون بدی رو یکی دیگه در حقت میکنه. در مورد خوبی هم فکر کنم درسته(البته خوبی رو من تجربه نکردم!:) )

و اون لحظه‌س که یادت میفته رفتارهای خودت.


فکر میکردم در مورد اون قضیه دوراهی پشیمانی یا حسرت قبلن نوشتم ولی یادم اومد که اونموقع بعد نوشتن همه‌ش پاک شد.


یه مطلب هم در مورد خال مه‌رویان خیلی وقت پیش نوشته بودم اونم اگه وقت بکنم باید بنویسم.


بهجت آباد خاطره سی!

ادامه مطلب

ادامه مطلب...
۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۳۷ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

جمعه ۱۳ اردیبهشت

جمعه ۱۳ اردیبهشت:

تا قبل از ظهر که رفته بودم بیرون. اتفاقی مدیر دوره راهنمایی و معلم علوم راهنماییمون رو دیدم. معلم علوممون موهاش سفید شده بود. دلم گرفت! یک زمانی با هم فوتبال بازی میکردیم. مدرسه بعد از ظهرها کلاس تقویتی گذاشته بود میرفتیم فوتبال بازی میکردیم با بچه ها!!

برای ناهار قرار شد با بابام هم بریم باغ و هم اینکه تو راه کباب بگیریم. وسط راه دیدیم زیاد گرسنه نیستیم گفتیم خودمون گوشت بگیریم برگ بپزیم. (خلاصه از بساط سیخ و منقل همه چی مونده بود خونه و با کمترین امکانات این کار رو کردیم.)

بر این تصمیمم که یک سالی رو کشاورزی یا چوپانی بکنم مصمم‌تر شدم!

برای شب ساعت ۱۰:۳۰ بلیط داشتم(بلیط که چه عرض کنم، به راننده سپرده بودم) اونقدر خسته بودم که تا خود صبح خوابیدم.

صبح هم رسیدم گرفتم تا ظهر خوابیدم!

 

همین!


یکی از مشکلات استفاده‌ی از ‌‌فیل.تر دور بزن اینه که مجبور میشه آدم مثه این ترول ها سرچ کنه!!!!

یه چیزی جستجو کرده بودم که از ۳ کلمه عربی تشکیل شده بود واسه همین نتایج همه ش صفحات عربی بود!! و من مجبور شدم آخرش یه عبارت  "چیه" اضافه کنم! خندم گرفت !

 


از بدی های خیلی بد ِ سیگار اینه که حتی اگه در همون لحظه نکشی هم باعث اذیت میشی! یارو سیگار نمیکشید (در اون لحظه) ولی بوی گندش حال آدمو به هم میزد. بعد اونوقت پدر ِ بنده به خاطر دئودورانت زدن به من گیر میده که شاید بغل دستیت حساسیت داشته باشه و تنگی نفس بگیره!!! نکش آقا نکش


حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:
                 وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی  !


پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

 

آی...

ناگهان  
           چقدر زود
                         دیر می شود!

 

 

 

این حال و روز منه! مخصوصن هر وقت که میرم خونه . اولش کلی برنامه دارم . کلی کار قراره انجام بدم. کلی حرف دارم که قراره بزنم. ولی وقتی به خودم میام که مثلن روز آخره و باید با عجله وسایلمو جمع کنم. میترسم عاقبت زندگیمون هم همینجوری بشه. حداقل کاش اون موقع هم یه روز مونده به خودمون بیاییم. حداقل از بین اون همه حرف چند‌تایی رو با عجله بگیم.

 

وقت نشد حرف بزنم.

۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۳۷ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

روز معلم سال ۹۲

صبح دیر بیدار شدم.

کار خاصی نداشتم. چندتا ساچمه. بعد از ظهر یه پیامک پیشنهاد تدریس اومد برام. برای تابستون.

 

عصر رفتم بیرون. کفش دقیقن مدل پارسالمو خریدم. فقط یادم نیس پارسال چه شماره ای بود!!

با چندنفر دوست و آشنا ملاقات کردم. بعد پدرم اومد دنبالم بردم جگرکی!

 

بعد من باز پیاده رفتم سمت مسجد. 

بعدش هم که برگشتم خونه.

و اما جالبترین کار امروز:

پشت لپتاپ نشسته بودم که نمیدونم چی شد بحث این شد که پدرم به معلم دوران ابتداییشون روز معلم رو تبریک بگن. من هم آنلاین شدم و دیدم که معلم سابق پدرم هم آن هستن. سلام دادم و از قول پدرم تبریک گفتم و کمی صحبت کردیم(کردند!). بعد هم دوتا از عکسهای اون موقع را فرستادم براشون. خیلی جالب بود.

فکرش را بکن. حدود سال ۱۳۵۳ یعنی حدود ۳۰ سال پیش.

بازی دنیا چه قدر عجیبه!

۳۰ سال دیگه ما کجاییم؟ چیکار میکنیم؟ معلمهای ما کجا هستند؟

راستی امروز هر چه قدر منتظر موندم یه نفر روز معلم رو به من تبریک نگفت! خب نامردا حداقل یه کلمه که از من یاد گرفتید. و البته این خیلی نکته ی بزرگیه. معلم هم شدی باید معلمی بشی که لیاقت تبریک گفتنو داشته باشی. خیلی باید به این توجه بکن(ی)م.

 

فردا احتمال زیاد بریم باغ.

۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

روز مادر اومدم خونه

اومدم خونه . با یک اتوبوس خیلی داغون

 
عصر خواستم با بچه ها بریم بیرون . خبر دار شدم که پدر یکی از همکلاسی‌هامون فوت کرده :( . رفتیم مسجد.
 
رفتم با یکی در مورد دو تا مساله صحبت کردم. راضی ام.
 
نمازو رفتیم مسجد جامع. مدیرمونو دیدم.
 
شب شیرینی خوردیم.
 
پنجشنبه دیر بیدار شدم. باغچه ی حیاط رو آب دادم. چند تا ساچمه زدم به سیبل. الان یه کامیت کردم.
 
عصر میرم بیرون. راستی راستی ۵-۶ کیلو وزن کم کردم ظرف یک ماه!!!!!! اصلن باورم نمیشد. وقتی رفتم رو ترازو منتظر وزن قبلیم بودم که یه هو دیدم ۷ کیلو کمتر نشون میده(البته اون لحظه ۱۲ ساعت بود که چیزی نخورده بودم!!) بعدش دوباره وزن کردم ۵ کیلو وزن کم کردم :)
 
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید
۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۴۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

بوی جوی مولیان

شب بابام زنگ زد. گفت که عصر رفته بودم روستا. ۴تا نهال گیلاس کاشتم تو باغ و بعد شروع کرد به توصیف. درخت هایی که کاشتیم گل دادن و سبز شدن. یونجه ها و جو ها سرشون از خاک بیرون اومده. رودخونه اون قدر پرآب شده که گلوله تفنگ به زور به اون‌طرفش رسید و ... . 

دقیقن وسط همین تواصیف بود که بی‌اختیار یاد اون درس زیبای بوی جوی مولیان افتادم. وصفی که پدرم کرد بدجوری دلتنگم کرد .

امیدوارم آخر هفته بتونم برم خونه. دلم برای تیراندازی تنگ شده.

////////

در خواب "تو" را دیدم

شبیه "آن‌‌ها" شده بودی

همان هایی که نمیدانم چه احساسی به‌شان دارم

همین خواب را یک نفر دیگر هم دیده بود

شاید ... .

////

خدایا میگم مشکلی نداره که من همون خدای خیلی ساده رو در نظر بگیرم که برای هر کار کوچک و بزرگی بهش توکل کنم؟

/// 

تا در دل کسی نیفتد هیچ دلیل و برهانی برای اثبات چیزی قابل قبول نیس. یک زمانی برام قابل باور نبود که یک عده برای نشنیدن سخن خدا پنبه میگذاشتند توی گوششان. ولی این روز‌ها دیگر به چشم میبینم ‌،‌پنبه که چه عرض کنم ،هدفون هم میگذارند توی گوششان. 

خب هر کاری دلشان میخواهد بکنند. به خودشون ظلم میکنن .

//

من گنهکار شدم وای به من!
مردم آزار شدم وای به من!
یاد دارم پدرم شیشه ی مِی دید٬ شکست
من چرا سبحه اجدادی خود داده ز دست؟
من گنهکار شدم وای به من!
مردم آزار شدم وای به من!

(شهریار)

۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۵۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

تجربه ی جدید دلنشین

دیروز بعد از تدریس با آقای دکتر kafe! رفتیم پایتخت. بعدشم رفتیم خوابگاهشون و حدود ۲۴ ساعت در کنار دکترها بودیم.

بنده همینجا از آقای دکتر تشکر میکنم که با اون وضعیت اینترنت به اینجا سر میزنه!! :) و اشاره میکنم که در دروس پزشکی ۳۶/۳ = ۱۲ یک نکته خیلی مهمه!!!!

عصر برگشتنی یک تجربه ی جدید و دلنشین داشتم به صورت کاملن اتفاقی. به تکرارش علاقه مند شدم!

دلم برای تفنگ تنگ شده! الان ۳ بسته ساچمه خونه بیکار نشستن! :)

 

////////

 

دلبسته ی افلاکم و پابسته ی خاک

فواره ای بین زمین و آسمانم

 

فاضل نظری

 

////////

 

یک تصمیم جدی برای آینده:

خیلی دوست دارم یک سال از عمرم رو برم چوپانی بکنم. یا کشاورزی بکنم. کلن یکی دو سال کاملن برم تو طبیعت زندگی کنم. بعد یک سال که برمیگردم کلی چیزا عوض شده باشه!

 

///

آینده ای عجیب و غیرعادی برای خودم پیشبینی میکنم. ممکنه مسیر زندگیم رو عوض کنم چند بار!

۰۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۳۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان