این دید و بازدیدها منو یاد دیدارهای رفت و برگشت فوتبال میندازه!!! ما الان تقریبن دیدارهای مهم رفتمون رو انجام دادیم و الان تو خونه در حال انجام دیدارهای بازگشت هستیم.
سیستم هم گل زده ی بیشتر(خوردنی!!! خورده شده) در خانه ی حریفه!!!!
این دید و بازدیدها منو یاد دیدارهای رفت و برگشت فوتبال میندازه!!! ما الان تقریبن دیدارهای مهم رفتمون رو انجام دادیم و الان تو خونه در حال انجام دیدارهای بازگشت هستیم.
سیستم هم گل زده ی بیشتر(خوردنی!!! خورده شده) در خانه ی حریفه!!!!
عیدی های خاصم:
یه نگین فیروزه از خاله ام. خیلی خوشم اومد. وقتی اون سکه ی عتیقه که بهم داده بودن رو نشون دادم بهش که چند ساله نگهش داشتم ، منظورمو فهمید و یه نگین فیروزه ی خالص داد. ان شاء الله میدم یه رکاب میسازم براش. خاله م هرچی چیز با ارزش بوده تو خونه ی مادر بزرگم اینا خودش برداشته!!! و الان هر از چندگاهی یه چیزایی هم به ما میرسه!!! :)
یه نفر هم یه چاقو بهم عیدی داد. من عاشق این عیدی های غیرنقدی ام!
حرف برای زدن زیاده حیف که ... .
راستی فعلن عید همگی هم مبارک. سال خوبی داشته باشید.
سال 1391 هم دیگه به ساعتهای آخرش نزدیک میشه.
خواستم در این چند ساعت باقیمانده یه مروری بکنم بر سالی که گذشت.
شروع سال: سرم رو خیلی شلوغ کرده بودم . عید رو تقریبن کار خاصی نکردم. حتی پروژه برنامه نویسی رو هم اصلن ننوشتم. شروع خوبی نبود برای یک سال. یادمه یه بار رفته بودیم روستا. بعد من خبر نداشتم که پسر خاله م ازدواج کرده ... .
13 فروردین: چند سالی که یادمه 13 رو با داییم اینا میریم بیرون . این بار داییم همراه ما نبود. رفته بود حج. یادش به خیر . به کسی خبر نداده بود که مردم تشریفات درست نکنن. خیلی خوشم اومد از کارشون. فکر کنم 24ام فروردین بود که برگشتن.
رفتم تهران. فکر کنم یه امتحان گسسته دادم. بعدش نوبت سفر عمره مفرده ما شد.
حج عمره: سفر خیلی خوبی بود. نمیشه وصفش کرد. چقدر قول و قرار گذاشتیم با خدا. امیدوارم بتونم به قولام عمل کنم.
برگشتم. توی این مدت که تو سفر بودم سه تا میانترم برگذار شده بود!! و من سه تا درس رو میدترمشو نداده بودم . این دلیل و یکی دوتا دلیل دیگه باعث شدند که من ترم 2 رو به معنای واقعی کلمه گند بزنم.
سادگی!
امتحانای پایان ترم.
در این ایام بود که اتاق ما ساس گرفت!!! البته بهتره بگم ساس اتاق مارو گرفت. وسایلمونو ریختیم حیاط. خودمون هم مزاحم دوستان ارومیه ای شدیم!!! خیلی خیلی اذیتشون کردیم. چند شب هم توی حیاط!! خوابیدیم. شده بودیم مایه ی خنده ی مردم.
دیروز خیلی دلم پر بود که نمیتونم برم خونه. بعد عصری فهمیدم شاید بتونم برم .
البته یه مقدار باید سختی بکشم. مثل این که الان نصف بدنم یه جورایی کرخته!! خب با لباس غیرکافی پاشدم راه افتادم. نصفه ی بدنم که سمت شیشه ی اتوبوس بود ... . ساعت 5-6عصر تصمیم گرفتم که بیام و ساعت 5صبح زنگ در ِ خونه رو زدم. البته به خونه نگفته بودم که میام(غافلگیری)
باز هم تمرین داریم. یه سوالی رو باید تا شب تمومش کنم. دیشب تو ماشین یه کمی خواستم روش کار کنم بعد یه ساعت سرم درد گرفت شدید. نمیدونم چرا تو اتوبوس نمیدونم چیزی بخونم. سرم درد میگیره.
الان بشینم ببینم چیکارش میتونم بکنم.
////////////
@دوستم:
من حتی ادعا نمیکنم که نسبت به یک ساعت گذشته بی تغییر مانده ام. ولی اون چیزی که مهمه اینه که این تغییری که میگی در چه زمینه ایه و به نظرت مثبته یا منفی. آدمی هر آن در حال تغییره. مثه یه DFA(یا بهتر بگمNFA) از یه state میره به یه state دیگه.
الان ساعت 3 نصف شبه و یه برف خیلی خوب داره میباره. یکی از هم اتاقیا که داشت لباس آویزون میکرد با تعجب گفت داره برف میاد. آقا انتظار داشتم یه برف خیلی خفیف بباره. پاشدیم دیدیم عجب برفی. امروز حال و روز خوبی نداشتم خیلی به تلافی همه چیز پاشدم لباس رزم! پوشیدم رفتم حیاط. البته قبلش یه گلوله به طرف هم اتاقیم پرت کردم .
من تا به امروز هیچ وقت تو برف بازی مهاجم نبودم . راستش هیچ وقت با اراده خودم برف بازی نکرده بودم . همیشه وقتی برف میبارید. همه نمیدونم چرا منو هدف قرار میدادن. و من فقط جاخالی میدادم.
یادمه فکر کنم پیش دانشگاهی بودیم . یه بار دیدم همه میخوان منو بزن رفتم وایسادم کنار یه دیواری گفتم از فلان فاصله کسی حق نداره جلوتر بیاد(میگرفتم با برف شست و شوش میدادم) ولی از همون فاصله اگه میتونید منو بزنید. دیگه بچه ها شروع کردن به برف پرت کردن. یهو دیدم یه چند نفر از این بچه های راهنماییمون هم دارن منو میزنن!!!! خلاصه بعد تموم شدن همه دلخوریهای بچه ها. بیچاره دیوار!!!!!
ولی امشب من هرچی دلخوری داشتم سر گلوله های برف درآوردم.
کسی کار خاصی به من نداشت.
یه چند تایی از دوستان خواستن بزننم که گرفتم درست حسابی از شرمندگیشون در اومدن.
//////////////////////////////////
بدجوری دلم تنگ شده . کاش این تمرین لعنتی معماری نبود. از همین الان پا میشدم میرفتم خونه . حداقل تولد خواهرمو خونه باشم.
نمیدونم دلم از اینجا گرفته یا برای اونجا تنگ شده . یا هردو تاش!!!!
نمدونم . بازم بهار اومد . فصلی که زیاد باهاش رابطه ی خوبی ندارم. بهار برای من یه مقدار خواب و خمودی میاره!!! با اینکه فصل زنده شدنه طبیعته ولی برای من نماد خوابه. نماد خاطرات عجیب. (نمیگم تلخ) .
همیشه نزدیکای بهار من میرفتم تو فکر . هر چی فکر بود میومد تو سرم. یادمه پارسال بود یا حتی پیارسال شدید یاد مرگ افتادم . آخه نمیدونم ملت از بهار یاد زندگی و تولد میفتن اونوفت من یاد چه چیزایی میفتم. مخصوصن سر این آخرین پنجشنبه سال که میریم بهشت زهرا.
بهار فصل خوبی نیس برای من. خواب زیاد. فکرهای عجیب غریب. البته همیشه این خوابها به یه بیداری خوب منجر شده خداروشکر.
بهار با همه این حرف ها قشنگه!! بهار یه سنبل برای شروع. و شروع یه بهانه س برای زندگی. برای تغییر. برای ساختن.
خلاصه احتمالن اردوی جنوب رو هم بیخیال بشم پاشم برم خونه .
بعدن شاید چیزی به اینا اضافه کنم.
همین دیگه.
امروز یکی از همشهریا زنگ زد و خبر داد که دوستت فرزاد با خانم فلانی ازدواج کرد. خیلی خوشحال شدم و البته خیلی هم شوکه!
تابستون با همین دوستم چه قدر در مورد ازدواج و این مسائل صحبت کردیم. خدا خوشبختشون کنه. خداوکیلی خیلی به هم میان. هر دو خیلی آدمای خوبی هستن.
فکر کنم دیگه باید به شنیدن همچین اخباری عادت کنم. دیگه دونه دونه دوستان و آشنایان سروسامان میگیرن.
یادش به خیر یک زمانی با همین آقای داماد تو کلاس دوم ابتدایی هم کلاس بودیم. بعدش کلاس اول دبیرستان و ... . یادش به خیر.
چه زود میگذرن روزها!!!
ما هم یک زمانی هدف قرار داده بودیم که تا آخر امسال تصمیماتی بگیریم ولی مثل این که قسمت نبوده.
ما هم صبر پیشه میکنیم.
خدا به همه کمک کنه.
امروز با این که شب ساعت 4 خوابیدم صبح به زور دوستم بیدار شدم که برم مسابقه جاوا چلنج! (دوستم تهدید کرد به ریختن بطری آب روم)
خلاصه به زور و به صورت شانسی رفتیم شرکت کردیم.
من کاملن مسابقه رو غیرجدی گرفته بودم و بیشتر جنبه ی تفریحش برام مهم بود. راستش از اول هم گفته بودم که من یه خط کد هم نمیزنم و نزدم.(البته به غیر از یه اینتر! که نزدیک بود برنامه بره هوا!)
بعد در این مسابقه بود که من پی بردم به هوش مصنوعی هم علاقه دارم!! (بعد از این که سر مسابقات ای سی ام و هک و نفوذ به علاقه مندی هام واقف شده بودم این علاقه مندی هم اضافه شد!!!)
خلاصه هر چی بود گذشت. تجربه ی خوبی بود. فقط خدا هم گروهی یه دنده! ، خیلی جدی ، بداخلاق ، اخمو ، حرف گوش نکن و کم شوخی کننده!!!(تقریبن همون جدی !) رو نصیب گرگ بیابان بکنه!!!!! البته گروه ما که اینجوری نبود!!!!!!!!!!!!!!!
بعد یکی از خوبی های این دست مسابقات این یادگاری هاشه!!! تی شرت و فلش و ... .
فعلن در پناه حق!
بعد ۶-۷ ماه کار با لینوکس دیروز تصمیم گرفتم که به ویندوز برگردم. البته تقریبا بالاجبار.
بعد الان که اومدم لپتاپو روشن کنم طبق عادت دیدم توی لینوکسم!
گفتم حداقل یه پست بذارم با این. آدم بعد یه مدت به یه چیزایی عادت میکنه که بعدن سخته تغییرشون. گاهی وقتا هم خیلی سخته.
کارها ، وسیله ها ، رفتارها و حتی آدم هایی که بهشون عادت کردیم بعد یه مدت تصور ترکشون هم برامون سخت میشه.
اصلن بیخیال! (بیخیال) بعدن در مورد اون هم صحبت میکنم.
تا قبل عید هم قراره دو جلسه دیگه از جلسات دکتر فرهنگ تشکیل بشه. بریم بخندیم یه کم! :)
بعدن نوشت: البته اینم بگم من از لینوکس استفاده تخصصی خاصی نکردم زیاد. تقریبن صرفن یه سیستم عامل بود برای انجام کارهای روزمره م. البته با یه مزه ی خوب !
امروز بعد از خوردن کله پاچه به عنوان صبحانه تنها کاری که کردم نشستن تو خونه و تلویزیون تماشا کردن بود.
کشتی آزاد خیلی جالب بود. ولی به نظرم نحوه برگزاری مسابقه زیاد خوب نبود . مکان و تشریفات و مراسم. حتی اون تلاوت قرآن اوش که خیلی ضایع بود.
بعدش هم فیلم "به رنگ ارغوان" رو برای بار دوم دیدم. یه دیالوگش خیلی برام جالب بود.
"- اگه تو جای من بودی با شهاب ۸ چیکار میکردی؟
- حذفش میکردم
- اگه به اندازه من دوستش داشتی چیکار میکردی؟
-همین الان حذفش میکردم!"