گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

دسته گلی دیگر از صدا و سیما

فکر میکنم در این چند ساله هیچ دشمن داخلی و خارجی به اندازه ی صدا و سیما به این مملکت ضربه نزده باشه.

اون از گندکاریهای چهار سال پیش و این هم از مناظره ی انتخابات ۹۲.

من که به شخصه هیچ گونه سودی از این مناظره نبردم. به هیچ وجه اطلاعات خوبی از نامزدها به دست نیاوردم و فقط ۴ ساعت خندیدم.

خندیدم به این که چه‌گونه شخص اول ِ اجرایی یک کشور به سخره گرفته شده. چه جور یک عده نشون دادن مصلحت بینی ِ شورای نگهبان رو . و این که چه‌جور یه عده توهین میکنن به شعور خودشون و مردم.

ولی مهمتر از همه ی اینها :

 

سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی / به عمل کار برآید به سخندانی نیست

 

یا حتی:

بزرگی سراسر به گفتار نیست / دو صد گفته چون نیم کردار نیست

 

اینو بیشتر برای خودم میگم. خیلی وقتا شده ایده‌های واقعن جالبی به ذهن آدم میرسه. بعد هی میری جلو و ایده رو هی گسترش میدی. بهبودش میدی و ... .و آخرش هم یه جایی ،یه گوشه ای از ذهنت چالش میکنی. یا مثلن یه کاری رو شروع میکنی . بعد خیلی کمال‌گرایی میکنی و خیلی میخوای کار رو گنده برداری. بعد به خاطر همین گنده‌گرایی(بخوانید کمال گرایی!) حتی مینیمم کار ممکن رو هم به زحمت انجام میدی.

من یکی که به خاطر این مساله خیلی ضربه دیدم. موقع پروژه نوشتن. موقع کار. موقع تدریس یا درس خوندن و ... .

 

ای کاش یک مینیمم منطقی تعریف کنیم و سعی کنیم اول حتمن به اون برسیم بعد به دنبال کمال باشیم.

 

۱۱ خرداد ۹۲ ، ۰۲:۱۲ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

چرتکه

گاهی وقتا لازمه بشینی یه حساب کتابی بکنی با خودت.

مثلن دهم هر ماه . یه نهم یا یازدم هر ماه. بشینی بگی یه ماه که گذشت، من چی شدم.

اصلن یه ایده ای چند وقته زده به ذهنم. اسمشو گذاشتم life_git . یه سیستم مدیریت نسخه برای زندگی.

بعد مثلن چند تا branch داشته باشی. یه master branch. 

بعد تغییراتتو کامیت کنی. یا نه اصلن قبل کامیت کردن تصمیم بگیری که کدوم تغییرات خوب هستن و باید stage بشن. یا اصلن شاید یه سری چیزهای جدید لازم باشه add کنی.

گاهی وقتا یه دوستی رو ببینی و یه branchی رو از مخزن زندگی اون pull کنی.

گاهی وقتا لازم باشه rebase کنی. با این که هنوز دقیق نمیدونم چیه.

ولی گاهی وقتا لازمه که بشینی دفترچه(notebooks)ها تو ورق بزنی. یه جمع و تفریقی بکنی و ... .

اگه این کارو نکنی یه وقتی به خودت میای(تازه اگه به خودت بیای!) و میبینی که ای داد ... .

 

۱۰ خرداد ۹۲ ، ۰۳:۲۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

است!

گاهی آدم باید خودشو بالا بیاره!

وقتی مزاجت به هم ریخته و حالت بده ، باید خودتو استفراغ کنی.

گاهی اونقدر حالت بد میشه که چند روز فقط میمونی تو کار ِ خودت!

نمیدونی به خاطر کسلی ِ ایام امتحاناته یا نه دلیل دیگه ای داره!

حتی حوصله ای برای چرت و پرت نوشتن هم نداری. 

حالم خوب نیس. شکر خدا!

۰۹ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

جمعه ۴ خرداد، روز پدر

امروز جمعه ،۴خرداد ، روز مرد و روز پدر بود. 

از صبح زود با پدرم رفتیم باغ. 

...

ساعت ۲۲ با پدرم برگشتیم خونه.

 

/////

... 

(اینجا یه چیزی در مورد روز پدر میخواستم بنویسم!)

مبارک!

 

////

.

اینجا هم یه کمی در مورد انتخابات نوشته بودم!!!

هاشمی نشون داد که مرد بزرگیه!   به نظرم خیلی‌ها در موردش اشتباه فکر میکنن، حتی طرفداراش!

 

خسته‌م . همین.

۰۳ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۵ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

خستگی فیزیکی!

امروز:

قبل از ظهر با حامد رفتیم شهرگردی. کلی صحبت کردیم. امسال میخواد کنکوری بشه. یاد گذشته.

بعد نماز هم با پدرش(مدیرسابقمون) حدود ۱-۲ ساعت صحبت کردم. خوشحالم.

برگشتم خونه. ایرانسل قطع بود امروز. رفتم سیمکارت دائمیمو پیدا کردم. به یه نفر باید زنگ میزدم.

با بابام میریم باغ. میرسیم. بیل‌رو برمیدارم ،‌میرم چندتایی کرم خاکی پیدا میکنم!! میذارم تو جیبم!

لنسر رو برمیدارم میرم کنار رودخونه. فکر نمیکردیم روزی کرم خاکی رو بذارم توی جیبم و مثل کباب به قلاب بکشمش! بعد بندازم تو آب و ماهی‌ها بیان بخورن و به ریش من بخندن!!!!

فکر نمیکردم روزی با دستم کرم خاکی نصف کنم!!

میشینم یه کناری و قلابم توی آب. سه تا سگ بهم حمله میکنن. با لنسر میخوام از خودم دفاع کنم! نترسیدم ،فقط یه کمی جا میخورم، آخه به همین سگا دیروز غذا دادیم! ولی خداییش سگ هم عجب موجودیه! یارو با این که چوپانش گفته بشین، چشم از من برنمیداشت و زیر لب غرغر میکرد!

برمیگردم پیش بابام.

میریم لوله‌ی موتور آب رو درست میکنیم میندازیمش تو رودخونه.(چسب میچسبه به دستم.

*یاد یکی از تفریحات قدیمم میفتم! عاشق این بودم که چسب ‌PVC بچسبه به دستم،‌ بعد سفت بشه،‌بعد آروم بکنمش،‌دستم احساس خنکی بکنه!!!! احساس اینکه داری پوست خودتو میکنی!)

 این‌بار تفنگ بادی رو برمیدارم و توی آب قورباغه میزنم!!!

همه‌ش تو ذهنم به این فکر میکنم که فرق قورباغه و وزغ چیه؟ قبلن فکر کنم خونده بودم فرق دارن این دوتا!

زندگی یه جورایی شبیهه تیراندازیه. با خیال راحت و تنفس آروم، هدف رو پیدا کن، تصمیم بگیر چی‌رو، چه‌جوری و کی میخوای  بزنی. بعدش نباید زیاد معطلش کنی ممکنه هدف جاشو عوض کنه،‌حالا نوبت حبس نفسه. اینجاس که باید برای چند لحظه نفستو حبس کنی، دقیق نشونه بری و شلیک کنی، بدون کمترین معطلی، چون اگه یه ذره معطل کنی ، دست و دلت شروع میکنن به لرزیدن و خودت هم اضطراب میگیری و به خطا میزنی!(عجب تشبیهی!)

فکر کنم یکی رو زدم. آخه بدجور رو اعصاب بود. ده تا گلوله زدم بافاصله یکی دو سانتیش میخورد به آب. اصلن به روی خودش نمیاورد. ولی بالاخره یه بار دیگه محو شد. ناراحت شدم! گفتم الانه که یه بلایی سرم بیاد!!

هوا تاریک شده. وسایلو جمع میکنیم. برمیگردیم. 

این چند روزه که میرم باغ کلی احساسات عجیب دارم. از نظر فیزیکی خیلی خسته میشم. خستگیش خیلی باحاله. مغزت میخواد کار کنه ولی بدنت یاری نمیکنه! حتی نمیتونی تایپ کنی.

فردا هم قراره از صبح زود بریم یه حوض بسازیم!

نمیدونم تنوعی که اونجا میبینم برام خیلی جذابه. بوی گیاه، صدای قورباغه‌ها و پرنده‌‌ها، نور آفتاب، وزوز پشه‌ها. این که توی آب ماهی میبینی، بچه ماهی میبینی، حتی یه مار زنده‌ی آبی میبینی که روی آب داره میره به سمت یه قورباغه، یه کمی میری نزدیک‌تر، بعد دیگه نمیبینیش، یه جورایی میترسی ولی آروم برمیگردی عقب! :) همه‌ی این‌ها در مقابل با زندگی دانشجویی تنوع محسوب میشن.

/////////////

وَمَا أُبَرِّىءُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ

اینو پیامبر خدا میگه. اونوقت ما آدمای عادی خیلی با تواضع میگیم که "نه بابا حواسم هست، مواظبم، خیالت راحت، و ..." اینو پیامبر برای تواضع نمیگه‌ها! چون جایی دیگه به فرعون میگه که من توانایی این رو دارم که کشور رو از این بحران نجات بدم. 

حالا حساب کنید اگه اون این حرفو زده، ما باید چی بگیم؟‌

 

//////////

یک زمانی به یه عده میگفتم بابا فوقش بیخیال بشید. دست از عقیده‌تون بردارید. ولی حالا میفهمم اگه یه ذره احساس مورد ظلم واقع شدن بکنی نمیتونی راحت بشینی! سخته. خدا کمک کنه.

 

۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۵۵ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

خواطر

امروز برگشتنی از باغ، بابامو گذاشتم اداره و اومدم ماشینو بشورم( و همین فکر کنم شد دلیل بارون بعدش)

بعد شال و کلاه کردم رفتم فرمانداری!

بعدش هم ماشینو بردم گذاشتم اداره و پیاده افتادم تو شهر.

نمازو با مهدی رفتیم مسجد جامع. وقتی حاج آقای حسن‌زاده رو دیدم خیلی خوشحال شدم. گفتم هر چی دلتنگی و سوال دارم بهش میگم.

بعد نماز با هم رفتیم حوزه و تا ساعت ۶ با هم بودیم!!! قید ناهار و خونه رو زدیم. کلی از سوالام جواب داده شدن و کلی سوال بزرگ دیگه برام مطرح شد.

باید بشینم خوب فکر کنم . شاید تصمیمی جدی برای زندگیم بگیرم. تصمیمی که شاید به مذاق خیلی‌ها خوش نیاد. 

هر دو طرف مساله سخته. هم موندن و هم رفتن.

 

۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۲۶ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

خانه آمدن ۳۱ اردیبهشت

فکرش را بکن صبح ساعت ۵ رسیدم خونه. بعد بابام گفت کلیدای اداره‌ش مونده باغ. بعد نماز پاشدیم رفتیم باغ. صبحونه رو اونجا خوردیم و ساعت ۷:۳۰ رسیدیم خونه . با خودم میگفتم الان اگه تهران بودم تازه کلاس مدارالکتریکی تشکیل میشد! و من اینجا دارم از باغ برمیگردم.

 

هر چقدر از وصف زیبایی و لذت صبح امروزم بگم کم گفتم. به معنای واقعی کلمه ذوق کرده بودم و خونواده هم از این ذوق‌زدگیم تعجب کرده بودن.

 

بین الطلوعین کنار رودخونه ، توی طبیعت، هوای عالی، صدای پرنده ها، کنار خونواده ... . خدایا شکرت!

۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

ایدئولوژی - ۰

پیر مرد گفت ایدئولوژی.

نگاهی به عکس روی دیوار مغازه انداخت و از مغازه‌دار پرسید "جواد اکبری همونیه که این خیابون به اسمشه؟" 

- آره

- با شما نسبتی داشت؟

- آره پسر داییم بود.!

 

و من هر وقت که از این خیابان رد میشوم به یاد آن جوانی میافتم که آمده بود شرکت و به امیرعلی می‌گفت من هروقت از خیابان اکبری می‌آمدم نمیدانم چرا یاد شما نمی‌افتادم!

خیلی دوست داشتم پیرمرد غذایش را همان‌جا بخورد که چند کلمه‌ای بیشتر با هم صحبت کنیم.

آخرش گفت مواظب ایدئولوژیت باش!

 

//////////////

هان چیه؟ یه روز پست نذاشتم فکر کردید قراره یه ماه پست نذارم. نه خیر من فعلن اگه پست نذارم ممکنه اتفاقای بدی بیفته!

 

///

یه مطلبی خوندم در مورد مسائل مهم و غیر مهم در زندگی. یه مثالی زده بود یه کم دانش ریاضی داشت! دکترها ممکنه متوجه نشن !

ادامه مطلب...
۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۲۷ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

دیزی در ساعت ۱۰ شب!

عصر دوستم تو چت میگه که میخوای کوفته سفارش بدم برای شام!!؟؟

میگم نه. میخوای پاشیم بیرون یه چیزی بخوریم. ساعت از ۹ گذشته که میزنیم بیرون.

میریم بی‌آر‌تی معین. میدون انقلاب پیاده میشیم. میریم یه غذاخوری کوچیک هست اونطرف. اول خداخدا میکنم باز باشه(چون من پیشنهاد دادم اینجا رو) میبینیم که بازه. بعد میگم ای کاش دیزیش تموم نشده باشه.

دوتا دیزی سفارش میدیم. ساعت از ۱۰ گذشته. دیزیِ خیلی خیلی چسبید. ( به قول آقای دکتر فکر کنم یه کمی هم اکسیژن جذب کرد و به ۲۰۰درصد گوشت تبدیل شد.) 

برمیگردیم. همیشه یه ایستگاه پیاده میریم. اینبار پیشنهاد میدیم که یه کمی بیشتر پیاده بریم. میرسیم بی‌آرتی شریف. چه زود گذشت؟؟

تازه داشت صحبتمون گل می‌کرد.

حالا خداخدا میکنم که بستی فروشی سر خیابون اکبری هنوز باز باشه. ساعت ۲۳:۳۰ !!! هنوز بازه. البته چراغاش نیمه روشنن.

بستنی میگیرم. میرسیم خوابگاه.

 

////////

امروز بابام اینا تو باغ یه کلبه(واژه ی خوب پیدا نکردم. یه ساختمون کوچیک کنار باغ) ساختند. هوس کردم برم. عصر که با بابام صحبت میکردم میگفت دارم میرم قارچ جمع کنم :) . جمعه روز پدره . امیدوارم بتونم برم خونه :)

 

//////

تازگی زیاد پست میذارم. یه جورایی به خاطر این زیاده نویسی احساس بدی دارم ولی برام مهم نیس. من اینجارو برای خودم مینویسم نه برای مخاطب و خواننده. همون اولش هم قرارم این بود که بازه های زمانی پست‌هام شرطی نداره. ممکنه یه ماه چیزی پست نکنم(تا حالا که اتفاق نیفتاده!!!) و ممکنه روزی چندتا پست بذارم. پس برای من که مهم نیس زیاد نوشتن ولی اگه مخاطب(کو مخاطب؟؟) اذیت میشه نخونه. وایسه چند وقت یه بار بیاد یه جا بخونه!‌ :))

۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۵۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

شب آرزوها

حالم خوبه شکر خدا.

دیروز رفتم خوابگاه شهید بهشتی پیش دکترها!

امروز برگشتم. موقع برگشت سری هم به کتابفروشی‌های انقلاب زدم و طبق معمول چند تا کتاب خریدم. امشب میشینم یکیشو تموم میکنم!

تو راه اتفاقی یه جای آشنا رو دیدم. بعدش به صورت اتفاقی‌تر یک آدم آشنا رو دیدم. داشتم فالوده بستنی میخوردم دیدم یه نفری که اتفاقن قیافش هم آشنا به نظر میرسه عجیب خیره شده به من. خلاصه اونا پاشدن برن منم فالوده‌م هنوز تموم نشده افتادم دنبالشون ،تو پله برقی رسیدم بهش. آره خودش بود. همون آدمی که یک موقعی میاندوآب با هم تو کتابخونه سلام علیکی داشتیم!!!! 

بعدش هم که با مامانم صحبت کردم. سپردم که امشب هم خودش دعام کنه و هم بسپاره بابام و خواهرم دعام کنن. میگم دعام کن میگه آخه میترسم یه دعایی کنم بعدن بیایی بگی این چه دعایی بود کردی!؟! :) . گفت دعام میکنم دعاهات مستجاب بشن! (آی کلک!)

 

اول از هر آرزویی خدایا شکرت به خاطر همه نعمت‌هایی که حتی نمیتونم توی ذهنم یه جا جمعشون بکنم. به خاطر خانواده خوب و سالمی که دارم. به خاطر سلامتی. به خاطر دوستانم. به خاطر خودت .

/////////////

 

شب آرزوها آرزو میکنم همیشه کلی آرزو داشته باشید. برای یک آدم به نظرم بدتر از مرگ اینه که آرزوهاش تموم بشن.

آرزوی خیلی‌هامون ،حداقل طبق عادت،‌ اینه که منتَظَر ظهور کنه. ولی به نظرم درست آرزو نمیکنیم. یعنی واقعن منتَظِر نیستیم. ببین وقتی منتظِر تماس یه نفر هستی، وقتی منتظری "یک‌نفر" بهت پیامک یا ایمیل بزنه ،(هر چند میدونی که غیرممکنه حتی!) ولی با چه احساسی انباکستو چک میکنی؟ وقتی نصف شب بهت پیامک میاد و با این که میدونی این موقع شب فقط تو و جغد شب و اپراتور موبایل بیدارن چه‌جوری میری سراغ گوشیت؟ به اینا میگن انتظار. معنی انتظار رو مادری میدونه که بعد بیست و چند سال هنوز هم که هنوزه چشمشو به در دوخته. با هر صدای در دلش میریزه با این که سعی میکنه به روی خودش نیاره. معنی انتظار رو خیلیا میدونن. و به نظرم منتَظِر واقعی از شوق جمعه باید مثه همون عاشق پرپر بزنه. باید به خورشید التماس کنه که زود باش طلوع کن. 

همون شعری که از شهریار گذاشته بودم چند پست پیش. عاشق منتَظِر میگه که چشمام به ستاره ی صبح التماس میکنن که طلوع نکن، بلکه این معشوق من بیاد. من به نظرم انتظار یعنی این و با این حساب من منتظر محسوب نمیشم و آرزو میکنم بتونم منتَظِر ِ منتَظَر بشم.

 

////

آرزوی دیگه‌م اینه که خدایا آزادی‌‌مو ازم بگیر. من آزادی نمیخوام. من آزادی رو دوست ندارم. نمیخواد در برابر تو آزاد باشم. میخوام در برابر تو بنده باشم. آرزو میکنم در برابر دنیا آزاده باشم و در برابر خدا بنده.

 

///////

خدایا آرزوی آخرم اینه که همه ی اونایی که هنوز نور و علاقه ای توی دلشون مونده رو خودت راهنمایی کنی. 

 

/////

همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و البته تموم شده بود( )

 

////

راستی امروز (پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت) مثه این که من امتحان تنظیم خانواده داشتم و بی‌خبر پاشدم رفتم مهمون. شب بچه‌ها در مورد امتحان صحبت میکردن منم فهمیدم به‌به :) :)

۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۵۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان