گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

خانه رفتن ۳ اسفند نود و یک

فقط خواستم بگم بازم اومدم خونه.

این بار درسته زیاد تهران نبودم ولی نمیدونم چرا دلم زیادی تنگ شده بود.بعد گفتم مثلن فکر کن از این به بعد هربار این مسیر رو طی کنم یه پست بذارم براش!!

 

حوصله ی جواب دادن ندارم. همین. شاید حوصله کنم جواب بدم.

 

الان مامانم و پسرخالم دارن منو نصیحت میکنن!!!! :دی

۰۳ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۰۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

Atheist until the airplane starts falling

 

هُوَ الَّذِی یُسَیِّرُکُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ ۖ حَتَّىٰ إِذَا کُنتُمْ فِی الْفُلْکِ وَجَرَیْنَ بِهِم بِرِیحٍ طَیِّبَةٍ وَفَرِحُوا بِهَا جَاءَتْهَا رِیحٌ عَاصِفٌ وَجَاءَهُمُ الْمَوْجُ مِن کُلِّ مَکَانٍ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِیطَ بِهِمْ ۙ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ لَئِنْ أَنجَیْتَنَا مِنْ هَـٰذِهِ لَنَکُونَنَّ مِنَ الشَّاکِرِینَ ﴿٢٢

 

http://tanzil.net/#10:22

چند وقت پیش توی پلاس یه متن جالبی بود یاد این آیه افتادم ولی یادم نبود دقیقن کجا دیدمش.

الان به صورت اتفاقی پیداش کردم.

آدم وقتی که توی دریای مشکلات احساس غرق شدن "مخلصانه" خدارو صدا میزنه و میگه که فقط از این جا جون سالم به در ببرم دیگه آدم خوبی میشم ولی ... .

 

https://plus.google.com/u/0/110969448173982102496/posts/RRa6ma3PHHT

۳۰ بهمن ۹۱ ، ۰۳:۱۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

علاقه نداشته ی من به فوتبال

راستش چند وقت پیش شنیدم دربی استقلال  ، پرسپولیس بود. به این فکر میکردم که اصلا برام مهم نیس. بعد بقیه هی غر میزدند که بازی بد بوده و ... . 

داشتم به این فکر میکردم که من طرفدار کدوم تیم هستم.

به گذشته رفتم. به سال دوم ابتدایی که تازه به مدرسه کاشانی آمده بودم. فکر کنم نزدیکی های یک دربی بود ( البته خود همین دربی را بعدها توی طنز شبهای برره فهمیدم چیه!) خلاصه آقا ما دیدیم بچه ها هی دارن کُری میخونن. بعد من اونموقع هیچ اطلاعی نداشتم . 

یه فامیلی داشتم تو اون مدرسه که اون سال ،‌کلاس پنجم درس میخوند . به عنوان یه با تجربه! به اون مراجعه کردم و گفتم که آقا این چیزایی که بقیه میگن چیه دقیقن؟ اون عزیز هم خوب توضیح داد که بعله ... .

خلاصه من چند تا شعار یاد گرفتم برای تیم پرسپولیس (فکر کنم اونموقع اوضاعش بهتر از آبی بود!) بعد من همون موقع بود که فهمیدم این تیم دوتا اسم داره!!!!.

خلاصه ما الکی الکی شدیم طرفدار تیم قرمز! و این تا سالهای همین جوری الکی الکی ادامه پیدا کرد. فکر کنم دلیل اصلیش اون موقع این بود که اون فامیل ما خودش طرفدار این تیم بود و وقتی من پرسیدم کدوم تیم بیشتر شعار داره و کمتر مسخره میشه گفت : تیم قرمز.

و ما همین جوری توی مدرسه و کوچه با بچه ها سر تیم ها بحث میکردیم و ... .

//

رسید تا این که رفتیم راهنمایی. اونجا دیدم آقا اینا دارن یه اسمای خارجکی میگن و من که همیشه فکر میکردم این فوتبالهای باشگاههای خارجی که شبکه سه نشون میده نقش برفک رو بازی میکنن رفتم تو فکر. بعد دیدم نه بابا . مردم میشن اینارو میبینن. حتی اسم تیمها و حتی‌تر اسم بازیکن هارو هم حفظن. بعد هی میشن در مورد بازی که دیروز دیدن بحث میکنن و ... . بعد توی این بحثا من که نمیتونستم وارد بشم.

پس مجبور بودم به فوتبال باشگاههای خارجی هم علاقه مند بشم. آقا یکی دوبار نشستم فوتبال نگاه کردم. بعد این اطلاعات اضافی که گزارشگر میداد خیلی برام جالب بود . مثلن "شیاطین سرخ" لقب یه تیمی بود با لباس قرمز رنگ تو فوتبال کشوری که بهش میگفتن "جزیزه".

بعد این تیم کلی بازیکن معروف هم داشت اون موقع. یه مربعی همیشه آدامس به دهن هم داشت.

خلاصه آقا ما به این هم علاقه مند شدیم. اسم چندتایی از تیم ها و بازیکن هارو یاد گرفتیم. حتی یادمه چندبار به خاطر فوتبال یه کمی بیدار هم موندم!!

///

ولی فکر کنم توی دبیرستان دیگه کم کم علاقه م به این چیزا کم شد. به هیچ وجه به صورت حرفه ای دنبال نکردم و نمیکنم اخبار فوتبال رو. 

خب وقتی علاقه نداشتم و ندارم مجبور نیستم که خودمو مجبور کنم!

این اواخر هم نسبت به تیمی که نماینده ی هم زبانانم است احساس طرفداری میکنم. ولی اینم باز به دلم نمیچسبه.

نمیدونم شاید خیلی از چیزایی که بقیه بهش علاقه دارن برام جذابیت خاصی ندارن.

//////

این داستان یه چیز دیگه هم داشت: خیلی از علاقه ها و تعصب ها و جبهه گیری های ما حکایت طرفداری من از تیم هاست.

یعنی به خاطر دلایلی خیلی خیلی ساده و حتی ناخودآگاه نسبت به یه چیز احساس تعلق کردیم و بقیه زندگیمونو براساس این انتخاب ناخودآگاه میسازیم. من ممکن بود اگه از یه نقر دیگه پرسیده بودم طرفدار یه تیم دیگه میشدم.

فکر کنم جالب باشه برگردیم ببینیم چرا از فلان تیم ، از فلان بازیکن ، از فلان بازیگر ،‌ فیلم ،‌خواننده ، آهنگ ، شعر ، رشته ،‌درس ،‌نرم افزار ، شرکت ، دوست ،‌سیاست مدار ، کتاب ، آدم و ... خوشمون میاد یا ازش متنفریم!

اینه که میگم علاقه چیز عجیبیه. فکر کنیم یه کمی به حب و بغض ها!

۳۰ بهمن ۹۱ ، ۰۲:۵۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

خودت باش

باز چند روزه که شب خوابهای عجیب میبینم. خدا به خیر بکنه.

 

///

به نظر من به هیچ وجه درست نیست که آدم بخواد دقیقن مثه یه نفر دیگه باشه. به نظرم من در بهترین حالت میتونم خودم باشم.

بهتره آدم روی دامنه ی خودش و با ضابطه ی تابع خودش دنبال نقطه ی بهینه ی خودش باشه.

////

نوشتن یه پست چه قدر وقت برد. و آخرش هم ناتموم موند!! اینه دیگه . ما این جوری پست میذاریم.

این پست فکر کنم به مدت بیش از ۸ ساعت در حالت ویرایش بوده.

!!!!

 

۲۹ بهمن ۹۱ ، ۰۱:۱۷ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

پارسال در چنین روزی

به دلایلی انگیزه م برای نوشتن کم شده. (از جمله پابلیک شدن ناخواسته وبلاگم توسط دوستم!)

امروز بیست و دوم بهمن.

عصر یادم افتاد پارسال در چنین روزی رفته بودم برنامه فرصت برابر!

و چند روز قبل از من هم آروین رفته بودم. همون دوستم که دیروز در موردش نوشتم و دیروز با هم بودیم. 

یادش به خیر.

یادم باشه میخوام در مورد علاقه مند ساختن خودم به فوتبال بنویسم. البته اگه انگیزه پیدا کنم.

این تعطیلی چند روزه هم بالاخره فردا تموم میشه . ۵روز تعطیل بودم و نرفتم خونه! عجیب بود یه کم .

///

از آن طرز فکرت خوشم نیامد. از تو بعید بود. از تو انتظار دارم. من برای دچار نشدن به همین طرز فکر این همه به خودم سختی دادم. این همه بقیه را از خودم ناخواسته ناراحت کردم. و این همه راه رفته برگشتم که دقیقن به اینجایی که تو رسیدی نرسم. به نقطه ای نرسم که انکار هویتم افتخار کنم. شاید راست میگی اگر به قول تو حماقت و عجله نمیکردم الان آن اتفاقها هم افتاده بود ولی من به همین به قول تو "حماقت"م افتخار میکنم. تا باشد از این حماقت ها. چون اگر همین حماقت نبود شاید ... . و امیدوارم دیگر از این زرنگ بازیها که تو انتظارش را داشتی نکنم توی زندگیم.

//

شاد بودن خیلی ساده است گاهی و آنقدر ساده که بعضیا قدرشو نمیدونن!!

۲۲ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

دوست

این چند روزه کلی مطلب توی ذهنم بود ولی حیف که مجال و حوصله نوشتن نداشتم!

دیروز با یکی از دوستان صمیمی بودم . خیلی خوش گذشت. کلی صحبت کردیم. صحبتهامون هم شبیه گذشته بود هم شبیه نبود.

شبیه سالهای دوره راهنمایی. هی یادش به خیر. چه روزهایی بود.

شبیه دوره دبیرستان.

و حالا شبیه دوره دانشگاه. چقدر عوض شده بود. نمیدونم شاید به نظر اون من هم کلی عوض شده ام.

شب هم توی خوابگاه ماند. بعد امروز با هم رفتیم دانشگاه ما. یه بار پارسال من رفته بودم دانشگاهشون. 

البته دانشگاه امروز خلوت بود.

//

چیزی که حدس میزدم واقعیت داشته. خیلی متاسف شدم . خدایا بعضی وقتا قدر چه چیزهای بزرگی رو که نمیدونیم. تا چیزی رو از دست ندیم قدرشو نمیدونیم. اگه بخوایم به خاطر تک تک این چیزهای بزرگ شکرت بکنیم ... .

/// هی بیچاره!. خدا خودش کمکش کنه

 

////

باز هم باید کاری بکنم. راستی کلاسهام تموم شدن. این ترم تصمیم دارم کار مربوط به رشته م رو کمی تجربه بکنم. مثلن وب

/////

دهه ی فجر هم تموم شد. درسته که برخی ها خوب نتونستند این دهه رو به مردم تبریک بگن(در واقع خراب کردن کمی!) ولی دلیل نمیشه مصداق یکی از اشعار ادامه مطلب بشیم!

 

ادامه مطلب...
۲۲ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

نقاش

کسی تابلوهایش را دوست نداشت. شاید نگاه گذرایی می‌انداختند به بوم ها ولی همین که متوجه زندگی توی نقاشی هایش میشدند چشم برمی‌گردوندن و بعضی نیز زیر لب ناسزایی میگفتند. محل نمایش آثارش نه نمایشگاههای مجلل که کنار یک خیابان پایین شهر بود. همان جا هم به زور او را تحمل می‌کردند. چند تابلوی خیلی ساده. آنقدر ساده که حتی نیاز به فهمیدن نداشتند! رمز یا رازی نداشتند. رنگهای به کار رفته شاد و روشن بود . همین روشنی شاید چشم ره گذران را آزار می‌داد. بی تکلف کشیده شده بودند. 

مردم مدتی بود که دنبال چیزهای مرموز بودند. دنبال رنگهای تیره . دنبال منظره هایی که بایستی چند روز بهشون خیره میشدی تا میفهمیدی کدوم درد یا رنج واقعی یا موهومی را به تصویر کشیده اند.

مردم این تابلوهای نکبت را عزیز میشمردند. توی موزه ها و نمایشگاهها نگهداریشان میکردند. هر چه مرموز تر ، هر چه پیچیده تر، هر چه غیرقابل فهم تر ، باارزش تر.

همه جا پر بود از این نقاشی های مرده. تابلوهایی بدون جان. تابلوهایی سرد.

نمیدانست چه کار کند. آرزویش این بود که بتواند تمام دیوار های تیره و کثیف شهر را با دستان خودش نقاشی کند. نقاشی هایی پر از زندگی. نقاشی هایی ساده و بی آلایش. 

ولی حیف که کارش هر روز سخت تر می‌شد. مردم مسخره اش میکردند. مجبور بود "همرنگ" شود. یا این که ادای همرنگ بودن در بیاورد.

مجبور بود کمی هم از رنگ های تیره استفاده کند.

فکری به ذهنش رسید.

روی نقاشی هایش یک نقاشی "مرده" میکشید. دلش نمی‌آمد زندگی را نکشد. برای همین اول زندگی را روی بوم می‌آورد بعد رویش کمی رنگ تیره میریخت. به نظرش الان مردم هم بایستی خوششان می‌آمد از کارش. چون مرگ را می‌دیدند. چون مرموز بود. و عمرن کسی میتونست مفهومش رو بفهمه.(کمتر کسی میتونست زندگی زیر رنگهای تیره را ببیند.)

ولی وجدانش هم اینجوری اذیت نمیشد. به روزی امید داشت که مردم گرمی پشت آثارش را بفهمند و از پشت رنگهای سرد ، گرمی زندگی را احساس بکنند. 

 

۱۳ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۳۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

حسرت یا پشیمانی

کلی داستان نوشته بودم . به خاطر یه مشکل همه شون پرید. من فکر میکردم بیان ذخیره ی خودکار مطلب داره.

مثه این که نداره. من دقیقن به همین دلیل از سرویس دهنده وبلاگ قبلیم خداحافظی کردم!

در عجبم.

موضوعی که نوشته بودم در مورد خاطره ی جالب و شاید اندوه آور امروز بود.

موضوع زدن یا نزدن قرقی ای بود که اومده بود حیاط!

در مورد مرگ یه معلم شهرمون بود.

در مورد ایمیل آلوده ای که دیروز اعصابم رو خورد کرده بود. در مورد آدمایی که دیروز و امروز دیدم.

بیخیال! حتمن حکمتی بوده.

۱۲ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

میلاد ِنور، خانه رفتن، ...

خب به عنوان تعطیلی بین دو ترم دوشنبه رسیدم خونه. توی اتوبوس ۳تا فیلم تماشا کردم(به لطف لپتاپ دوستم!) برای همین تقریبن نخوابیدم. صبح هم رسیدم خونه بازم نخوابیدم و ... . برای همین شب فکر کنم ساعت ۹-۱۰ خوابم برد.

دیروز هم که با خونواده رفتیم بیرون . برای چند نفر از کانتکتام پیامک فرستام. از همون بالا شروع کردم و با زبان گنگ خودم برای هر کدوم سعی کردم یک پیامک خیلی ساده و صمیمی بفرستم. نه شعری نه متن ادبی یک جمله خیلی ساده. فکر میکنم اینجوری خیلی بهتره. یه دوستی برگشت یه شعر طولانی فرستاد ، شعری یادم نیس ، به نظرم اگه یه جمله کوتاه از خودش برام میفرستاد احساس بهتری داشتم و جمله ش هم بیشتر یادم میموند.

امروز رفتم مدرسه. مدرسه چه قدر عوض شده! همه چیز. بچه هایی که یک موقع اول راهنمایی میخوندن امسال دیگه دبیرستانی بودن . چه قدر بزرگ شده بودن . یادش به خیر چه قدر خاطره برام زنده شد. 

رفتم دبیرامونو دیدم . چند نفر دبیر و کادر جدید هم بودن. بعد از ظهر رفتم آموزشگاه یکی از دبیرامون. خیلی خوب بود . بازم هم کلی خاطره برام تازه شد. بعد هم رفتم دکتر. 

فردا صبح میرم مدرسه. 

 

۱۱ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

تعطیلات نداشته ی بین دو ترم

بالاخره اومدم خونه و میخوایم از چند روز تعطیلی بین دو ترم استفاده کنم.

پروژه ی ساختار رو هم دیروز تحویل دادیم. صبح زود خونه.

همین!

راستی دیگه مطمئن شدم که وبلاگم تقریبن پابلیک شده. 

فعلن خوابم میاد نمیتونم چیزی بنویسم.

۰۹ بهمن ۹۱ ، ۰۸:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان